درباره چهار معصوم آخر اطلاعات کمی داریم | جام جم


به همت مسعود آذرباد، نویسنده و ویراستار داستانی، سلسله جلسات نقد کتاب به صورت برخط و در بستر سکوهای ایرانی شکل گرفت و اولین قسمت از نشست نقد، اختصاص یافت به نام و یاد امام هادی(ع) و نقد و بررسی رمان «هادی» نوشته محمدرضا هوری. آنچه در ادامه می‌خوانید، گزارش کوتاهی است از این نشست.

هادی» نوشته محمدرضا هوری

«هادی» رمانی است که بازه تقریبا ۱۳ساله حضور امام‌هادی(ع) در شهرسامرا دردوران خلافت متوکل عباسی را دربرمی‌گیرد. قهرمان داستان، منتصر، ولیعهد متوکل عباسی بوده و داستان با محوریت زندگی امام هادی(ع) پیش می‌رود. این داستان حول اتفاقاتی است که بین مواجهه منتصر به‌عنوان دشمن امام و شخص امام هادی(ع) رخ می‌دهد.
محمدرضا هوری درباره انگیزه‌هایش از نوشتن این رمان گفت: من علاقه زیادی به تاریخ اسلام داشتم. تاریخ تحلیلی می‌خواندم یا تاریخ‌های گزارش‌محور‌؛ مانند کتاب‌های مرحوم رسولی محلاتی یا آقای پیشوایی. تا این‌که یکی از دوستانم «امپراطور عشق» آقای بهزادپور را معرفی کرد. این کتاب فیلمنامه است و درباره پدر بلال حبشی. دیدم چقدر می‌توان تاریخ را شیرین‌تر و غیرمنتظره‌تر بیان کرد؛ از اینجا به بعد به رمان تاریخی روی آوردم. از یک جایی به بعد خودم هم احساس کردم، می‌توانم چنین کارهایی را انجام بدهم. مدتی که تحقیق کردم دیدم خلأ بزرگی درباره دوران امام هادی(ع) وجود دارد. بعد از این‌که تحقیق کردم و رمانم را نوشتم برای ناشران مختلفی فرستادم. تمام این ناشران کارم را رد کردند تا این‌که نشر کتابستان معرفت اثرم را پذیرفت. آقای آذرباد پیشنهاد بازنویسی داد و گفت که باید منتصر قهرمان اصلی داستانت باشد.

این را هم بگویم که اگر تاریخ را زیر و رو کنید درباره منتصر یک تا دو صفحه مطالب تازه و تکراری پیدا می‌کنید که بخشی از آن برای دوران خلافت خودش است و قسمت اندکی مربوط به دوران خلافت پدرش. بعد از آن هم کار را بازنویسی کردم و سرانجام کتاب سال ۱۴۰۰ در نشر کتابستان معرفت منتشر شد.با وجود همه نواقصی که این کتاب دارد مطمئنم که درباره زندگانی امام هادی(ع) می‌شود همچنان نوشت و با یک اثرهمه چیزجمع نمی‌شود.مخصوصا برخی اتفاقات مرتبط با زندگی ایشان درایران مثلا درشهرهای قم و اصفهان رخ داده است. کمااین‌که ما درباره چهار معصوم آخر، امام جواد، امام هادی، امام حسن عسکری(علیهم السلام) و امام‌زمان(عج) اطلاعات بسیار کمی داریم و جا دارد مخاطب با آنها بیشتر آشنا شود.

تصویر روشنی از سامرا نداریم
محمدرضا بازدار، منتقد نیز در این نشست گفت: داستان باید جوری باشد که مخاطب را به دنیای خودش ببرد. داستان باید تصویرسازی و دنیاسازی خودش را داشته باشد. به نظر می‌رسد که در رمان هادی جا برای تصویرسازی و دنیاسازی زیادی وجود داشت. مثلا درباره منتصر که قهرمان داستان است شخصیتی است شبیه آدم‌های معمولی. یعنی خدم و حشم ندارد، بسیار آدم تنهایی است. خوب بود شخصیت‌های دیگری به داستان اضافه می‌شد مثل دوست صمیمی یا محافظ یا همراه. همین‌طور رباب که کنیز داستان است یکی دو همراه دارد.
یکی دیگر از مسائل تصویرسازی و فضاسازی است. ما تصویر روشنی از سامرا نداریم. مردمش چگونه هستند؟ آداب و رسومش چطور است. برخی چیزهای جزئی البته در آن هست. مثل آن بخش از رود دجله که منحرف شده و از میان کاخ جعفریه می‌گذرد و از لحاظ معماری جذاب می‌شود اما در کل ما درباره منتصر اطلاعات کمی به مخاطب می‌دهیم؛ این را مقایسه کنید با فتح بن خاقان که وزیر متوکل عباسی است و ما از او اطلاعات بیشتری داریم.

موضوع دیگری هم که باید در نظر بگیریم؛ میزان انفعال شخصیت اصلی است. مثلا وقتی وارد محله عساکر می‌شود گویی حواسش نیست؛ آنجا مأمور محافظ را تصادفی پیدا می‌کند و او هم ناخواسته محل زندگی امام را لو می‌دهد. این‌طوری هم شانس و تصادف در داستان کاهش پیدا می‌کند و جذابیتش هم بیشتر می‌شود.
تقریبا در یک‌سوم اصلی داستان خیلی به رباب اهمیت داده شده بود تا آنجا که من با خودم گفتم می‌تواند اسم کتاب رباب باشد. بعد یکهو رباب از داستان حذف شد. مدت‌ها بعد با یک تغییر شگرفت برگشت که این تغییر و تحول توجیه‌پذیر نبود. وقتی متوکل چنان رفتارهای وحشیانه‌ای مثل انداختن آدم‌ها جلوی شیر را انجام می‌دهد، پس کنیزش هم نباید با رفتارهای متوکل غریبه باشد. می‌شود گفت رفتار کنیز و فرارش خام است. این تغییر یک زن آوازه‌خوان به یک زن زاهد را ما ندیدیم، بلکه به ما گفته شد و ما فقط باید باور کنیم چنین تغییری را. آدم‌ها معمولا چنین راحت تغییر نمی‌کنند.

برخی سؤالات بی‌جواب
برخی سؤالات هم بود که داستان جوابش را نداد. مثل ماجرای سکه‌ها یا مثل اتفاقات ساخت مسجد که هیچ اشاره‌ای به آنها نشد. در فضای ناامن قصر هم ما چنین وضعیتی را داریم. رابطه منتصر و رباب بی‌سرانجام رها شد و اینها خوب نیست. اینها ظرفیت‌هایی بود که می‌توانست در داستان حضور و بروز پیدا کند.این را هم باید در نظر بگیریم. وقتی رئیس یک حکومت عوض می‌شود هر قدر هم در آرامش این تعویض رخ داده باشد باز هم کشور در یک بحران فرو می‌رود. در صورتی که ما چنین چیزی را در هادی نداریم. بالاخره همه سهم خودشان را می‌خواهند. ما در فضای کاخ چنین مسائلی را نمی‌بینیم. فضای سیاسی به نحو اغراق‌شده‌ای آرام است.درباره کلاس‌های بین ابن‌سکیت و منتصر هم گفت‌وگو برخی اوقات زیاد می‌شود. لازم نیست همه گفت‌وگو‌ها بیاید. این باعث طولانی‌شدن داستان می‌شود. البته برخی نقاط را به‌خوبی دراماتیک کرده و به‌خوبی از آنها استفاده کرده است. مثل وقتی که رفته بودند از مسجد ملویه که در حالت ساخت بود دیدن کنند.

صدای من یک خیشِ کج بود، معوج، که به درون خاک فرومی‌رفت فقط تا آن را عقیم، ویران، و نابود کند... هرگاه پدرم با مشکلی در زمین روبه‌رو می‌شد، روی زمین دراز می‌کشید و گوشش را به آنچه در عمق خاک بود می‌سپرد... مثل پزشکی که به ضربان قلب گوش می‌دهد... دو خواهر در دل سرزمین‌های دورافتاده باهیا، آنها دنیایی از قحطی و استثمار، قدرت و خشونت‌های وحشتناک را تجربه می‌کنند ...
احمد کسروی به‌عنوان روشنفکری مدافع مشروطه و منتقد سرسخت باورهای سنتی ازجمله مخالفان رمان و نشر و ترجمه آن در ایران بود. او رمان را باعث انحطاط اخلاقی و اعتیاد جامعه به سرگرمی و مایه سوق به آزادی‌های مذموم می‌پنداشت... فاطمه سیاح در همان زمان در یادداشتی با عنوان «کیفیت رمان» به نقد او پرداخت: ... آثار کسانی چون چارلز دیکنز، ویکتور هوگو و آناتول فرانس از ارزش‌های والای اخلاقی دفاع می‌کنند و در بروز اصلاحات اجتماعی نیز موثر بوده‌اند ...
داستان در زاگرب آغاز می‌شود؛ جایی که وکیل قهرمان داستان، در یک مهمانی شام که در خانه یک سرمایه‌دار برجسته و بانفوذ، یعنی «مدیرکل»، برگزار شده است... مدیرکل از کشتن چهار مرد که به زمینش تجاوز کرده بودند، صحبت می‌کند... دیگر مهمانان سکوت می‌کنند، اما وکیل که دیگر قادر به تحمل بی‌اخلاقی و جنایت نیست، این اقدام را «جنایت» و «جنون اخلاقی» می‌نامد؛ مدیرکل که از این انتقاد خشمگین شده، تهدید می‌کند که وکیل باید مانند همان چهار مرد «مثل یک سگ» کشته شود ...
معلمی بازنشسته که سال‌های‌سال از مرگ همسرش جانکارلو می‌گذرد. او در غیاب دو فرزندش، ماسیمیلیانو و جولیا، روزگارش را به تنهایی می‌گذراند... این روزگار خاکستری و ملا‌ل‌آور اما با تلألو نور یک الماس در هم شکسته می‌شود، الماسی که آنسلما آن را در میان زباله‌ها پیدا می‌کند؛ یک طوطی از نژاد آمازون... نامی که آنسلما بر طوطی خود می‌گذارد، نام بهترین دوست و همرازش در دوران معلمی است. دوستی درگذشته که خاطره‌اش نه محو می‌شود، نه با چیزی جایگزین... ...
بابا که رفت هوای سیگارکشیدن توی بالکن داشتم. یواشکی خودم را رساندم و روشن کردم. یکی‌دو تا کام گرفته بودم که صدای مامانجی را شنیدم: «صدف؟» تکان خوردم. جلو در بالکن ایستاده بود. تا آمدم سیگار را بیندازم، گفت: «خاموش نکنْ‌نه، داری؟ یکی به من بده... نویسنده شاید خواسته است داستانی «پسامدرن» بنویسد، اما به یک پریشانی نسبی رسیده است... شهر رشت این وقت روز، شیک و ناهارخورده، کاری جز خواب نداشت ...