عشق، نفرت، تباهی | سازندگی


حسن اصغری در تازه‌ترین رمان خود «عشق در مهتاب یخ‌زده» که از سوی نشر روزگار منتشر شده، به مولفه‌هایی چون عشق، خیانت، ثروت، سیاست، مرگ، زندگی، هویت، و جاودانگی می‌پردازد. نویسنده‌ سرشناس و پرکار ادبیات معاصر ایران در سطر‌سطر این رمان ۳۳۰ صفحه‌ای به‌تناوب از این مقولات که انسان معاصر با آن درگیر است سخن به‌میان آورده و آنان را در قالب تخیلِ داستانی ‌می‌‌ریزد.

حسن اصغری عشق در مهتاب یخ‌زده

در همان شروع رمان، با محبوبه آشنا می‌شویم. او زن جوان بارداری است که همسر خود مازیار استاد فلسفه‌ دانشگاه را رها کرده و به منزل پدری بازگشته است. محبوبه شاهد خیانت همسرش به خود بوده است. او که یکی از شخصیت‌های اصلی رمان و انسان عاشق‌پیشه‌ای است، با وجود خیانت مازیار، همچنان به او در خفا عشق می‌ورزد و هم‌زمان با آن مهری که در دل نهان دارد، از کین‌ورزی هم دست نمی‌کشد و شاهدیم که در گسترش رمان چگونه جسم و روح خود را در اختیار دیگران هم قرار می‌دهد که این عمل را نویسنده به حساب انتقام‌گیری و تسویه‌حساب با مازیار و روح و روان آسیب‌دیده‌ محبوبه می‌گذارد: محبوبه بازوی بهروز را کشید و گفت: «مازیار به خودش اجازه داد، حریم رو بشکنه. من هم به خودم اجازه می‌دم. می‌خوام پرده‌ قید رو پاره کنم.» ‌

عشق و نفرتِ توامان به‌عنوان یک عامل روحی و روانی در دیگر کاراکتر‌های رمان هم بروز دارد. مجید برادر محبوبه که در زمینه‌ پزشکی تحصیل کرده در برخورد با پریوش معشوقه‌ خود همین احساس توامان را آشکار می‌سازد. او به‌خاطر بی‌مهری‌دیدن از جانب معشوقه‌اش می‌خواهد او را به قتل برساند و از منظری هم احساس عمیق وابستگی به او را در خود پرورش می‌دهد. پریوش که همسر دوم پدر او یعنی قماشچی است براساس یک رابطه‌ نامشروع از مجید صاحب فرزندی شده است. خواننده در فصل‌های بعدی رمان درمی‌یابد که در این مثلثِ شکل‌گرفته بر بنیان عشق و نفرت چگونه نابودی مکانیکی پدر و پسر رقم می‌خورد و مرگ به‌عنوان یک ناجی برای دو رقیبِ خویشاوند عمل می‌کند تا پروسه‌ سرگردانی و یهوداشدنِ پریوشِ فتان و حیله‌گر را شکل نهایی بخشد. بنیان خانوادگی قماشچی با وجود ظاهر آراسته و شکل و شمایل بزک‌کرده‌اش در باطن بسیار سست و شکننده است.

رسوخ فرهنگ منحط سرمایه‌داری در لابه‌لای زندگی قماشچی‌ها براساس مناسبات کالایی یک تهی‌شدگی محض را برای کل خانواده به ارمغان آورده است و شی‌وارگی و کالاشدن تک‌تک آنان را با عنصر از خودبیگانگی در سطح رمان به نمایش می‌گذارد. ساکنان عمارت پوشالی به‌ظاهر غوطه‌ور در رفاه هستند، اما کمترین عاطفه و محبت و پیوند عرفی را براساس موازین خویشاوندی در رابطه باهم از خود بروز می‌دهند.

خواننده در طول رمان شاهد خیانت‌ها و مناسبات غیراخلاقی میان برادر و خواهرها با یکدیگر است. مریم دختر دیگر خانواده که دانشجو فلسفه است هیچ ابایی ندارد که با مازیار شوهرخواهر و استاد خود در دانشگاه نردِ عشق ببازد و حتی بعد از طلاق‌گرفتن محبوبه همسر او بشود. بهروز یکی دیگر از ساکنان عمارت برادرزاده‌ قماشچی است. او با نخی از سمت پدر خود به سیاست‌ورزی و اخلاقیات مدنظر نویسنده متصل می‌شود. بهروز که در نهان و آشکار به مریم عشق می‌ورزد در فرازی از داستان در یک «نابهنگامی» از طرف محبوبه اغفال می‌شود و تن به امیال او می‌دهد؛ اما همچنان عشق افلاطونی خود نسبت به مریم را هم حفظ می‌کند تا همین عشق بی‌فرجام او را وادار به خودکشی کند.

نویسنده از بهروز شخصیتی در رمان ‌می‌سازد که با وجود حشرونشر با کتاب و معارف و تعلق خاطرش به نیچه، کنه آموزه‌های او را در باب زندگی درست درنیافته و راهی به «بازگشت جاویدان» فیلسوف ویرانگرِ تمام مفروضات بنیادین پیشین نبرده است. حضور محدود شخصیت‌ در رمان، نقش مادر خانواده را هم نمایان می‌سازد که با همه سربه‌راهی و مطیع‌بودن خود، عصیانش را در یکی از فصل‌های پایانی رمان بروز می‌دهد و پس از دفن قماشچی فریاد از جگر می‌کشد: «مجید، محبوبه، مریم، فامیل، دوست و آشنا، همه بدونین... جنازه‌ من نباید توی این مقبره، دفن بشه. من وصیت نوشته‌ام، جسدم اینجا دفن نشه!»

حسن اصغری با فعلیت‌بخشیدن به این عصیان و ایجاد فضا برای حرکت و فعل دیگر زنانِ رمان، به‌نوعی نقش زن را در رمان خود برجسته می‌کند. هرچند که اگر به‌عنوان نمونه مثالی آورده شود حرکت آنارشیستی محبوبه در اسیدپاشی به مازیار و مناسبات غیراخلاقی او به‌سانِ خواهرش مریم با برادر خود و ایجاد رابطه‌ خارج از عرف با روزبه ــ پسر یک فرد سیاسی و اعدام‌شده ــ ممیزه‌ خوبی برای آفرینش یک زن فهیم و پیشرو نیست.

با تمهید نویسنده یک عکس خانوادگی به‌عنوان یک نشانه برای عمل و به خلجان‌درآوردن شخصیت‌های داستانی عمل می‌کند که بسامد زیادی هم دارد. خواننده‌ جدی ادبیات ضمن اینکه باور دارد عکس متعلق به زمان ماضی و له‌شده است، آن را در بوته‌ نقد برده و ملاک مکانیکی یا دینامیکی بودنش را با نسبتِ درون‌گستری‌بخشیدن به رمان محک می‌زند و به همان‌گونه که در موردی دیگر هم محل تردیدی در ذهن و زبان خود ایجاد می‌کند برای پذیرفتنِ دو کتاب‌بودن این رمان. در پایان باید از بینامتنیت ایجادشده در رمان و خوش‌نشستن شعرهای شاملو و اخوان هم نوشت که از تمهیدهای خوب نویسنده بوده است.

................ تجربه‌ی زندگی دوباره ...............

او «آدم‌های کوچک کوچه»ــ عروسک‌ها، سیاه‌ها، تیپ‌های عامیانه ــ را از سطح سرگرمی بیرون کشید و در قامت شخصیت‌هایی تراژیک نشاند. همان‌گونه که جلال آل‌احمد اشاره کرد، این عروسک‌ها دیگر صرفاً ابزار خنده نبودند؛ آنها حامل شکست، بی‌جایی و ناکامی انسان معاصر شدند. این رویکرد، روایتی از حاشیه‌نشینی فرهنگی را می‌سازد: جایی که سنت‌های مردمی، نه به عنوان نوستالژی، بلکه به عنوان ابزاری برای نقد اجتماعی احیا می‌شوند ...
زمانی که برندا و معشوق جدیدش توطئه می‌کنند تا در فرآیند طلاق، همه‌چیز، حتی خانه و ارثیه‌ خانوادگی تونی را از او بگیرند، تونی که درک می‌کند دنیایی که در آن متولد و بزرگ شده، اکنون در آستانه‌ سقوط به دست این نوکیسه‌های سطحی، بی‌ریشه و بی‌اخلاق است، تصمیم می‌گیرد که به دنبال راهی دیگر بگردد؛ او باید دست به کاری بزند، چراکه همانطور که وُ خود می‌گوید: «تک‌شاخ‌های خال‌خالی پرواز کرده بودند.» ...
پیوند هایدگر با نازیسم، یک خطای شخصی زودگذر نبود، بلکه به‌منزله‌ یک خیانت عمیق فکری و اخلاقی بود که میراث او را تا به امروز در هاله‌ای از تردید فرو برده است... پس از شکست آلمان، هایدگر سکوت اختیار کرد و هرگز برای جنایت‌های نازیسم عذرخواهی نکرد. او سال‌ها بعد، عضویتش در نازیسم را نه به‌دلیل جنایت‌ها، بلکه به این دلیل که لو رفته بود، «بزرگ‌ترین اشتباه» خود خواند ...
دوران قحطی و خشکسالی در زمان ورود متفقین به ایران... در چنین فضایی، بازگشت به خانه مادری، بازگشتی به ریشه‌های آباواجدادی نیست، مواجهه با ریشه‌ای پوسیده‌ است که زمانی در جایی مانده... حتی کفن استخوان‌های مادر عباسعلی و حسینعلی، در گونی آرد کمپانی انگلیسی گذاشته می‌شود تا دفن شود. آرد که نماد زندگی و بقاست، در اینجا تبدیل به نشان مرگ می‌شود ...
تقبیح رابطه تنانه از جانب تالستوی و تلاش برای پی بردن به انگیره‌های روانی این منع... تالستوی را روی کاناپه روانکاوی می‌نشاند و ذهنیت و عینیت او و آثارش را تحلیل می‌کند... ساده‌ترین توضیح سرراست برای نیاز مازوخیستی تالستوی در تحمل رنج، احساس گناه است، زیرا رنج، درد گناه را تسکین می‌دهد... قهرمانان داستانی او بازتابی از دغدغه‌های شخصی‌اش درباره عشق، خلوص و میل بودند ...