روایت جاده تاریک | آرمان ملی


حوادث آغازین رمان «فانوس‌های خاموش» یا بهتر است گفته شود مدخل داستان در یک ناسازواری روی می‌دهد. بدین ترتیب نوعی بحران درونی شخصیت در نمایی بیرونی امتداد و بروز می‌یابد. ناخرسندی هاشم از این ناسازواری در حقیقت نوعی مکانیسم فرافکنانه است. از دیدگاه او حتی طبیعت با زندگی و سرنوشتش، سر سازش و توافق ندارد. آسمان اغلب ابری و بغض کرده است و گاه این ابرها سراسر آسمان دل انسان را می‌پوشانند و اندوه می‌پراکنند.

خلاصه رمان فانوس‌های خاموش غلامرضا منجزی

این تمهیدات در حقیقت نوعی هم پیوندی عینی و معنایی میان کدورت خاطر شخصیت اصلی داستان یعنی هاشم و فضای طبیعی و محیطی ایجاد می‌کند و به داستان و حوادث مضمونی آن وجاهتی یکدست، هارمونیک و قابل لمس می‌بخشد. از همین رو نویسنده در ابتدای هر فصل توصیفی نیرومند از طبیعت قرار داده است. «قبل از اینکه هوا تاریک شود باران شروع شده بود، اول قطره قطره، یکی اینجا و یکی آنجا و بعد تند و تندتر شده بود و حالا در حوالی نیمه شب، صدای ریزش باران به صورت یکنواخت به گوش می‌رسید. هاشم گاه بلند می‌شد و از دریچه کوچک ته اتاق به نهر نگاه می‌کرد. صدای غرش آب را می‌شنید.» و بدین ترتیب روزها اینگونه خیس و سرد و غمناک شروع می‌شوند تا ماجرایی که نویسنده آفریده است با این دگرگونی و خصلت طبیعت و یکی نبودن حاصل آن، هم تراز و همسو شود.

چنین بر می‌آید که داستان، حدیث فقر و استیصال و روایتی از دامنه‌های شب و تاریکی است بر زندگی انسانی گمگشته و ناچیز. شکلی غیرمتعارف از زندگی و یا به زبان بهتر زیستنی حداقلی است. نوعی تراژدی گزنده که در آن همه حق دارند هر چند که آدمهای داستان از لحاظ فیزیکی کوشش خود را در راه و بیراه می‌نمایند؛ اما به نتیجه ای در خور دست و در نهایت هیچکس به مراد دل خود نمی‌رسد و همه چیز در حد حسرت و آرزو متوقف می‌ماند!

همه چیز بر مدار تیرآهنی از اموال شرکت نفت می‌چرخد که شبانه از پشت کامیونی به زمین افتاده است و هاشم که اتاقکی به عنوان قهوه خانه در کنار جاده دارد، مال بادآورده را می‌بیند و با کمک چند جوان از اهالی روستای مجاور آن را در قسمت عمیق تر نهری که از پشت قهوه خانه می‌گذرد دفن می‌کنند. هاشم همسایه‌ای با نام «همت» دارد که او هم قهوه چی است و مسافت بین دو قهوه خانه شاید به هفتاد یا هشتاد متر هم نمی‌رسد. اما بر خلاف هاشم همت در کارش توفیق کافی و حتی عالی دارد، چون قهوه‌خانه‌اش جا افتاده‌تر است و او بهتر می‌داند چه معجونی در خوراکهایش بریزد تا خوشمزه‌تر شوند. تریلرها و ماشینهای باری بیشتر قهوه خانه او را برای استراحت و صرف غذا انتخاب می‌کنند.

نویسنده سعی دارد در طول رمان چهره‌ای منفی از همت ارائه دهد، اما در آخرین قسمت خواننده به شکلی غافلگیرانه یا غیر منتظره به ذات واقعی همت که در حقیقت معرفت و لوطی گری اوست پی می‌برد. یکی از شگردهایی که غلامرضا منجزی در رمانش به کار برده، حال و احوال و چگونگی رفتار یا خصلت اخلاقی آدمهای رمانش است. حتی شخصیتهای ضدقهرمان با وجودی که حریصانه به دنبال مبالغی اندک و ناقابل اند اما با این حال کاری که بتوان نام خیانت بر آن نهاد از خود بروز نمی‌دهند.

خواننده در خوانش رمان به درستی می‌تواند دو گونه تقسیم بندی را برای خود داشته باشد، ابتدا شرکت نفت که مدعی اصلی ماجراست. یکی از وسیله‌های قیمتی و مهم شرکت نفت که اتفاقاً طول زیادی هم دارد گم شده است. ام.پی‌.ها (Military Police) یا همان پلیس شرکت نفت مصرانه و با دقت در جست وجو و کشف آن تلاش می‌کنند. به این ترتیب حراست شرکت از سویی و هاشم این قهوه چی خرده پا که تیرآهن را پنهان کرده است از سوی دیگر به دلهره و کوششی ابدی دچار می‌آیند. فکر می‌کنم نویسنده از شگردهای داستانهای پلیسی و معمایی استفاده کرده است چون تمام عوامل لازم از قبیل: بازی دزد و پلیس، تعلیق و انتظار، دلهره و اضطراب، خیانت و دورویی و جاسوسی یکدیگر را کردن برای آفرینش یک رمان در ژانر پلیسی مهیاست. اما همان گونه که گفته آمد با وجودی که کسان داستان از راز سر به نیست شدن شیء مفقود شده، اطلاع دارند اما خیانت و دورویی پیشه نمی‌کنند.

زیر زبان یکدیگر را می‌کشند و دلهره‌ای بر دلهره‌های قبلی مزید می‌کنند اما در نهایت کارشان به خیانت منجر نمی‌شود. در هر رفت و برگشتی که توسط ام.پی.ها به وجود می‌آید داستان در مسیری تازه می‌چرخد و خواننده احساس می‌کند پیشرفت مهمی در اصل ماجرا حاصل شده است. گاه این احساس عمدگی می‌یابد که نویسنده با وجود دلایل واضح برای کشف ماجرا به عمد آن را لاپوشانی می‌کند و حقیقت ماجرا را به سمتی که خود دوست دارد هدایت می‌کند.

منطق رمان حکم می‌کند که شناسنامه و عقبه تاریخی شخصیت اصلی داستان به درستی برای خواننده مشخص گردد به همین سبب، نویسنده با رجعتهای مکرر به گذشته هویت و شخصیت او را در لابه لای حوادث داستان فوقانی به دست می‌دهد. از نظر زیباشناسی متن یا فرم داستان باید گفت که این برگشتها با اسلوبی فوق العاده طبیعی، زیبا و منطقی در میان داستان اصلی تنیده شده اند تا لایه دوم یا داستان زیرین به نحوی احسن و تاثیر گذار آفریده شود. مخصوصا و با این تاکید که نویسنده، بدون هیچ قضاوت و جبهه گیری ماوقع گذشته را شرح می‌دهد.

اگر بخواهیم بر گل یا زبده ماجرا انگشت بگذاریم، بدون شک صحنه مرگ پدر هاشم بر اثر آبله و زنجیر کردن او به ضریح امامزاده عبدالله از صحنه‌های خوب و تاثیر گذار رمان است. در هر روی، خواننده به واسطه تکنیک فلش بک به چند و چون گذشته هاشم و چرایی سرقت و پنهان کردن تیرآهن و حتی خلل‌های شخصیتی او پی می‌برد و البته در کنه ذات خود حقی هر چند نامشروع به عمل مجرمانه اش که در حقیقت تحصیل پول برای تدارک عروسی و تهیه جهیزیه دختر بزرگتر و مداوای بیماری چشمی دختر کوچک‌ترش است می‌بخشد. با همه این احوال خواننده با کمال تعجب می‌بیند که هاشم تمامی اندوخته اش را ذره ذره از دست می‌دهد.

حقیقت ماجرا این است که جوانهای روستایی که در آن شرایط ناهموار با جان و دل به هاشم خدمت می‌کنند هیچ انگیزه ای جز دریافت چندرغاز بیشتر ندارند و البته دست و دلبازی‌های ناشیانه و مضطربانه هاشم تقدیراً ذهن حریص آنها را متوجه ته‌مانده دفینه اندک او در گوشه قهوه خانه محقرش می‌کند. چیزی که رمان را پُرکشش و جذاب می‌کند، همان اصل انتظار، دلهره و اضطراب دائمی است که هاشم را از توش و توان می‌اندازد.

بغرنجی جدال درونی و بیرونی ماجرا به گونه ای فکر و ذکر هاشم را به خود مشغول کرده که وقتی بدبختی‌ها و گرفتاریهای حال و آتی راننده کامیون حامل تیرآهن را از این و آن میشنود دچار احساسی متناقض و متضاد می‌شود. آیا او به سطحی از آهن دلی و شقاوت رسیده است که بیچارگی و ناکامی‌های خویش را بر تمام سیه روزی‌های بشری مقدم می‌شمارد و از سرنوشت شوم راننده کامیون کوچکترین نشانه ای از ابراز همدردی نشان نمی‌دهد؟ او کاملاً می‌داند که راننده نگون بخت را حداقل برای شش ماه به زندان می‌اندازند. او واقف است که رحیم صراف (راننده کامیون) با آن عینک‌های ته استکانی برای خود و اهل و عیالش آرزوها و دلبستگیهایی دارد و عملی که او مرتکب شده است آینده او را تباه می‌کند با وجود این آگاهیها هاشم نشانه ای از همدردی بروز نمی دهد و به قول معروف از یک گوش می‌شنود و از گوش دیگر خارج می‌کند.

می‌توان گفت که درونمایه داستان «فانوسهای خاموش» بر پایه خصلتهای عام بشری مانند حرص و طمع دروغ دزدی دلهره و اضطراب، تنهایی، رقابت و در نهایت عشق و مرگ بنا شده است و در نتیجه بسیاری از کسان تصویر شکسته و ناتمامی از خود را در آن می‌بینند چیزی که باعث حیرت می‌شود پایبندی افراد یک جامعه بر اتحاد با یکدیگر و شاید اصلی اخلاقی است که البته در جوامع روستایی به ندرت به چشم می‌آید. کسانی که در مقابل مبلغی ناچیز به سخت ترین کارها مثل فرورفتن شبانه در آب سرد نهر تن می‌دهند چگونه توانسته اند احتمالا در برابر پول چند برابری که حتما حراست شرکت نفت برای تطمیع داننده جریان سرقت یا مفقودی اموالش در نظر می‌گیرد باز هم خونسرد بمانند؟

نویسنده در اینجا به جامعه ای آرمانی اشاره دارد؛ جامعه ای که هم در کار خلاف و هم در موارد دیگر دست از یکدیگر برنمی دارند. شاید خواسته است به این ترتیب قشری از خوانندگانش را به فکر وادارد. کار زیبای غلامرضا منجزی پایان بندی کتاب است. با اطمینان می‌توان گفت که برای این موضوع مدتها فکر کرده است، آیا هاشم را به دست ام.پی.ها و قانون بسپارد؟ بی آبرویی را نصیب او کند؟ یا مال بادآورده را توشه توفیق هر چند موقت او سازد؟ البته نویسنده، با نشانه‌های محرزی مانند انداختن نیمی از تیرآهن روی سقف اتاق و دم خروس را با مالیدن ناشیانه گچ و به آن شکل طنزآلود پنهان کردن او (هاشم) را در معرض این رسوایی یا تاوان قرار می‌دهد. اما به جای همه اینها در نهایت مرگ را برای هاشم بر می‌گزیند تا حداقل شاهد بی‌آبرویی شخصیت اول رمانش نباشد.

به گمان من منجزی بسیار به موقع سراغ عشق (معصومه) رفته است و ماجرای عشق ناکام هاشم را در بازگشتی زیبا به گذشته آشکار نموده است؛ چون عشق واقعی برادر مرگ است! در خلال مطالعه داستان از جنبه ای تمثیلی نمی‌توان گذشت، اینکه تیر آهن می‌تواند نمادی از آرزوهای سرکوفته جامعه ای کوچک باشد. ما در طول رمان می‌بینیم که پیر و جوان - آهنگر و مکتب دار و... - همه با میل و به رغبت به این غائله تن می‌دهند. با وجودی که می‌دانند حاصل آن جز گرفتاری و سیه روزی، چیز دیگری نیست. اینطور به نظر می‌رسد که تیر آهن خاصیت شی وارگی انسان است. تجسدی انسانی است که جماعتی را به دنبال خود می‌کشد‌.

................ تجربه‌ی زندگی دوباره ...............

که واقعا هدفش نویسندگی باشد، امروز و فردا نمی‌کند... تازه‌کارها می‌خواهند همه حرف‌شان را در یک کتاب بزنند... روی مضمون متمرکز باشید... اگر در داستان‌تان به تفنگی آویزان به دیوار اشاره می‌کنید، تا پایان داستان، نباید بدون استفاده باقی بماند... بگذارید خواننده خود کشف کند... فکر نکنید داستان دروغ است... لزومی ندارد همه مخاطب اثر شما باشند... گول افسانه «یک‌‌شبه ثروتمند‌ شدن» را نخورید ...
ایده اولیه عموم آثارش در همین دوران پرآشوب جوانی به ذهنش خطور کرده است... در این دوران علم چنان جایگاهی دارد که ایدئولوژی‌های سیاسی چون مارکسیسم نیز می‌کوشند بیش از هر چیز خود را «علمی» نشان بدهند... نظریه‌پردازان مارکسیست به ما نمی‌گویند که اگرچه اتفاقی رخ دهد، می‌پذیرند که نظریه‌شان اشتباه بوده است... آنچه علم را از غیرعلم متمایز می‌کند، ابطال‌پذیری علم و ابطال‌ناپذیری غیرعلم است... جامعه‌ای نیز که در آن نقدپذیری رواج پیدا نکند، به‌معنای دقیق کلمه، نمی‌تواند سیاسی و آزاد قلمداد شود ...
جنگیدن با فرهنگ کار عبثی است... این برادران آریایی ما و برادران وایکینگ، مثل اینکه سحرخیزتر از ما بوده‌اند و رفته‌اند جاهای خوب دنیا مسکن کرده‌اند... ما همین چیزها را نداریم. کسی نداریم از ما انتقاد بکند... استالین با وجود اینکه خودش گرجی بود، می‌خواست در گرجستان نیز همه روسی حرف بزنند...من میرم رو میندازم پیش آقای خامنه‌ای، من برای خودم رو نینداخته‌ام برای تو و امثال تو میرم رو میندازم... به شرطی که شماها برگردید در مملکت خودتان خدمت کنید ...
رویدادهای سیاسی برای من از آن جهت جالبند که همچون سونامی قهرمان را با تمام ایده‌های شخصی و احساسات و غیره‌اش زیرورو می‌کنند... تاریخ اولا هدف ندارد، ثانیا پیشرفت ندارد. در تاریخ آن‌قدر بُردارها و جهت‌های گونه‌گون وجود دارد که همپوشانی دارند؛ برآیندِ این بُردارها به قدری از آنچه می‌خواستید دور است که تنها کار درست این است: سعی کنید از خود محافظت کنید... صلح را نخست در روح خود بپروران... همه آنچه به‌نظر من خارجی آمده بود، کاملا داخلی از آب درآمد ...
می‌دانم که این گردهمایی نویسندگان است برای سازماندهی مقاومت در برابر فاشیسم، اما من فقط یک حرف دارم که بزنم: سازماندهی نکنید. سازماندهی یعنی مرگ هنر. تنها چیزی که مهم است استقلال شخصی است... در دریافت رسمی روس‌ها، امنیت نظام اهمیت درجه‌ی اول دارد. منظور از امنیت هم صرفاً امنیت مرز‌ها نیست، بلکه چیزی است بسیار بغرنج‌تر که به آسانی نمی‌توان آن را توضیح داد... شهروندان خود را بیشتر شبیه شاگرد مدرسه می‌بینند ...