رمان «آدم و خاک» نوشته جواد رضایی، اخیرا از سوی نشر روزگار منتشر شده است. این رمان دومین اثر نویسنده پس از رمان «سایههای مصلوب» است که در سال ۱۴۰۰ منتشر شده بود. «آدم و خاک» تجربه فضای نویی در ادبیات داستانی فارسی است. نویسنده از همان ابتدا با زیرکی ما را برای ترسیم جهان تهوعآوری که اطرافمان را احاطه کرده، آماده میکند و سپس صبورانه مخاطب را به فضای داستان خود عادت میدهد و او را به قلب یک درام اجتماعی میکشاند. از ابتدا تا انتهای رمان، درد، زیر پوستِ کلمات جاری است. نویسنده به کمک فضاسازی، حسِ بیمارگونه جامعه را به مخاطب القا میکند، بهطوریکه بر تمام بخشهایی از رمان که خارج از بیمارستان در جریان است، همان حسِ بیماری و درد حاکم است و وقتی از بیمارستان خارج میشویم فضای بیمارستان بر دوش مخاطب همچنان سنگینی میکند؛ جامعهای که تبدیل به یک بیمارستان شده و همهجا بوی مرگ و بیماری حس میشود. آنچه میخوانید گفتوگوی ایلنا با جواد رضایی به مناسبت انتشار رمان «آدم و خاک» است:
«آدم و خاک» دومین کتاب شما پس از «سایههای مصلوب» است. هر دو داستان به نوعی در فضایی تیره و تاریک میگذرند. «سایههای مصلوب» رمانی است با چندین راوی و صداهای مختلف که تاریخ و زمان حال را درهم آمیخته. در این رمان از بینامتنیت استفاده کرده بودید و گریز زده بودید به ماجرای تصلیب مسیح. «آدم و خاک» هم در فضای دلهرهآور غسالخانه و قبرستان و بیمارستان و روستایی نابود شده میگذرد. این سیاهیها از کجا به داستانهایتان وارد شده؟ زیادی بدبین نیستید به زندگی و جهان؟
نمیتوانم بگویم اینکه بدبین هستم و تاروپود داستانهایم با درد و رنج بافته شده، فینفسه خوب است یا بد. در داستان، فضای خوب و بد شاید اصلا وجود نداشته باشد. همه این فضاها و مکانها اجزای دنیای واقعی هستند. پس چرا از ظرفیتشان در داستاننویسی استفاده نکنیم؟ داستانی که نوشته شده دیگر از دست من خارج است. اما آیا اینکه در آینده هم قرار است اینطور بنویسم یا نه، فکر میکنم جواب این سوال بعدا معلوم میشود. معتقدم نویسنده رنج زیادی میکشد تا درونیاتش را بیاورد روی کاغذ سفید. نویسنده در سطربهسطر داستان حضور دارد. دغدغهها و نگرانیهایش را مینویسد. پس اگر من تیره و تاریک مینویسم، لابد خیلی آدم شادی نیستم. گاهی زیادی به جهان داستان نزدیک میشوم. خیلی به قعرِ ضمیرِ شخصیتها میپردازم. تکثیر میشوم در آنها. از آنها تاثیر هم میگیرم. یک رابطهی دوطرفه است بین من و شخصیتها.
در «سایههای مصلوب» از تکنیکِ تعددِ راوی استفاده کردید و در «آدم و خاک» از راوی سومشخص. تکگویی درونی و پرشهای زمانی زیادی در داستانهایتان وجود دارد. زیاد به تکنیک و فرم اهمیت میدهید؟ چگونه بین ساختار و معنا تعادل ایجاد میکنید؟
همین عبارتی که در پایان پرسش آورید همهچیز را برای منِ نویسنده حل میکند. تعادلِ بین فرم و محتوا، بین ساختار و قصه. اینها جدای از هم خیلی به دردِ نویسنده و مخاطب نمیخورند. نمیشود با یکی از اینها دست به آفرینش ادبی زد. استفاده از تعدد راوی، سیلان ذهن، تکگویی درونی، به کارگرفتن همه ویژگیهای داستان مدرن یا پستمدرن. اینها به جای خود. اما مخاطب ادبیات دنبال قصه هم میگردد. پیرنگ میخواهد. تحلیل فرم و ساختار کار منتقد ادبی است نه مخاطب داستان. چقدر مخاطب به تکنیک اهمیت میدهد؟ اگر قصه جذاب نباشد، فرم و تکنیک هم کاری نمیکند. خودم را تا حدی درگیر فرم میکنم که بدانم بستر مناسبی برای روایت قصه پیدا کردهام؛ بدانم پیرنگ داستانم روان و زبان کار مناسب است.
به نظر فضای داستان «آدم و خاک» به فضای کاری و رشته تحصیلی شما ارتباط دارد؟ شما کارشناس بیهوشی دارید و در اتاق عمل کار میکنید و شغلی پر از مواجهه با لحظات پر از خطر و اضطراب و استرس دارید.
نویسنده از کجا کسب تجربه میکند؟ از کجا ایده میگیرد؟ قطعا یکی از راههای پرورش ایده برای من محیط پردرد و بیماریِ کار است. فضایی که بیشترِ روزم را آنجا میگذرانم. اکثر روزها دوازده ساعت در اتاق عمل هستم. با آدمهای زیادی ارتباط دارم. با بیماران زیادی آشنا میشوم، حرف میزنم. نگرانیشان را میبینم. گاهی همدردی میکنم. در «آدم و خاک» تقریبا تمام صحنههایی که در فضای بیمارستان میگذرد را به چشم دیدهام. بارها و بارها لمس کردهام. نزدیکترین صحنه داستان به واقعیت، همان صحنهای است که روی تخت آیسییو در داستان جریان دارد. فکر میکنم افرادی که در حوزه علوم تجربی و مخصوصا محیط بیمارستان فعالیت میکنند دچار درد مشترک با انسانها میشوند، کما اینکه وجود نویسندگان بزرگی که در حوزه طبابت فعالیت میکردند، همچون غلامحسین ساعدی، خالد حسینی، تقی مدرسی و… مسبوق به سابقه است. از این نویسندگان خیلی درس گرفتهام. هرکدام جایگاه رفیعی در ادبیات دارند. البته نه که خودم را با این بزرگان مقایسه کنم. من هنوز سی سال را تمام نکردهام و قطعا تجربه این عزیزان را ندارم و درحال یادگیری هستم. اما خب فضا، این فضای علوم تجربی پر از اضطراب و همینطور سرشار از ایده است. سامرست موام هم که خودش در حوزه پزشکی فعالیت داشته روی این نکته تأکید میکند.
پس تجربهتان در محیط کار، خیلی روی نوشتنتان تأثیر گذاشته است. اما محیط اطراف چطور؟ زندگی روزمره؟ خانوداه و آشنایان و دوستان؟
بله نگاه نویسنده به محیط اطراف خیلی مهم است. اینکه چطور دنیا را میبینی. از حواس پنجگانه چطور استفاده میکنی. به مرور خیلی از جزییات برایت جالب میشود. نکاتی که در حالت عادی حتی بهشان فکر هم نمیکنی. طرز غذاخوردن یک آدم. راهرفتن کسی. حواس آدم دچار بحران میشود. بحران نشخوار فکری. گفتوگوی درونی. در طول روز با خودت کلنجار میروی. مدام مشاهده میکنی. در ذهنت یادداشت میکنی. همین جزییات تبدیل میشوند به داستان. احتمالا در عمق ذهن هر نویسنده الگویی از شخصیتهای داستانش موجود است. اینطور نیست که یکدفعه دست به خلق شخصیت بزنی. شخصیتها وجود دارند انگار. سایههایی هستند که منتظرند نویسنده قلمش را بردارد و به آنها رنگ بدهد.
روند آموزش داستاننویسی و نوشتنتان چگونه بوده است. این را از این منظر میپرسم که چون رشته تحصیلیتان هم از دور ادبیات بوده است، باید دورههایی را پیموده باشید. چه شد که به جای داستان کوتاه، از رمان شروع کردید و با رمان هم ادامه دادید؟
آموزش و یادگیری حتما لازم است برای نویسنده. مقدمات و عناصر داستان را باید یاد گرفت. ایده و فکر مهم است، اما پرداخت داستان کار دشواری است. برای من هم با آموزش شروع شد، البته نه به این معنا که بروم دوره آموزش نویسندگی ببینم در کارگاه یک نویسنده. گاهی جلسات نقد داستان میرفتم که آن هم زمان کرونا تعطیل شد. بیشتر از داستانهایی که خواندم یاد گرفتم. معلم اصلیام همان داستانها بودند. کتابهای آموزشی و نقد را هم در کنارش مطالعه میکردم و هنوز میخوانم. در مورد بخش دوم سوال باید بگویم، داستان کوتاه دنیای وسیعی است. نوشتن داستان کوتاه نبوغ فوقالعادهای میطلبد. البته اصلا سختی و آسانی در داستان بلند و کوتاه مطرح نیست. هرکدام چالشهای خودش را دارد. من زیاد آدم کوتاهنوشتن نیستم. اما زیاد میخوانم و به داستان کوتاه خوب خیلی علاقه دارم.
«سایههای مصلوب» و «آدم و خاک» هر دو نثری شاعرانه دارند و توصیف در آن نقش پررنگی دارد. فصاسازی را به توصیف عینی و سینماتیک خیلی نزدیک میکنید و البته تصاویر ذهنی هم در داستانتان زیاد به چشم میخورد. چقدر زبان در رسیدن به فرم نهایی داستان برایتان اهمیت دارد؟
من خودم شخصا وقتی یک داستان را میخوانم در ابتدا به زبان داستان دقت میکنم. نثرهای شاعرانه و آهنگین را میپسندم. اینطور بهتر ارتباط برقرار میکنم با متن. به نظرم آنچه بیشتر در یاد میماند تصاویر هستند. شاید داستانی را ده سال پیش خوانده باشم، آنچه به یادم مانده فقط تصاویر است. کسی هم ممکن است این را نپسندد. من به متون کهن علاقه دارم. بینامتنیت را خیلی دوست دارم. گریز به متون مقدس یا آثاری مثل فاکنر و جویس. نثر ابوتراب خسروی را واقعا میپسندم. زیبا و باصلابت مینویسد.
بهعنوان سوال آخر. خودت را کجای ادبیات میبینید در آینده؟ تا کی نوشتن را همپای شغل پزشکیتان ادامه میدهید با آن فضای وهمآلود و تاریک و سیاه و ترسناک؟
آینده را واقعا نمیدانم چه میشود. بگذارید اینطور بگویم که هیچ اطمینانی درمورد آینده ندارم و نمیدانم چه میشود. فقط میتوانم بگویم که در حال حاضر جز نوشتن هیچ معنایی ندارم. این معنایی است که درحال حاضر به زندگیام دادهام. انتخابم فقط نوشتن است و بس. حالا شاید کسی بپرسد که چی؟ برای کی مینویسی اصلا؟ کی داستان میخواند در این اوضاع؟ خب، این دست من نیست، من فقط میتوانم بنویسم و خواهم نوشت. اینکه کسی نمیخواهد بخواند، آزاردهنده است قطعا. منِ نویسنده را آزار میدهد. اینکه بازار کتاب خریدار ندارد، اینکه کتاب خیلی گران شده است؛ همه اینها واقعا به ما تحمیل شده است. چه میشود کرد جز ادامهدادن مسیر و نوشتن. ادبیات برای من همهچیز است. البته در همین شرایط سخت هم عزیزانی هستند که لطف دارند و کتابها را خواندهاند. گاهی در فضای مجازی پیام میدهند و صحبت میکنند راجع به کتاب. اینها آدم را دلگرم میکند. اما شاید دلگرمیِ واقعی، زمانی است که همگی در یک فضای بدو تنش و با آزادی و آرامش در یک زندگی معمولی، یک داستانِ خوب بخوانیم و برای هم تعریف کنیم و از آن لذتِ آگاهی ببریم.