بیماری پنهان مادر | الف


در اغلب نوشته‌های پیمان هوشمندزاده، رد پای داستان و جستار را تؤامان می‌توان دید. گاهی یکی بر دیگری غلبه می‌کند تا رشته‌ی استدلال‌ها و تحلیل پدیده‌ها را به دست بگیرد و گاهی هر دو به‌موازات هم پیش می‌روند تا تصویرهای داستانی را به نهایتِ وضوح برسانند. در واقع او به تناسب موقعیت، به طور همزمان از تکنیک‌های مرسوم در جستارنویسی و داستان‌پردازی بهره می‌گیرد تا پازل روایت خود را تکمیل کند. نقطه‌ی اوج این طبع‌آزمایی‌های تکنیکی را می‌توان در مجموعه‌های «هاکردن»، «دوتا نقطه» و «روی خط چشم» مشاهده کرد. جایی که او تنوع فرم را با تجزیه ‌و تحلیل‌‌های گوناگون ترکیب می‌کند تا سبک خاص داستان‌نویسی‌اش را تثبیت کند. کتاب آخر او، «ج» نیز از پشتوانه‌ی تجارب او در آثار قبلی‌اش برخوردار است.

ج پیمان هوشمندزاده

در «ج»، مخاطب پیش از هر چیز با یک راوی جستجوگر همراه می‌شود. مردی که تلاش می‌کند در سایه‌ی آثار و یادداشت‌های به جامانده از خواهرش به شناختِ تازه‌ای از او، مادر، پدر و در نهایت خودش برسد. تمامی شواهدی که از خواهر به جا مانده، ناگفته‌هایی است که طی سال‌های زندگی خانوادگی‌شان جمع شده و روحیات متفاوت و غالباً در تعارض اعضاء این خانواده، مجالی برای تمرکز بر این ناگفته‌ها باقی نگذاشته است. این مرد در اکنون روایت، با کنار هم گذاشتن یادداشت‌ها، خاطرات و اشیاء، ابعاد ناشناخته‌ای از اوضاع و احوال گذشته را زیر ذره‌بین قرار می‌دهد و در صدد رفع ابهام‌ها و روشن کردن نقطه‌های تاریک برمی‌آید.

داستان با تلاش راوی برای بستنِ دست غالب که راست است و کارکشیدن از دست مخالف آغاز می‌شود. این به‌هم زدن نظم در واقع همان‌چیزی است که باید اتفاق بیفتد تا بتوان به درک روشن‌تری از مفهومِ «تعادل» رسید. گرچه دیگران در این اتفاق تازه، متوجه نمی‌شوند که هیچ‌چیز سرجای خودش و به دقت قبل انجام نمی‌شود، اما این موضوع برای راوی به معنای راه یافتن به جهانی دیگر است. او به خانه‌ای می‌رود که خانواده‌اش سالها در آن زندگی کرده‌اند؛ خانه‌ای ییلاقی و کوهستانی که در آن گرد هم می‌آمده‌اند. تصاویری که از ماجراهای این خانه در ذهن راوی و خواهرش ثبت شده، به مراتب واضح‌تر و ماندگارتر از آنهایی است که در زندگی شهری‌شان داشته‌اند.

یکی از کلیدی‌ترین تصاویری که خواهر راوی در یادداشت‌هایش به آن اشاره می‌کند و راوی نیز آن را به یاد دارد مربوط به آبتنی‌هایی است که در این خانه کرده‌اند. زمانی در گذشته که سرشان را زیر آب می‌برده‌اند و بر سر این‌که چه کسی طاقت بیشتری برای ماندن زیر آب دارد رقابت می‌کرده‌اند. در چنین موقعیتی همیشه دست راست راوی در دست چپ خواهر بوده است. هر دو دست‌های غالب‌شان را نگه داشته‌اند تا ببینند چه‌قدر در تحمل این وضعیت تأثیر دارد. خواهر معمولاً موفق‌تر بوده و زمان بیشتری را می‌توانسته بدون بیقراری زیر آب بگذراند. او راحت‌تر به نقطه‌ی تعادل می‌رسد و بهتر از برادر آن را حفظ می‌کند. الگوی او در چنین شکلی از سازگاری کاری است که ماهی‌ها در آب می‌کنند. او ساعت‌ها به رفتار و حرکات ماهی‌ها دقت می‌کند و می‌کوشد با آنها توازن را عمیق‌تر درک کند. این دقیقاً نکته‌ای است که باقی خانواده از آن غافل‌اند. مادر این رفتارها را به قاعده نمی‌داند و برادر و پدر بی‌اعتنا از سر چنین کشف‌هایی می‌گذرند. اما خواهر همچنان بر سر موضع خود درباره‌ی طبیعت و چارچوب الهام‌بخش آن برای زندگی متعادل پا می‌فشارد.

گرچه شخصیت مادر در بسیاری از صحنه‌های داستان سرسخت و انعطاف‌ناپذیر و کنترل‌گر به نظر می‌آید، اما او هم به شکلی متفاوت از دخترش به دنبال راهی برای نزدیکی بیشتر به طبیعت و حل مسائل اساسی خود با کمک آن است. از همین رهگذر است که می‌توان جنبه‌هایی تازه از وجود او را شناخت. مادر مدتی بسیار طولانی بیماری خود را از فرزندانش مخفی نگه می‌دارد. روش مبارزه‌ی او با مسأله‌ی نیستی بر خلاف آن سابقه‌ای است که در ذهن خانواده ساخته است. او همیشه مرکز ثقل این خانواده بوده است. نوعی دانای کل که مجال آزمون و خطا به دیگران نمی‌داده و همواره جای همسر و فرزندانش تصمیم می‌گرفته است. او هیچ‌گاه نمی‌گذاشته آنها خودشان باشند، به کندوکاوهای مستقل دست بزنند و به کشف‌هایی برسند که متعلق به خود آنهاست. مادر همیشه زحمت جستجو را از آنها کم می‌کرده است. او منبع دانایی خانواده بوده، اما این دانایی هیچ‌وقت لذت‌بخش نبوده است، چون کاملاً متکی و وابسته به وجود او بوده و پس از مرگِ او تماما فرومی‌پاشد. گرچه جهان‌بینی مادر در اواخر عمرش تحول می‌یابد، اما تأثیری که بر خانواده گذاشته همچنان به همان شکل سابق پابرجاست و تغییری نمی‌کند.

راوی تنها به کشف پیچیدگی‌های شخصیت مادر و خواهر اکتفا نمی‌کند. او می‌خواهد مفاهیم نظم و تعادل و سازگاری را در موقعیت تازه‌ای که در آن قرار گرفته محک بزند و به تعریفی نو از آنها برسد. در این دنیای جدید از معانی، پرسش‌هایی که درباره‌ی طبیعت و رابطه‌ی انسان با آن که در قالب وقایع پیش‌بینی‌ناپذیری مطرح می‌شود، بر جذابیت و غنای این سفر اکتشافی می‌افزاید: «همه محو شدند. هیچ‌کدام را نمی‌شد دید. با توده‌ای شبیه ابر طرف بودی که در خودش می‌لولید و همان‌طور که گه‌گاه برقی می‌زد پیش می‌رفت. دیگر گرفتار جزئیات نمی‌شدی. حذفِ ریزه‌کاری‌ها تو را با کلیت عجیبی روبه‌رو می‌کرد. فرقی نداشت کجا ایستاده باشی، چه شرق و چه غربِ استخر، اگر بودی حرکت آن‌ها، همه‌ی آن‌ها بدون استثنا، یک نقش را می‌کشید، یک شکل را القا می‌کرد و آن عدد ما بود. عدد من و خودش. تضاد عجیبی که سال‌ها می‌دانست و به ما نگفته بود.»

................ تجربه‌ی زندگی دوباره ...............

نگاه تاریخی به جوامع اسلامی و تجربه زیسته آنها نشان می‌دهد که آنچه رخ داد با این احکام متفاوت بود. اهل جزیه، در عمل، توانستند پرستشگاه‌های خود را بسازند و به احکام سختگیرانه در لباس توجه چندانی نکنند. همچنین، آنان مناظره‌های بسیاری با متفکران مسلمان داشتند و کتاب‌هایی درباره حقانیت و محاسن آیین خود نوشتند که گرچه تبلیغ رسمی دین نبود، از محدودیت‌های تعیین‌شده فقها فراتر می‌رفت ...
داستان خانواده شش‌نفره اورخانی‌... اورهان، فرزند محبوب پدر است‌ چون در باورهای فردی و اخلاق بیشتر از همه‌ شبیه‌ اوست‌... او نمی‌تواند عاشق‌ شود و بچه‌ داشته‌ باشد. رابطه‌ مادر با او زیاد خوب نیست‌ و از لطف‌ و محبت‌ مادر بهره‌ای ندارد. بخش‌ عمده عشق‌ مادر، از کودکی‌ وقف‌ آیدین‌ می‌شده، باقی‌مانده آن هم‌ به‌ آیدا (تنها دختر) و یوسف‌ (بزرگ‌‌ترین‌ برادر) می‌رسیده است‌. اورهان به‌ ظاهرِ آیدین‌ و اینکه‌ دخترها از او خوش‌شان می‌آید هم‌ غبطه‌ می‌خورد، بنابراین‌ سعی‌ می‌کند از قدرت پدر استفاده کند تا ند ...
پس از ۲۰ سال به موطن­‌شان بر می­‌گردند... خود را از همه چیز بیگانه احساس می‌­کنند. گذشت روزگار در بستر مهاجرت دیار آشنا را هم برای آنها بیگانه ساخته است. ایرنا که که با دل آکنده از غم و غصه برگشته، از دوستانش انتظار دارد که از درد و رنج مهاجرت از او بپرسند، تا او ناگفته‌­هایش را بگوید که در عالم مهاجرت از فرط تنهایی نتوانسته است به کسی بگوید. اما دوستانش دلزده از یک چنین پرسش­‌هایی هستند ...
ما نباید از سوژه مدرن یک اسطوره بسازیم. سوژه مدرن یک آدم معمولی است، مثل همه ما. نه فیلسوف است، نه فرشته، و نه حتی بی‌خرده شیشه و «نایس». دقیقه‌به‌دقیقه می‌شود مچش را گرفت که تو به‌عنوان سوژه با خودت همگن نیستی تا چه رسد به اینکه یکی باشی. مسیرش را هم با آزمون‌وخطا پیدا می‌کند. دانش و جهل دارد، بلدی و نابلدی دارد... سوژه مدرن دنبال «درخورترسازی جهان» است، و نه «درخورسازی» یک‌بار و برای همیشه ...
همه انسان‌ها عناصری از روباه و خارپشت در خود دارند و همین تمثالی از شکافِ انسانیت است. «ما موجودات دوپاره‌ای هستیم و یا باید ناکامل بودن دانشمان را بپذیریم، یا به یقین و حقیقت بچسبیم. از میان ما، تنها بااراده‌ترین‌ها به آنچه روباه می‌داند راضی نخواهند بود و یقینِ خارپشت را رها نخواهند کرد‌»... عظمت خارپشت در این است که محدودیت‌ها را نمی‌پذیرد و به واقعیت تن نمی‌دهد ...