موهایم تا شانههایم میرسید و سبیلی مثل راهزنها داشتم... نقشه ریخته بودم ستاره راک شوم... بیتلز، انقلاب جنسی، اعتراضات دانشجویی، «چندگانگی فرهنگی» بیخ گوشمان بودند... کسی به ژاپنیها اهمیتی نمیداد... آرزویم این بود که ژاپنم را در داستان دوباره بسازم تا مصون بماند... ترانه با صدای امریکایی ولگرد خشنی خوانده میشود که مطلقا اهل در میان گذاشتن احساساتش نیست... احساس میکردم به قلب نیروی تیرهوتاری که نسل من زیر سایهاش بزرگ شدهاند، نزدیک شدهام... من خوشبینم
ترجمه بهار سرلک | اعتماد
کازوئو ایشی گورو، نویسنده انگلیسی ژاپنیتبار در نخستین رمانش «منظره پریدهرنگ تپهها» (1982) داستان زندگی پس از جنگ و تغییرات آشفته استوکو را تصویر کرد. در «تسلیناپذیر» (1995) از رایدر، نوازنده پیانویی میگوید که میان وظایف و مسوولیتهای زندگی شخصی و وظایف و مسوولیتهایی که هویت اجتماعی ایجاب میکند، سرگردان است. رمان به نقش هنرمند در جامعه و شکاف موجود میان ایماژهای شخصی و اجتماعی میپردازد. در «بازمانده روز» (1989) یک زندگی عقیمشده را روایت میکند؛ زندگیای که طبقه اجتماعی انسان را به بیرحمترین دشمن خود بدل میکند. سالها بعد در «هرگز رهایم مکن» (2005) از فرسایش تدریجی امید میگوید. از سرکوب بدیهیات. از دانستن اینکه باید آرامش خود را حفظ کرد اما حفظ آرامش چیزی را تغییر نمیدهد.
آخرین کتاب این نویسنده انگلیسی سال 2015 منتشر شد؛ ساکنان جهان افسانهای «غول مدفون» از یاد زدودگی جمعی رنج میبرند. این داستان از طرق مختلف تکاندهنده است و در عین حال ویترینی است از استعدادهای ذاتی ایشیگورو در مقام نویسنده: نثر زیرکانه، فضایی رویاگونه و پرسشهای تاملبرانگیز درباره فقدان و خاطره.
متن پیش رو، بخشهایی از سخنرانی این نویسنده در مراسم اهدای جایزه نوبل ادبیات 2017 است:
شاید اگر پاییز سال 1979 اتفاقی من را میدیدید، سخت میتوانستید طبقه اجتماعی یا حتی نژادم را تشخیص بدهید. آن زمان 24 ساله بودم. شکل و شمایلم ژاپنی به نظر میآمد اما بلندی موهایم تا شانههایم میرسید و سبیلی مثل راهزنها داشتم. تنها لهجه محسوس در حرف زدنم، لهجه بزرگشدههای بخشهای جنوب انگلستان بود. اگر همصحبت میشدیم، «فوتبالیستهای توتال هلند» یا آخرین آلبوم باب دیلن موضوع گپمان میشد یا شاید هم از آن یک سالی که صرف همکاری با بیخانمانها در لندن کردم، حرف میزدیم. اگر اسم ژاپن را وسط میکشیدی، درباره فرهنگش میپرسیدی، وقتی شانه بالا میانداختم و میگفتم که از زمان ترک ژاپن در 5 سالگی قدم در خاک این کشور نگذاشتهام، شاهد ردپایی از ناشکیبایی در رفتارم میشدی.
آن پاییز با یک کولهپشتی، گیتار و ماشین تحریر قابلحمل راهی باکستون نورفولک شدم. در رشته نویسندگی خلاق که دوره یک ساله فوقلیسانس در دانشگاه ایست آنجلیا بود، پذیرفته شده بودم. اتاقی در خانهای کوچک اجاره کرده بودم. پس از گذراندن آن زندگی پر جنبوجوش در لندن حالا با حجم نامتعارفی از سکوت و خلوت روبهرو شده بودم تا خودم را بدل به نویسندهای کنم.
اتاقک من بیشباهت به اتاقهای زیرشیروانی نویسندههای کلاسیک نبود. سقف طوری تعبیه شده بود که ترس از فضای تنگ و محصور را تشدید میکرد. در همین اتاق بودم که با دقت تمام دو داستان کوتاه را که طی تابستان نوشته بودم، زیرورو کردم؛ نمیدانستم داستانها آنقدر خوب هستند که به همکلاسیهای جدیدم نشان بدهم یا نه. قبلا، وقتی 20 سالم بود، نقشه ریخته بودم ستاره راک شوم و تازه این آخریها بود که جاهطلبیهای ادبیام سربرآورده و خودنمایی میکردند. دو داستانی را که حالا داشتم زیرورویشان میکردم، با ترس و لرزی نوشته بودم که با شنیدن اخبار پذیرشم در دانشگاه به جانم افتاده بود. شبی، یکی از آن شبهای هفته سوم یا چهارم در آن اتاقک، خودم را مشغول نوشتن یافتم، آن هم با شدت و حدت تازهای، درباره ژاپن، درباره ناگاساکی، زادگاهم، طی آخرین روزهای جنگ جهانی دوم.
بعد از دودلیهایی که مدت زمانی طول کشید، کمکم داستان را به دیگران نشان دادم. روزهای زمستان 80-1979 و تا بهار به غیر از پنج دانشجوی کلاس، بقال دهکده که از او صبحانه و جگر گوسفند، خوراکیهایی که زندهام نگه میداشت، میخریدم، دوست دخترم لورنا (حالا همسرم است) که هر دو هفته یک بار به دیدنم میآمد، تقریبا با هیچ کس همکلام نشدم. زندگی سرجایش نبود اما در آن چهار پنج ماه نیمی از نخستین رمانم «منظره پریده رنگ تپهها» را کامل کردم؛ داستانی که آن هم در ناگاساکی و سالهایی که این شهر بحران بمب اتم را پشت سر میگذاشت، روی میداد. به خاطر دارم طی این دوره گهگاه ایدههای داستانهای کوتاه خارج از ژاپن را حلاجی میکردم اما علاقهام به نوشتن به سرعت تحلیل میرفت.
آن ماهها برای من حیاتی بودند تا آنجایی که بدون گذراندن آنها احتمالا هرگز نویسنده نمیشدم. از آن زمان، اغلب به گذشته نگاه میکنم و میپرسم: چی به من میگذشت؟ این انرژی غریب چه بود؟ نتیجه این میشود که در آن برهه از زندگیام، درگیر حفاظتی ضروری بودم. برای توضیح این حفاظت باید کمی به عقب بازگردم.
آوریل 1960، پنج ساله بودم که با والدین و خواهرم به انگلستان، شهر گیلدفورد سورری و محله ثروتمندنشین «استاکبروکر بلت» در 50 کیلومتری جنوب لندن آمدیم. عکسهایی که مدتی بعد از رسیدنمان گرفتیم انگلستان را در دورهای غیبشده نشان میدهد. مردها پلیورهای یقه هفت پشمی با کراوات میپوشیدند، مردم هنوز هم پشت ماشینشان تخته رکاب و لاستیک زاپاس میبستند. بیتلز، انقلاب جنسی، اعتراضات دانشجویی، «چندگانگی فرهنگی» بیخ گوشمان بودند، اما باورنکردنی بود که انگلستان حتی انتظارش را نداشت برای نخستینبار با خانواده ما روبهرو شود. دیدن یک خارجی از فرانسه یا ایتالیا آنقدری جالب بود که دیگر کسی به ژاپنیها اهمیتی نمیداد. اما در تمام این مدت، من در کنار پدر و مادر ژاپنیام زندگی دیگری را پیش گرفته بودم.
خانه قوانینی متفاوت، انتظاراتی دیگر و زبانی دیگر داشت. نیت اصلی پدر و مادرم این بود که پس از یک یا شاید دو سال به ژاپن بازگردیم. در واقع، در یازده سال نخست اقامت در انگلستان، در حالت ابدی «سال دیگر» بازمیگردیم، بودیم. در نتیجه، نگرش والدینم مثل مهمانها و نه مهاجران باقی ماند. گهگاه درباره لباسهای بامزه بومیها با همدیگر حرف میزدند بدون اینکه احساس کنند پذیرش این سبک لباس جزو تعهداتشان است. سالهای سال فرض بر این بود که به ژاپن بازمیگردم و بزرگسالیام را در آنجا میبینم و خانواده تلاش میکرد که جنبه ژاپنی تحصیلاتم حفظ شود. گفتوگوهای پدر و مادرم که از دوستان قدیم، اقوام و داستانهایی از زندگیشان در ژاپن میگفتند همگی منبعی تمامعیار از تصورات و خیالات بود. از طرفی انبار خاطرات خودم را هم داشتم؛ انباری که وسعت و شفافیت آن غافلگیرکننده است.
چیزی که در حال شکلگیری بود این بود که من داشتم بزرگ میشدم، مدتها پیش از آنکه به فکر خلق جهانهای داستانی منثور شوم، تمام فکر و ذکرم مشغول ساخت مکان پرجزییاتی به نام «ژاپن» بود- جایی که به نوعی متعلقش بودم، جایی که از آن حس خاص هویت و اعتمادبهنفسم را میگرفتم. واقعیت اینکه طی آن دوران من هرگز از لحاظ فیزیکی به ژاپن بازنگشتم باعث شد نگرشم به این کشور شفافتر و شخصیتر شود.
از این رو نیاز به حفاظت بود. به همین دلیل زمانی که به نیمه دهه سوم زندگیام رسیدم متوجه نکاتی بنیادین شدم. به تدریج پذیرفتم ژاپن «من» با مکانی که بتوانم با هواپیما به آنجا بروم، تطابق ندارد؛ سبک زندگیای که والدینم از آن حرف میزدند، طی دهههای 1960 و 1970 بهشدت رنگ باخت.
حالا مطمئنم این احساس بود که ژاپن «من» بیهمتا و در عین حال بهشدت شکننده بود- چیزی که پذیرای تصدیق دنیای خارج نبود- و همین انگیزهای برای کار در آن اتاقک در نورفولک شد. کاری که مشغولش بودم آوردن رنگها، رسوم، آداب معاشرت، تشخص و وقار، کمبودها و هر آنچه هرگز درباره این مکان به آن فکر کرده بودم پیش از آنکه برای همیشه از ذهنم رخت بربندند، روی کاغذ بود. آرزویم این بود که ژاپنم را در داستان دوباره بسازم تا مصون بماند و بدینترتیب بعدها بتوانم نام کتابی را بیاورم و بگویم: «بله، ژاپن من اینه، توی این کتاب.»
مارس 1988، 33 ساله بودم. روی کاناپه دراز کشیده بودم و به آلبوم تام ویتس گوش میدادم. من و لورنا پارسال خانهای در بخش قدیمی اما دلپذیر جنوب لندن خریدیم و در این خانه، برای اولینبار، اتاق مطالعه خودم را داشتم. کوچک بود و دری هم نداشت اما از هیجان اینکه میتوانم کاغذهایم را دوروبرم پخشوپلا کنم و آخر کار مجبور نباشم آنها را جمع کنم، سر از پا نمیشناختم. در این اتاق بود که سومین رمانم را تمام کردم. اولین رمانی بود که وقایع داستان در ژاپن روی نمیداد- با نوشتن رمانهای قبلی، ژاپن شخصیام آن شکنندگی سابق را نداشت. حقیقتش اینکه کتاب جدیدم، به نام «بازمانده روز»، ظاهر انگلیسی حد اعلایی را داشت- اگرچه تمام امیدم این بود که به سبک قلم بسیاری از نویسندگان بریتانیایی نسلهای قدیم نیست. مراقب بودم فرض را بر این نگذارم، همان طور که برخی نویسندههای بریتانیایی این ذهنیت را دارند که همه خوانندههایم انگلیسی هستند و آشنایانِ بومیِ ریزودرشتها و دلمشغولیهای زبان انگلیسی هستند.
در آن زمان، راه را برای ادبیات بینالمللیتر و جامعتر از ادبیات بریتانیایی هموار کرده بودند؛ ادبیاتی که ادعای مرکزیت یا اهمیتی خودجوش برای بریتانیا نداشت. نوشتار به معنای واقعی کلمه، پسااستعماری بود. میخواستم من هم مثل آنها ادبیات «بینالمللی» بنویسم که به راحتی آب خوردن از مرزهای فرهنگی و زبانی عبور کند ولی در عین حال داستانی بنویسم که داستانش بهشدت در دنیایی انگلیسی روی بدهد. نسخه من از انگلستان یک جورِ افسانهای بود، جایی که اعتقاد داشتم که نمایبیرونیاش در تخیل مردم سراسر جهان از جمله آن دسته از مردمی که هرگز این کشور را ندیدهاند، زنده است.
داستانی که تمام کردم درباره پیشخدمتی انگلیسی بود که پی میبرد، البته خیلی دیر، که یک عمر اساس زندگیاش را بر پایه ارزشهای اشتباه گذاشته است و بهترین سالهای زندگیاش را صرف خدمت به اربابی که طرفدار نازی بوده، کرده است؛ حالا که میبیند نمیتواند عهدهدار مسوولیت اخلاقی و سیاسی زندگیاش شود، عمیقا احساس میکند زندگیاش را حرام کرده. و مهمتر اینکه در جدیتی که برای بدل شدن به پیشخدمتی تمام و کمال به خرج داده، عشق ورزیدن و قبول عشق زنی را که دوستش دارد بر خود ممنوع کرده بود. دستنوشتهام را بارها خواندم و رضایتی معقول به دست آوردم. با این وجود کمبود چیزی آزارم میداد. تام ویتس شروع به خواندن ترانهای به نام «Ruby’s Arms» کرد. این ترانه تصنیفی درباره مردی، احتمالا یک سرباز، است که معشوقهاش را در خواب، ترک میکند. ترانه با صدای امریکایی ولگرد خشنی خوانده میشود که مطلقا اهل در میان گذاشتن احساساتش نیست.
بعد نوبت به لحظهای میرسد، تقریبا اواسط ترانه، که خواننده به ما میگوید دلش شکسته است. تکاندهندگی این لحظه تابآور نیست آن هم به دلیل تنشی که میان خود احساس و مقاومت دستوپاگیری که ولگرد آشکارا برای ابراز احساسش بر آن چیره شده است. تام ویتس این قسمت را با عظمتی کاتارتیک میخواند و در این وقت احساس میکنی مردی استوار در مواجهه با غمی منکوبکننده از هم پاشیده میشود. همینطور که به تام ویتس گوش میدادم، فهمیدم چه کمبودی در کار است. مدتها پیش بدون فکر تصمیم گرفتم پیشخدمت انگلیسیام تا آخر داستان به دفاع از احساساتش در مقابل خودش و خواننده ادامه دهد و ترتیبی میدهد پشت آنها پنهان شود. حالا میدیدم باید خلاف این تصمیم را اجرا کنم.
در یک لحظه، وقتی داستان به مرحله آخر نزدیک میشود، لحظهای که میباید با دقت آن را انتخاب میکردم، باید شکافی در زرهاش ایجاد میکردم. باید میگذاشتم تمایلی بیکران و تراژیک در پشت این زره به یک نظر دیده شود. اکتبر 1999 از سوی کریستف اوبنر، شاعر آلمانی که نمایندگی کمیته بینالمللی آشوویتز را بر عهده داشت، به بازدیدی چند روزه از اردوگاه کار اجباری سابق دعوت شدم. استراحتگاه من در «یوث میتینگ سنتر» در جادهای میان نخستین اردوگاه آشوویتس و اردوگاه مرگ بیرکناو حدودا سه کیلومتر آن طرفتر بود. احساس میکردم دستکم از لحاظ جغرافیایی به قلب نیروی تیرهوتاری که نسل من زیر سایهاش بزرگ شدهاند، نزدیک شدهام. در بیرکناو، در بعدازظهری بارانزده، پیشاپیش ویرانههای اتاقهای گاز ایستادم که حالا به طرز غریبی فراموش شده و مورد بیتوجهی قرار گرفته بودند.
آن موقع 44 ساله بودم. تا آن زمان به جنگ جهانی دوم و وحشتها و دستاوردهایش که متعلق به نسل پدر و مادرم بود، فکر میکردم. اما حالا به ذهنم رسید مدتها پیش، بسیاری از افرادی که شاهد نسخه دسته اول این وقایع هولناک بودند، زنده نیستند. ما سالهای جنگ را تجربه نکردهایم، اما حداقل پدر و مادرهایی ما را بزرگ کردهاند که آثار شکلگیری زندگیشان با این وقایع هرگز محو نمیشوند. آیا من، حالا که نقش بازگوکننده این داستانها را دارم، سابق بر این به این مسائل آگاه بودهام؟ آیا یک ملت مثل یک فرد به خاطر میآورد و فراموش میکند؟ حافظه یک ملت دقیقا چیست؟ در کجا از آنها نگهداری میشود؟ صدای خودم را میشنیدم که میگفتم دنبال راههایی هستم که درباره این چیزها بنویسم.
تازگیها فهمیدهام سالهاست ساکن یک حبابم. متوجه ناامیدی و تشویشهای آدمهای اطرافم نشدهام. فهمیدهام دنیای من- دنیای متمدن، مکانی برانگیزاننده که با آدمهای طعنهآمیز و با دیدگاههای لیبرال پر شده است- خیلی کوچکتر از آن چیزی است که فکرش را میکردم. سال 2016، سال رویدادهای سیاسی شوکهکننده- و برای من افسردهکننده- در اروپا و امریکا، و اقدامات تهوعآور تروریسم در جای جای جهان، من را وادار کرد تا این نکته را تایید کنم که پیشرفت بدون مانع ارزشهای لیبرالِ انسانی که از زمان کودکیام بدیهیترین مساله بودند، شکل یک توهم را به خود گرفتهاند. من بخشی از نسلی هستم که به خوشبینی متمایل است و چرا که نه؟ ما دیدهایم که پیرترها اروپا را از مقر رژیمهای تمامیتخواه، عاملیت قتلهای زنجیرهای و خونریزیهای بیسابقه در تاریخ به مناطق لیبرال دموکراتی تبدیل کردهاند که مردمانش در صمیمیتی بدون مرز زندگی میکنند. دیدهایم که امپراتوریهای استعمارگر با خودسریهایی که سزاوار سرزنش هستند و با این وجود تضمینی بر وجودشان است، در سراسر جهان فروپاشیدهاند. ما در پسزمینه تصادم عظیم- هم از لحاظ ایدئولوژیک و هم از لحاظ نظامی- بزرگ شدهایم میان کاپیتالیسم و کمونیسم، و شاهد آنچه بسیاری از ما باور داریم پایان خوش است، بودهایم.
اما حالا، با نگاه به گذشته، از زمان سقوط دیوار برلین این دوره شبیه به دورهای از خود راضی، شبیه به دوره فرصتهای از دست رفته میماند. نابرابریهای چشمگیر - از ثروت و فرصت- میان ملتها و درون ملتها اجازه رشد پیدا کردند. به ویژه اشغال مصیبتبار عراق در سال 2003 و پس از آن در هم شکسته شدن اقتصاد در سال 2008، سالهای متوالی سیاستهای خشک و خشن بر سر مردم عادی آوار شد و ما را به زمان معاصری رساند که ایدئولوژیهای راست افراطی و ملیگرایی قومی تکثیر یافتند. نژادپرستی در اشکال سنتی و مدرنشدهاش، نسخههایی با مصرفکنندههای بهتر، بار دیگر جان گرفتهاند و در خیابانهای متمدنشده ما مثل غول مدفونی که از خواب برخاسته، برانگیخته شدند. در این لحظه گویی دستمان از جنبشی مترقی برای اتحاد خالی است. در عوض، حتی در ثروتمندترین دولتهای دموکراتیک غربی، به لشکرهای رقیبی تجزیه شدهایم که به تلخی برای منابع یا قدرت میجنگیم.
من حالا مردی شصتوچند ساله هستم؛ مردی که در مه چشمهایش را میمالد و میکوشد محدوده چیزهایی را تشخیص دهد که تا دیروز حتی به وجود داشتنشان هم در این دنیا شک داشت. آیا من، نویسندهای بازنشسته (متعلق به نسل روشنفکری بازنشسته) میتوانم انرژی نگاه کردن به این مکان ناآشنا را پیدا کنم؟ آیا چیزی که ممکن است به ایجاد دیدگاه کمک کند در بساطم باقی مانده، چیزی که لایههایی احساسی به مباحث، مبارزهها و جنگها میدهد که در نهایت منجر به تقلای جوامع برای پذیرش تغییرات گزاف میشود؟ باید به راهم ادامه دهم و هر چه را در توان دارم انجام دهم. چرا که من هنوز هم بر این باورم که ادبیات مهم است و زمانی که از این زمین صعبالعبور میگذریم، به این شکل هم خواهد بود.
اما برای الهام گرفتن و هدایت ما چشم من به نویسندگان نسلهای جوانتر دوخته شده. این دوره زمانه آنهاست و آنها دانش و غریزهای برای ادبیات دارند که در من نشانی از آن نبود. در دنیای کتاب، سینما، تلویزیون و تئاتر استعدادهای بیپروا و پرشور و حرارت میبینم: زنان و مردانی که چهلوچند، سیوخردهای یا بیست ساله هستند. بنابراین من خوشبینم. چرا نباید باشم؟ در زمانه تقسیمبندیهای فزاینده خطرناک، باید شنوا باشیم. نوشتار خوب و خوانش خوب مرزها را از هم میدرد. حتی شاید ایدهای تازه به دست بیاوریم، دید انسانی شگرف که با توسل به آن جان بگیریم.