مردی در تبعید | شرق


داستانِ هر نویسنده‌ای بی‌شباهت به زندگی‌اش نیست... احمد محمود بیش از هر نویسنده دیگری شکلِ داستان‌هایش است، انگار هر‌کدام از رمان‌هایش، گوشه‌ای گسترش‌یافته از شخصیت و زندگیِ اویند. زندگی‌ای که محمود آن را زیسته و طعمِ تجربیاتش را می‌توان در تک‌تک واژه‌هایش پیدا کرد. احمد محمود با رمان «همسایه‌ها» به شهرت رسید اما بهترین کارهایش پس از این رمان به دنیا آمدند: رمان «مدار صفردرجه» و رمان بی‌نظیر «درخت انجیر معابد». در این میان، «داستان یک شهر» از جایگاه متفاوتی برخوردار است، نه روایتِ استعاری «درخت انجیر معابد» را دارد و نه همچون داستان «همسایه‌ها» آرمانی است. «داستان یک شهر» همچون جزیره‌ای در میان دیگر آثار احمد محمود است، چیزی شبیه خودش در میان جمع روشنفکران، مردی در تبعید. «داستان یک شهر» رمان تبعید است. مردی که آرمان‌هایش و مقاومتش در تبعید رقم می‌خورد، درست همان‌‌گونه که احمد محمود در زمانه خودش محک می‌خورد و سربلند از آن بیرون می‌آید. تبعیدیِ «داستان یک شهر» این بار در یکی از محله‌های پرجمعیت تهرانپارس به تبعیدِ خودخواسته رفته است. از‌همین‌رو است که تبعید در «داستان یک شهر» معنای موسع‌تری پیدا می‌کند. این فقط خالد نیست که در تبعید است، تمام اهالی جزیره در تبعیدند. گویا معنای باطنی «داستان یک شهر» این است که خواننده هم به‌نوعی در تبعید به سر می‌برد. شاید این انسان است که به‌ناچار روی زمین تبعید شده است و رؤیای رسيدن به خدا را در سر می‌پروراند و آدم‌ها در این نگاه، انگار بیرون از جهانی‌اند که به‌ناچار درون آن‌‌اند. با علی خدایی به گفت‌وگو نشسته‌ایم درباره «داستان یک شهر» اثر احمد محمود که می‌خوانید.

داستان یک شهر احمد محمود به‌ روایت احمد غلامی و علی خدایی

احمد غلامی: بیان این نکته که «داستان یک شهر» داستانِ تبعید است حامل هیچ ایده تازه‌ای نیست. اما شاید با پرداختن به این مفهوم بتوانیم به زوایای دیگر رمان و مناسبات و روابط بین آدم‌ها پی ببریم. به تعبیر مارکس مناسباتِ اجتماعی مستقل از خواست افرادی است که در آن روابط زندگی می‌کنند. و شهر مرزی بندر لنگه نیز از این قاعده پیروی می‌کند. جغرافیایی که بدون حضور خالد هم جغرافیایی تبعیدی است. درواقع می‌توان گفت در اینجا، تبعیدگاه مهم‌تر از تبعیدی است. اهمیت تبعیدی در حافظه تاریخی اوست. وقایعی که به شیوه یادآوری روایت می‌شود، از نحوه مبارزه مبارزان تا دستگیری‌شان. باز به تعبیر مارکس، انسان‌ها تاریخِ خود را می‌‌سازند اما نه آن‌طور که دوست دارند. آنها تاریخ خود را تحت شرایطی که خودشان انتخاب کرده‌اند نمی‌سازند. مناسبات اجتماعی به‌واسطه پول و سرمایه شکل گرفته‌اند، مناسباتی که خارج از کنترل آنهاست. تبعیدگاه «بندر لنگه»، این جغرافیای تبعیدی، ثمره این مناسبات است. پس باید آدم‌های بندر لنگه و خالدِ تبعیدی را در یک مناسبات گسترده دید؛ مناسبات اجتماعی مادی که هنوز به مرحله مناسبات اجتماعی ایدئولوژیک نرسیده است، یعنی مناسباتی که به‌واسطه آگاهی شکل می‌گیرد. اینجا خالد، یک تبعیدیِ صرف نیست، مثل تبعیدی‌های فیلمِ «ناخدا خورشید». خالد، تصوری از مناسبات اجتماعی ایدئولوژیک دارد و در بستری که بر مناسبات مادی قوام یافته است در دو تبعید به سر می‌برد و ناگزیر برای تحملِ شرایط تن به تبعید واقعی خودش می‌دهد. و در دل این روابط، آگاهانه غرق می‌شود. غرق‌شدن در این روابط، چیزی از سنگینی جغرافیای تبعیدگاه کم نمی‌کند. اینجا درواقع تبعیدگاهی است که در سکون و سکوت، در کنجِ تاریخ، در رخوت و پوسیدگی در حال متلاشی‌شدن است. و زمان، همچون موش کوری در این فضای تهی‌‌شده در حال جویدنِ زندگی و زمانه آدم‌های آن است. ما در «داستان یک شهر» با خالد، تبعید، تبعیدی، تبعیدگاه و تهی‌بودگی سروکار داریم که باید به آنها بپردازیم.

علی خدایی: تبعیدی و تبعیدگاه، در یک دوره تاریخی یکی از ارزش‌هایی است که کتاب «داستان یک شهر» نوشته احمد محمود به آن پرداخته است و اتفاقا به‌ تبع آن سعی کرده -‌ نمی‌خواهم بگویم فقط در یک دوره تاریخی- ما را با روایتی برساخته از یک دوره روبه‌رو کند. شما به قسمت خیلی مهم یا شاه‌بیتِ این کتاب اشاره کردید. من با شما خیلی موافقم در موردِ تبعید و تبعیدی. شاید حس‌هایی هم که من هم‌زمان با خواندن این کتاب داشتم بدون اینکه به این دو کلمه برسد، این تصویر را در من می‌ساخت. اما بگذارید صادقانه‌تر بگویم که خواندن دوباره این کتاب هم خودش یک داستان است. یعنی در فاصله زمانیِ جوانی و پیری. من این کتاب را سه دهه قبل خوانده بودم و حالا دوباره ‌خواندم. یادم است که بار اول این کتاب پرحجم را لحظه‌ای نمی‌توانستم رها کنم، یعنی نمی‌توانستم کتاب را زمین بگذارم، اما این بار نه. شاید فقط دنبال خاطراتِ آن روزها می‌گشتم. آن موقع من هم مثل همین کتاب که از یک جهان آرمانی می‌گوید، دنبال جهان آرمانی می‌گشتم و من را پر از سؤال می‌کرد. پس یک قصه، هم‌زمان با خواندن این کتاب در من شروع می‌شود و این خیلی اتفاق خوبی است که می‌تواند از یک تجربه زیسته من بیاید. بعد، اتفاقا به این نکته رسیدم که آن موقع کدام بخش‌ها در این کتاب، شور و نگاهِ مشتاق من را برمی‌انگیخت و این، دقیقا نکاتی بود که این بار اتفاق نمی‌افتاد. این دفعه اتفاقا مسئله خالد بود که من را در یک سکون با خودش می‌برد. مثل اینکه اینها آن ریتمی را که من دنبالش بودم دیگر به من نمی‌داد و این کتاب با یک ریتم دیگر داشت جلو می‌رفت. تجربه تبعیدی و تبعیدگاه که اشاره می‌کنید و تاریخِ حادثه، این بار مسئله اصلی من بود. چیزهایی که در این کتاب نشانه است، نشانه یا علامتِ بیماری است که ما بر‌اساس آن نشانه می‌توانیم داستان بسازیم و همین است که این بار این تکه‌ها مرا مجذوب می‌کند. من وقتی در تکه تبعیدی دنبالِ خالد می‌رفتم، در حقیقت آن نشانه‌ها در من پررنگ می‌شد که ببینم بعد از آن حادثه‌ای که سی سال قبل وقتی این کتاب را می‌خواندم و آن تکه‌ها من را روشن می‌کرد، چه اتفاق‌هایی بر من افتاد و چه اتفاق‌هایی بر خالد افتاد. طبعا من دنبال چیزهای دیگری هم می‌گشتم، یعنی این نشانه‌ها این‌قدر مهم بودند که من فکر می‌کردم باید با چیز دیگری هم غیر از چیزی که داستان به من می‌دهد راضی‌تر شوم، مثلا یک کتاب دیگر که آن حادثه تاریخی یا روایت تبعیدی را به نوع دیگری برای من بیان کند، که یادم افتاد به کتاب «چهارده ماه در خارکِ» کریم کشاورز یا حتی فیلم شیرین نشاط. طبعا کتاب «چهارده ماه در خارک» و «داستان یک شهر» از یک بستر می‌آیند. آنها به خارک تبعید می‌شوند، خالد به بندر لنگه.

تجربه جالب من در دوران خواندن این کتاب، کشیدنِ ریتم زندگی و حادثه در بندر لنگه و خالد، و خارک و گروه تبعیدی‌هاست. یعنی اگر ما این ریتم را روی کاغذ رسم کنیم، می‌بینیم که ریتمِ خالد چقدر کُند، بدون ضربان و لَخت است. درحالی‌که ریتمِ خارک و تبعیدی‌هایش ریتمی تند دارد و کار در آن هست و زندگی، به شیوه‌ای که آنها تعریف می‌کنند نه الزاما زندگی عادی، که این البته به طبقه اجتماعی روایت‌کنندگان یا کسانی که در این بازی شرکت دارند هم برمی‌گردد. این من را راضی می‌کرد که قرار نیست همه چیز تمام شود. از این نظر تبعیدیِ «داستان یک شهر»، برای نشان‌دادن پایان‌نیافتن، یک ترفند می‌زند و تکه‌هایی از شکنجه، تکه‌هایی از پایان کار سرهنگ‌ها را در داستان نشان می‌دهد که به کتاب حجم می‌دهد و خالد را اگرچه در گرمای بندر لنگه ذوب می‌کند، اما سرپایش نگه می‌دارد. نکته دیگرِ این دور خواندنِ پس از سال‌ها، زنده‌ماندن کلمه تبعیدی و تبعیدگاه در این کتاب است. به‌خصوص در خالد که در «داستان یک شهر» تبدیل به یک داستان بلند می‌شود. بعدا دراین‌باره حرف می‌زنم که چرا قسمت‌های بندر لنگه و خالد، در این دور خواندن، دارای نکات مهمی است که در وهله اول آدم را خسته می‌کند، این‌قدر که در آن سیگار هست، بی‌حرکتی هست، دراز‌کشیدن و فلان و فلان هست. و این تکه‌های دیگر به نظرم تکه‌هایی هست که به داستانِ این رمان اضافه می‌شوند.

احمد غلامی: به نظرم کُندی، ذاتِ این رمان است. جان‌مایه و قدرت «داستان یک شهر» در همین کندی و تخمیرشدگی است. داستان در دو سطحِ متضاد روایت می‌شود. دو سطحی که درهم‌تنیده‌اند: آهستگی (کندی) و سرعت (شتاب). زبانِ «داستان یک شهر» روان، و جملات، کوتاه و پرشتاب است. این زبان کوتاه و پرشتاب روایت کُندی و تخمیرشدگی آدم‌های بندر لنگه است. اگر بخواهیم از رمانی نام ببریم که هم در زبان و هم در رویدادها به شیوه آگاهانه کند است، بهترین نمونه یکی از رمان‌های رمان نو، رمان «ژلوزیِ» رب‌گری‌یه است. نویسنده در دو سطح اصرار بر کندی دارد. همه چیز از پشت یک ذره‌بین روایت می‌شود. نویسنده «ژلوزی» نگران خسته‌شدن خواننده نیست. با خواننده این قراردادِ نانوشته را منعقد کرده است که اگر خسته شدی رمان را ادامه نده، اما از درک و اهمیتِ اثری همچون «ژلوزی» بی‌نصیب خواهی ماند. احمد محمود، دوره‌ای را نشان می‌دهد که دستگاهِ قدرت در حال تصفیه خود، یعنی دستگاه نظامی خود است. دستگاهی که قرار است تکنولوژی انضباطی و نظارتی را به نحو احسن انجام بدهد. خالد و افسرانِ انقلابی، هریک به بیرون از این دستگاه پرتاب شده‌اند چون خللی در مبدأ فرمان ایجاد می‌کنند یا ایجاد می‌کردند.

شک نکنید که مبدأ فرمان، آن دوره فکر می‌کرده به کار بزرگی دست زده است: یکپارچه‌سازیِ فرمان‌بران. اما احمد محمود نشان می‌دهد این دستگاه در حال فروپاشی است. زمانه به‌قدرت‌رسیدنِ سرگرد عاصی و استوار متین، و ازکارافتادگیِ سرهنگ‌هایی همچون سرهنگ مهربان است. بازجویی احمقانه سرهنگ عاصی از خالد و فساد او و استوار متین، و حماقت‌بار بودن رفتارِ آنان در فرمان‌راندن و فرمان‌بردن، نوعی کاریکاتوریزه شدنِ قدرت است. قدرتی که توان پیشگیری از رخداد را ندارد. اینها فرمانبردارانِ نافرمان هستند که در انقلاب مبدأ فرمان را غافلگیر می‌کنند. احمد محمود، نفاقِ درونی و اضمحلال این ماشین نظامی را به‌خوبی نشان می‌دهد. خالد، به شیوه‌ای شهودی درمی‌یابد همه چیز در حال تخمیر‌شدن است و همه روابط و مناسبات اجتماعی درهم‌ریخته و بی‌بنیاد شده است. گروهبان مرادی و دوستی‌اش با ممدوح، صریح‌ترینِ این نشانه‌هاست. نشانه‌ای که شاید بیماری این دستگاه نظامی و مناسبت اجتماعی جامعه را نشان می‌دهد.

علی خدایی

علی خدایی: من به صحبت‌هایت در مورد کُندی، تکرار را هم اضافه می‌کنم. یعنی تکرار در اینجا در عینِ بی‌واقعه‌بودن، می‌تواند برای ما داستان را بسازد. ما در این قسمت یک داستانِ مستقل داریم. یعنی ما صحنه‌ها را انگار بی‌تغییر می‌بینیم. هیچ اتفاقی نمی‌افتد. ضمن اینکه در این بی‌تغییری، ما کوچه پشت دریا را می‌سازیم، قهوه‌خانه‌، روابط بین آدم‌ها را می‌سازیم و حتی جایگاه قدرت را در بندر لنگه، پاسگاه و جایی که نیروهای انتظامی هستند. در مقابلش، حرکت را داریم: حرکت، تبعید، ‌سفر، بازجویی، شکنجه. اینها را داریم، چیزهایی که برای نشان‌دادنِ قدرت در این کتاب به کار می‌رود. یعنی هم حرکت، هم تبعید، هم سفری که در فصل‌های مختلف می‌خوانیم، هم بازجویی‌ها، ‌شکنجه‌ها، حتی غذا‌خوردن‌ها و مزاج‌های مختلف آدم‌ها، حتی دستشویی‌ها. اینها برای نشان‌دادنِ آن بخش قدرت به کار می‌رود. کتاب را که می‌خوانیم، در آن قسمتی که به قول تو کاریکاتوری از قدرت نشان می‌دهد، انگار همه چیز را بارها دیده‌ایم، انگار همه چیز را بارها شنیده‌ایم. من تحت تأثیر واقع می‌شدم اما اصلا نیازی نمی‌دیدم که با متن، برای دریافتِ بیشتر این محتوا چالش داشته باشم. یعنی وقتی کسی شکنجه می‌شود، قدرت در شکنجه‌ها، در چیدمان آدم‌ها، در کامیون‌ها، در بردن اسیرها یا زندانی‌ها، احساس می‌‌شود انگار که بارها دیدمش و انگار از روی یک چیز مشترک نوشته شده باشد. یعنی انگار مغز تمام شکنجه‌گرها، پر از فحش و کمربند و چوب و وزنه و اینهاست که یکی‌یکی به طرف زندانی و زندانی‌های این داستان دارد، پرتاب می‌شود. انگار قدرت، فقط در این حد مغز این آدم‌ها را پُر می‌کند که این کارها را بتواند انجام دهد و در مقابل با این پرتاب آنها را چروکیده، خموش، مجروح و آش‌ولاش کند. همه چیز انگار در اینجا در تابلوهای مشخصی به خواننده ارائه داده می‌شود. نتیجه می‌گیرم که این مغزِ قدرت چیزی هست که نه براساس رابطه‌های معقول بلکه براساس رابطه‌های نامعقول که قدرت را قوی‌تر، پرصلابت‌تر، پرهیبت‌تر و درعین‌حال ترسناک‌تر نشان دهد فراهم شده. این بحث‌ها مربوط به آن بخش حرکت بود. اما در کندی و تکرار و تبعید، با شکل دیگری روبه‌رو می‌شویم.

در‌واقع در بندِ نویسنده داستان و راوی او، خالد واقع می‌شویم. این یک توفیق است که این بخشِ داستان علی‌رغم پرتکرار‌بودن و بی‌تغییر بودنش، اجازه نمی‌دهد از آن فرار کنیم. مدام باید با این متن کنار بیاییم و سازش کنیم، برای دریافتنِ موقعیت تبعید. آن وقت اینجاست که ما گرما را می‌فهمیم. اینجاست که قهوه‌خانه را می‌فهمیم و اینکه، چرا این آدم‌ها در طول شبانه‌روز راجع به چهار، پنج تا مطلب بیشتر با هم صحبت نمی‌کنند، چرا رابطه آدم‌ها این‌شکلی است، چرا رابطه دوستی و صمیمانه به این اَشکال خلاصه شده؟ حتی زندانی‌شدن و حبس‌های موقتِ خالد که از آنجا صدای دریا و دیگر صداها را می‌شنود و این، یک تغییر در آن حرکتِ کُند است. و نوع سیگار کشیدنش و آن پشته، جایی که اینها هر شب می‌رفتند برای من جالب بود، حتی سیگار کشیدن‌شان، نوشیدن‌شان، مخدر استفاده کردن‌شان و روابط‌شان، ما را توی بند می‌کند. نویسنده این قدرت را دارد که دست و پای ما را ببندد و ما را بکشاند به مطالبی که خودش می‌خواهد بگوید و دارد یک تجربه را بیان می‌کند. درحالی‌که در بخشِ دیگر رمان، به نظر می‌آید نوعی شور پنهان وجود دارد تا ما آنها را یک مقدار درک کنیم، اینکه فشار چه شکلی است و حتی به این فشار گاهی وقت‌ها حالتی فرازمینی می‌دهد. ولی اینجا، ما در بند نویسنده هستیم. به همین دلیل است که من در این دور خواندن، به دو جور داستان می‌رسم: داستانِ علی و خالد در بندر لنگه، و داستان‌های سفرهای مجازات. داستان اول به‌شدت مرا غرق می‌کند.

نگاه تاریخی به جوامع اسلامی و تجربه زیسته آنها نشان می‌دهد که آنچه رخ داد با این احکام متفاوت بود. اهل جزیه، در عمل، توانستند پرستشگاه‌های خود را بسازند و به احکام سختگیرانه در لباس توجه چندانی نکنند. همچنین، آنان مناظره‌های بسیاری با متفکران مسلمان داشتند و کتاب‌هایی درباره حقانیت و محاسن آیین خود نوشتند که گرچه تبلیغ رسمی دین نبود، از محدودیت‌های تعیین‌شده فقها فراتر می‌رفت ...
داستان خانواده شش‌نفره اورخانی‌... اورهان، فرزند محبوب پدر است‌ چون در باورهای فردی و اخلاق بیشتر از همه‌ شبیه‌ اوست‌... او نمی‌تواند عاشق‌ شود و بچه‌ داشته‌ باشد. رابطه‌ مادر با او زیاد خوب نیست‌ و از لطف‌ و محبت‌ مادر بهره‌ای ندارد. بخش‌ عمده عشق‌ مادر، از کودکی‌ وقف‌ آیدین‌ می‌شده، باقی‌مانده آن هم‌ به‌ آیدا (تنها دختر) و یوسف‌ (بزرگ‌‌ترین‌ برادر) می‌رسیده است‌. اورهان به‌ ظاهرِ آیدین‌ و اینکه‌ دخترها از او خوش‌شان می‌آید هم‌ غبطه‌ می‌خورد، بنابراین‌ سعی‌ می‌کند از قدرت پدر استفاده کند تا ند ...
پس از ۲۰ سال به موطن­‌شان بر می­‌گردند... خود را از همه چیز بیگانه احساس می‌­کنند. گذشت روزگار در بستر مهاجرت دیار آشنا را هم برای آنها بیگانه ساخته است. ایرنا که که با دل آکنده از غم و غصه برگشته، از دوستانش انتظار دارد که از درد و رنج مهاجرت از او بپرسند، تا او ناگفته‌­هایش را بگوید که در عالم مهاجرت از فرط تنهایی نتوانسته است به کسی بگوید. اما دوستانش دلزده از یک چنین پرسش­‌هایی هستند ...
ما نباید از سوژه مدرن یک اسطوره بسازیم. سوژه مدرن یک آدم معمولی است، مثل همه ما. نه فیلسوف است، نه فرشته، و نه حتی بی‌خرده شیشه و «نایس». دقیقه‌به‌دقیقه می‌شود مچش را گرفت که تو به‌عنوان سوژه با خودت همگن نیستی تا چه رسد به اینکه یکی باشی. مسیرش را هم با آزمون‌وخطا پیدا می‌کند. دانش و جهل دارد، بلدی و نابلدی دارد... سوژه مدرن دنبال «درخورترسازی جهان» است، و نه «درخورسازی» یک‌بار و برای همیشه ...
همه انسان‌ها عناصری از روباه و خارپشت در خود دارند و همین تمثالی از شکافِ انسانیت است. «ما موجودات دوپاره‌ای هستیم و یا باید ناکامل بودن دانشمان را بپذیریم، یا به یقین و حقیقت بچسبیم. از میان ما، تنها بااراده‌ترین‌ها به آنچه روباه می‌داند راضی نخواهند بود و یقینِ خارپشت را رها نخواهند کرد‌»... عظمت خارپشت در این است که محدودیت‌ها را نمی‌پذیرد و به واقعیت تن نمی‌دهد ...