نشست نقد و بررسی کتاب «چه کسی لباس من را پوشید» خاطرات آزاده جانباز محسن فلاح با حضور راوی و نویسنده، محبوبه شمشیرگرها و تعدادی از اعضای خانواده راوی و اهالی کتاب و رسانه به همت تم‌استوری در کافه‌کتاب زیتون برگزار شد.

چه کسی لباس من را پوشید» محبوبه شمشیرگرها

به گزارش کتاب نیوز به نقل از مشرق، «چه کسی لباس من را پوشید» روایت رزمنده‌ای است که در فروردین سال ۱۳۶۱ در جریان عملیات فتح المبین به اسارت نیروهای بعثی درمی‌آید و لباس‌هایش در محل اسارت جا می‌ماند. چند روز بعد، پیکر شهیدی به خانه محسن فلاح آورده می‌شود که کاملاً شبیه او بوده و لباس‌های او را به تن داشته. مدتی بعد، نامه‌ای از طرف صلیب سرخ و از عراق به خانواده می‌رسد که نشان می‌دهد محسن زنده است، اما پذیرش این موضوع از طرف خانواده‌ای که محسن را به خاک سپرده بودند، راحت نبود.

قهرمان اصلی، مادرم بود
در ابتدای این نشست، جانباز محسن فلاح؛ راوی کتاب گفت: به مادرمان می‌گفتیم عزیز؛ به او گفتم عزیز جان! منم… دیدم بنده خدا ضعیف شده. یک دندان در دهان ندارد. بنده خدا ۱۰ سال انتظار من را کشیده بود و ۱۳ سال انتظار برادر شهیدم را و در آخر جنازه برادرم آمد. وقتی نگاهش کردم زانوهایم سست شد و زمین خوردم. خودم را سینه‌خیز کشیدم روی پاهایش و هی داد زدم که ما چه بلایی به سر تو آوردیم؟ چه کار کردیم با تو؟

حلقه گل به گردنم انداختند و من حلقه را انداختم به گردن مادرم، قهرمان اصلی این‌ها هستند نه ما. ایشان تا ۴ سال بعد از پدرم بودند و در سال ۹۲ به رحمت خدا رفتند. سردار حاج قاسم سلیمانی یک بار به دیدارشان آمدند که پدرم بود و یک بار آمدند که پدرم نبود. من سپاهی بودم؛ افسران ارشد را برای یک مراسم خاطره‌گویی دعوت کرده بودند. در ستاد مشترک به سالن دعوت کردند و زیاد بودیم. در ردیف اول نشستیم و سردار حاج قاسم سلیمانی آمد و پیش ما نشست. سردار سلیمانی آن زمان این طور معروف نبود. من ایشان را قبلاً در جبهه دیده بودم. احوالپرسی کردیم و نشستیم.

گریه حاج قاسم سلیمانی بر مزاری که نام من را داشت
یک نفر آمد و گفت سردار! آن شخصی که به شما معرفی کردم ایشان است. گفت: عجب، پس شما را یک بار دفن کرده‌اند! این طور احوالپرسی کردیم و بعد از مراسم سردار دست من را گرفت و گفت بیا برویم. وارد اتاق شدیم و صحبت کردیم و به من گفت می‌شود یک بار من را سر قبر آن شهید ببری؟ گفتم بله. گفت کی؟ گفتم همین الان. ساعت ۲ حرکت کردیم و رفتیم.

گفت نه به هیچکس نگو. کلاه‌های خاکی سر سردار بود. سردار سلیمانی سر قبر آن شهید نیم ساعت گریه کرد. سردار رفت و بعد از چند ماه دوباره زنگ زدند و گفتند سردار سلیمانی می‌خواهد با شما صحبت کند. گفتند آماده‌ای که دوباره با هم سر قبر آن شهید برویم؟ باز هم آمد. من آن زمان در شهریار بودم. ما سال ۱۳۸۴ به شهریار رفتیم.

سردار سلیمانی بعد از سه بار آمدند به من گفت می‌شود به خانه شما بیاییم؟ رفتیم و پدر من خیلی مریض بود. چند سکته کرده بود. بار دوم که به خانه ما آمد به صورت سجده وار پای مادر ما را بوسید و احوالپرسی کرد.

ایشان به من گفتند چرا خاطراتت نمی‌نویسی؟ گفتم نوشته‌ام. اما هیچ کسی نیست که سازمان‌دهی کند که خانم شمشیرگرها قول دادند که می‌نویسم و به چاپ می‌رسانم. زحمت زیادی کشیدند.

آشنایی در راهیان نور
محبوبه شمشیرگرها نیز در این نشست گفت: من عمیقاً به موضوع خاطرات و خاطره‌خوانی علاقه زیادی داشتم. پیش از اینکه به دانشگاه بروم و بعد از آن هم همینطور بود و زیاد کتاب می‌خواندم. به ویژه در زمینه خاطرات جنگ مطالعه زیادی داشتم و سال‌ها بود خاطرات کسانی را که اسیر شده بودند را می‌خواندم. من از سال ۱۳۸۵ در سازمان اسناد کتابخانه ملی مشغول شدم و بعد از یک مدتی به عنوان عضو هیأت علمی آنجا پذیرفته شدم و زمینه کار من پژوهش بود.

من همچنان به خواندن کتاب خاطرات علاقمند بودم و به طور تصادفی در سفر راهیان نور با آقای فلاح آشنا شدم و دیدم روایت‌هایی را در اتوبوس می‌گویند. ویژگی روایت‌های ایشان و لحن گفتاری ایشان طوری بود که متوجه شدم جوانان همراه ما و دانشجوها خوششان می‌آید و استقبال می‌کنند.

یک بار خواب بودم و از صدای خنده دوستان بیدار شدم. دقت کردم و دیدم چه روایت‌های جالبی دارند و من تا به حال این‌ها را نشنیده‌ام. همان جا با ایشان صحبت کردم و پرسیدم کسی این‌ها را نوشته است که گفتند نه. من در آن زمان کم کم قلم به دست گرفته بودم و گفتم اگر مایل باشید من آمادگی دارم که این کار را انجام بدهم.

شمشیرگرها افزود: این کار سفارش حوزه هنری یا جای دیگری نبود و کاملاً دلی بود. من آن سال از رساله دکترای دفاع کردم و به استراحتی ذهنی نیاز داشتم و فرصت خیلی خوبی بود و قبل از اینکه وارد عرصه پژوهشی سنگینی شوم این کار را که برای من بسیار جالب بود، شروع کردم.

به صورت طول شبانه‌روز وقت زیادی می‌گذاشتم و از آقای فلاح خواهش می‌کردم به محل کار من در سازمان اسناد ملی تشریف بیاورند و با هم صحبت کنیم و ایشان هم همراهی می‌کردند. روزهای بلند بهار و تابستان بود. گاهی از ساعت ۲ تا ساعت ۷ عصر گفتگوها ادامه داشت. کل گفتگوها آنجا و در اتاق شخصی من انجام شد.

سعی می‌کردم تا جلسه بعد که آقای فلاح را می‌بینم صوت‌ها را پیاده کنم چون برای من سئوال پیش می‌آمد و دوباره از ایشان می‌پرسیدم. این طور نبود که کار را تلنبار کنم و یک سال دیگر از ایشان سئوال بپرسم. به همین دلیل کار سریعتر پیش می‌رفت. ایشان همراهی خوبی داشتند و تلاشی دو نفره بود و زودتر به نتیجه رسید.

نویسنده کتاب «چه کسی لباس من را پوشید» ادامه داد: من کار را تمام کردم و بعد به حوزه هنری پیشنهاد انتشار دادم. دلم می‌خواست کار تمام شود و بعد تصمیم بگیرم که کار کجا چاپ بشود. اولین جایی که به ذهن من رسید حوزه هنری بود چون آنجا را می‌شناختم و کتاب‌های آنجا را زیاد خوانده بودم و برخی از دوستان را آنجا می‌شناختم. آقای قاسمی‌پور و همکارانشان راهنمایی‌هایی کردند و برخی از اصلاحات را از من خواستند. آقای فلاح بیشتر از ضمیر «ما» استفاده کرده بودند که باید اصلاح می‌شد ولی اصلاحات کمتر از ۵ درصد بود.

در معطلی سه ساله این کتاب برای انتشار از ابتدای ۱۳۹۳ تا ۱۳۹۶، مشکل اصلی، بودجه بود. انتشارات سوره‌مهر در آن زمان، دچار مشکلات مالی زیادی بود.

چه کسی لباس من را پوشید» خاطرات آزاده جانباز محسن فلاح

راستی‌آزمایی برای من مهم بود
نویسنده کتاب در پاسخ به این سئوال که آیا گفتگوهای تکمیلی و راستی‌آزمایی در نگارش اولیه گرفته شده بود؟ گفت: بله، من در صحبتی که با آقای فلاح داشتم خودم را به عنوان یک مخاطب قرار می‌دادم. هدف من مستندنگاری بود و می‌خواستم روایتی برای آیندگان بماند. من همیشه فکر می‌کردم ۵۰ سال دیگر چند نفر از این افراد باقی می‌مانند و می‌توانند روایتگر باشند؟!

به عنوان یک خواننده برای من بسیار عجیب بود وقتی می‌شنیدم که خواهر ایشان می‌گوید: من به ناخن‌هایش دست کشیدم! عموی ایشان حاج آقا احمد فلاح می‌گفتند از تهران و زمانی که جنازه را تحویل گرفتیم تا دفن اش کنیم مرتباً مهمان می‌آمد و آن زمان فضا گرم و صمیمی بود و همه توقع داشتند روی جنازه را کنار بزنیم و همه محسن را می‌دیدند و می‌بوسیدند و دست می‌کشیدند. این برای من عجیب و غیر قابل باور بود.

شمشیرگرها درباره سایر فعالیت‌هایش گفت: من این صحبت را می‌شنیدم که در جنگ ایران و عراق، ۸۰ کشور علیه ایران جنگیده‌اند. ما این حرف‌ها را همینطور می‌پذیرفتیم ولی خدا کمک کرد و حدود ۳ سال روی این قضیه متمرکز شدم. ما کتاب‌های زیادی چاپ خارج از کشور داریم. من این کتاب‌ها را بررسی کردم و در ۷۰ کتاب دیدم که از سال ۱۹۸۰ یعنی از آغاز جنگ ما و از ۶ ماه بعدش کتاب‌هایی نوشته‌اند و تحلیل کرده‌اند و روی استراتژی‌ها کار کرده‌اند. من این کارها را تا سال ۲۰۱۵ بررسی کرده‌ام. بیشتر این کتاب‌ها به زبان انگلیسی است و عمدتاً در آمریکا و انگلیس منتشر شده است.

وی افزود: با خودم گفتم ای کاش این مقطع تاریخ داخلی را از زبان استراتژیست‌های غربی بشویم. حاصل این کار به صورت کتابی منتشر شد. من آنجا این موارد را منعکس کرده‌ام. کتاب «جنگ ایران و عراق به روایت تحلیلگران غربی» عموماً سند است؛ اسنادی که نشان می‌دهد چطور مانع از رسیدن سلاح به ایران می‌شدند، چطور کمک کرده‌اند و مبلغ این کمک‌ها چقدر بوده است؟ این کتاب توسط کتابخانه ملی منتشر شد و متاسفانه دیده نشد! این کتاب جنگ ایران و عراق را با روایت غیر ایرانی بیان می‌کند و سیر تاریخ نگاری این جنگ از دیدگاه غربی‌ها و به زبان انگلیسی است.

آزاده جانباز، محسن فلاح در ادامه این نشست گفت: در نقد و بررسی به ما گفتند که این کتاب، قهرمان‌ساز است. این کتاب کلاً عاطفی است و عاطفی نوشته شده است. خواهر من و محمود قوامی و دو آزاده‌ای که در انتهای کتاب من صحبت کرده‌اند از نظر عاطفی حرف زده‌اند.

وی در روایت اتفاقی که برایش افتاده بود افزود: شهید دیگری را به جای من دفن کردند. عراقی‌ها در ابتدای اسارت لباس من را در آوردند و کنارانداختند. ما در منطقه دشت عباس بودیم و در این منطقه شب‌ها، سرد است. بنده‌خدایی سردش بوده است و این لباس من را می‌پوشد و بعد شهید می‌شود. کسی که آن شهید را برمی‌دارد من را می‌شناخته و می‌بیند من افتاده‌ام. دقیق می‌شود و می‌بیند اتیکت و کارت‌های شناسایی به اسم من است.

من در چهارم فروردین اسیر شدم و در دوازده فروردین در شهریار و در محله ما تشیع جنازه‌ای به اسم من در جریان بود. شباهت ظاهری وجود داشته و فقط به لباس اکتفا نشده بود. پدر من می‌گفت من سه بار صورتش را پاک کردم و هر سه بار دیدم محسن است و شک نکردم. عموی من می‌گفت بیشتر از ۱۰۰ بار روی جنازه را باز کردیم و خیلی‌ها دیدند و حتی یک نفر هم شک نکرد.

عموی من چهار سال است که فوت کرده و تا این اواخر هر بار من را می‌دید می‌گفت ما محسن را مؤید و مؤکد دفن کردیم! منظورش این بود که تو چه کسی هستی که اینجا نشسته‌ای؟! خیلی‌ها می‌آمدند و از من اطلاعات خودشان را می‌پرسیدند. که من چه کسی هستم؟ پسرم چه کسی است؟ خانواده من چه کسی هستند؟ خانه ما کجاست؟ و بعد می‌گفتند محسن جان اطلاعاتت دقیق است ولی خودت دقیق نیستی!

این ماجرا جزو عجائب جنگ است. اینکه شهیدی را به جای کسی بیاورند زیاد اتفاق افتاده است ولی از اینجا به بعد و این موضوع که شهیدی باشد که قابل شناسایی باشد و همه صددرصد تاییدش کنند و نفر اصلی برگردد و به نفر اصلی شک کنند، منحصر به فرد است.

سر قبری می‌رفتم که به اسم خودم بود!
محسن فلاح با اشاره به اینکه این تردیدها تا الان هم وجود دارد گفت: سنگ قبر به نام من تا سال ۹۴ روی قبر شهید بود چون تا زمانی که مادرم زنده بود اجازه نمی‌داد سنگ را عوض کنند. می‌گفت این مراد من است. این به من حاجت می‌دهد. وقتی که مادر من فوت کرد، من خواستم سنگ را عوض کنند چون بالای سر قبری می‌رفتم که به اسم خودم بود!

هر بار خسته و کوفته از مأموریت آمده‌ام، آن شهید به خواب من آمد و گفت من این طور راضی و راحتم. من ۳ مادر دارم. یک مادرم حضرت زهرا (س) است که شب‌های جمعه دورش می‌نشینیم. یک مادرم «عزیز» است که برای من گل می‌آورد و بالای سر من می‌نشیند و قرآن می‌خواند و یک مادر هم مادر خودم است که می‌گوید کجایی پسرم؛ من به این راضی‌ام.

شهید در شب ازدواج ما هم آمد و همه او را دیدند! در پایان مراسم که خواستیم از مردم تشکر کنیم گفتیم این شخصی که اینجا بود کجاست؟ یکی گفت برای من چایی گذاشت؛ یکی گفت من را به بالای مجلس تعارف کرد؛ یکی گفت جایش را به من داد. همه یک چیزی از این آدم گفتند و ما تعجب می‌کردیم که چرا از او عکس و فیلم برنداشتیم.

دو شب بعد من در خواب دیدمش. من فکر می‌کردم خودم را در آینه می‌بینم ولی گفت نترس! من هستم. من بودم که به جشن ازدواج شما آمدم. گفتم تو که هستی؟ گفت من محسن فلاح هستم… گفتم محسن فلاح من هستم! گفت حالا من هم باشم چه می‌شود؟! گفتم چرا خودت را نشان نمی‌دهی؟ گفت راضی‌ام. دنبال من نیایید. من به این راضی‌ام.

من از خواب بیدار شدم. صدای اذان صبح می‌آمد. مادرم داشت لباس می‌شست. گفتم عزیز می‌دانی مهمان پریشبی که بود؟ گفت آره؛ همین شهید بود. محسن بود… مادرم به او می‌گفت محسن. گفتم در خواب می‌دیدمش. مادرم گفت چه می‌گفت؟ می‌گفت ولم کنید؟!… گفتم: بله.

مادرم اطمینان داشت. مادر و خواهرم در چهلم این شهید می‌خواستند به تهران بروند. مادرم را از محله ما در شهریار سوار ماشین می‌کند و به تهران می‌آورد. برادر من نبش دانشگاه شریف زندگی می‌کرد. مادر من را با ماشینش می‌برد و سر و کوچه محل زندگی برادرم پیاده می‌کند. مادرم می‌گفت: سر و گردن و موها کاملاً تو بودی. در طول راه، خواهرم به مادرم می‌گفت عزیز! ببین محسن است… وقتی پیاده شده بودند مادرم یک ۱۰۰ تومانی به او می‌دهد بلکه به این بهانه چهره‌اش را ببیند ولی او صورتش را نشان نمی‌دهد و می‌گوید من افتخاری شما را آورده‌ام، من هم پسرت هستم. مادرم می‌گوید تا در رابستم و به خواهرت نگاه کردم و برگشتم، دیدم نیست! … مادرم این روایت را تعریف می‌کرد و خواهرم گریه می‌کرد. خواهر من از این ماجرا دچار افسردگی شدید شد. خواهرم می‌گوید من چند بار او رادیده‌ام.

بگویید محسن زنده است!
جانباز محسن فلاح در ادامه درباره روزهای اسارت گفت: یک سال و خرده‌ای برای من نامه نیامد. صلیب سرخ من را دید و جزو آمار بودم ولی نامه نمی‌آمد. از هم‌محله‌ها و همسایه‌ها کسانی در اسارت بودند؛ به آن‌ها می‌گفتم وقتی نامه می‌نویسید بگویید به خانه ما بروند و از خانواده‌ام بخواهند برای من نامه بنویسند. چند نفر آزاد شدند و می‌گفتم اگر به امام‌زاده حسن رفتید روبروی درِ حرم، مغازه عموی من است. بگویید محسن زنده است!

من خودخوری می‌کردم. برای خیلی‌ها نامه می‌آمد و برای من نمی‌آمد. من نمی‌دانستم خانواده ام شهید گرفته‌اند. بعد از مدتی طولانی نامه‌ای یک طرفه برای من آمد. نامه صلیب سرخ بود و دیدم برادر من نوشته که ما در روز ۱۲ فروردین جنازه تو را دفن کردیم. خودت بودی و تو را تشییع کردیم و همه صحه گذاشتیم و همه تأیید کردیم واقعاً خودت بودی و دفنت کردیم؛ حالا نامه ات می‌آید؟! چه شده است اگر خودت هستی؟ این نشانی‌ها را بده… و از من نشانی خواست.

از طرف دیگر یکی از رفقای من آزاد شد و خود من هم می‌بایست در آن آزادی می‌بودم چون سخت مجروح بودم و قانون صلیب سرخ این بود که مجروح‌ها آزاد. معاوضه شوند. ولی عراقی‌ها روی من یک نظر خاص پیدا کرده بودند. اسم من با نام یکی از افسران ارتش ایران یکی در آمده بود. سربازها گفته بودند سروان فلاح فرمانده ما است و گویا آن فلاح در آن زمان پست حساسی داشته است. عراقی‌ها از من بازجویی می‌کردند. از آن‌ها اصرار و از من انکار. همانجا ۵ بار محکوم به اعدام شدم. هر بار که من را می‌بردند تیرباران کنند خودشان تیر می‌خوردند یا چاقو می‌خوردند و می‌مردند!

آخرین بار در جایی مثل اصطبل اسب‌ها دست و پا و چشم‌های من را بسته بودند و یک گونی به سرم کشیده بودند. من را به ستون بستند. یک افسر عراقی دست من را از ستون باز کرد و من افتادم. من نا نداشتم پلک به هم بزنم. افسری گونی را از سر من کشید و موهایم را گرفت و سرم را بلند کرد و کُلت را روی سرم گذاشت و گفت می‌خواهم سقطت کنم! همین را گفت و روی من افتاد. خون روی زمین جاری شد. یک کارد توی گلویش بود. ندیدم چه کسی او را زد.

من را به استخبارات بغداد بردند. سرهنگی که دستور تیرباران من را داده بود با من روبرو شد و گفت می‌ترسند تو را بکشند یا رحم می‌کنند؟ گفتم اراده خداوند است. مطمئن بودم. گفتم اگر شک داری این بار خودت امتحان کن! برایش آیه إِنَّمَا أَمْرُهُ إِذَا أَرَادَ شَیْئًا أَنْ یَقُولَ لَهُ کُنْ فَیَکُونُ را خواندم. چشم‌های سرهنگ درشت شد لرزید افتاد و فرار کرد.

................ تجربه‌ی زندگی دوباره ...............

نگاه تاریخی به جوامع اسلامی و تجربه زیسته آنها نشان می‌دهد که آنچه رخ داد با این احکام متفاوت بود. اهل جزیه، در عمل، توانستند پرستشگاه‌های خود را بسازند و به احکام سختگیرانه در لباس توجه چندانی نکنند. همچنین، آنان مناظره‌های بسیاری با متفکران مسلمان داشتند و کتاب‌هایی درباره حقانیت و محاسن آیین خود نوشتند که گرچه تبلیغ رسمی دین نبود، از محدودیت‌های تعیین‌شده فقها فراتر می‌رفت ...
داستان خانواده شش‌نفره اورخانی‌... اورهان، فرزند محبوب پدر است‌ چون در باورهای فردی و اخلاق بیشتر از همه‌ شبیه‌ اوست‌... او نمی‌تواند عاشق‌ شود و بچه‌ داشته‌ باشد. رابطه‌ مادر با او زیاد خوب نیست‌ و از لطف‌ و محبت‌ مادر بهره‌ای ندارد. بخش‌ عمده عشق‌ مادر، از کودکی‌ وقف‌ آیدین‌ می‌شده، باقی‌مانده آن هم‌ به‌ آیدا (تنها دختر) و یوسف‌ (بزرگ‌‌ترین‌ برادر) می‌رسیده است‌. اورهان به‌ ظاهرِ آیدین‌ و اینکه‌ دخترها از او خوش‌شان می‌آید هم‌ غبطه‌ می‌خورد، بنابراین‌ سعی‌ می‌کند از قدرت پدر استفاده کند تا ند ...
پس از ۲۰ سال به موطن­‌شان بر می­‌گردند... خود را از همه چیز بیگانه احساس می‌­کنند. گذشت روزگار در بستر مهاجرت دیار آشنا را هم برای آنها بیگانه ساخته است. ایرنا که که با دل آکنده از غم و غصه برگشته، از دوستانش انتظار دارد که از درد و رنج مهاجرت از او بپرسند، تا او ناگفته‌­هایش را بگوید که در عالم مهاجرت از فرط تنهایی نتوانسته است به کسی بگوید. اما دوستانش دلزده از یک چنین پرسش­‌هایی هستند ...
ما نباید از سوژه مدرن یک اسطوره بسازیم. سوژه مدرن یک آدم معمولی است، مثل همه ما. نه فیلسوف است، نه فرشته، و نه حتی بی‌خرده شیشه و «نایس». دقیقه‌به‌دقیقه می‌شود مچش را گرفت که تو به‌عنوان سوژه با خودت همگن نیستی تا چه رسد به اینکه یکی باشی. مسیرش را هم با آزمون‌وخطا پیدا می‌کند. دانش و جهل دارد، بلدی و نابلدی دارد... سوژه مدرن دنبال «درخورترسازی جهان» است، و نه «درخورسازی» یک‌بار و برای همیشه ...
همه انسان‌ها عناصری از روباه و خارپشت در خود دارند و همین تمثالی از شکافِ انسانیت است. «ما موجودات دوپاره‌ای هستیم و یا باید ناکامل بودن دانشمان را بپذیریم، یا به یقین و حقیقت بچسبیم. از میان ما، تنها بااراده‌ترین‌ها به آنچه روباه می‌داند راضی نخواهند بود و یقینِ خارپشت را رها نخواهند کرد‌»... عظمت خارپشت در این است که محدودیت‌ها را نمی‌پذیرد و به واقعیت تن نمی‌دهد ...