به خستگان از مرارت‌های زمانه پیشنهاد می‌شود! | اعتماد


«یک روز سرد زمستان، دقیقا بیست‌و‌ششم دی، حدود ساعت سه و ربع کم بعد‌از‌ظهر، توی جاده، وسط برف و بوران، ناغافل به دنیا آمدم».
اینکه به گذشته چنگ بزنی و از دل آن روایتی بگویی که غبار غم ببرد، راوی ذاتا قصه‌گویی می‌خواهد که بلد باشد از گذشته، آن خاطره‌ای را بگوید که خوشایند مخاطب باشد؛ خاطره‌هایی که به وقت دلتنگی آدم به آن‌ پناه می‌برد تا غمش را تسکین دهد. «من رعنا هستم» نوشته مریم سمیع‌زادگان، واگویی همان خاطره‌های آشنا برای هر خانواده ایرانی است که دلش برای قدیم‌ترها غنج می‌زند و قصه‌ای خوش می‌خواهد.

من رعنا هستم مریم سمیع‌زادگان

رمان از سر ارادتی که نویسنده‌ به دایی‌‌ جان ناپلئون و ایرج پزشکزاد داشته، به ایشان تقدیم شده است. از همان ابتدا - وقتی که داستان با یک تاریخ تولد شروع ‌می‌شود - آغازی آشنا و جذاب، مانند جمله آغازین دایی‌جان ناپلئون، قلاب را در ذهن خواننده می‌اندازد. همانند شیوه‌ای که پزشکزاد برای روایت دایی‌جان ناپلئون در پیش‌ گرفته، این رمان هم پر از اتفاق و متکی بر قصه است. ماجراهای خانوادگی ساده، پرطمطراق گفته می‌شوند و حوادث بی‌اهمیت خانوادگی با آب و رنگی که سمیع‌زادگان به آن می‌دهد، جذاب و خنده‌آور به نظر می‌آیند. شخصیت‌های کتاب - نغمه، طاهره‌خانم، مامانجی، مامان‌عاطفه، باباپرویز و عمه‌زری - برای هر کسی که دایی‌جان ناپلئون را خوانده، مابه‌ازایی با سبک متفاوت، دقتی ظریف و زنانه و روایتی مستقل دارند. مکان وقوع داستان، یک آپارتمان چند طبقه در تهران قدیم است که این‌بار مامانجی طبقه متوسط شهری‌اش را رهبری می‌کند. گره داستان نه با عشق و سیاست که با شیطنت بچگانه راوی آغاز می‌شود. سمیع‌زادگان با تسلسل موقعیت‌هایی مضحک و شوخی‌های کلامی، بدون آنکه روایت را به هجو آلوده کند، با طنزی ظریف و نکته‌بین شخصیت‌های رمانش را به‌خوبی تصویر کرده است؛ شخصیت‌هایی که یک نماینده‌ای هستند از آدم‌هایی که هر ایرانی در میان اطرافیانش سراغ دارد.

داستان‌ِ فارسی امروز از کمبود طنز و طنازی سرخورده ‌است. در برهه‌ای از تاریخ که مردمش از هر موقعیتی برای خندیدن و شادی بهره می‌برند، چهره ادبیات ما بیش از حد غم‌گرفته و تلخ می‌نماید. در شرایطی که هر روز گفتار، ضرب‌المثل‌ها و رسوم قدیم سرزمین‌مان فراموش می‌شوند و فاصله از خویشاوندان بیشتر، «من رعنا هستم» صمیمیت دور هم زیستن را به یاد می‌آورد؛ حتی اگر بهانه‌اش نمایش یک جنجال خانوادگی باشد. نویسنده با ایجاد صحنه‌هایی شادی‌آور توانسته پرده ماتم را کنار بزند و لبخندی بر لبان خواننده خسته از مرارت‌های زمانه‌اش بیاورد.

................ تجربه‌ی زندگی دوباره ...............

بی‌فایده است!/ باد قرن‌هاست/ در کوچه‌ها/ خیابان‌ها/ می‌چرخد/ زوزه می‌کشد/ و رمه‌های شادی را می‌درد./ می‌چرخم بر این خاک/ و هرچه خون ماسیده بر تاریخ را/ با اشک‌هایم می‌شویم/ پاک نمی‌شود... مانی، وزن و قافیه تنها اصولی بودند که شعر به وسیلهء آنها تعریف می‌شد؛ اما امروزه، توجه به فرم ذهنی، قدرت تخیل، توجه به موسیقی درونی کلمات و عمق نگاه شاعر به جهان و پدیده‌های آن، ورای نظام موسیقایی، لازمه‌های شعری فاخرند ...
صدای من یک خیشِ کج بود، معوج، که به درون خاک فرومی‌رفت فقط تا آن را عقیم، ویران، و نابود کند... هرگاه پدرم با مشکلی در زمین روبه‌رو می‌شد، روی زمین دراز می‌کشید و گوشش را به آنچه در عمق خاک بود می‌سپرد... مثل پزشکی که به ضربان قلب گوش می‌دهد... دو خواهر در دل سرزمین‌های دورافتاده باهیا، آنها دنیایی از قحطی و استثمار، قدرت و خشونت‌های وحشتناک را تجربه می‌کنند ...
احمد کسروی به‌عنوان روشنفکری مدافع مشروطه و منتقد سرسخت باورهای سنتی ازجمله مخالفان رمان و نشر و ترجمه آن در ایران بود. او رمان را باعث انحطاط اخلاقی و اعتیاد جامعه به سرگرمی و مایه سوق به آزادی‌های مذموم می‌پنداشت... فاطمه سیاح در همان زمان در یادداشتی با عنوان «کیفیت رمان» به نقد او پرداخت: ... آثار کسانی چون چارلز دیکنز، ویکتور هوگو و آناتول فرانس از ارزش‌های والای اخلاقی دفاع می‌کنند و در بروز اصلاحات اجتماعی نیز موثر بوده‌اند ...
داستان در زاگرب آغاز می‌شود؛ جایی که وکیل قهرمان داستان، در یک مهمانی شام که در خانه یک سرمایه‌دار برجسته و بانفوذ، یعنی «مدیرکل»، برگزار شده است... مدیرکل از کشتن چهار مرد که به زمینش تجاوز کرده بودند، صحبت می‌کند... دیگر مهمانان سکوت می‌کنند، اما وکیل که دیگر قادر به تحمل بی‌اخلاقی و جنایت نیست، این اقدام را «جنایت» و «جنون اخلاقی» می‌نامد؛ مدیرکل که از این انتقاد خشمگین شده، تهدید می‌کند که وکیل باید مانند همان چهار مرد «مثل یک سگ» کشته شود ...
معلمی بازنشسته که سال‌های‌سال از مرگ همسرش جانکارلو می‌گذرد. او در غیاب دو فرزندش، ماسیمیلیانو و جولیا، روزگارش را به تنهایی می‌گذراند... این روزگار خاکستری و ملا‌ل‌آور اما با تلألو نور یک الماس در هم شکسته می‌شود، الماسی که آنسلما آن را در میان زباله‌ها پیدا می‌کند؛ یک طوطی از نژاد آمازون... نامی که آنسلما بر طوطی خود می‌گذارد، نام بهترین دوست و همرازش در دوران معلمی است. دوستی درگذشته که خاطره‌اش نه محو می‌شود، نه با چیزی جایگزین... ...