اگر می‌خواهید یک رمان زیادی کوتاه اما کامل، بخوانید «بودن» [Being There] انتخاب مناسبی است. یرژی کاشینسکی [ج‍رزی‌ ک‍وزی‍ن‍س‍ک‍ی‌ Jerzy Kosinski]، نویسنده‌ی لهستانی الاصل ساکن آمریکا، با اولین رمانش یعنی «پرنده رنگین» به شهرتی بسیار رسید و پس از آن کتابهای منتشر شده دیگرش نیز با اقبال عمومی درخوری روبرو شدند و در فهرست پر فروش‌ترین کتاب‌ها قرار گرفتند. این رمان‌ها هم‌چنین جوایز معتبر متعددی را به خود اختصاص دادند. و اما «بودن»؛ یک رمان صد و سی و شش صفحه‌ای، نوشته شده در دهه هفتاد میلادی با یک ایده بسیار ساده اما هوشمندانه و درخشان است.

حضور بودن» [Being There]  یرژی کاشینسکی ج‍رزی‌ ک‍وزی‍ن‍س‍ک‍ی‌ Jerzy Kosinski]

نویسنده که در رمانهای موفق پیشین خود با ایجاد تصاویری از خشونت مهارناشدنی انسان و همچنین بیان بی‌پروای مسائل جنسی، باعث ایجاد شوک در خواننده و برانگیختن خشم و نفرت او شده است این بار لحن و قصه عوض می‌کند و با بیانی طنازانه و تلخ جامعه‌ی مدرنی را در برابر فردی بدون هویت به ریشخند می‌گیرد. داستان با شخصیتی آغاز می‌شود که از او چیز ثابت و قطعی‌شده‌ای نمی‌دانیم، احتمال می‌دهیم که مادرش در زمان تولد او مرده باشد. پدرش هم مشخص نیست و باز احتمال می‌دهیم که شاید پدر او‌‌ همان پیرمرد ساکن در طبقه‌ی بالا باشد. برای موجود نبودن برگه‌های شناسایی هم این احتمال را می‌دهیم که انگیزه‌ای برای محروم کردن یک کودک کم‌توان در قدرت یادگیری، باعث شده است که مسئله بودن یا نبودن او کاملا بی‌اهمیت تلقی شود. احتمالهای مشابه دیگری هم مطرح می‌شود که ما را از داشتن یک قضاوت عادی هم دور نگه می‌دارد. این شخصیتِ اتفاقی،‌‌ همان چنس است. ساده‌لوح؟ دیوانه؟ یک تهدید خنثی شده؟ محبوسی بدون علت؟ یا موجودی قابل ترحم و نیازمند به حمایت؟ نمی‌دانیم. او همیشه خود را در این سوی دیوارهای یک ملک دیده است و تمام روزهای زندگی‌اش را با رسیدگی به یک باغ، و یا تماشای تلویزیون در اتاقش گذارنده است.

چنس چند ساله است؟ حدس می‌زنیم چهل و چند ساله. او هرگز دوستی نداشته است، کسی را نمی‌شناسند، کسی هم او را نمی‌شناسد. در طول این سال‌ها فقط چند مستخدمه‌ی خانه او را دیده‌اند که با آن‌ها تماس خاصی نداشته است. چنس حتی خواندن و نوشتن هم نمی‌داند. تمام دانش او محدود به آموزشهای کوتاه مدت باغبانی است که در کودکی‌اش از آنجا رفته است. پس از آن چنس تنها تلویزیون تماشا کرده است و بس. برنامه‌های تلویزیون هم بنا به شرایط فرهنگی جامعه در دهه‌ی هفتاد میلادی و همچنین اختیارات برنامه‌سازان آن دوره، محدوده اطلاع‌رسانی مشخصی داشته است؛ و چنس چگونه مسائلی را دریابد که از آن‌ها هیچ ندیده است؟! تولد چیست؟ عشقبازی کدام است؟ او از بحران چیزی نمی‌داند و با دانش تدبیر امور بیگانه است. چنس همچنین نمی‌داند که مرزهای بسیاری وجود دارند که در یک زندگی معمولی می‌توان از آن عبور کرد اما در نمایش دادن آن باید محتاط بود. تنها حقیقت بی‌واسطه و قابل لمس برای چنس، باغ است. آنجاست که زندگی و مرگ و جایگزینی مداوم در طبیعت را دیده است و مفهوم امکان وجود داشتن برای او در تفاوت دوره رویش‌ها معنا گرفته است. درک او از حفاظت هم تابع طبیعت است. چنس آرامش را هم از گیاهانی فرا گرفته است که برای رسیدن به لحظه‌ی شکوفایی باید منتظر بمانند. او نظم حاکم بر این طبیعت را حس کرده است و آن را باور دارد.

چنس عملا با این دو امکان دیدن به اینجای قصه رسیده است؛ دیدن طبیعتِ همواره صادق و بدون تضاد با خود، و با قوانینی کامل و بدون نقص و چرخه‌های تکرار ثابتی که می‌داند همیشه روی می‌دهند. و تماشای تلویزیون که فریبنده‌تر است و مدام در حال تغییر و تولید برنامه‌هایی است که از توان ابهامزدایی کمتری برخوردارند. قدرت چنس نیز در تغییر کانال‌ها و گذشتن از یک برنامه و رسیدن به برنامه دیگر، صرفا آن را به منبعی برای مرور اطلاعاتی در حال گذر تبدیل کرده است و در آن فضایی برای آموختن از راه تجربه کردن وجود ندارد.

در چنین وضعیتی است که او با مرگ پیرمرد وادار به ترک دنیای امن و به دور از تنش خود می‌شود. زیرا که هیچ مدرکی برای شناساندن خود و اثبات زندگی در باغ ندارد.

چنس بدون ترس و یا داشتن حس کنجکاویی برای شناخت فضای بیرون، از دروازه باغ عبور می‌کند و قدم به خیابان می‌گذارد. فضای ذهنی او‌‌ همان سطح دو بعدی تلویزیون است. این شخصیت ایستا از اینجا و در مرز واقعیت فیزیکی و تصاویر و برداشتهای ذهنی خود، با دنیای آدمهایی مواجه خواهد شد که هر کدام به دنبال تفسیری بین رویداد‌ها و سادگی بیان او خواهند بود. آن هم برای اویی که حرف‌هایش فقط تلاشی است برای شرکت در گفتگوهایی که او را مخاطب قرار می‌دهند.

چنس در پی یک تصادف ساده با اتومبیل حامل همسر مشاور عالی رئیس جمهور آمریکا وارد محیطی تازه با پیچیدگیهایی متفاوت می‌شود و از‌‌ همان نخستین معاشرت‌هایش به صورتی غیرتعمدی به تقلید از آنچه که در تلویزیون دیده است می‌پردازد. در هماهنگ کردن لباس‌هایش، در حرکاتی که نشان دهنده لذت بردنش از یک غذاست، در برخورد تاجرمآبانه‌اش در اولین ضیافت شام، و حتی در بی‌اعتنایی به نوشیدنهایی که در برنامه‌های تلویزیونی دیده است که باعث حالتی غیرقابل کنترل می‌شوند. او حتی در تلویزیون دیده است که تکرار بخشی از سخن گوینده، نشاندهنده‌ی توجه و علاقه به موضوع صحبت است.

حضور او در این خانه و متعاقب آن در جامعه، با برچسب آفرینی شخصیتهایی مورد تایید و تاکید قرار می‌گیرد، آدمهایی که از گفته‌های ساده او به تعبیر و تفسیرهای موردنیاز خود می‌رسند. مثلا راند از اشاره چنسی به اقامت اجباری در اتاق طبقه‌ی بالا، از نزدیک شدن زمان مرگ خود سخن می‌گوید. همچنین او که مدیر بزرگ‌ترین موسسه‌ی سرمایه گذاری آمریکاست پس از شنیدن سخنان چنس که از باغ و وضعیت کار در آن و هماهنگ شدن با فصل‌ها می‌گوید، او را یک نخبه‌ی اقتصادی قلمداد می‌کند. و در ادامه‌ی همین روند، برداشت استعاری رئیس جمهور از همین گفته‌ها در جهت بهبود بازار سهام و رشد دوباره‌ی وضعیت اقتصادی است که چنس را در مرکز کانون توجه رسانه‌ها قرار می‌دهد.

پس از آن چنس در یک برنامه تلویزیونی حاضر می‌شود و فقط با تکرار الگوهای دوره‌ای طبیعت، که در باغ با آن آشنا شده است به ظاهر پاسخی به سوالات مطرح در ابهامات اقتصادی می‌دهد، و مردم آن را نویدی به گذرا بودن دوران رکود می‌بینند. از اینجاست که با ساخت ابرقهرمانی روبروییم که نویسنده تعمدا به صدمه‌ی مغزی او و عدم دانایی ذاتی او اشاره کرده است تا باعث ترحم برانگیز جلوه کردن بیشترِ جامعه‌ای به ظاهر قدرتمند شود.

جامعه‌ای که مدام در حال چهره سازی، مشهور کردن و ارزش بخشی به افرادی است که آن‌ها را اصلا نمی‌شناسد، آدمهایی که در تک عبارات عالمانه‌ی خود جا مانده‌اند و چیزی برای افزودن به آن ندارند. برجسته کردن ریشخند آمیزی که همه افراد جامعه را فرا گرفته است تا گرد یک فرد در شرایط کاملا اتفاقی جمع شوند و او را به محافل سیاسی و اقتصادی و اجتماعی در بالا‌ترین سطوح هدایت کنند.

درست است که در زمان هرج و مرج اقتصادی و هراس عمومیِ مردم از تبعات سخت آن مانند رکود و بیکاری، جمله چنس بسیار امید بخش و خوش بینانه قلمداد می‌شود و جامعه که به این خوش بینی نیاز دارد مهیای پذیرش این منجی خود می‌شود اما جایگاه این پیام آور کجاست؟!

منجی‌ای که در حقیقت نه یک قهرمان است و نه یک ضد قهرمان و ساختار ذهنی او عملا یک مطلق گرا را ترسیم کرده است. او که خالی از یک ذهن انتزاعی و خیالپردازانه است و عاری از هر نوع واکنش و مقابله، به شخصیتی متفاوت و بی‌رقیب تبدیل می‌شود. نداشتن گذشته او را از داشتن ناسازگاری و سوء سابقه‌های احتمالی مصون نگه داشته است. در اینجا جامعه تبدیل به یک هزارتوی هیجان انگیز و غیرقابل پیش بینی‌ای شده است که چنس را به یکی از دهلیز‌هایش به اقتضای شرایط محیط و حرکت در جهت مصالح خود پیش می‌برد. جامعه‌ای که بعد از پی بردن به دنیای خاموش و تاریک پشت سر این شخصیت همچنان بر حفظ و بقای این شمایل بت‌واره اصرار می‌کند.

در این رمان نیاز جوامع مدرن، به خلق و تکیه بر یک شخصیت افسانه‌ای نشان داده می‌شود تا با حضور و نمود چنین شخصیتی در واقعیتِ قابلِ درکِ خود، مسیری به سوی رسیدن به امنیت باز شود.

هم‌چنین «بودن» رمانی است در هجو رسانه، سیاست، جامعه و تلاقی این سه در زمان انتخاب؛ یک انتخاب از میان ده‌ها انتخابات جوامع مدرن امروزی، تحت تاثیر رسانه‌هایی که شاخصه‌های خاصی از مقبولیت را ترویج می‌دهند. انتخابی غیر عقلانی در مجمعی تحلیلگر، و تایید تصنعی آن، براستی هراس‌آور است.

اما پایان ناگهانی داستان، با سکوت و توقف در ذهن خواننده همراه می‌شود. آیا بقیه رویداد‌ها مهم هستند؟! سرنوشت پیش روی چنس امتداد کدام راه آمده اوست؟ آیا چنس به دنیایی بی‌معنایی خود باز می‌گردد؟ یا گم‌گشتگی جهان بیرون را دنبال خواهد کرد؟ چنس در هر دو صورت زیستنی بدون انتخاب خواهد داشت. شاید وظیفه او تنها ضرورت در جهان بودن است و این حضور مطلقا برابر با داشتن طرحی برای زندگی و حرکت در یک مسیر رو به رشد، نیست. چنس نابالغ اما معصوم می‌ماند. بی‌گناهی او ریشه در نادانی او دارد زیرا او توان بیرون آمدن از این حصار را ندارد. هویتی که از دیگری درمی یابیم را می‌توان در چند برگه شناسایی خلاصه کرد اما موجودیت فردی خود را در آزادی انتخاب‌هایمان، قدرت تصمیم گیریمان و پذیرش آگاهانه مسئولیت‌هایمان تعریف می‌کنیم. قدرت بالای نویسنده خلق شخصیتی است که تصوری از عظمت و زیبایی ندارد و در پی درک ناشناختگی جهان انسانی نیست. او حتی فارغ از غریزی‌ترین بخش هستی یک موجود است؛ شخصیت غیرجنسی چنسی چه در برابر زن و چه در برابر مرد در رمان نشان داده می‌شود. چنس بدون گناه از بهشت کوچک خود رانده می‌شود و وارد دنیایی می‌شود که دوران مسخرگی خود را قرنهاست که تکرار می‌کند. اکنون چه فرق می‌کند که مجموعه‌ای از پیشامد‌ها او را جهت دهند یا به سمت و سویی بکشاند.

اگر چه نزدیک به پنجاه سال از نوشتن این رمان گذشته است اما این داستان همچنان بازتاب بدبینانه‌ای از جهالت انسانهاست؛ انسانهای که هم‌چنان هویت فردی و جمعی به شدت شکننده، متغییر و تکرارشونده‌ای دارند.

[این کتاب ابتدا با عنوان «ح‍ض‍ور» و سپس با عنوان «عروج» ترجمه و در ایران منتشر شده است.]

................ تجربه‌ی زندگی دوباره ...............

کتاب جدید کانمن به مقایسه موارد زیادی در تجارت، پزشکی و دادرسی جنایی می‌پردازد که در آنها قضاوت‌ها بدون هیچ دلیل خاصی بسیار متفاوت از هم بوده است... عواملی نظیر احساسات شخص، خستگی، محیط فیزیکی و حتی فعالیت‌های قبل از فرآیند تصمیم‌گیری حتی اگر کاملاً بی‌ربط باشند، می‌توانند در صحت تصمیمات بسیار تاثیر‌گذار باشند... یکی از راه‌حل‌های اصلی مقابله با نویز جایگزین کردن قضاوت‌های انسانی با قوانین یا همان الگوریتم‌هاست ...
لمپن نقشی در تولید ندارد، در حاشیه اجتماع و به شیوه‌های مشکوکی همچون زورگیری، دلالی، پادویی، چماق‌کشی و کلاهبرداری امرار معاش می‌کند... لمپن امروزی می‌تواند فرزند یک سرمایه‌دار یا یک مقام سیاسی و نظامی و حتی یک زن! باشد، با ظاهری مدرن... لنین و استالین تا جایی که توانستند از این قشر استفاده کردند... مائو تسه تونگ تا آنجا پیش رفت که «لمپن‌ها را ذخایر انقلاب» نامید ...
نقدی است بی‌پرده در ایدئولوژیکی شدن اسلامِ شیعی و قربانی شدن علم در پای ایدئولوژی... یکسره بر فارسی ندانی و بی‌معنا نویسی، علم نمایی و توهّم نویسنده‌ی کتاب می‌تازد و او را کاملاً بی‌اطلاع از تاریخ اندیشه در ایران توصیف می‌کند... او در این کتاب بی‌اعتنا به روایت‌های رقیب، خود را درجایگاه دانایِ کل قرار داده و با زبانی آکنده از نیش و کنایه قلم زده است ...
به‌عنوان پیشخدمت، خدمتکار هتل، نظافتچی خانه، دستیار خانه سالمندان و فروشنده وال‌مارت کار کرد. او به‌زودی متوجه شد که حتی «پست‌ترین» مشاغل نیز نیازمند تلاش‌های ذهنی و جسمی طاقت‌فرسا هستند و اگر قصد دارید در داخل یک خانه زندگی کنید، حداقل به دو شغل نیاز دارید... آنها از فرزندان خود غافل می‌شوند تا از فرزندان دیگران مراقبت کنند. آنها در خانه‌های نامرغوب زندگی می‌کنند تا خانه‌های دیگران بی‌نظیر باشند ...
تصمیم گرفتم داستان خیالی زنی از روستای طنطوره را بنویسم. روستایی ساحلی در جنوب شهر حیفا. این روستا بعد از اشغال دیگر وجود نداشت و اهالی‌اش اخراج و خانه‌هایشان ویران شد. رمان مسیر رقیه و خانواده‌اش را طی نیم قرن بعد از نکبت 1948 تا سال 2000 روایت می‌کند و همراه او از روستایش به جنوب لبنان و سپس بیروت و سپس سایر شهرهای عربی می‌رود... شخصیت کوچ‌داده‌شده یکی از ویژگی‌های بارز جهان ما به شمار می‌آید ...