تاب‌آوری با تسلای هنر | اعتماد


«خرگوش‌های سفالی» [Sweeping up the heart] روایتی خوش‌خوان از همزیستی با هنر است در روزمرّگی‌های دختر نوجوانی به نام امیلیا که در زندگی‌اش با بحران فقدان مادر و اندوه تنهایی و دشواری تعامل با پدرش روبه‌رو است و از همین رو است که کارگاه سفال و هنرورزی در آن برای او جایگاهی عاطفی و رهایی‌بخش پیدا می‌کند:

خرگوش‌های سفالی» [Sweeping up the heart]

«کارگاه سفال مثل خانه دوم امیلیا بود... امیلیا از وقتی شش سالش بود به کارگاه می‌رفت. پدرش توی یک کلاس فوق‌العاده ثبت‌نامش کرده بود. همان روز اول امیلیا احساس کرد جای درستی آمده. از همان لحظه‌ای که انگشت‌هایش را توی گلوله خاکستری و نرمی که جلویش گذاشته بودند، فرو برده بود تا ظرفی سفالی برای خانم اوبرایان درست کند، به سفال وابسته شده بود. بعد از آن امیلیا به پدرش التماس کرد بگذارد توی هر کلاسی که در کارگاه برگزار می‌شود، شرکت کند و پدرش با خوشحالی قبول کرده بود. امیلیا یاد گرفته بود از چرخ سفالگری استفاده کند و بلد بود کاسه و گلدان‌هایی بسازد که می‌شد گفت بی‌نقض بودند.»

اما در این میان نویسنده، امیلیا را در حالتی مکاشفه‌آمیز در تعاملی متفاوت با هنر سفالگری بازنمایی می‌کند گویی در این تعامل نویسنده مقاصد فلسفی و انسان‌شناسانه داستانش را نیز نهان کرده است تا بگوید که اینجا و در بطن این روایت، هنر قرار است وجهی رهایی‌طلبانه داشته باشد برای تاب‌آوری بیشتر: «بیشتر از همه دوست داشت با دست چیزهای کوچولویی مثل حیوان‌های جورواجور بسازد؛ مثل پرنده و خرگوش و فیل و وال. برای همین هم آن اواخر تقریبا هر روز بعد از مدرسه و هر شنبه از همین چیزها می‌ساخت. باغ وحش کوچکش انگار خودبه‌خود بزرگ و بزرگ‌تر می‌شد. حیوان‌هایش را دورتادور خانه، توی اتاق خودش، روی قفسه کتاب‌ها و لبه پنجره‌ها می‌گذاشت.»

حضور این اشیای دست‌ساز در زندگی بحران‌زده و غم‌انگیز قهرمان نوجوان قصه، گویی همان چیزی است که با آن صعوبت زندگی را تاب می‌آورد، یک جایی پرویز دوایی می‌نویسد که یک دلخوشی‌هایی شفاعت مدرسه را می‌کرده‌ا‌ند و گویی در روایتی که کوین هنکس [Kevin Henkes] می‌نویسد نیز سفالینه‌های دست‌ساز دخترک شفاعت زندگی را می‌کنند و درست از آن زمانی که انواع حیوانات سفالی در یک فرآیند مکاشفه‌آمیز در دستان امیلیا تبدیل به خرگوش‌هایی کوچک و نمادین می‌شوند، زندگی او نیز وارد مرحله‌ای آرام‌تر و تسلابخش‌تر می‌شود: «امیلیا مدت زیادی به یک تکه گل خیره مانده بود تا اینکه فراموش کرد که آن، یک تکه گل است و شروع کرد به ورز دادن و کشیدن و فشرده کردن و شکل دادن آن. گل را صاف کرد و تراشید و صاف کرد. اول گل شکل یک آهوی لاغرمردنی شد. اما آهو تبدیل شد به پرنده‌ای گردن‌دراز و پرنده هم تبدیل شد به خرگوشی خپل که گوش‌هایش شبیه پارو بود. خرگوش خوب درآمده بود. خودش هم دوستش داشت. برایش چشم و دم هم درست کرد.» گویی این خرگوش‌ها و فرآیند درست شدن‌شان یک نشانه است برای تغییری محسوس در زندگی رخوتناک هنرمند سازنده‌شان در قصه، قصه‌‌ای که کوین هنکس نوشته، نیلی انصار ترجمه کرده و نشر پرتقال آن را به بازار کتاب فرستاده است.

................ تجربه‌ی زندگی دوباره ...............

صدام حسین بعد از ۲۴۰ روز در ۱۴ دسامبر ۲۰۰۳ در مزرعه‌ای در تکریت با ۷۵۰ هزار دلار پول و دو اسلحه کمری دستگیر شد... جان نیکسون تحلیلگر ارشد سیا بود که سال‌های زیادی از زندگی خود را صرف مطالعه زندگی صدام کرده بود. او که تحصیلات خود را در زمینه تاریخ در دانشگاه جورج واشنگتن به پایان رسانده بود در دهه ۱۹۹۰ به استخدام آژانس اطلاعاتی آمریکا درآمد و علاقه‌اش به خاورمیانه باعث شد تا مسئول تحلیل اطلاعات مربوط به ایران و عراق شود... سه تریلیون دلار هزینه این جنگ شد ...
ما خانواده‌ای یهودی در رده بالای طبقه متوسط عراق بودیم که بر اثر ترکیبی از فشارهای ناشی از ناسیونالیسم عربی و یهودی، فشار بیگانه‌ستیزی عراقی‌ها و تحریکات دولت تازه ‌تأسیس‌شده‌ی اسرائیل جاکن و آواره شدیم... حیاتِ جاافتاده و عمدتاً رضایت‌بخش یهودیان در کنار مسلمانان عراق؛ دربه‌دری پراضطراب و دردآلود؛ مشکلات سازگار‌ شدن با حیاتی تازه در ارض موعود؛ و سه سال عمدتاً ناشاد در لندن: تبعید دوم ...
رومر در میان موج نویی‌ها فیلمساز خاصی‌ست. او سبک شخصی خود را در قالب فیلم‌های ارزان قیمت، صرفه‌جویانه و عمیق پیرامون روابط انسانی طی بیش از نیم قرن ادامه داده است... رومر حتی وقتی بازیگرانی کاملاً حرفه‌ای انتخاب می‌کند، جنس بازیگری را معمولاً از شیوه‌ی رفتار مردم معمولی می‌گیرد که در دوره‌ای هدف روسلینی هم بود و وضعیتی معمولی و ظاهراً کم‌حادثه، اما با گفت‌وگوهایی سرشار از بارِ معنایی می‌سازد... رومر در جست‌وجوی نوعی «زندگی‌سازی» است ...
درباریان مخالف، هر یک به بهانه‌ای کشته و نابود می‌شوند؛ ازجمله هستینگز که به او اتهام رابطه پنهانی با همسر پادشاه و نیز نیت قتل ریچارد و باکینگهم را می‌زنند. با این اتهام دو پسر ملکه را که قائم‌مقام جانشینی پادشاه هستند، متهم به حرامزاده بودن می‌کنند... ریچارد گلاستر که در نمایشی در قامت انسانی متدین و خداترس در کلیسا به همراه کشیشان به دعا و مناجات مشغول است، در ابتدا به‌ظاهر از پذیرفتن سلطنت سرباز می‌زند، اما با اصرار فراوان باکینگهم، بالاخره قبول می‌کند ...
مردم ایران را به سه دسته‌ی شیخی، متشرعه و کریم‌خانی تقسیم می‌کند و پس از آن تا انتهای کتاب مردم ایران را به دو دسته‌ی «ترک» و «فارس» تقسیم می‌کند؛ تقسیم مردمان ایرانی در میانه‌های کتاب حتی به مورد «شمالی‌ها» و «جنوبی‌ها» می‌رسد... اصرار بیش‌از اندازه‌ی نویسنده به مطالبات قومیت‌ها همچون آموزش به زبان مادری گاهی اوقات خسته‌کننده و ملال‌آور می‌شود و به نظر چنین می‌آید که خواسته‌ی شخصی خود اوست ...