ماجرای واقعی دختری فرانسوی که شیفته یک ایرانی می‌شود | شهروند


کتاب «عشق ایرانی من» [Calais mon amour : témoignage] اثر بئاتریس اوره [Béatrice Huret] با ترجمه آریا نوری، داستانی است واقعی؛ کشفی دوباره از مصائب زندگی روزمره مهاجران خارجی؛ تجربه‌ای که با جرأت و صراحت و در روندی عاشقانه به نحوی روایت می‌شود که خواننده می‌تواند خود را به جای شخصیت‌های اصلی تصور کند. بئاتریس اوره یکی از چندین متهمی است که به جرم کمک غیرقانونی به مهاجرانی که از آفریقا یا خاورمیانه با کامیون یا قایق‌های پوسیده و خراب از دریای مدیترانه عبور می‌کنند، در دادگاه فرانسه حاضر شده است. فقط در سال 2016 بیش از 5 هزار مهاجر غیرقانونی در دریای مدیترانه جان باخته‌اند.

عشق ایرانی من» [Calais mon amour : témoignage بئاتریس اوره [Béatrice Huret]

دروغ رسانه
از دید مردم فرانسه، به دلیل آنچه رسانه‌ها به آنها نشان می‌دهند، مهاجران انسان‌هایی خطرناک و وحشی به نظر می‌رسیدند که جنگل‌ها را به تصرف درآورده‌اند. اما این کتاب نشان می‌دهد که گاهی برای یافتن خودمان شاید لازم باشد ذهن‌مان را روی دیگر انسان‌ها باز کنیم. «عشق ایرانی من» روایت زنی فرانسوی و چهل‌ساله به نام بئاتریس است که در جبهه ملی مارین لوپن عضویت دارد؛ همسرش که بر اثر سرطان از دنیا رفته افسر پلیس مرزی بوده است و او هم اکنون به همراه پسر و مادرش زندگی می‌کند. بئاتریس به شکلی کاملا تصادفی در غروب روزی از فوریه 2015 پس از ترک کار، در شبی که تصمیم می‌گیرد مردی سیاهپوست را با ماشینش به اردوگاه پناهندگان در جنگل کاله برساند، با دیدن وضعیت وخیم پناهجویان به شدت متأثر می‌شود؛ بچه‌ها را می‌بیند که مشغول گِل‌بازی هستند و 9 هزار پناهجویی که مجبورند در شرایط سخت زندگی کنند. درست از آن لحظه به بعد، زندگی‌ بئاتریس دستخوش تغییر می‌شود. با اینکه پیش از این نژادپرست نبود، ولی از این خارجی‌های جنگل‌نشین می‌ترسید، اما با مشاهده وضعیت انسانی در آن اردوگاه، دیگر مهاجران به نظرش ترسناک و متوهمانه نبودند. آنها انسان‌هایی بودند درست در نزدیکی محل زندگی‌اش، وسعتی به اندازه هفت هکتار بدبختی و البته زندگی. پس تصمیم می‌گیرد به‌ صورت داوطلبانه درآنجا کار کند.

دیدار با پناهجوی ایرانی
پس از گذشت دو سال، یک‌ روز در اردوگاه، بئاتریس با پناهجویی ایرانی به نام مختار که مردی سی‌وهفت ساله و استاد دانشگاه بوده است، آشنا می‌شود. مختار و تعداد دیگری از پناهجویان، به ‌نشانه اعتراض به تخریب بخشی از کمپ در مارس 2016، دهان خود را دوخته بودند. این مرد ایرانی و زن فرانسوی، در همان نگاه اول به ‌هم دل می‌بندند. همین هم سرآغاز یک ماجراجویی عاشقانه بی‌نظیر است. آنچه موجب شد بئاتریس مجذوب مختار شود به گفته خودش: «لطافت نگاه او بود». اما ارتباط گرفتن‌شان به سادگی امکان‌پذیر نبود. بئاتریس تنها به اندازه «سلام» و «متشکرم» انگلیسی می‌دانست. اما به لطف یک برنامه مترجم که روی گوشی همراهش وجود داشت، آن دو سرانجام توانستند با هم ارتباط برقرار کنند. کمی بعد دوستان بئاتریس شروع کردند به سرزنش کردنش و از او خواستند که این سیرک مسخره را تمام کند. اما تنها موضوعی که ذهن بئاتریس را تسخیر کرده بود، چیزی نبود جز مختار.

خطر عشق
بئاتریس مختار را به خانه خودش می‌برد، بی‌خبر از اینکه اسکان دادن به یک پناهجو در قانون فرانسه جرم است و اگر ثابت شود، 10 سال زندان در پی خواهد داشت. مختار قصد داشت خودش را از فرانسه به انگلستان برساند. بئاتریس هم به‌واسطه همین عشق، تصمیم می‌گیرد به او کمک کند. مختار پیش از این چندبار تلاش کرده بود خود را به انگلستان برساند، اما موفق نشده بود. این‌بار او و دوستش قایقی خریدند تا با آن از کانال مانش عبور کنند و با تلاش فراوان و کمک بئاتریس، در شب یازدهم ژوئن 2016 موفق شدند خود را به انگلستان برسانند. عشق دوطرفه میان بئاتریس و مختار باعث می‌شود دیدگاه هر دوی آنها به زندگی تغییر کند.

نبرد شرافت
کتاب از رویارویی خارق‌العاده دو انسان کاملا متفاوت می‌گوید؛ زنی که به خاطر عشق، تعصباتش را کنار می‌گذارد و در نبردی شرافتمندانه حاضر می‌شود حتی کوه‌ها را جابه‌جا کند. او این شجاعت را از مردی می‌آموزد که به او قدرت زندگی می‌دهد. بئاتریس در بخشی از کتاب می‌گوید: «هرگز گمان نمی‌کردم در یک سحرگاه ماه مه 2016 خودم را در آغوش یک مهاجر ایرانی بیابم، در حالی که او را ناامیدانه همچون یک جسد در آغوش گرفته‌ام. قبل از آنکه مختار یا دیگر مهاجران را دیده باشم، هرگز از خودم نپرسیده بودم که چقدر شجاعت، توان و اعتماد به نفس لازم است که کسی خودش را از آن سوی دنیا به اینجا برساند، بدون هیچ کس و هیچ چیز، تنهای تنها.» در ادامه بئاتریس با این چالش مواجه می‌شود که همراه مختار برود یا نه. فارغ از تصمیمی که می‌گیرد، می‌داند که دیگر هرگز چنین عشقی را تجربه نخواهد کرد. در نهایت تصمیم می‌گیرد ماجرای این عشق را بنویسد. هم اکنون چند فیلمساز بر سر اخذ مجوز قانونی ساخت این داستان در حال رقابت با یکدیگر هستند.

............... تجربه‌ی زندگی دوباره ...............

بی‌فایده است!/ باد قرن‌هاست/ در کوچه‌ها/ خیابان‌ها/ می‌چرخد/ زوزه می‌کشد/ و رمه‌های شادی را می‌درد./ می‌چرخم بر این خاک/ و هرچه خون ماسیده بر تاریخ را/ با اشک‌هایم می‌شویم/ پاک نمی‌شود... مانی، وزن و قافیه تنها اصولی بودند که شعر به وسیلهء آنها تعریف می‌شد؛ اما امروزه، توجه به فرم ذهنی، قدرت تخیل، توجه به موسیقی درونی کلمات و عمق نگاه شاعر به جهان و پدیده‌های آن، ورای نظام موسیقایی، لازمه‌های شعری فاخرند ...
صدای من یک خیشِ کج بود، معوج، که به درون خاک فرومی‌رفت فقط تا آن را عقیم، ویران، و نابود کند... هرگاه پدرم با مشکلی در زمین روبه‌رو می‌شد، روی زمین دراز می‌کشید و گوشش را به آنچه در عمق خاک بود می‌سپرد... مثل پزشکی که به ضربان قلب گوش می‌دهد... دو خواهر در دل سرزمین‌های دورافتاده باهیا، آنها دنیایی از قحطی و استثمار، قدرت و خشونت‌های وحشتناک را تجربه می‌کنند ...
احمد کسروی به‌عنوان روشنفکری مدافع مشروطه و منتقد سرسخت باورهای سنتی ازجمله مخالفان رمان و نشر و ترجمه آن در ایران بود. او رمان را باعث انحطاط اخلاقی و اعتیاد جامعه به سرگرمی و مایه سوق به آزادی‌های مذموم می‌پنداشت... فاطمه سیاح در همان زمان در یادداشتی با عنوان «کیفیت رمان» به نقد او پرداخت: ... آثار کسانی چون چارلز دیکنز، ویکتور هوگو و آناتول فرانس از ارزش‌های والای اخلاقی دفاع می‌کنند و در بروز اصلاحات اجتماعی نیز موثر بوده‌اند ...
داستان در زاگرب آغاز می‌شود؛ جایی که وکیل قهرمان داستان، در یک مهمانی شام که در خانه یک سرمایه‌دار برجسته و بانفوذ، یعنی «مدیرکل»، برگزار شده است... مدیرکل از کشتن چهار مرد که به زمینش تجاوز کرده بودند، صحبت می‌کند... دیگر مهمانان سکوت می‌کنند، اما وکیل که دیگر قادر به تحمل بی‌اخلاقی و جنایت نیست، این اقدام را «جنایت» و «جنون اخلاقی» می‌نامد؛ مدیرکل که از این انتقاد خشمگین شده، تهدید می‌کند که وکیل باید مانند همان چهار مرد «مثل یک سگ» کشته شود ...
معلمی بازنشسته که سال‌های‌سال از مرگ همسرش جانکارلو می‌گذرد. او در غیاب دو فرزندش، ماسیمیلیانو و جولیا، روزگارش را به تنهایی می‌گذراند... این روزگار خاکستری و ملا‌ل‌آور اما با تلألو نور یک الماس در هم شکسته می‌شود، الماسی که آنسلما آن را در میان زباله‌ها پیدا می‌کند؛ یک طوطی از نژاد آمازون... نامی که آنسلما بر طوطی خود می‌گذارد، نام بهترین دوست و همرازش در دوران معلمی است. دوستی درگذشته که خاطره‌اش نه محو می‌شود، نه با چیزی جایگزین... ...