قاعده این بود که فقط میتوانستی آثار همشاگردیهای خودت را بخری... برای ایجاد خلاقیت؛ مهارت در فوتبال، یا راندرز اهمیتی نداشت، بلکه نقاشی، مجسمه سازی، نوشتن شعر مهم بود... همان طوری از ما میترسید که کسی ممکن است از عنکبوت بترسد... عشاق پیشنهاد «تأخیر»شان را ارائه میکنند، تا پیش از اهدای نهاییشان چند سال بهشان مهلت داده شود... ما آثارتان را میبردیم چون روحتان را آشکار میکرد
ظاهرا رمان نویسهای انگلیسی ترجیح میدهند به شکل غیر مستقیم، به مسائل روز بپردازند. مثل یان مک ایوان که برای نشانی دادن به یازده سپتامبر، خانم دالووی و راه و رسم ویرجینیا وولف را به عنوان مدل برگزیده که هراسهای جنگ جهانی دوم را در یک روز آفتابی تابستان تصویر میکرد. حالا کازوئو ایشی گورو را هم داریم که برای پرداختن به بحث داغ آبستنی غیرجنسی، به سنت قدیمی داستانهای مدرسههای شبانه روزی انگلیسی روی آورده است. دنیای دلپذیر و بورژوای مک ایوان در معرض نور طلایی قرار میگیرد. دنیای تیرهتر ایشی گورو در نور کدر مرواریدواری قرارمیگیرد که گرایش ماست برای در لفاف قرار دادن گذشته؛ او از پشت سایهها اشاره میکند، اما ترجیح میدهد همه چیز را در فاصلههای معقول قرار دهد.
دنیایی که ایشی گورو خلق میکند، هم مشابه چیزیست که از دوران مدرسه میشناسیم و هم کاملا مشابه آن نیست. بچههای مدرسهی هیل شام به شکل عجیبی محدود به نظرمیرسند؛ نه فقط ورای مرزها، ماجراجویی نمیکنند، حتی انگار دلشان هم نمیخواهد این کار را بکنند. حتی بعدتر در زندگی نیز، هنگامی که دلایل کافی دارند که از هیل شام منزجر باشند، همچنان رویاوار از آن حرف میزنند: «دربارهی ناظمهامان، دربارهی همهی چیزهایی که زیر تخت جمع میکردیم، فوتبال، بازی راندرز، مسیری که تو را از دور ساختمان اصلی میبرد، دربارهی همهی شکافها و کنجها، برکهی مرغابی، غذا، چشم انداز از«اتاق هنر»رو به دشتها در یک صبح مهآلود.»
راوی، [کتی ه.] که برایش این دنیایی کامل محسوب میشود، میتواند در بزرگی توضیح بدهد که: «چه خوش شانس بودیم-تامی، روث، من، همهی دیگران»، چون او زمانی بخشی از این دنیا بوده. حتی تماشای کلبههای ورزشی مدرسه، هنگامی که از روستا میگذرد، «ساختمانهای پیش ساختهی سفید و کوچک با یک ردیف پنجره»او را دچار شور و شعف میکند: «عاشق کلبههای ورزشیمان بودیم، شاید چون ما را به یاد کلبههای کوچکی میانداخت که در کتابهای مصور کودکیمان مردم در آنها زندگی میکردند. یادم است توی دبیرستان از ناظمها تقاضا میکردیم که جلسهی بعدی درس را هم به جای کلاس معمولی در کلبهها برگزار کنند.»
سپس به سنتهای ویژهی هیل شام که این همه دوستاش میدارند پرداخته میشود، مثلا«مبادلات»:
«چهار بار در سال -بهار، تابستان، پاییز، زمستان- یک جور نمایشگاه فروش اشیای اضافی داشتیم که شامل همهی چیزهایی میشد که در طول سه ماه از نمایشگاه قبلی درست کرده بودیم. نقاشی، طرح، ظروف سفالی؛ همه نوع «مجسمه»از هر جنسی -مثلااز قوطیهای دورانداخته، شاید، یا در بطری جسبانده شده روی مقوا. هر چیزی را که در نمایشگاه میگذاشتی، بهات بن نمایشگاه میدادند -ناظمها تعیین میکردند که شاهکارت چه قدر میارزد- و روزنمایشگاه میتوانستی بروی و هر چیزی را که خواستی با آن بنها بخری. قاعده این بود که فقط میتوانستی آثار همشاگردیهای خودت را بخری که در یک سال تحصیلی بودید، اما هنوز حق انتخاب فراوان بود، چون اغلب ما در طول سه ماه بسیار پرکار بودیم.»
فکرش را بکنید، بچه مدرسهایها نه تنقلات، نه اسباب بازی، بلکه اثر هنری بخرند، آن هم چنین با شور و شوق. بعدتر میفهمیم که «حراجها»یی هم بوده که دانشآموزان از فروشندگان چیزهایی را میخریدند اما کتی توضیح میدهد که نمایشگاهها «تنها وسیلهای بود، جدا ازحراجها... که کلکسیونهای شخصی ما را شکل میداد». در حالی که روث میگوید: «همهی اینها بخشی از خاص بودن هیل شام را برای ما میساخت. شیوهای که ما را تشویق میکردند تا آثار همدیگر را ارزش گذاری کنیم.» و نیز برای ایجاد خلاقیت؛ مهارت در فوتبال، یا راندرز اهمیتی نداشت، بلکه نقاشی، مجسمه سازی، نوشتن شعر مهم بود. پسری به نام تامی که ابدا استعدادی در هنر و صنعتگری نداشت برگزیده میشود تا مورد مطالعه قرار گیرد: «او را از بازیها بیرون میگذاشتند، پسرها سر شام کنارش نمینشستند، یا اگر پس از خاموشی توی خوابگاه چیزی میگفت وانمود میکردند چیزی نشنیدهاند.» آن قدر که سرانجام یکی از ناظمها، که مهربانتر از بقیه بوده -بزرگترها در این جا معلم نیستند، بلکه «ناظم»اند- او را میکشد کنار تا به او اطمینان بدهد که «اگر من خلاق نیستم، اگر واقعا حس میکنم [هنر را] دوست ندارم، هیچ عیبی ندارد. گفت ایرادی ندارد.»
ایشی گورو در بازسازی فضای خاص و سرکوبگرمدرسه(و هر نهاد دیگری) تواناست -دستهای که شکل میگیرد، رقابتی پنهان میان بچهها، دغدغهی این که کی کنار کی بنشیند، کی را دیدهاند که با کی حرف میزده، کی در هر لحظه پرطرفدار است و کی نه. همهی اینها به صدایی کنواخت و بیاحساس کتی. مربوط است -مؤدب، معقول، اما به شکل قانعکنندهای توانا در شوخیها و بیرحمیهای کودکانه: «تامی، رو پشتت oop-oop نشسته!» و درآوردن صدای تهوع در مواجهه با زوجی که دست همدیگر را گرفتهاند. لحن او به گونهایست که پرسشهایی را که شکل میگیرد و مثل صدایی نامشخص یا بویی در صحنهای آشنا آدم را آزار میدهد، فرو بنشاند. چرا میس لوسی، در حال آرام کردن تامی، «از خشم میلرزد؟» و وقتی با آزردگی از بچههایی میگوید که «به قدر کافی آموزش ندیدهاند» منظورش چیست؟ منظور او نمیتواند این باشد که به قدر کافی درس نخواندهاند. تامی حس میکند که «چیزی که او ازش حرف میزند، راستش، ما بودیم. بلایی که روزی قرار بود سر ما بیاید. اهدا و از این حرفها.» در واقع، به آنها میگویند چیزی را اهدا خواهند کرد، اما از این حد فراتر نمیروند. جنبهی راز آمیز و شوم این «اهدا» مشخص نبود.
خواننده به مرور سرگردان میشود: چرا تولید اثر هنری برای بچهها این قدر مهم است؟ این چیست که همهی بچهها میخواهند داشته باشند؟ به دنیای بیرون به شکل شومی، ابدا ارجاع داده نمیشود، هیچ ارتباطی با آن برقرار نمیشود. آشکار است که دنیای بیرون، از وجود آنها بیخبر است. آنها حتی برای خریدهای گاهگاهی هم بیرون نمیروند؛ فروشندگان دورهگرد با جعبههایی از راه میرسند که در آنجا خالی میکنند و آنها تیشرت و نوار کاست موسیقی میخرند و از خریدشان لذت میبرند. همین حراجهاست که بچهها را بسیار به هیجان میآورد و آنها را به رضایتی میرساند که هرگز تقاضای بیش از آن را نمیکنند، مثلا این که بخواهند بروند به دنیای بیرون که این همه چیزهای خواستنی از آنجا میآید.
بعد از صحبت تامی با میس لوسی، حتی کتی بنا میکند به پرسیدن: «حلقهی اتصال ماجرا کجاست؟ چرا میس لوسی این قضیهی اهدا را مطرح کرده؟ این قضیه چه ربطی به خلاقیت دارد؟» آیا حلقهی اتصال، گالریست -که شایع شده جاییست که در آن یک مهمان مرموز، که فقط «مادام» خطابش میکنند، بهترین آثار آنها را انتخاب میکند؟ او چرا آثار آنها را جمع میکند؟ کتی حس میکند که: «همهی اینها به هم ربط دارد، اما من سر در نمیآورم.» گرچه دانشآموزان از گالری خبر دارند -همچنان که از«اهدا»- به غریزه از اشاره به آن در حضور ناظمها شرم دارند. چیز دیگری که ازش طفره میروند مادام است، که دوبار در سال از هیل شام دیدن میکند، و مراقب است که با هیچ کدام از آنها روبهرو نشود. روث میگوید: «از ما میترسد... همیشه فکر میکردم چون آدم متکبریست، اما مسئله چیز دیگریست، حالا دیگر مطمئنم. مادام از ما میترسد.»
برای آزمایش نظریهی روث، آنها ملاقاتی را با او ترتیب میدهند و قضیه همان طوریست که حدس زده بودند:
«تا سر جایش ایستاد فوری به چهرهاش نظر کردم. و حتی حالا مقابل چشمم است، لرزهای که فرو نشاندهب ود، هراسی واقعی که مبادا یکی از ما تصادفی لمساش کند... همان طوری از ما میترسید که کسی ممکن است از عنکبوت بترسد. آمادهی این موقعیت نبودیم. هرگز تجربه نکرده بودیم حیرتی را که به ما دست داد که این طوری به آدم نگاه کنند، مثل این که عنکبوت هستی.»...
این شاهکار ایشی گوروست که از هیل شام جایی هراسآور نمیسازد که اگر میخواست از قواعد ژانرهای علمی خیالی و فیلمهای ترسناک تبعیت کند میشد؛ او تا حد امکان آنجا را معمولی جلوه میدهد، حتی نسخهی بدل دنیای خودمان. این باور کردنیست که بچهها این قدر منفعلانه چیزهایی را که بهشان میگویند و میآموزند، میپذیرند. جز صحنهی خشمگین شدن تامی که در زمین فوتبال روی میدهد، هیچن شانی از طغیان وجود ندارد، و حتی این را میتوان به وجود ناآرام او نسبت داد که میتواند در هر مدرسه و هر زمینی روی دهد.
در واقع دنیای بیرون است که به نظر آنها جاییست که بایستی از آن اجتناب کرد: جایی ناشناخته که اشتیاقی برای عبور از مرزهایش ندارند. مثلا جنگل روی تپه به نظر برایانها نمادیست تیره و خطرناک. هرگز پا به آنجا نمیگذارند تا آن جا بازی و اکتشاف کنند، مثل بچههای دیگری که ممکن بود این کار را بکنند؛ در عوض، جنگل روی هیل شام سایه انداخته؛ بچهها دربارهی آن دچار کابوس هستند، با آن همدیگر را میترسانند و دربارهی آن قصه میسازند -این که پسر بچهای که فرار کرده بوده در جنگل پیدا شده، بسته شده به یک درخت و با پاهای بریده؛ این که دختری که از نردهها بالا رفته کوشیده برگردد اما اجازه پیدا نکرده و در نتیجه «روحش همیشه در جنگل سرگردان است، به هیل شام خیره میشود، در حسرت بازگشت.»
شایع کردهاند که شرلوک هلمز را به خاطر پیپش از کتابخانه بیرون انداختهاند. اما وقتی یکی از دانشآموزان جرأت میکند و از یکی از ناظمها میپرسد هرگز سیگار کشیده یا نه؟، همگی به او چشم غره میروند، «خشمگین بودیم که چنین سؤال گستاخانهای را پرسیده.» ناظم میگوید: «شما خاص هستید. پس خودتان را دریابید، خودتان را از درون سالم نگه دارید، برای شما خیلی مهمتر است تا برای من» و هیچ کس به فکرش نمیرسد که بپرسید: «چرا؟ چرا برای ما بدتر است؟» کتی که میکوشد کم گویی آنها را تحلیل کند توضیح میدهد: «اگر از این موضوعها پرهیز میکردیم، شاید دلیلش این بود که از آنها خجالت میکشیدیم.»
غریب این که وقتی بحث سکس به میان میآید، چنین خودداریای ضرورت نمییابد. وقتی سیزده سالشان میشود و طبعا «در مورد سکس نگران و هیجانزده میشوند». ناظمها توضیحات ضروری را میدهند و از کلاس زیستشناسی اسکلتهایی را میآورند و به صورتی گرافیکی قضیه را برایشان تشریح میکنند. هشداری که در مورد رفتار جنسی میدهند صرفا این است که اگر با آدمهای دنیای بیرون مواجه شدند، یادشان باشد که آنها با «ما بچهها، فرق دارند: آنها میتوانند با سکس بچهدار شوند.»
و ما میدانستیم که برای ما بچهدار شدن امری کاملا ناممکن بود، آن بیرون، بایستی مثل بقیه رفتار میکردیم. بایستی قاعدهها را رعایت میکردیم و به سکس همچون چیزی بسیار خاص نگاه میکردیم.
کتی. و بقیهی بچهها متوجه هستند که بحث سکس همواره به بحث اهدا ربط پیدا میکند، و از آنجا که قرار بود در مورد سکس کاملا بیاعتنا باشند، این راه را جسته بودند که در مورد اهدا نیز بیاعتنا باشند، حتی وقتی میخواستند سربهسر تامی ساده لوح بگذارند، دربارهی آن شوخی میکردند و میگفتند اهدا یعنی درآوردن کبد یا کلیه و تقدیم کردن آن، و این شوخی را ادامه میدادند و وانمود میکردند اعضای بدنشان را درآوردهاند و سر شام در بشقاب کسی دیگر گذاشتهاند. «این کار محض خنده بود، تا کسی را از شام خوردن باز داریم-و به نظرم راهی بود برای تأیید آیندهای که پیش رویمان بود.»
همانطور که تامی میتواند خشمگین شود، کتی. نیز درمییابد که دارایاحساساتیست که قادر به تحلیلشان نیست. او به آهنگ محبوبش گوش میکند که این ترانهاست: «هرگز رهایم نکن.» این عنوان البته اشارهایست به تنها ترانهی پاپی که به بلوغ ربط پیدا میکند و ترانهای احساساتیست، اما وقتی او این کلمات را میشنود: «بیبی، بیبی، هرگز رهایم نکن.» مفهومی رمانتیک از آن نمیگیرد، بلکه تصور میکند زنیست که نمیتواند بچهدارشود، و بعد به وسیلهی معجزهای این توانایی را پیدا میکند، بالشی را عوض آن در بغل میگیرد، میرقصد و آن کلمات را زمزمه میکند. و وقتی میبیند که مادام، توی راهرو داشته او را تماشا میکرده و گریه میکرده، یکه میخورد.
مدتها بعد هنگامی که کتی به جستجوی مادام برمیآید و با او روبهرو میشود و از او میخواهد که به پرسشهای او دربارهی رازهای هیل شام پاسخ دهد، مادام میگوید او البته نمیدانسته تصور او از بالش بچه بوده، بلکه چیزی به کل متفاوت را تصور کرده: «میدیدم دنیای جدید به سرعت دارد پیش میآید. دنیایی علمیتر، با کارآیی بیشتر، بله. درمانهای بیشتر برای بیماریهای قدیمی. دنیایی بسیار بهتر. اما زمخت و بیرحم. و دختر کوچکی را دیدم، که چشمانش را محکم بسته، و دنیای قدیم را در بغل گرفته، دنیایی را که از ته دل میداند که باقی نخواهد ماند، و التماس میکند که رهایش نکند. دیدمت و دلم شکست. و این را هرگز فراموش نکردهام.»
بنابراین در لحظههایی بیحفاظ، سرانجام احساس، بیدعوت، وارد این دنیای منظم میشود -و همراه با احساس، رویاها از راه میرسند. هنگامی که شاگردان در گام بعدیای که برایشان تدارک دیدهاند، هیل شام را ترک میکنند، به سوی کلبهها، در حال و هوایی آشکارا بیهدف قرارمیگیرند. این جا نه از درس خبری هست، نه از ناظمها. در عوض، رهایشان میکنند در چند ساختمان کثیف روستایی به حال خودشان، ظاهرا تحت نظارت پیرمردی به نام کیفرز، که واضح است نمیخواهد کاری به کارشان داشته باشد. طبیعیست که آنها آینده را به صورتی رویایی از آنچه به وقوع خواهد پیوست تصور میکنند(چیزی غیر از«اهدا»و«تکامل»).
روث باهوش و بامزه، خودش را با ایدهی کار کردن در یک اداره سرگرم میکند، مجذوب عکسیست که ظاهرا از یک ادارهی معمولی دیده. او سفری میکند به شهر مجاور و نمونهی چنین جایی را واقعا میبیند و آنجا زنی هست که روث او را به عنوان یک «امکان» برمیگزیند، واژهای که آنها برای اهدای جنین استفاده میکنند. آیا روث ممکن است نسخهی بدل این موجود رشکانگیز باشد؟ همچنان که به جست و جویش ادامه میدهد این ایده آشکارا عبث به نظر میرسد -زن، خوش لباس و بسیار دور از دست است، برخلاف خودش، و این سرخوردگی به نارضایتی و حتی اندوه منجر میشود. او به انفجاری نامعمول از تلخی راه میدهد: «آنها هیچ وقت، از آدمهایی مثل آن زن استفاده نمیکنند. دربارهی این قضیه فکرکنید. آن زن دلش میخواسته چی بشود؟... ما از آدمهایی مثل او الگو نگرفتهایم... ما ازآشغالها الگو گرفتهایم. معتادها، ولگردها، آوارهها، شاید محکومان، فقط بیمار روانی نبودهاند. ریشهی ما همین هاست... اگر میخواهید به امکانها فکر کنید، اگرمیخواهید این کار را درست انجام بدهید، توی جوهای آب بگردید. توی سطلهای زباله بگردید. توی توالتها بگردید، آن وقت میفهمید از کجا نشأت گرفتهاید.»
دنیای رویایی هیل شام یک فریب از آب درمیآید. یأس حاکم میشود. ناگهان «تأخیر» بدل میشود به تنها امید: شایعهای هست که اگر کسی دلش بخواهد، اگر مثلا عاشق شود، به شکلی جدی، آن وقت «تأخیر»در اهدا ممکن است تصویب شود. (توسط کی؟ گفته نمیشود. هیچ سازمانی خودش را آشکار نمیکند تا معلوم شود چنین درخواستی را بایستی جامهی عمل بپوشاند: این سازمان، نامرئی باقی میماند. از برنامهای از پیش تعیین شده خبری نیست، همین طور از پلیس که شب بیاید و اهدا کنندهها را بگیرد و ببرد. فرمانروای سرسخت، نامرئی باقی مانده است.) روث خودش این حقیقت را میپذیرد که زمان آن فرا رسیده اهدایش را انجام دهد. میگوید: «به هر حال، ما بایستی این کار را انجام دهیم، مگر نه؟» -و آدم به یاد میآورد که نکتهی اساسی در تاریخ انسانها این است که هنگامی که دست از جنگ میکشند و به تقدیر محتومشان تن میسپارند، اضمحلال پایان آن تاریخ خواهد بود. همچنین آدم یاد ثبت نام یهودیانی میافتد که به اردوگاهها اعزام میشدند.
روث پیش از مرگ از کتی. و تامی میخواهد که سعی خودشان را برای به دست آوردن آیندهای بهتر بکنند. کتی. بدل میشود به «پرستار»تامی و در اتاق تامی در مرکز بازپروری کینگزفلد «که آفتاب از میان شیشهی یخ زده میتابید، طوری که در اول تابستان، حس میکردی پاییز از راه رسیده» و در حال وقت گذرانی «گپ زدن، عشقورزی، بلند کتاب خواندن و طراحی کردن» منتظرند تا اعلان اهدای چهارم تامی، که آخرین اهدا خواهد بود، فرا برسد، و آنها به امکان «تأخیر» فکر میکنند. تامی مانده که آیا اثر هنریای که در هیل شام این قدر تشویقشان میکردند تا ارائه دهند «چیزهایی نظیر نقاشی، شعر، و این جور چیزها... ضمیر درونشان راآشکار میکرده... روحشان را آشکار میکرده» و آیا این را میتوانند به عنوان درخواست ارائه کنند. او با شور و شوقی تمام بنا میکند به کار هنری، کشیدن طراحی که آن قدر در هیل شام از انجامش ناتوان بود. حتی کتی هم میتواند بفهمد که طرحهای او خوب نیست. تازه، هیل شام دیگر تعطیل شده، دیگر وجود ندارد. اما کتی نقشهای میکشد که شاید نجاتشان دهد.
ایشی گورو همچون کتاب پیشیناش، وقتی یتیم بودیم رمانش را با بردن شخصیتها به سفرنهایی به پایان میبرد -انگار میگوید کشف گذشته، ترسناک و ضروریست. کتی و تامی، مسلح به کتاب طرحهای تامی، در مسیر یک ردیف خانهی بالکندار، در شهری ساحلی به جست و جوی مادام میپردازند، او را مییابند و به شکلی غیرمنتظره با میس امیلی روبهرو میشوند که اکنون زندانیست و روی صندلی چرخدار نشسته، معلوم نمیشود چرا و چگونه. در فضایی غریب و تئاتری، تاریک با پردههای کشیده، همچون صحنهی تئاتر، عشاق پیشنهاد «تأخیر»شان را ارائه میکنند، تا پیش از اهدای نهاییشان چند سال بهشان مهلت داده شود. تامی اثر هنریاش را به عنوان دلیلی برای چنین تأخیری ارائه میدهد. چیزی مثل جادوگر شهر زمرد. مادام برایشان آشکار میکند که شایعهی «تأخیر» بیاساس است، چنین امکانی وجود ندارد. اما اگر هنر چنین ارزشی ندارد، پس چرا آن ها را این جور آموزش میدادند و تشویق میکردند به انجامش؟ چرا آثار هنریشان را نگهداری میکردند؟
ما آثارتان را میبردیم چون روحتان را آشکار میکرد. درستتر بگویم، این کار را میکردیم تا ثابت کنیم اصلاروح دارید.
کتی و تامی همچون بردهها راه گریزی ندارند و چارهای ندارند جز این که منتظر سقوط باقی بمانند، از یک اهدا به اهدایی دیگر، تا اهدای واپسین، و بعد: «حتی اگر به لحاظ تکنیکی کامل شدهای، هنوز به نوعی آگاهی؛ میفهمی که چند اهدای دیگر باقیست، بسیاری دیگر؛ و دیگر نه از مرکز بازپروری خبری هست، نه پرستار، نه دوست؛ و دیگر هیچ کاری نداری جز این که به اعضای قابل اهدای دیگرت نگاهی کنی تا وقتی که کلیدت را خاموش کنند. فیلم وحشتناکیست، و اغلب مردم دوست ندارند به آن فکر کنند.»
نوشتن چنین رمانی مخاطرهآمیز است، و ایشی گورو از این شیوه ترس به خود راه نداده. یک ریسک استفاده از کتی. به عنوان راویست که با آن لحن یکنواخت به این موضوع سیاه و وحشتناک میپردازد. آیا لحن تامی که احساساتش را اینگونه کنترل نمیکند یا مدام که کنترل شدهتر اما خودآگاهتر است، متن قویتری به بار نمیآورد؟
نکتهی دیگر این است که پیشرفت علم، گاهی از قلم نویسنده سریعتر است: مسئلهی تولید آزمایشگاهی به نوعی تحت تأثیر تحقیقات سلولی جنین قرار گرفته، تازهترین تحقیقات در کرهی جنوبی مبتنیست بر بایپس کردن جنین، به گونهای که آسیبهای اعضا پیش از شکل گرفتن جنین برطرف میشود. تصویری که ایشی گورو از مزرعهی کلونها ارائه میکند متعلق است به فیلمهای ژانر وحشت -و کابوس محافظهکاران دولت و کلیسا- اما اشارهای به وحشت واقعیتر و بزرگتر نمیکند، که ترافیک اهدای اعضا در مناطق فقیر آفریقا، آسیا و آمریکای لاتین است، که اجبار فقر باعث شده تن به آن دهند تا مورد استفادهی جهان اول قرار گیرد.
آیا کتابی که نه یک مفهوم فرضی بلکه واقعیت را انعکاس میدهد، میتواند تکان دهنده باشد، چه برای نویسنده چه خواننده؟ آیا چنین حقیقتی که به سختی معادلی در تخیل دارد، میتواند بر انسان مستولی شود؟ آیا کافیست که داستان یک صفحهی مات را میان خواننده و واقعیت قراردهد؟
گویی ایشی گورو ما را به تماشای دنیایی میبرد که از«یک ردیف پنجرهی به طور نامعلومی بلند» در کلبههای ورزش دیده میشود، یا از اتاق تامی در مرکز بازپروری که: «فقط میتوانستی روی صندلی بایستی و پنجره را باز کنی و بعد چشم اندازی ببینی از یک بوتهزار انبوه. اگر پنجره بازتر میشد، پشت آن بوتهزار انبوه، دنیایی بسیار تیره و تارتر آشکار میشد- تیرهتراز حد تحمل ببینده.»
[هرگز رهایم مکن [Never Let Me Go] اثر کازوئو ایشی گورو [Kazuo Ishiguro] نخستین بار با ترجمه ترجمه سهیل سمی و توسط نشر ققنونس به سال 1385 منتشر شده است.]
هفت