ترجمه شاهرخ شاهرخیان | اعتماد


در سال ۱۹۷۵، هنگامی که دانشجوی رشته نویسندگی خلاقانه بودم و فکر می‌کردم چگونگی و چرایی نوشته‌هایم را می‌دانم، با دوستانم به یک جلسه حلقه مطالعاتی خوانش رمانی از ای‌. ال. دُکتروف رفتیم و قرار بود رمان جدیدش به نام «رگتایم» منتشر شود. نویسندگان مشهوری هر دو هفته یک‌بار به «آیووا» می‌آمدند - ما به حضور و هم‌نشینی با آن‌ها عادت داشتیم. دُکتروف دو گزیده خواند: یکی درباره فروید و یونگ بود که به «کُنی‌آیلند» رفته بودند و سوار تونل عشق شده بودند، و دیگری درباره «هری هودینی» بود که درحالِ یادگیری پرواز با هواپیما بود.

خلاصه رمان مغز اندرو» [Andrew's brain] نوشته ای. ال. دکتروف [E. L. Doctorow]

تأثیر این قطعات آن‌قدر برای من الهام‌بخش بود که هنوز هم وقتی یادم می‌آید انگار در انتهای سالن میان بدن‌هایی نشسته‌ام که در تاریکی نفس‌ می‌کشند. به‌سختی می‌توانستم آقای دکتروف را پشت تریبون روی صحنه ببینم، اما هنوز با این افکار زنده بودم که فروید و یونگ از درون آن تونل پدیدار شدند، و سپس با تصویر چرخ‌های دوچرخه هواپیمای هودینی که در نسیم می‌چرخید. دکتروف جسارت کرد تا شخصیت‌ها و حوادثی را که فکر می‌کردیم می‌فهمیم، واردِ داستان کند، آن‌ها را بررسی و شخصی‌سازی کند، و در عرضِ چند جمله بین ایده بزرگ پرواز و زودگذرترین تصویر حسی، شیرجه بزند. اگر بنا بود نوشته‌هایی باشکوه دنیای کسی را رنگ و لعابی نو ببخشد، پس نوشتن‌های دُکتروف ساختمان ایده‌های مرا تا حد ممکن مرمت کرد.

پس چند دهه، دکتروف هنوز هم بلندپروازانه، پیچیده، صمیمی و خوش‌بیان راه را ادامه می‌دهد. شخصیت «اندرو» در آخرین رمانش یعنی «مغز اندرو» [Andrew's brain] [ترجمه فارسی این رمان توسط محمدرضا ترک‌تتاری در نشر بیدگل منتشر شده است]، یک سال پیش از مرگش (21 ژوییه 2015)، مردی از نسل خودم است، نه نسل دکتروف. او عصب‌شناس و مدرس است، اما زندگی‌اش از هم پاشیده است؛ رمان دکتروف گویی رونویسی از تعاملات او با روان‌درمانگرش است. اندرو نسبت به اثربخشی (و اعتبار علمی) روان‌درمانی مردد است، اما به کسی نیاز دارد که با او صحبت کند و هیچ کس دیگری را هم ندارد. او می‌آید و می‌رود. گاهی اوقات، روایت‌کردن زندگی‌اش برایش خیلی طاقت‌فرسا می‌شود. بااین‌حال، روان‌درمانگرش به نظر دلسوز می‌رسد.

بار روانی که اندرو احساس می‌کند این است که نمی‌تواند به کسی نزدیک شود، نه به این دلیل که نمی‌تواند، بلکه به این دلیل که به نظر می‌رسد هر کجا می‌رود، فجایع زندگی‌اش را با خود می‌برد. این حالت ممکن است صرفاً از روی بی‌دقتی باشد - او حادثه‌ای را از دوران کودکی‌اش تعریف می‌کند که در هنگام غروب با سورتمه در یک خیابان فرعی به خیابان اصلی می‌رود؛ وقتی یک ماشین ناگهان برای جلوگیری از تصادف با او توقف می‌کند و به ماشین دیگری که در کنار خیابان پارک شده بود برخورد می‌کند، راننده می‌میرد و روی فرمان گیر می‌کند و پس از آن فجایع بیشتری رخ می‌دهد. تصادف؟ سرنوشت؟ خطای ذهن؟ اندرو نمی‌تواند تصمیم بگیرد. تِمِ بزرگ‌ترِ دُکتروف، موضوعی است که جذابیت دارد: منبعِ شرّ چیست و شاید چگونه شروران اَعمال خود را تجربه می‌کنند، آن‌ها را توضیح می‌دهند و به زندگی ادامه می‌دهند؟

اندرو صدای جذابی دارد. او باهوش است و به راحتی بین بازگوییِ وقایع و احساسات و گمانه‌زنی درباره ماهیت مغز تغییر موضوع می‌دهد. در یک لحظه، او ابراز می‌دارد که کلونی‌های حشرات از تمدنِ بشری از لحاظ طول عمر، پیشی خواهند گرفت: «مغز جمعی مورچه‌ها خارج از بدن هر کدام از مورچه‌ها است. این امر هویت شیمیایی گازی‌شکل یک کلونی است که رفتار هر مورچه را کنترل می‌کند.» درمانگر در این فکر است که او شوخی می‌کند. اندرو با این استدلال بیان می‌کند که شاید انسان‌ها باید به شیوه تفکر مورچه‌ها و مگس‌های میوه حسادت کنند - «که ما را به سیاست می‌رساند».

سپس اندرو با تعجب مشهور دکتروف بر چهره خود ظاهر می‌شود. او مجذوبِ شروری شده است که فقط خودِ او نیست. او همچنین درموردِ هم‌اتاقی قدیمی‌اش در «ییل» فکر می‌کند که پذیرشی را از دانشگاه به ارث برد که به خاطر اجداد مشهور و کمک‌های مالی قابل‌توجهش، این جایگاه به او داده شده بود و روزی رییس‌جمهور ایالات متحده می‌شد.

وقتی تصمیم به خواندن «رگتایم» (1975) و سپس «کتاب دانیل» (1971) و سپس «مارچ» (2005) گرفتم؛ آنچه مرا تحت‌تأثیر قرار داد، عمقِ جسارتِ تحقیقاتِ تاریخیِ دُکتروف بود. او می‌خواهد ما از وقایع مهم تاریخ آمریکا آگاه شویم، اما همچنین می‌خواهد آن‌ها را به طور خیال‌پردازانه تجربه کنیم؛ بنابراین همیشه درحالِ راه‌رفتن روی طنابی است که از یک‌سو دقت و از سویی دیگر جذابیت را دربرمی‌گیرد. با آگاهی از اینکه آن هم‌اتاقیِ معروف کیست، می‌توان به دنبال تشابه‌های تاریخی رفت، اما من ترجیح می‌دهم به خواندن «مغز اندرو» ادامه دهم، به شخصیت‌های شیطانی «چین‌گنگ» و «رام‌بام» بخندم، که اهداف نهایی و زیرکانه گمانه‌زنی‌های دکتروف درمورد کسانی هستند که باعثِ درد، ویرانی و اندوه می‌شوند، و سپس از آن‌ها دور می‌شویم.

واکنشِ پایانیِ «رگتایم»، غم‌انگیز اما عادلانه است. وقتی شخصیت‌ها می‌میرند، به این دلیل است که سرنوشتِ خود را رقم می‌زنند. همه شخصیت‌ها، حتی آتش‌نشانِ مستِ داوطلب که توده‌ای از مدفوع را در ماشین مردِ سیاه‌پوستی قرار می‌دهد که جسارت رانندگی با یک ماشین مدلِ «تی»ِ جدید را دارد، و بدین نحو، بدهیِ خفتِ خود را می‌پردازند. دکتروف دیگر آن‌قدر امیدوارکننده نیست. در «مغز اندرو» آخرین اثرش، تنها اندرو نسبت به عدالت کنجکاو است؛ بقیه در برابر خلافِ خود، بی‌مجازات جانِ سالم به‌در می‌برند.

................ تجربه‌ی زندگی دوباره ...............

کتاب جدید کانمن به مقایسه موارد زیادی در تجارت، پزشکی و دادرسی جنایی می‌پردازد که در آنها قضاوت‌ها بدون هیچ دلیل خاصی بسیار متفاوت از هم بوده است... عواملی نظیر احساسات شخص، خستگی، محیط فیزیکی و حتی فعالیت‌های قبل از فرآیند تصمیم‌گیری حتی اگر کاملاً بی‌ربط باشند، می‌توانند در صحت تصمیمات بسیار تاثیر‌گذار باشند... یکی از راه‌حل‌های اصلی مقابله با نویز جایگزین کردن قضاوت‌های انسانی با قوانین یا همان الگوریتم‌هاست ...
لمپن نقشی در تولید ندارد، در حاشیه اجتماع و به شیوه‌های مشکوکی همچون زورگیری، دلالی، پادویی، چماق‌کشی و کلاهبرداری امرار معاش می‌کند... لمپن امروزی می‌تواند فرزند یک سرمایه‌دار یا یک مقام سیاسی و نظامی و حتی یک زن! باشد، با ظاهری مدرن... لنین و استالین تا جایی که توانستند از این قشر استفاده کردند... مائو تسه تونگ تا آنجا پیش رفت که «لمپن‌ها را ذخایر انقلاب» نامید ...
نقدی است بی‌پرده در ایدئولوژیکی شدن اسلامِ شیعی و قربانی شدن علم در پای ایدئولوژی... یکسره بر فارسی ندانی و بی‌معنا نویسی، علم نمایی و توهّم نویسنده‌ی کتاب می‌تازد و او را کاملاً بی‌اطلاع از تاریخ اندیشه در ایران توصیف می‌کند... او در این کتاب بی‌اعتنا به روایت‌های رقیب، خود را درجایگاه دانایِ کل قرار داده و با زبانی آکنده از نیش و کنایه قلم زده است ...
به‌عنوان پیشخدمت، خدمتکار هتل، نظافتچی خانه، دستیار خانه سالمندان و فروشنده وال‌مارت کار کرد. او به‌زودی متوجه شد که حتی «پست‌ترین» مشاغل نیز نیازمند تلاش‌های ذهنی و جسمی طاقت‌فرسا هستند و اگر قصد دارید در داخل یک خانه زندگی کنید، حداقل به دو شغل نیاز دارید... آنها از فرزندان خود غافل می‌شوند تا از فرزندان دیگران مراقبت کنند. آنها در خانه‌های نامرغوب زندگی می‌کنند تا خانه‌های دیگران بی‌نظیر باشند ...
تصمیم گرفتم داستان خیالی زنی از روستای طنطوره را بنویسم. روستایی ساحلی در جنوب شهر حیفا. این روستا بعد از اشغال دیگر وجود نداشت و اهالی‌اش اخراج و خانه‌هایشان ویران شد. رمان مسیر رقیه و خانواده‌اش را طی نیم قرن بعد از نکبت 1948 تا سال 2000 روایت می‌کند و همراه او از روستایش به جنوب لبنان و سپس بیروت و سپس سایر شهرهای عربی می‌رود... شخصیت کوچ‌داده‌شده یکی از ویژگی‌های بارز جهان ما به شمار می‌آید ...