نشسته بر کوه عقل، خیره به دریای جنون | اعتماد


«نور آبی» [الضوء‌الأزرق] دریچه نوشتار را از زبان حیرت می‌گشاید. حیرتی در مرز جنون. گمگشتگی آن چیزی است که نویسنده می‌گوید از کودکی با خودش حمل می‌کرده. اینجاست که نشانه‌ها می‌توانند تو را از افتادن در ورطه جنون پاس بدارند. راوی داستان، رو‌ به خواننده می‌گوید نشانه‌هایی را می‌جویم که نمی‌گذارند از هم گسسته شوم: ورود به جهان حیرت و تمنای یافتن نشانه‌ای که مانع قطع ارتباط ما با جهان شود. پس از این است که نویسنده به شرح رنگ آبی می‌پردازد. به ریشه‌ها و اسطوره‌ها، به هنر و هر چیزی که رنگ آبی، آن را مثل آهنربایی به خود جذب کرده. کافه آبی از همین‌رو در پس شناخت رنگ آبی خود را وارد داستان می‌کند. «نور آبی» کتابی است درباره نشانه‌ها و نویسنده از خواننده می‌خواهد که با طناب نشانه‌ها به درون چاه عمیق و تاریکی که درش را گشوده برود.

نور آبی» اثر حسین جمیل البرغوثی الضوء‌الأزرق Barghuthi, Husayn Jamil

«نور آبی» روایتی بلند و آزاد و هستی‌شناسانه است که در امتداد رنگ‌ها این سو و آن سو می‌رود. روایتی که انسان‌ها را در هویت و سیمای منحصربه‌فرد‌شان به تماشا نشسته و زخم‌ها و تنهایی‌شان را با انگشت نشان می‌دهد. روایتی مثل خاطره دوری که می‌خواهد به یاد آورده شود. خاطره‌ای که تمنای آن را دارد تا هویت و معنایش را باز یابد. خاطره‌ای که از همجواری رنگ‌ها به یاد آورده می‌شود.
حسین جمیل البرغوثی [Husayn Jamil Barghuthi]، در این داستان پرده از دنیایی بر می‌دارد که خواننده پیش از این نمی‌دید. یا اگر می‌دید این‌گونه نمی‌دید. دنیای آدم‌های کارتن‌خواب ‌و سرگشته‌ای که در مرز جنون و شعر و استعاره زندگی می‌کنند. انگار که او می‌خواهد حکمت را از دنیایی که می‌شناسد به دنیایی ناشناخته بیندازد. انگاری می‌خواهد به آن سوی دیوار بپرد و به سرزمین عجایب ورود کند. اما زبان بی‌خانمان‌های مجنون، از جنس زبان نویسنده نیست. پس تلاش می‌کند تا استعاره‌های زبان‌شان را بشناسد. مفاهیم آنها را دریابد و رمز و رازشان را زیست کند. مواجهه نویسنده با جهانی که ترسیم می‌کند، مواجهه‌ای از روی حیرت است. انگاری که سراسر این کتاب حیرت‌نگاری است. تلاش برای یافتن و درک و شناخت واژگانی که تا پیش از این معانی متفاوتی را با خود حمل می‌کردند. نزدیک شدن به آن کلام و زبانی که در پس ترجمه هم می‌تواند دانش متفاوتی را آشکار کند.

رابطه «حسین» و «بری» همچون رابطه «مولانا» و «شمس» است. در این مواجهه، دریافتی پر شعف و روشنگر، حسین را در بر می‌گیرد: فهم این نکته که عقل، جهان پیرامون است. عقل برون ماست و درون ماست. ما را در برگرفته و در ما رسوخ کرده.
در توصیف حسین جمیل البرغوثی، امریکا جایی است که هر کسی می‌تواند در آن به جهنم برود. شاید این بهترین توصیفی است که او می‌تواند داشته باشد. حریمی شکل می‌گیرد که در آن خیل آدم‌ها تنهایی و تفاوت و اختیارشان را با خود به این سو و آن سو می‌برند. راوی تا چشم می‌گشاید و می‌نگرد جز جزیره‌هایی سربرآورده میان اقیانوسی خاموش نمی‌بیند. آدم‌هایی که گوشه‌ای از جنون خود را به دندان گرفته و جنون‌شان را با خود به این سو و آن سو می‌کشند. «نور آبی» گردش متحیری است میان مجانین تنها. غرقه در دریای جنون و تنها در آن رها شده. انگاری که خورده‌ایم از دهان‌بندی در این دریا کفی افیون. همچون غریقی که چشم می‌گرداند و آرزو دارد جزیره‌ای در نزدیکی خود ببیند تا درونش پا بگذارد. تا مگر خارج از این بحر، معنایی و آرامشی بیابد. آسوده‌گاهی که با ورود به آن بتوان جزیره بعدی را دید. گویی راوی شازده کوچولویی است که از این سیاره به آن سیاره می‌رود، به امید یافتن گل سرخی که از حنجره حقیقت، همچون صدایی رسا می‌شکفد.

رابطه «بری» و «حسین» در سلوکی ذاتی و ماهوی شکل می‌گیرد: در چیستی و معنا. در نزاع عقل و جنون. رجوع به عقل و ماهیت و ذاتش، رجوعی درون‌نگر است. عقل مثل ماهی در آبشار هویت می‌یابد و آبشار و ماهی همان عقل است. ماهی در آب، عقل در عقل است. عقلی خودجو و خود‌نگر و خود‌شناس که درون و بیرون را با هم می‌نگرد.‌ در این نگاه، همه ‌چیز از نگریستن می‌آید. سکوت کرده و به عمق رفته. نویسنده آنچه در فصل اول شروع کرده، در انتهای فصل معنا می‌بخشد: نشانه‌ها خودِ حقیقتند و حقیقت جز نشانه نیست.
زبان و نگاه «حسین جمیل البرغوثی» در فصل دوم چیزی میانه نگاه و زبان «جبران خلیل جبران» و «ریچارد براتیگان» می‌شود. نگاهی شاعرانه و مجنون‌گونه و تمثیلی. او باز می‌گردد و وقایع زندگی را دوباره می‌بیند یا اینکه ردپای وقایع را به شکل دیگری دنبال می‌کند. نگاهی که از پس شیشه‌ای رنگی همه ‌چیز را شکسته و درهم و معجزه‌گونه دریافت می‌کند. معجزه‌ای که الزاما به بخشش و رستگاری نمی‌رسد و گاه مثل کابوسی که ابتدا شیرین می‌کند، کام ذهن را تلخ می‌کند.
زبان درون‌نگر نویسنده از نگاه و دیدی اجتماعی هم غافل نمی‌ماند. این فلسطینی رانده شده از سرزمین، سرزمین را با تمام آن حجم اشغال شده‌اش با خود به این سو و آن سو می‌کشاند. می‌گذارد جغرافیایی که مثل دریایی نادیده، در آن سوی مرز رام‌الله، فقط وحشت برایش آورد و آرام درونش رسوخ کند. وحشت آن سوی دیگر جنون است. « نور آبی» گویی چیزی جز نخی ابریشمی نیست که حسین را در میانه دو شخصیتش نگه می‌دارد. نشسته بر کوه عقل و خیره به دریای جنون.

فصل سوم فرو رفتن در کودکی است. یافتن آن کلام‌ جادویی که می‌تواند به یک‌باره چوب خشکی را اژدها کند و پیرامون را ببلعد. رو به سوی کسی که همچون مرشدی راه را نشان می‌دهد. نشانه‌هایی که در طول کتاب بارها به آنها اشاره شده، شأن نزول‌شان در اینجا دیده می‌شود. اینکه چگونه کلمات به زبان و ذهن و دست نویسنده ورود می‌کند و او را در مرز جنون و عقل نگه می‌دارد. چگونه کلمات او را از ابله به نابغه و از نابغه به ابله آونگ می‌کند. کلماتی که مثل عقرب کژدم نیش می‌زند و ذهن آدم را همچون میمون نیش خورده از این شاخه به آن شاخه پرتاب می‌کند. اینکه چگونه ذهن سیال می‌شود وقتی به چیزی چنین استوار و جادویی چنگ می‌اندازد؟ به قدرتی رسوخ کرده و خاموش که انتظار می‌کشد و صبور است.
در انتهای کتاب میان «بری» و «حسین» جدایی اتفاق می‌افتد. انگار که این جدایی مقدر باشد. زبان روایت هم در اینجا با تمام شاعرانگی‌اش، به کلامی فلسفی- منطقی تغییر می‌کند و عرفانی نظری رخ می‌نماید و مثل جارویی تمام جادوی درون کتاب را می‌خواهد درون کیسه بریزد و درش را گره بزند. راوی از ماسک می‌گوید. ماسک‌هایی که به چهره می‌زند تا به آدمی عادی بدل شود. تا بتواند جهان عجایب را با همه وزن و پیچیدگی‌اش با خود حمل کند و همچنان در جهانی عادی زیست کند. حسین می‌خواهد دو طرف مرز را همزمان داشته باشد. او تنها در این کتاب و کلماتش است که می‌تواند جهان علیت را رها کند.
در انتها نویسنده از شیوه نگارش و روایتش می‌گوید. منطقی که زنجیره وقایع را کنار هم می‌گذارد. منطقی دگرگون شده که در تداعی و نشانه، خودش را عروج می‌دهد. نردبانی که وقتی به بالای بام می‌رسی، می‌اندازی و ارتباط با زمین را قطع می‌کنی.
««نور آبی» تفرجی‌ عادت‌گریز و شاعرانه و یکپارچه است. نگاه به هستی در مرزی از جنون و بلاهت. در مرز عقل و ریاضت. گشودگی قلب و دقت گریزی و اولویت‌بندی بر اساس منطقی دیگر. منطقی که آن را مرز دیوانگی و فرزانگی می‌خوانیم.

................ تجربه‌ی زندگی دوباره ...............

کسی حق خروج از شهر را ندارد و پاسخ کنجکاوی افراد هم با این جمله که «آن بیرون هیچ چیز نیست» داده می‌شود... اشتیاق او برای تولید و ثروتمند شدن، سیری ناپذیر است و طولی نمی‌کشد که همه درختان جنگل قطع می‌شوند... وجود این گیاه، منافع کارخانه را به خطر می‌اندازد... در این شهر، هیچ عنصر طبیعی وجود ندارد و تمامی درختان و گل‌ها، بادکنک‌هایی پلاستیکی هستند... مهمترین مشکل لاس وگاس کمبود شدید منابع آب است ...
در پانزده سالگی به ازدواج حسین فاطمی درمی‌آید و کمتر از دو سال در میانه‌ی اوج بحران‌ ملی شدن نفت و کودتا با دکتر زندگی می‌کند... می‌خواستند با ایستادن کنار خانم سطوتی، با یک عکس یادگاری؛ خود را در نقش مرحوم فاطمی تصور کرده و راهی و میراث‌دار او بنمایانند... حتی خاطره چندانی هم در میان نیست؛ او حتی دقیق و درست نمی‌دانسته دعوی شویش با شاه بر سر چه بوده... بچه‌ی بازارچه‌ی آب منگل از پا نمی‌نشیند و رسم جوانمردی را از یاد نمی‌برد... نهایتا خانم سطوتی آزاد شده و به لندن باز می‌گردد ...
اباصلت هروی که برخی گمان می‌کنند غلام امام رضا(ع) بوده، فردی دانشمند و صاحب‌نظر بود که 30 سال شاگردی سفیان بن عیینه را در کارنامه دارد... امام مثل اباصلتی را جذب می‌کند... خطبه یک نهج‌البلاغه که خطبه توحیدیه است در دربار مامون توسط امام رضا(ع) ایراد شده؛ شاهدش این است که در متن خطبه اصطلاحاتی به کار رفته که پیش از ترجمه آثار یونانی در زبان عربی وجود نداشت... مامون حدیث و فقه و کلام می‌دانست و به فلسفه علاقه داشت... برخی از برادران امام رضا(ع) نه پیرو امام بودند؛ نه زیدی و نه اسماعیلی ...
شور جوانی در این اثر بیشتر از سایر آثارش وجود دارد و شاید بتوان گفت، آسیب‌شناسی دوران جوانی به معنای کلی کلمه را نیز در آن بشود دید... ابوالمشاغلی حیران از کار جهان، قهرمانی بی‌سروپا و حیف‌نانی لاف‌زن با شهوت بی‌پایانِ سخن‌پردازی... کتابِ زیستن در لحظه و تن‌زدن از آینده‌هایی است که فلاسفه اخلاق و خوشبختی، نسخه‌اش را برای مخاطبان می‌پیچند... مدام از کارگران حرف می‌زنند و استثمارشان از سوی کارفرما، ولی خودشان در طول عمر، کاری جدی نکرده‌اند یا وقتی کارفرما می‌شوند، به کل این اندرزها یادشان می‌رود ...
هرگاه عدالت بر کشوری حکمفرما نشود و عدل و داد جایگزین جور و بیداد نگردد، مردم آن سرزمین دچار حمله و هجوم دشمنان خویش می‌گردند و آنچه نپسندند بر آنان فرو می‌ریزد... توانمندی جز با بزرگمردان صورت نبندد، و بزرگمردان جز به مال فراهم نشوند، و مال جز به آبادانی به دست نیاید، و آبادانی جز با دادگری و تدبیر نیکو پدید نگردد... اگر این پادشاه هست و ظلم او، تا یک سال دیگر هزار خرابه توانم داد... ای پدر گویی که این ملک در خاندان ما تا کی ماند؟ گفت: ای پسر تا بساط عدل گسترده باشیم ...