تحول تاریخ در بسط و بلوغِ زبان | اعتماد


در این مجموعه، زبان در توازی با قهرمان هر داستان تحول می‌یابد و به مسوولیت اجتماعی خود آگاه می‌شود. این سخن یعنی امکان یا عدم امکانِ نوشتن به یک زبان- البته اگر به واقع سخنی امروزی باشد- دیگر بحثی در راستای تحلیل ادبی یک اثر نیست، بلکه از ضرورت یا عدم ضرورتِ نوشتن به آن زبان ناشی می‌شود و پیش از آنکه موضوع تجلیل و شکوه‌داشتِ زبان باشد، تلاشی است برای شناسایی گونه‌های بیماری فرهنگ که دیر زمانی است هر بار در پسِ چیز دیگری جلوه‌گر می‌شود.

داستان خانوم» محسن زهتابی

آن اتفاقی که برای مدت‌ها علت پویایی و تداوم مطالعات فرهنگی و علوم انسانی، خاصه فلسفه بوده حالا دیگر به حوزه ادبیات نقل مکان کرده و به آن تعلق دارد، آن‌ هم از طریقِ نقد ادبی. اما کار زبان چیست؟ و این اهمیت را مدیون کدام یک از ویژگی‌های خود است؟ به نظر می‌رسد زبان لااقل در سه حوزه نسبتا مشخص کارکردی همگانی و عمومی دارد. یعنی از عالم‌ترین گروه‌های اجتماعی تا بی‌بهره‌ترین‌های‌شان از دانش و آگاهی از این سه ویژگی زبان بهره‌برداری می‌کنند؛ نامگذاری، تعریفِ خود و دراماتیزه کردنِ متن یا حضور اجتماعی٭؛ اما وقتی درباره ضرورت یا عدم ضرورت از نوشتن به یک زبان صحبت به میان می‌آید، چنان به نظر می‌رسد که گویی درباره زبانی مرده صحبت می‌کنیم. در این حالت پرسش‌هایی نظیرِ اینکه آیا هنوز می‌توان به این زبان گفت‌وگو کرد؟ می‌توان با آن منظومه‌ای بلند سرود؟ یا داستان کوتاه و رمان نوشت؟ پرسش‌هایی مشروع به نظر می‌رسند. از این جهت نوشتن درباره مجموعه داستان «خانوم» که از داستان‌هایی با سطوح زبانی مختلف تشکیل شده، بیشتر به نوشتن درباره مرگ یک زبان در جایی و نوزایی همان زبان در جای دیگر می‌ماند. با این فرق که آن زبان مرده خاطره زیست خود را به اقتضای حضور مردمانی با ارزش‌های اجتماعی متفاوت در روایت جشن می‌گیرد. یعنی در داستان‌های «بخت، بخت منِ خوشبخت»، «رساله بیدارباش»، «نعلبندان»، «خانوم و عباس میرزا».

زبان تا اینجا در خدمت زیست انسان‌هایی است که نه از شیوه و سبک زندگی آنها اثری باقی مانده است و نه از دغدغه‌ها و معضلات اجتماعی‌شان. این آدم‌ها نه فردیت دارند و نه تشخص و کنش و واکنش آنها در روایت تنها در خدمت قصه و حادثه داستانی است؛ اما از داستان «خواجه عطا» زبان به تدریج رنگ می‌بازد و شکلی امروزی‌تر به خود می‌گیرد، زیرا محیطی که آدم‌های جهان داستانی زهتابی در آن زندگی می‌کنند، محیطی دیگر است. این آدم‌ها نیازهای‌شان شخصی‌تر، دردهای‌شان فردی‌تر و حادثه در زندگی آنها یک پیش‌آمدِ صِرف نیست که از بیرون تداعی‌هایی داشته باشد و شکل یک شایعه را به خود بگیرد که در پایان روایت به یک اندرز اخلاقی ختم شود. یعنی همان چیزی که معمولا در حکایت‌ها اتفاق می‌افتد؛ بلکه راوی و قهرمان روایت دستِ مخاطب را می‌گیرند و با خود به اندرونی، پستو و گوشه‌های تاریک خانه می‌برند. جایی که دیگر با زبانِ فخیم یک دوره تاریخی تکلم نمی‌شود، بلکه زبان، زبانِ حال مردم است و این زبان برای اولین‌بار در مجموعه تصمیم گرفته است تا نقشِ اجتماعی خود را بازی کند و مسوولیتی را بپذیرد که بر اساس آن، داستانِ مدرن شکل می‌گیرد؛ یعنی خدمت به واقعیت.

«در گوشه‌ای از حیاط خانه با جعبه‌های پلاستیکی نوشابه‌های شیشه‌ا‌ی یک سکوی مستطیل‌شکل ساخته شده است. یک تخته بزرگ آب‌خورده از بالا جعبه‌ها را به هم متصل کرده، در پناه روشنای ماه‌تاب گروه در حال تمرین است.» (ص60، خواجه عطا)

در این ورودیه از داستان خواجه عطا داستان با نمایی از حیاط خانه شروع می‌شود. با اشیایی که امروزی‌اند و روابط آدم‌ها در آن گویای انسجام اجتماعی آنهاست. بنابراین زبان فقط در خدمت پیشبرد روایت و ساختنِ واقعیت نیست، بلکه همزمان از واقعیتی در حال گفت‌وگو است که باورپذیرتر هم هست و آن تاریخ‌مند کردن زبانِ روایت است. مجموعه «خانوم» سیر تاریخی زبان روایی است. دگردیسی زبان در روایت‌ها تابعِ تاریخ‌مندی روایت است. زبان در بهترین حالت روایت را به دوره‌ای شبیه می‌کند که حادثه داستانی در آن رخ داده است. اما نقص این شکل روایت‌پردازی آن است که نه تنها فقط به زبان که به دیگر عناصر روایت مدرن به منظور ساختن تاریخ پشت می‌کند. به این ترتیب در جریان بیرون کشیدنِ روایت از متن تاریخ به جای آنکه تاریخ را به پیکره روایت مدرن احضار کند، روایت را در زبان آن دوره بازآفرینی می‌کند. پیامد مستقیم چنین رویکردی آن است که بین زبان روایت و زمان تقویمی نوعی وفاداری به وجود می‌آورد؛ اما از طرف دیگر با رفتن به آن دوره و طراحی زبان آن مقطع تاریخی باعث می‌شود که قهرمان‌ها یا شخصیت‌های روایت به زبانی با هم گفت‌وگو کنند که دیگر رواج ندارد.

«آری مالامرد به خود آمده بودم. گویی سال‌ها به دنبال مرگ می‌رفتم و خود بی‌خبر از این همه راه، از کوه پایین که آمدم کاسه‌ای آب خواستم. در کاسه این موی سپید دیدم و این چروک صورت را، به خود آمدم. خواست من شد بازگشت به خانه. دیدم پاهایم دیگر توان جوانی ندارند...» (ص92، لوح سیزده)

زبانی عصا قورت ‌داده و آهنگین و گاهی فخیم که با شرایط روانی و معنویات انسان امروزی مناسبتی ندارد و شاید برای مخاطب امروز جذابیت لازم را ندارد. مخاطب حس می‌کند از خلال این زبان، وارد اقسام حکایت‌ها و تمثیل‌ها می‌شود. یکی از ویژگی‌های چنین داستان‌هایی تاکید بر منشِ اخلاقی و پیشداوری است. گویی حکایت برای آن نوشته شده تا از آن برای درسی اخلاقی استفاده شود. به این ترتیب حکایت پیش از آنکه با ساختن سطوح زبانی و خلق موقعیت‌های مختلف در خدمت بازآفرینی واقعیت باشد، تصویر کهنه‌ای از آن واقعیت را در قالب حکایت تمثیلی و اشباع شده از آموزه‌های اخلاقی در اختیار مخاطب قرار می‌دهد؛ اما هرچه در مجموعه به پیش می‌رویم با فرم‌های روایی تازه‌تری مواجه می‌شویم و زبان به روایت مدرن نزدیک‌تر می‌شود. راوی به شخصیتِ قهرمان‌های روایت نزدیک‌تر می‌شود و زوایا و جنبه‌هایی از زندگی آنها را برای مخاطب بازگو می‌کند که عموما در حکایت‌ها یافت نمی‌شود و امکان دسترسی به آنها وجود ندارد.

«تاب غمش را نداشتم. به خدا حالا که دارم برای‌تان می‌نویسم اشک امانم را بریده، دلم دارد می‌ترکد. دوست داشتم برای کسی بگویم چرا بی‌ناز خانم به حال روز افتاده است. دوست داشتم یک نفر بفهمد که این زن از هر جا مانده وقتی با دست خالی از در مش‌ممدتقی برگشت قوز کرده بود.» (ص97، تنگ بولحیات)

انگار مجموعه «خانوم» نه داستان‌ آدم‌های محسن زهتابی که روایت بلوغ و بسط و گسترش زبانند. زبانی که از گهواره تاریخی خود برمی‌خیزد و در کنار قهرمان‌های روایت به مسوولیت اجتماعی خود آگاه می‌شود. در چنین شرایطی متانت توصیفات و آزادی احساسات در روایت باعث می‌شود که راوی فاصله خود را با روایتی که در صحنه رویدادهای آن حضور دارد، حفظ کند و این یکی از ویژگی‌های راوی در داستان مدرن است که در جاهایی از روایت نقشی مشابه نقشِ مخاطب را بازی کند و از پیشداوری درباره وضعیت‌های داستانی پرهیز کند. هنر در این حالت به تعبیر سوزان سانتاگ به «آینه ظرفیت‌های انسانی» تبدیل می‌شود. حالاست که دیگر مسائلِ بغرنج مربوط به کنش، احساسات و باورها را در بستر ادبیات می‌کاود. زبان در داستان‌های این مجموعه قهرمان روایت است. قهرمانی که از خلال تاریخ‌مند شدن و پاسخ به این کنش‌مندی، گونه‌ای سیر تحولِ خود را در مسیرِ داستانی شدن بازگو می‌کند و به نیازهای روایت و آدم‌هایش از طریق این تغییرات پاسخ می‌دهد. یعنی بی‌پرده‌پوشی و تبدیل به دیگر زبان شدن. جایی که دیگر زبان‌شدن به دیگر زمان و دیگر مکان شدن تبدیل می‌شود. به این ترتیب به نسبتِ آینه‌گون خود با واقعیت پشت می‌کند. خالقِ خودش را انکار می‌کند تا متنی که به تدریج به این صورت در مجموعه شکل می‌گیرد، بتواند به متن‌های ناگفته دیگر با رنگ و لعابی از قرائتِ تاریخی امکان تجلی دهد. ادبیاتی با مفهوم بازنمایی تاریخ به مثابه زبانِ روایت.

* کتاب «علیه تفسیر» سوزان سانتاگ، ترجمه مجید اخگر، نشر بیدگل، 1393

................ تجربه‌ی زندگی دوباره ...............

داستان خانواده شش‌نفره اورخانی‌... اورهان، فرزند محبوب پدر است‌ چون در باورهای فردی و اخلاق بیشتر از همه‌ شبیه‌ اوست‌... او نمی‌تواند عاشق‌ شود و بچه‌ داشته‌ باشد. رابطه‌ مادر با او زیاد خوب نیست‌ و از لطف‌ و محبت‌ مادر بهره‌ای ندارد. بخش‌ عمده عشق‌ مادر، از کودکی‌ وقف‌ آیدین‌ می‌شده، باقی‌مانده آن هم‌ به‌ آیدا (تنها دختر) و یوسف‌ (بزرگ‌‌ترین‌ برادر) می‌رسیده است‌. اورهان به‌ ظاهرِ آیدین‌ و اینکه‌ دخترها از او خوش‌شان می‌آید هم‌ غبطه‌ می‌خورد، بنابراین‌ سعی‌ می‌کند از قدرت پدر استفاده کند تا ند ...
پس از ۲۰ سال به موطن­‌شان بر می­‌گردند... خود را از همه چیز بیگانه احساس می‌­کنند. گذشت روزگار در بستر مهاجرت دیار آشنا را هم برای آنها بیگانه ساخته است. ایرنا که که با دل آکنده از غم و غصه برگشته، از دوستانش انتظار دارد که از درد و رنج مهاجرت از او بپرسند، تا او ناگفته‌­هایش را بگوید که در عالم مهاجرت از فرط تنهایی نتوانسته است به کسی بگوید. اما دوستانش دلزده از یک چنین پرسش­‌هایی هستند ...
ما نباید از سوژه مدرن یک اسطوره بسازیم. سوژه مدرن یک آدم معمولی است، مثل همه ما. نه فیلسوف است، نه فرشته، و نه حتی بی‌خرده شیشه و «نایس». دقیقه‌به‌دقیقه می‌شود مچش را گرفت که تو به‌عنوان سوژه با خودت همگن نیستی تا چه رسد به اینکه یکی باشی. مسیرش را هم با آزمون‌وخطا پیدا می‌کند. دانش و جهل دارد، بلدی و نابلدی دارد... سوژه مدرن دنبال «درخورترسازی جهان» است، و نه «درخورسازی» یک‌بار و برای همیشه ...
همه انسان‌ها عناصری از روباه و خارپشت در خود دارند و همین تمثالی از شکافِ انسانیت است. «ما موجودات دوپاره‌ای هستیم و یا باید ناکامل بودن دانشمان را بپذیریم، یا به یقین و حقیقت بچسبیم. از میان ما، تنها بااراده‌ترین‌ها به آنچه روباه می‌داند راضی نخواهند بود و یقینِ خارپشت را رها نخواهند کرد‌»... عظمت خارپشت در این است که محدودیت‌ها را نمی‌پذیرد و به واقعیت تن نمی‌دهد ...
در کشورهای دموکراتیک دولت‌ها به‌طور معمول از آموزش به عنوان عاملی ثبات‌بخش حمایت می‌کنند، در صورتی که رژیم‌های خودکامه آموزش را همچون تهدیدی برای پایه‌های حکومت خود می‌دانند... نظام‌های اقتدارگرای موجود از اصول دموکراسی برای حفظ موجودیت خود استفاده می‌کنند... آنها نه دموکراسی را برقرار می‌کنند و نه به‌طور منظم به سرکوب آشکار متوسل می‌شوند، بلکه با برگزاری انتخابات دوره‌ای، سعی می‌کنند حداقل ظواهر مشروعیت دموکراتیک را به دست آورند ...