آرزو آشتی‌جو | آرمان ملی


ویکتور پلوین [Viktor Pelevin] (۱۹۶۲مسکو) از شناخته‌شده‌ترین و مشهورترین نویسنده‌های معاصر روسیه است که سعی دارد با نگاهی انتقادی، انسان و جامعه معاصر را به چالش بکشد. آثار او، متون چندلایه پست‌‌مدرنیستی است که در آن عناصر فرهنگ عامه و فلسفه باطن‌گرایی را با ژانر علمی‌تخیلی ادغام می‌کند. «اومون‌را»، «پیکان زرد» و «زندگی حشره‌ای» سه تا از مهم‌ترین آثار اوست که هر سه نیز با ترجمه پیمان خاکسار در نشر چشمه، محمدرضا قاسمی در نشر نون، و زینب یونسی در نشر نیلوفر به فارسی منتشر شده است. پلوین برای کتاب «فانوس آبی» برنده جایزه بوکر کوچک روسی شد و برای «اومون‌را» و «چاپایف و هیچ» و «امپراتوری B» نیز به‌ترتیب به‌مرحله نهایی جایزه بوکر، جایزه ادبی دابلین و کتاب بزرگ روسیه راه یافت. «نسل پی» هم پرفروش‌ترین اثر اوست که بیش از سه‌ونیم میلیون نسخه از آن به فروش رفته. آنچه می‌خوانید برگزیده گفت‌وگوهای ویکتور پلوین با نشریات روسی است که در آن از زندگی در دوران اتحاد جماهیر شووری می‌گوید تا نویسنده‌شدنش.

ویکتور پلوین [Viktor Pelevin]

کار شما به‌عنوان نویسنده با فروپاشی اتحاد جماهیر شوروی آغاز شد، این فروپاشی، علیرغم تصرف مطبوعات توسط الیگارشی‌ها، آزادی ادبی بزرگی را به وجود آورد. آیا می‌شد رمان دوم شما «اومون‌را» را با توجه به برداشت غیرمحترمانه‌اش نسبت به نظام شوروی، پنج سال زودتر در دوره گورباچف ​​ یا چرننکو منتشر کرد؟

درواقع، فکر نمی‌کنم بتوانیم از اصطلاح «فروپاشی» استفاده کنیم؛ چراکه این اتفاق نوعی روند پیشرفت پیوسته را توصیف می‌کند. اتحاد جماهیر شوروی در لحظه نابود شد. اما حتی در سال 1990، وقتی من «اومون‌را» را می‌نوشتم، هیچ‌کس در مسکو انتظار نداشت که این ویرانی هرگز اتفاق بیفتد. من تاریخ دقیق را به خاطر ندارم، اما به یاد دارم که من کتاب را روز پیش از کودتایی که اتحاد جماهیر شوروی را پایان داد، تمام کردم. بنابراین می‌توان آن را آخرین کتاب نوشته‌شده‌ من در اتحاد جماهیر شوروی سوسیالیستی دانست. انتشار «اومون‌را» در اواخر دوران گورباچف ​​کاملا امکان‌پذیر بود، زیرا گورباچف ​​دقیقا کسی بود که وسیع‌ترین آزادی بیان را تاکنون در اختیار روس‌ها قرار داده. دیگران چیزی به آن اضافه نکردند. زمان چرننکو بسیار متفاوت بود، هنوز فرصتی برای مراجعه به بیمارستان روانپزشکی برای چنین مواردی وجود داشت.

بنابراین «اومون‌را» در خفا نوشته شده، تا مبادا به خاطر آن به بیمارستان روانپزشکی بیفتید. اکنون وضعیتی محال را تصور کنیم: اگر یک دهه یا بیشتر گورباچفی در کار ​​نبود، و دوران چرننکو یا برژنف ادامه می‌یافت، آیا شما «اومون‌را» را برای سامیزدات می‌نوشتید یا صرفا برای داخل کشوی میزتان؟ یا اینکه اصلا هرگز نوشته نمی‌شد؟

بله، در آن صورت من این روش را ترجیح می‌دادم: «اومون‌را» پنهانی نوشته شد، می‌توان گفت که در بیمارستان روانی نوشته شده است. وقتی من «اومون‌را» را می‌نوشتم، گاهی از کاری که می‌کردم می‌ترسیدم. اما این ترس باقی‌مانده‌ پس‌زمینه‌ بود، هیچ خطر واقعی وجود نداشت. جنبه سیاسی این کتاب برای من مهم نبود. من درباره‌ برنامه فضایی شوروی هجو نمی‌نوشتم، بنابراین این کتاب هم در روسیه و هم در خارج از کشور موفقیت‌آمیز بود. این رمانی درباره بزرگسالی انسان در جهانی پوچ و وحشتناک بود. بخش ترسناک دنیای من روسیه بود، بنابراین کتابی نوشتم که در آن کاوش فضا، همچون استعاره‌ای از کل اسطوره شوروی، پس‌زمینه‌ داستان شد. این کتاب نه‌فقط به فضانوردان که به قهرمانان فضایی شوروی اختصاص داشت. وضعیتی محال؟ واقعا نمی‌دانم چه بگویم. فرضیه‌ها با موقعیت‌های انتزاعی سروکار دارند، اما هیچ کتابی در موقعیتی انتزاعی نوشته نشده است. کتاب‌ها فقط در شرایط مشخص نوشته می‌شوند.

اگرچه کار نویسندگی خود را از دهه 1980، در دوره گلاسنوست (فضای باز)، آغاز کردید، شما خود محصول دوره‌ برژنف هستید و بسیاری از داستان‌های شما فضای مهجور آن زمان را بازتولید می‌کنند. این امر چه تاثیری روی شخص شما داشت؟

نمی‌دانم. من یک پسر معمولی و تک‌فرزند بودم، با پدر و مادرم در مسکو زندگی می‌کردم، پدرم نظامی بود و مادرم اقتصاددان. نمی‌گویم که کار من به شکلی ویژه با خاطرات دوران کودکی ارتباط دارد. گرچه من دوچرخه‌سواری را دوست داشتم و این در «اومون‌را» منعکس شده. قهرمان در امتداد بزرگراه دوچرخه‌سواری می‌کند و یک لحظه‌ متوجه می‌شود که در داخل گردونه‌ ماه‌‌پیما رکاب می‌زند. من همیشه دوچرخه‌سواری می‌کردم تا هوای تازه بگیرم. هیولای سوسیالیسم بر من نیز مانند دیگران تأثیر گذاشت. هنگامی که 16 ساله بودم، وارد دانشکده انرژی-تکنولوژی مسکو شدم (دانشجویان از ارتشی آزاد شده بودند که خدمت در آن مانند گذراندن دو سال در زندان بود) و در آنجا به کومسومول (حزب جوانان کمونیست) پیوستم. در آن روزها، انتخاب ایده‌آلی وجود نداشت: یا به کمسومول می‌پیوندی یا دشمن مردم می‌شوی و تو را از حزب بیرون می‌کنند. بنابراین، همه پیوستند، درحالی‌که همه در مورد وفاداری خود به حزب دروغ می‌گفتند. اگر شما پرسش‌های ناراحت‌کننده‌ای می‌پرسیدید، اخراج می‌شدید. من همه‌ اینها را از سر گذراندم.

تصور می‌رود آثار شما اشتراکات اندکی با آثار نویسندگان غیررسمی نسل‌ پیشین دارد. شما با کسی از نویسندگان زیرزمینی گذشته در ارتباط بودید؟ با کارهای آنها آشنایید؟

نه، من هرگز در هیچ‌یک از این حلقه‌ها و انجمن‌ها وارد نشدم. هرگز نخواستم در زیرزمین سخنرانی کنم، چراکه زمانی که من آغاز به انتشار آثارم کردم، در اواخر دهه هشتاد، پرسترویکا جریان داشت و من هرگز هیچ مشکلی با سانسور نداشتم. و البته در کل خیلی دوست و آشنا در جمع‌های ادبی ندارم، چراکه شاید بیش از حد آن را می‌فهمم. آنجا پر از دسیسه و مبارزه است. آنطور که من می‌اندیشم، ادبیات باید پناهگاه باشد، یک سلول. احتمالا چنین نگاهی به درد پیشرفت کاری نمی‌خورد، اما من اینطور حس می‌کنم. من نمی‌توانم بگویم زیاد ادبیات معاصر روسیه را می‌خواندم. و البته نمی‌توانم کسی را نام ببرم که بر من تاثیر خاصی گذاشته باشد. در زمان خودش من از «خانه‌ پوشکین» بیتوف خوشم می‌آمد، همینطور رمان عاشقانه و ادبیات قرن نوزدهم، اما همین الان هم می‌خواهم دوباره آنها را بخوانم. من از فاضل اسکندر خوشم می‌آید، کارهای نخستین او که در دوران شوروی بیرون آمد، چراکه در آنها گرمایی واقعی وجود دارد. و البته نویسندگانی که پیش از این می‌زیستند، بولگاکف برای نمونه، من عمیقا تحت‌تاثیر «مرشد و مارگاریتا» قرار گرفتم. اما خواندن بیشتر نویسندگان جوان برایم جالب نیست. ما در یک دنیا زندگی می‌کنیم، اما به اشکال مختلفی آن را می‌بینیم. من پست‌مدرنیسم را دوست ندارم، مانند خوردن گوشت فرهنگی ازدست‌رفته است... دیگر چه کسی را بگویم؟ من از کارهایی هم که از زوفار گارییف خواندم خوشم می‌آید. او آرامش دارد، نوعی سکون و من هنگام خواندن کارهایش، احساس خوشبختی می‌کردم. نویسنده باید فرستنده‌ای اصیل و منحصر‌به‌فرد باشد که زمان ما را به ابدیت پیوند بزند. این همان چیزی است که گارییف انجام می‌دهد. اما گمان می‌کنم نویسندگان خارجی بیش از نویسندگان داخلی بر من موثر افتادند. از مقالات آلدوس هاکسلی خیلی خوشم می‌آید، و «گرگ بیابان» هرمان هسه، کارلوس کاستاندا و همه‌ آدم‌های تاریک اینچنینی، نویسنده‌های غریبه‌گرا و کیش‌باور.

در پایان «اومون‌را»، قهرمان که ظاهرا برای تمام مدت برنامه‌ ماهانه، به سفر مخدری می‌رود، دوباره سر از شبکه‌ ایستگاه‌های متروی مسکو درمی‌آورد. این البته خوب است که او زنده و سالم است، اما مترو، تصویری از یک تله است، قهرمان به هیچ کجا نرفته است، او دوباره به جهان تکراری و خسته‌کننده‌اش برگشته است. این کابوس تکرارشونده‌ شخصی شماست؟

من در خواب کابوس نمی‌بینم، اما خواب‌های درهم‌وبرهم می‌بینم. امروز به جایگاه مقدس زرتشتی در پارک مسکو برخوردم، و هیچ امکان بیرون‌آمدن از این پارک را نداشتم، هیچ‌کس نمی‌دانست در خروج کجاست... اما من فکر نمی‌کنم این به من منحصر باشد. ما همه در تله گرفتاریم؛ تفاوت دوباره تنها در این است که برخی از مردم این ‌را می‌فهمند و برخی نه. در من این حس گرفتاری در تله از سن چهارده‌سالگی به وجود آمد، احساس اینکه تو هیچ کنترل واقعی بر زندگی خودت نداری. تو نمی‌توانی آن را تغییر بدهی، تو تحت‌تاثیر نیروهای بیرونی هستی. البته می‌توانی قول بدهی به خودت که تغییر کنی. اما این احمقانه است، بهتر است تنها بر آنچه که بیرون از کنترل تو رخ می‌دهد نظارت کنی. همین. شاید راه خروجی از این تله باشد. من آدم‌های بسیاری را می‌شناختم که به بودیسم دلبستگی دارند، اما فکر نکنم آنها هم پاسخی داشته باشند. مسیحیان نیز پاسخ ندارند. برای اینکه مسیحی بود، باید دقیقا مطابق آن چیزی زیست که مسیح می‌گفت، و در اصل این می‌تواند امری خوب و درعین‌حال بسیار دشوار باشد، اما من نمی‌توانم برخی الزامات را بپذیرم، برای نمونه صبح یکشنبه برخاستن و به کلیسا رفتن. این خروج از وضعیت نیست. به‌هرحال ما باید به تمام این مسائل بیاندیشیم. هر انسانی درون خودش، چنگکی دارد که باید از آن استفاده کند. این همان کاری است که نویسنده باید انجام دهد. واژه‌ معنویت در جامعه‌ ما به‌شدت مورد استفاده قرار گرفته، همه‌ مردم حتی نویسندگان، تنها درباره‌ آن سخن می‌گویند، درحالی‌که در عمل تنها درباره‌ پول فکر می‌کنند. اما به‌هرحال من چنین جعلی را دوست ندارم که بگویم هیچ ارزش معنوی‌ای وجود ندارد. من در نویسندگی یا خواندن اثری که اهمیت معنوی نداشته باشد، ارزشی نمی‌یابم. «آمون را» رمانی درباره‌ سرنوشت انسانی است که در قلب خویش تصمیم می‌گیرد که بزرگ می‌شود و به ماه می‌رود. تنها بعدها او فهمید آنچه پشت سر گذاشته بود، سفر حقیقی نبود، بلکه چیزی در مایه‌های تحولات روحی بود.

اینطور به‌نظر من می‌آید که زمانی که شما درباره‌ کتاب‌های خودتان سخن می‌گویید، آن طنزی را که در آنها هست، ندیده می‌گیرید. «اومون‌را»، بی‌شک، امکان‌های بسیاری برای گفت‌وگو درباره معنویت پیش رو می‌گذارد، اما در آن همچنین انبوهی از طنز سیاه وجود دارد درباره ‌ روسیه‌ دوران برژنف، درباره ‌همه‌ این نمادهای ساخته‌شده از مقوا، قلع و آلومینیوم.

خب بله، منتقدان می‌نوشتند که این توصیف افتراآمیز از تحقیقات فضایی شوروی است، خب البته که افتراآمیز است. من هرگز در واقعیت امر به این پژوهش‌ها علاقمند نبوده‌ام. دانش زیاد هنگام نوشتن به شما فشار می‌آورد. بهتر است که تنها اندکی بدانی، و هیچ دشوار نبود یافتن انبوهی از شواهد از دست‌رفته‌ای که به داستان اصالت می‌داد. من کودکی‌ام را در روسیه برژنفی گذراندم، البته رمان تاحدی درباره همین است. درباره‌ آن اتمسفری که او تغییر می‌دهد. اما آنچه واقعا برای من جالب بود، هستی‌شناسی دوران کودکی بود. من دیگر آن آدمی نیستم که عادت داشتم باشم. اما این ایده را هم نمی‌پذیرم که ما بزرگ می‌شویم. در «زندگی حشره‌ای»، جیرجیرک جوان گوی سرگین در برابر خود را هل نمی‌دهد، او آزاد است. اما پس از مدتی او شروع می‌کند به چسبیدن به آن.

از آدمی که مشهور است به اینکه مصاحبه نمی‌کند چه چیزی می‌توان پرسید؟ و اینکه چرا اکنون با برقراری ارتباط موافقت کردید؟ و هنوز بنا به نظر شما، آیا آثار شما پس از مدتی در مدارس تدریس خواهند شد؟ به نظر من شما حقیقتا شایسته‌ این هستید.

هرگز خود را متعهد به مصاحبه‌دادن یا مصاحبه‌ندادن نکرده‌ام. من آن کاری را می‌کنم که دلم می‌خواهد. به‌جز اینها، ارتباط، عبارتی افسانه‌ای است. اگر شما به صفحه‌ای بنگرید، درمی‌یابید که ارتباط حتی میان کلمه‌هایی که ما ردوبدل می‌کنیم نیز وجود ندارد. درمورد برنامه‌ مدرسه، از ارزیابی شما سپاسگزارم، اما من آثاری خلق نمی‌کنم که لازم باشد بررسی و آموخته شوند. برنامه‌ مدرسه به‌طور کلی، شامل این واقعیت است که هیچ کودک عادی به تنهایی خودش نخواهد خواند، و برای همین این برنامه وجود دارد. من دلم می‌خواست کتاب‌های من را در مدرسه می‌خواندند. اما ترجیح می‌دهم این کار زیر میز انجام شود و نه زیر شلاق.

نمی‌خواهید کتاب کودک بنویسید؟

می‌توان گفت همه‌ کتاب‌های من کتاب کودک‌اند.

کدام یک از آثار شما برای فیلم‌شدن مناسب است؟

به‌نظرم می‌شد فیلم جالبی از «پیکان زرد» ساخت. کانچالفسکی می‌گفت تصور می‌کند چگونه فضای دیداری چنین جهان/قطاری را می‌شود ساخت، اما این پیچیده و گران از آب درمی‌آید. رمان به‌شدت سینماتوگرافیک است. اما من هرگز تلاش نکردم متنی بنویسم که به صورت فیلم ضبط شود. واقعیت این است که ادبیات به‌مراتب امکان‌های گسترده‌تری دارد تا سینما، چراکه فیلم بنا به طبیعت خود، توهمی از رویدادی است که با متریال متراکم مادی در فضایی فیزیکی رخ می‌دهد. اما متن چنین محدودیت‌هایی ندارد.

................ تجربه‌ی زندگی دوباره ...............

کتاب جدید کانمن به مقایسه موارد زیادی در تجارت، پزشکی و دادرسی جنایی می‌پردازد که در آنها قضاوت‌ها بدون هیچ دلیل خاصی بسیار متفاوت از هم بوده است... عواملی نظیر احساسات شخص، خستگی، محیط فیزیکی و حتی فعالیت‌های قبل از فرآیند تصمیم‌گیری حتی اگر کاملاً بی‌ربط باشند، می‌توانند در صحت تصمیمات بسیار تاثیر‌گذار باشند... یکی از راه‌حل‌های اصلی مقابله با نویز جایگزین کردن قضاوت‌های انسانی با قوانین یا همان الگوریتم‌هاست ...
لمپن نقشی در تولید ندارد، در حاشیه اجتماع و به شیوه‌های مشکوکی همچون زورگیری، دلالی، پادویی، چماق‌کشی و کلاهبرداری امرار معاش می‌کند... لمپن امروزی می‌تواند فرزند یک سرمایه‌دار یا یک مقام سیاسی و نظامی و حتی یک زن! باشد، با ظاهری مدرن... لنین و استالین تا جایی که توانستند از این قشر استفاده کردند... مائو تسه تونگ تا آنجا پیش رفت که «لمپن‌ها را ذخایر انقلاب» نامید ...
نقدی است بی‌پرده در ایدئولوژیکی شدن اسلامِ شیعی و قربانی شدن علم در پای ایدئولوژی... یکسره بر فارسی ندانی و بی‌معنا نویسی، علم نمایی و توهّم نویسنده‌ی کتاب می‌تازد و او را کاملاً بی‌اطلاع از تاریخ اندیشه در ایران توصیف می‌کند... او در این کتاب بی‌اعتنا به روایت‌های رقیب، خود را درجایگاه دانایِ کل قرار داده و با زبانی آکنده از نیش و کنایه قلم زده است ...
به‌عنوان پیشخدمت، خدمتکار هتل، نظافتچی خانه، دستیار خانه سالمندان و فروشنده وال‌مارت کار کرد. او به‌زودی متوجه شد که حتی «پست‌ترین» مشاغل نیز نیازمند تلاش‌های ذهنی و جسمی طاقت‌فرسا هستند و اگر قصد دارید در داخل یک خانه زندگی کنید، حداقل به دو شغل نیاز دارید... آنها از فرزندان خود غافل می‌شوند تا از فرزندان دیگران مراقبت کنند. آنها در خانه‌های نامرغوب زندگی می‌کنند تا خانه‌های دیگران بی‌نظیر باشند ...
تصمیم گرفتم داستان خیالی زنی از روستای طنطوره را بنویسم. روستایی ساحلی در جنوب شهر حیفا. این روستا بعد از اشغال دیگر وجود نداشت و اهالی‌اش اخراج و خانه‌هایشان ویران شد. رمان مسیر رقیه و خانواده‌اش را طی نیم قرن بعد از نکبت 1948 تا سال 2000 روایت می‌کند و همراه او از روستایش به جنوب لبنان و سپس بیروت و سپس سایر شهرهای عربی می‌رود... شخصیت کوچ‌داده‌شده یکی از ویژگی‌های بارز جهان ما به شمار می‌آید ...