داستان زمین | آرمان ملی


کتاب «خانه‌ای از آن دیگری» نوشته محبوبه موسوی شامل دو داستان است؛ دو داستان در دو واقعیت، اولی «واقعیت مسلم، داستان این است که مردگان داستان تعریف نمی‌کنند.» داستان اول داستان یک سفر است- یک دلزدگی. نویسنده داستانی را می‌خواهد تعریف کند که بر پایه اتفاق پیش می‌رود. داستانی که اتکای شدیدی به روایت دارد و هرچه پشت هم بخوانی بیشتر لذت می‌بری. انگار ساعدی زنده شده، گلشیری زنده است و آنها درهم مخلوط شده و داستانی نوشته شده که با نثری دقیق و حساب‌شده با تعلیقی درخور توجه پیش می‌رود.


خانه‌ای از آن دیگری محبوبه موسوی

داستان شروعی جذاب دارد با دو شروع: شروع اول که با پایان داستان مرتبط است و پایانی که وقتی اتفاق می‌افتد وادارت می‌کند تا دوباره به شروع داستان بازگردی. نویسنده در پرداخت داستان موفق است: «بی‌خیال اونا! داشتی می‌گفتی بی‌هدف توی جاده می‌رفتی، بعد؟»

داستان حکایتی از سرگشتی و دلزدگی را روایت می‌کند؛ این سرگشتگی بر پایه اتفاق‌محوری پیش می‌رود بر پایه «عشق.» راوی از عشقی دلزده و پی بهانه است برای کنجکاوی یا حرکتی کنجکاوانه و هرچه پیشتر می‌رود انگار به کجایی که فکر می‌کند در ناکجایی باید برسد بر مروری که انگار مثل بازی پیش می‌رود. شاید فصول داستان مثل حرکت ماشین مثل حرکت راوی در جاده پیچ‌درپیچی باشد که او دنبال پاسخی است که به‌قول نویسنده در «لبخند مار» معنا پیدا می‌کند.

داستان اول ویژگی برجسته و مهمش ساختارش است؛ تنیدگی روایت که به‌درستی و به‌دقت قوام یافته و نشان از نویسنده‌ای چیره‌دست می‌دهد که با حوصله داستان تعریف می‌کند بی‌هیچ اضافاتی و رسیدن به شعارهای فلسفی یا معناگرایانه. نویسنده با دقتی تودرتو حرفش را می‌زند، اما این گویش به قدری در لایه‌های داستان و ساختار روایی داستان تنیده شده که در ذوق مخاطب نمی‌زند. مخاطب داستان به معنای عام خود، مخاطب داستان نیست و نمی‌تواند از داستان لذت ببرد، اما مخاطب داستان‌خوان حرفه‌ای از دست لذت می‌برد.

«گفتم: من هم درست بلد نیستم. حالا چطور برویم؟ جواب داد که درست است تمام راه‌های اینجا را نمی‌شناسد اما می‌داند چطور باید به خانه خودش برود.» داستان درباره «خانه» است؛ خانه‌ای که راوی دلزده از آن بیرون زده و خانه‌ای که از آن دیگری است و داستان در تقابل دو زن است؛ دو ساکن خانه و آن خانه دیگری و مردی که در جست‌وجوی آرامش است و درعین‌حال بازی، آن‌هم بازی تقدیر، گاهی سر اینکه نمی‌دانیم که دنبال چه چیزی هستیم سر از بازی تقدیر درمی‌آوریم و در این بازی عشق هم بهانه است.

پایان داستان در «حکم» خلاصه می‌شود در «واقعیت مسلم» داستان را زندگان روایت می‌کنند: «هستم.»

داستان «لنگه کفش‌ها» داستان واقعیت مسلم دیگری است: «واقعیت مسلم این است که زمین تنها یکی است.»

داستان درباره این واقعیت است که نویسنده از پیشانی داستان‌هایش، داستان تعریف می‌کند. تودرتو با روایت مطمئن و گیرا: «وقتی به خانه رسیدم و دوش گرفتم، نه‌تنها تمام آن بوی تعفن اجساد با آب از بین رفت، بلکه افکارم نیز روشن و واضح‌تر شدند.»

کفشی گم شده، آدمی گم شده، آدم دیگری گم شده و سگی کفش به دهان است و پیرمردی که دیروز آدم حسابی بود و امروز آشغال جمع‌کن بگوییم خنزپنزری با بلبل‌زبانی در ساخت داستان موثرند؛ در داستان که داستانش را بانوی معلمی روایت می‌کند که بهترین راوی برای تعریف داستان است در داستانی که همچون داستان قبل، حال‌وهوای داستان‌های ساعدی را زنده می‌کند که البته در این زنده‌کردن ادا هم درنمی‌آورد و داستان خودش را تعریف می‌کند؛ داستانی از واقعیتی مسلم. کلید هردو داستان در این واقعیت‌هاست- در دو نگاه.

راوی داستان زنی است که کنار ایستاده و ناخواسته پایش به «داستان داستان» باز می‌شود و حضور سگی که مدام می‌آید و خودش را نشان می‌دهد: «سگ به‌سوی مرد دوید. من پشت کردم تا به خانه بروم. آنچه دیده بودم بیشتر از حد تصورم بود. مرد لنگه‌کفش را از دهان سگ گرفت و دستی به سروگوشش کشید.»

حضور این سگ در داستان و تکرار حضورش در پیشبرد داستان تاثیرگذار است و نقشی شخصیت‌وار به او بخشیده و در گره‌گشایی داستان موثر است. پیرمرد به‌ظاهر آدمی معمولی می‌آید، او هم با اینکه همه آشغال‌هایی را که جمع می‌کند برای مبادایی که به کار می‌آید با اینکه معتقد است بانوی معلم او را از فلاکت جمع‌وجور کرده، خودش هم همچون آشغالی مبادایی برای روز مبادای داستان موثر است. همه طعمه‌اند یکی برای دیگری حتی بانوی معلم برای پیرمرد.

حُسن کار نویسنده صریح روایت‌کردنش است؛ این صراحت در هردو داستان پیوسته دیده می‌شود، صراحتی که توامان با خونسردی روایت است. لنگه کفش، دالان، سگ، پیرمرد از نگاه و زاویه دید بانوی معلم داستان را می‌سازند در تعلیقی دقیق و در موقعیت بکر داستانی. داستان «داستان زمین» است. داستان طبیعت زمین، داستان این واقعیت.

................ تجربه‌ی زندگی دوباره ...............

بی‌فایده است!/ باد قرن‌هاست/ در کوچه‌ها/ خیابان‌ها/ می‌چرخد/ زوزه می‌کشد/ و رمه‌های شادی را می‌درد./ می‌چرخم بر این خاک/ و هرچه خون ماسیده بر تاریخ را/ با اشک‌هایم می‌شویم/ پاک نمی‌شود... مانی، وزن و قافیه تنها اصولی بودند که شعر به وسیلهء آنها تعریف می‌شد؛ اما امروزه، توجه به فرم ذهنی، قدرت تخیل، توجه به موسیقی درونی کلمات و عمق نگاه شاعر به جهان و پدیده‌های آن، ورای نظام موسیقایی، لازمه‌های شعری فاخرند ...
صدای من یک خیشِ کج بود، معوج، که به درون خاک فرومی‌رفت فقط تا آن را عقیم، ویران، و نابود کند... هرگاه پدرم با مشکلی در زمین روبه‌رو می‌شد، روی زمین دراز می‌کشید و گوشش را به آنچه در عمق خاک بود می‌سپرد... مثل پزشکی که به ضربان قلب گوش می‌دهد... دو خواهر در دل سرزمین‌های دورافتاده باهیا، آنها دنیایی از قحطی و استثمار، قدرت و خشونت‌های وحشتناک را تجربه می‌کنند ...
احمد کسروی به‌عنوان روشنفکری مدافع مشروطه و منتقد سرسخت باورهای سنتی ازجمله مخالفان رمان و نشر و ترجمه آن در ایران بود. او رمان را باعث انحطاط اخلاقی و اعتیاد جامعه به سرگرمی و مایه سوق به آزادی‌های مذموم می‌پنداشت... فاطمه سیاح در همان زمان در یادداشتی با عنوان «کیفیت رمان» به نقد او پرداخت: ... آثار کسانی چون چارلز دیکنز، ویکتور هوگو و آناتول فرانس از ارزش‌های والای اخلاقی دفاع می‌کنند و در بروز اصلاحات اجتماعی نیز موثر بوده‌اند ...
داستان در زاگرب آغاز می‌شود؛ جایی که وکیل قهرمان داستان، در یک مهمانی شام که در خانه یک سرمایه‌دار برجسته و بانفوذ، یعنی «مدیرکل»، برگزار شده است... مدیرکل از کشتن چهار مرد که به زمینش تجاوز کرده بودند، صحبت می‌کند... دیگر مهمانان سکوت می‌کنند، اما وکیل که دیگر قادر به تحمل بی‌اخلاقی و جنایت نیست، این اقدام را «جنایت» و «جنون اخلاقی» می‌نامد؛ مدیرکل که از این انتقاد خشمگین شده، تهدید می‌کند که وکیل باید مانند همان چهار مرد «مثل یک سگ» کشته شود ...
معلمی بازنشسته که سال‌های‌سال از مرگ همسرش جانکارلو می‌گذرد. او در غیاب دو فرزندش، ماسیمیلیانو و جولیا، روزگارش را به تنهایی می‌گذراند... این روزگار خاکستری و ملا‌ل‌آور اما با تلألو نور یک الماس در هم شکسته می‌شود، الماسی که آنسلما آن را در میان زباله‌ها پیدا می‌کند؛ یک طوطی از نژاد آمازون... نامی که آنسلما بر طوطی خود می‌گذارد، نام بهترین دوست و همرازش در دوران معلمی است. دوستی درگذشته که خاطره‌اش نه محو می‌شود، نه با چیزی جایگزین... ...