کوریانولوس در ردای پسا‌مدرن | ترجمه نیلوفر رحمانیان


هنر یرژی کاشینسکی [ج‍رزی‌ ک‍وزی‍ن‍س‍ک‍ی‌ Jerzy Kosinski] شبیه به زندگی‌‌اش تنشی ابدی میان امر خصوصی و امر سیاسی است. از یک‌‌سو به اندازه‌‌ی سلینجر خلوت‌‌گزین است، و از دیگر سو در مصاحبه‌‌های تلویزیونی بسیاری شرکت کرده است. شخصیت اول داستان‌‌های کاشینسکی اغلب آدمی است دورافتاده از جامعه و ساختارهای ایدئولوژیکش. «بودن» [Being There] سیاسی‌‌ترین رمان کاشینسکی است که شخص رئیس‌‌جمهور آمریکا هم در آن شخصیتی پررنگ است. ارتباطی بین «بودن» و «کوریولانوس» سیاسی‌‌ترین نمایشِ شکسپیر وجود دارد و خود کاشینسکی با نقل قولی از این نمایش در داستان بر آن صحه می‌‌گذارد. جایی از داستان بوکلرک، رئیس هیئت‌‌مدیره‌‌ی شبکه‌‌ی بی‌‌بی‌‌سی رو به چَنس می‌‌گوید: «از رک‌‌گویی‌‌تان در تلویزیون بسیار لذت بردم. آدم فوق‌‌العاده باهوشی هستید! انگار دلشان نمی‌‌خواهد آدم کارش را درست انجام بدهد، منظورم در ارتباط‌‌های تلویزیونی‌‌ست. طوری حرف می‌‌زنید که انگار از ما انسان‌‌ها نیستید.» جمله‌‌ی آخر از پرده‌‌ی سوم تراژدی شکسپیر آمده است، آنجا که کوریولانوسْ پاتریسی‌‌ها را سرزنش می‌‌کند که خواستِ توده‌‌ی مردم را پذیرفته‌‌اند و بروتوس می‌‌گوید: «طوری از مردم صحبت می‌‌کنید که پنداری خود از خدایان‌‌اید و مترصد کیفردهی‌‌شان، نه انباز عجز و ضعفشان.»

یرژی کاشینسکی [ج‍رزی‌ ک‍وزی‍ن‍س‍ک‍ی‌ Jerzy Kosinski حضور بودن» [Being There]

چنس مردی است با خانواده‌‌ای نامعلوم که بگویی‌‌نگویی در انزوای کامل رشد کرده و تنها کسی که دیده پیرمردی ثروتمند و بیمار بوده است. چنس آدمِ کم‌‌وبیش ابلهی است. اینی که کاشینسکی چنین شخصیتی را هم‌‌ردیف شخصیت کوریولانوس، جنگ‌‌آورِ قهرمان و شخصیتِ تراژیکِ شکسپیر قرار داده باشد خیال خامی است. هرچند کسانی که با نمایش شکسپیر آشنایند کنایی بودنِ همین خیال خام را هم شیرین می‌‌یابند. ریشه‌‌های کوریولانوس در جمع سیاسی روم استوار است. خاندانِ او خدمات بسیاری به خاندان سلطنتی کرده‌‌اند و او هم خود را چنین می‌‌شناسد. جاه‌‌طلبیِ کوریولانوس این است که «مردی [باشد] که خود راقمِ خویش بود».

«بودن» کاشینسکی نشان‌‌مان می‌‌دهد آن سیاست‌‌هایی که کوریولانوس با قدرت علیه‌‌شان مبارزه می‌‌کرد، به وضعیت امروزیِ ما بدل شده است. برای آسیب‌‌شناسی بهتر این وضعیت، کاشینسکی شخصیت چنس را ساخته که چنان با کوریولانوس متفاوت و در عین حال مشابه است تا دید بهتری به وضعیت سیاسی داستان فراهم آورد. کوریولانوس می‌‌کوشد ورای تنش‌‌هایی که بین «کسی که نزد خویشتن» است با «کسی که در نزد دیگران» است زندگی کند، و در این سو چنس را داریم که بی هیچ شرمی فاقد چنین دغدغه‌‌ای است. آنچه او در نزد خود است، با بی‌‌شمار تصور ازهم‌‌گسسته‌‌ای که دیگران از او می‌‌سازند، همسان و در عین حال متفاوت است و او به هیچ صورت در قیدوبند تحمیل تعریفی از خود نیست. چنس هرگز از مرحله‌‌ی «بودن» عبور نمی‌‌کند و به مرحله‌‌ی «شدن» نمی‌‌رسد و از این رو چندان به آدمیزاد نمی‌‌ماند. تنها در فرهنگی که سیاست منسوخ شده ممکن است او را با آدمیزاد اشتباه بگیرند.

تا زمان مرگ پیرمرد در همان فصل اول، چنس در عمارتی بزرگ زندگی می‌‌کرده است. تنها کار او مراقبت از باغ بزرگ بوده و انفعال بزرگش تماشا کردنِ تلویزیون. جالب اینکه چنس به هر دوی این خصوصیات به یک اندازه می‌‌بالد: «مهم‌‌ترین حُسن باغ این بود که چنس روی باریکه‌‌راه‌‌ها یا بین بوته‌‌ها و درخت‌‌ها که می‌‌ایستاد می‌‌توانست گم شود، هیچ‌‌وقت نمی‌‌فهمید دارد جلو می‌‌رود یا عقب، نمی‌‌دانست باید عقب برود یا جلو، مهم حرکتش بود، مثل گیاه در حال رشد.» سطوری از این دست ما را بر آن می‌‌دارد تا چنس را شبیه به «آدم» شخصیتی پیشاتاریخی و پیشاخودآگاهی بپنداریم. گیریم با ورود الیزابت ایو او از این باغ خارج می‌‌شود، اما به تاریخ و خودآگاهی گام نمی‌‌گذارد. گامِ چنس گامی سطحی و کوتاه از باغ به پای تلویزیون است: «چنس با عوض کردنِ کانالْ خودش را عوض می‌‌کرد. مثل گیاهان باغ می‌‌توانست مراحل مختلفی را بگذراند، به همان سرعتی که کانال‌‌ها را عوض می‌‌کرد می‌‌توانست عوض شود. بعضی وقت‌‌ها بی‌‌درنگ روی صفحه‌‌ی تلویزیون ظاهر می‌‌شد، درست همان‌‌طور که آدم‌‌ها روی صفحه دیده می‌‌شدند. با تغییر کانال می‌‌توانست دیگران را ببیند. برای همین به این باور رسید که او، یعنی چنس است که خود را به بودن وا می‌‌دارد نه کس دیگر.» تعویضِ کانال مثل گشت‌‌وگذار در باغ است، مبارزه‌‌ای علیه توالی زودگذر اتفاقات، و هم‌‌زمان راهی برای انزوای چنس در واقعیتی فاقد ساختار اخلاقی. کاشینسکی تلفیق غریبی بین وضعیت پیشاتاریخی و وضعیت پسامدرن ساخته است. وقتی چنس به چهره‌‌ای عمومی تبدیل می‌‌شود، دستگاه‌‌های اطلاعاتی آمریکا و شوروی موفق نمی‌‌شوند چیزی از تاریخچه‌‌ی او پیدا کنند.

و این برخلاف وضعیت کوریولانوسی که اعتبارش را از جامعه‌‌ای که نسل در نسل در آن خدمت کرده بودند می‌‌گیرد، در وضعیت پسامدرن، می‌‌شود «تنها شانسِ» جهان سیاست. فردی آزاد از کشاکش آنچه که نزد خویشتن است و آنچه می‌‌بایست در نزد جامعه باشد چرا که «هیچ» کس نیست و هیچ میلی ندارد چرا که در مرحله‌‌ی «بودن» مانده و میل در قلمروی «شدن» می‌‌زید.

[این کتاب ابتدا با عنوان «ح‍ض‍ور» و سپس با عنوان «عروج» ترجمه و در ایران منتشر شده است.]

................ تجربه‌ی زندگی دوباره ...............

ما خانواده‌ای یهودی در رده بالای طبقه متوسط عراق بودیم که بر اثر ترکیبی از فشارهای ناشی از ناسیونالیسم عربی و یهودی، فشار بیگانه‌ستیزی عراقی‌ها و تحریکات دولت تازه ‌تأسیس‌شده‌ی اسرائیل جاکن و آواره شدیم... حیاتِ جاافتاده و عمدتاً رضایت‌بخش یهودیان در کنار مسلمانان عراق؛ دربه‌دری پراضطراب و دردآلود؛ مشکلات سازگار‌ شدن با حیاتی تازه در ارض موعود؛ و سه سال عمدتاً ناشاد در لندن: تبعید دوم ...
رومر در میان موج نویی‌ها فیلمساز خاصی‌ست. او سبک شخصی خود را در قالب فیلم‌های ارزان قیمت، صرفه‌جویانه و عمیق پیرامون روابط انسانی طی بیش از نیم قرن ادامه داده است... رومر حتی وقتی بازیگرانی کاملاً حرفه‌ای انتخاب می‌کند، جنس بازیگری را معمولاً از شیوه‌ی رفتار مردم معمولی می‌گیرد که در دوره‌ای هدف روسلینی هم بود و وضعیتی معمولی و ظاهراً کم‌حادثه، اما با گفت‌وگوهایی سرشار از بارِ معنایی می‌سازد... رومر در جست‌وجوی نوعی «زندگی‌سازی» است ...
درباریان مخالف، هر یک به بهانه‌ای کشته و نابود می‌شوند؛ ازجمله هستینگز که به او اتهام رابطه پنهانی با همسر پادشاه و نیز نیت قتل ریچارد و باکینگهم را می‌زنند. با این اتهام دو پسر ملکه را که قائم‌مقام جانشینی پادشاه هستند، متهم به حرامزاده بودن می‌کنند... ریچارد گلاستر که در نمایشی در قامت انسانی متدین و خداترس در کلیسا به همراه کشیشان به دعا و مناجات مشغول است، در ابتدا به‌ظاهر از پذیرفتن سلطنت سرباز می‌زند، اما با اصرار فراوان باکینگهم، بالاخره قبول می‌کند ...
مردم ایران را به سه دسته‌ی شیخی، متشرعه و کریم‌خانی تقسیم می‌کند و پس از آن تا انتهای کتاب مردم ایران را به دو دسته‌ی «ترک» و «فارس» تقسیم می‌کند؛ تقسیم مردمان ایرانی در میانه‌های کتاب حتی به مورد «شمالی‌ها» و «جنوبی‌ها» می‌رسد... اصرار بیش‌از اندازه‌ی نویسنده به مطالبات قومیت‌ها همچون آموزش به زبان مادری گاهی اوقات خسته‌کننده و ملال‌آور می‌شود و به نظر چنین می‌آید که خواسته‌ی شخصی خود اوست ...
بی‌فایده است!/ باد قرن‌هاست/ در کوچه‌ها/ خیابان‌ها/ می‌چرخد/ زوزه می‌کشد/ و رمه‌های شادی را می‌درد./ می‌چرخم بر این خاک/ و هرچه خون ماسیده بر تاریخ را/ با اشک‌هایم می‌شویم/ پاک نمی‌شود... مانی، وزن و قافیه تنها اصولی بودند که شعر به وسیلهء آنها تعریف می‌شد؛ اما امروزه، توجه به فرم ذهنی، قدرت تخیل، توجه به موسیقی درونی کلمات و عمق نگاه شاعر به جهان و پدیده‌های آن، ورای نظام موسیقایی، لازمه‌های شعری فاخرند ...