نمایشنامه یا رمان کوتاه؟ | اعتماد


نمایشنامه‌هایی در دنیا نوشته شده‌اند که بیشتر به قصه‌های مخملین و انسان‌ساز می‌مانند، متن‌اند، فلسفه و معرفت‌شناسی دارند تا دیالوگ، فضاسازی، طراحی دکور، اما از چنین نمایشنامه‌هایی اجراهای موفقی در تمام دنیا به روی صحنه رفته است، محبوب شده‌اند، تئاترهایی قصه‌گو، نمایش‌هایی که جز دیالوگ توصیف دارند، درون‌نگری دارند، روانکاوی می‌کنند و شاعرانه‌اند.

موسیو ابراهیم» [[Monsieur Ibrahim et les fleurs du Coran]] اریک امانوئل اشمیت مسیو ابراهیم

یکی از این نمایشنامه‌های شورانگیز و انسان‌شناسانه، «موسیو ابراهیم» [[Monsieur Ibrahim et les fleurs du Coran]] اریک امانوئل اشمیت است، روایتی از همزیستی پسری نوجوان با مردی صوفی‌وش، هر دو مهاجر و برخاسته از شکوه شرق و زیسته در غرب، کوچه‌پس‌کوچه‌های پاریس، دهه‌‌ 1960 میلادی، محله‌‌ جنوب شهر، خیابانی که اسمش بلوست اما آبی نیست. قصه، قصه‌ای غریب و به حزن و امید آکنده است و از آنجا که شخصیت‌پردازی قشنگی دارد و دیالوگ‌هایش فیلسوفانه‌ و زندگی‌سازند، بعدی بصری و صبغه‌ای نمایش‌گونه به خود گرفته است و از همین روست که بسیاری از فعالان تئاتر دنیا خواسته‌اند که آن را همچون دیگر نمایشنامه‌های اشمیت به روی صحنه ببرند، همچون «خرده‌جنایت‌های زناشویی‌» مثلا.

موسیو ابراهیم با همین وجه قصه‌وارش در آلمان و فرانسه به روی صحنه رفته است و در ایران، به کوشش علیرضا کوشک جلالی، سال 1395 با بازی رضا مولایی، اشکان خطیبی، موسیقی‌هایی از محمدرضا علیقلی و تمجید منتقدان و تماشاگران. اما آنچه را که به این روایت عمق و غنا بخشیده و تجربه‌های اجرایش را موفقیت‌آمیز و خاطره‌انگیز کرده، باید در سادگی قصه و بازنمایی صادقانه و ژرفانگرانه‌‌ شخصیت‌هایش بازجست، در دیالوگ‌های معنامندش. موسیو ابراهیم یک مغازه‌‌ خواروبارفروشی دارد و نشسته بر چهارپایه‌اش گویی حیات پیشاانسانی‌اش را در هیات نباتات، گیاهان و درختان بازآفرینی می‌کند، تنها مرد عرب خیابان بلو که می‌گوید عرب نیست و از هلال طلایی ماه آمده است: «منطقه‌ای بین آناتولی تا ایران» و شخصیت مقابل او موساست، نوجوانی تنها و غمگین که با پدر روان‌پریشش زندگی می‌کند در خانه‌ای بی‌روح و با روابطی فرسوده که کم‌کم به مرد خواروبارفروش دل می‌بندد. همان مردی که پیش از این از مغازه‌اش دزدی می‌کرد و او به روی خودش نمی‌آورد چونان پدری معنوی که چشم بر خطاهای فرزندش می‌بندد و حتی وقتی فهمید که موسی حالا بعد از رفاقت از مغازه‌های دیگر می‌دزدد به او گفت: «مومو اگه میخوای دزدی کنی، فقط از من بدزد.» این مهربانی و کاریزمایی که در شخصیت موسیو ابراهیم وجود دارد کم‌کم موسی را سربه‌راه و امیدوار و سرزنده می‌کند.

موسی و موسیو تجربه‌های مشترک فراوانی را از سر می‌گذرانند، با هم به دریای نرماندی می‌روند، با هم شعر می‌خوانند، قرآن می‌خوانند و موسیو بدون گواهینامه ماشین می‌خرد تا موسی رانندگی کند تا هلال ماه طلایی تا خانقاه؛ از اینجای روایت به بعد موسیو نه فقط یک کاسب شریف و فکور که یک عارف-فیلسوف به تمام معناست: «برای هر کدوم از ما یک نردبون تعالی در نظر گرفته شده. سرشت انسان ابتدا خاک بوده بعد گیاهی و درنهایت حیوانی شده... سپس تبدیل به انسان شدیم، انسانی که مزیت عقل و علم و ایمان داره. میتونی مسیر پرگرد و غباری که برای تعالی و انسان شدن پشت سر گذاشتیم رو تصور کنی؟» و مرگ موسیو، مرگی نمادین است در تلاقی رودخانه‌هایی که به دریای زادگاهش می‌ریزند با نامه‌ای برای موسی لای قرآنش که مغازه را به او بخشیده است تا مومو عارف - فیلسوفی بشود شبیه به خودش، نشسته بر چهارپایه‌‌ مغازه‌ای خواروبارفروشی در محله‌‌ جنوب شهر پاریس که کتاب‌های غزالی و حلاج را می‌شناسد، تصوف را هم.

................ تجربه‌ی زندگی دوباره ...............

کتاب جدید کانمن به مقایسه موارد زیادی در تجارت، پزشکی و دادرسی جنایی می‌پردازد که در آنها قضاوت‌ها بدون هیچ دلیل خاصی بسیار متفاوت از هم بوده است... عواملی نظیر احساسات شخص، خستگی، محیط فیزیکی و حتی فعالیت‌های قبل از فرآیند تصمیم‌گیری حتی اگر کاملاً بی‌ربط باشند، می‌توانند در صحت تصمیمات بسیار تاثیر‌گذار باشند... یکی از راه‌حل‌های اصلی مقابله با نویز جایگزین کردن قضاوت‌های انسانی با قوانین یا همان الگوریتم‌هاست ...
لمپن نقشی در تولید ندارد، در حاشیه اجتماع و به شیوه‌های مشکوکی همچون زورگیری، دلالی، پادویی، چماق‌کشی و کلاهبرداری امرار معاش می‌کند... لمپن امروزی می‌تواند فرزند یک سرمایه‌دار یا یک مقام سیاسی و نظامی و حتی یک زن! باشد، با ظاهری مدرن... لنین و استالین تا جایی که توانستند از این قشر استفاده کردند... مائو تسه تونگ تا آنجا پیش رفت که «لمپن‌ها را ذخایر انقلاب» نامید ...
نقدی است بی‌پرده در ایدئولوژیکی شدن اسلامِ شیعی و قربانی شدن علم در پای ایدئولوژی... یکسره بر فارسی ندانی و بی‌معنا نویسی، علم نمایی و توهّم نویسنده‌ی کتاب می‌تازد و او را کاملاً بی‌اطلاع از تاریخ اندیشه در ایران توصیف می‌کند... او در این کتاب بی‌اعتنا به روایت‌های رقیب، خود را درجایگاه دانایِ کل قرار داده و با زبانی آکنده از نیش و کنایه قلم زده است ...
به‌عنوان پیشخدمت، خدمتکار هتل، نظافتچی خانه، دستیار خانه سالمندان و فروشنده وال‌مارت کار کرد. او به‌زودی متوجه شد که حتی «پست‌ترین» مشاغل نیز نیازمند تلاش‌های ذهنی و جسمی طاقت‌فرسا هستند و اگر قصد دارید در داخل یک خانه زندگی کنید، حداقل به دو شغل نیاز دارید... آنها از فرزندان خود غافل می‌شوند تا از فرزندان دیگران مراقبت کنند. آنها در خانه‌های نامرغوب زندگی می‌کنند تا خانه‌های دیگران بی‌نظیر باشند ...
تصمیم گرفتم داستان خیالی زنی از روستای طنطوره را بنویسم. روستایی ساحلی در جنوب شهر حیفا. این روستا بعد از اشغال دیگر وجود نداشت و اهالی‌اش اخراج و خانه‌هایشان ویران شد. رمان مسیر رقیه و خانواده‌اش را طی نیم قرن بعد از نکبت 1948 تا سال 2000 روایت می‌کند و همراه او از روستایش به جنوب لبنان و سپس بیروت و سپس سایر شهرهای عربی می‌رود... شخصیت کوچ‌داده‌شده یکی از ویژگی‌های بارز جهان ما به شمار می‌آید ...