نام اصلی کتاب «برای عشق مسعود» است و این عنوان چقدر برازنده است برای کتابی که سراسر روایت روزهای یک زن حادثه دیده در کشاکش جنگ به عشق شوهری دور از خانه است... قسمت اعظم مخارجش را از طریق تجارت زمرد تامین می‌کرد... گاهی اوقات که او را در حال بازی با فرزندانش می‌دیدم، فراموش می‌کردم که همان روز بعدازظهر مشغول شمردن تعداد کشته‌ها بوده است و یا با تلفن حمله‌ای را علیه طالبان رهبری کرده است


احمد شاه مسعود چهره‌ای مشوش دارد، در پرده‌ای از ابهام. باید کشف کرد که او برای که و چه جنگید؟ چه کسانی همراه او بودند و نهایت کار او چگونه بود. احمدشاه مسعود را از یک سو می‌توان همچون مقتدا صدر شناخت؛ فرمانده‌ای خودخوانده با گروهی مبارز تندرو و اهدافی موهوم و از دیگر سو بعضی می‌خواهند او را چه‌گوارای شرقی نشان دهند.

احمدشاه مسعود به روایت صديقه مسعود» [POUR L AMOUR DE MASSOUD  شکیبا هاشمی Chékéba Hachemi]

«احمدشاه مسعود به روایت صديقه مسعود» [POUR L AMOUR DE MASSOUD به کوشش شکیبا هاشمی Chékéba Hachemi] می‌تواند بخش‌هایی از این پرده را کنار بزند.
همیشه از یک اشتباه شروع می‌شود چه کسی در این میان مقصر است ناشر یا مترجم؟ نام اصلی کتاب «برای عشق مسعود» است و این عنوان چقدر برازنده است برای کتابی که سراسر روایت روزهای یک زن حادثه دیده در کشاکش جنگ به عشق شوهری دور از خانه است، عنوان کتاب در فارسی یادآور کتاب‌های «به روایت همسر شهید» از مجموعه‌های خواندنی روایت فتح است. اگر آنها را تا به حال نخوانده‌اید؛ چه بهتر که از کتاب زیبای «چمران» آغاز کنید. قلم و تدوین حبیبه جعفریان از این کتاب یک شاهکار ساخته است.

عنوان اشتباه در ترجمه فارسی موجب شده تا خواننده به جای لذت بردن از روایت زنانه جنگ به دنبال چهره جنگجوی یک مرد بگردد؛ مردی که در برخورد با خانواده چهره‌ای کاملا متفاوت دارد. در میان صفحات کتاب برای خواننده مشتاق سه موضوع قابل بازیابی است: کشف لحظاتی از زندگی احمدشاه مسعود، شرایط اجتماعی افغانستان در خلال جنگ و روایت عاطفی یک زن از روزهای سرد و خشن جنگ.

آنچه گفته نمی‌شود
مسعود با یک هیجان دانشجویی در سال ۱۹۷۵ (۱۳۵۴) وارد جریان مبارزه می‌شود. عملیاتی که پیش از آغاز لغو می‌شود و مسعود گریزان، قدم در راهی می‌گذارد که ناگزیر به ادامه آن است: «مدارس از اولین اهداف نیروی مقاومت بود. زیرا بیشتر مدیران و آموزگاران کمونیست بودند و از ساختمان‌های مدارس نه تنها برای تبلیغات استفاده می‌شد بلکه آنها را به عنوان پایگاه‌های نظامی حزب کمونیست هم به کار می‌بردند. بعدها در حالی که شوهرم تابید می‌کرد سوزاندن مدارس کار واقعا احمقانه‌ای بوده است، می‌گفت: اما آیا ما کار دیگری هم می‌توانستیم بکنیم؟ صفحه ۴۸»

مسعود هم‌پیمان ربانی است. شاید اگر رفتار ربانی و لجاجت مسعود نبود افغانستان سرنوشت دیگری پیدا می‌کرد. وقتی اسلام‌گراهای افغانستان بعد از ۱۰سال جنگ با شوروی(۱۹۷۹ تا ۱۹۸۹ یا ۱۳۵۸ تا ۱۳۶۸) دشمن را از خاکشان بیرون می‌کنند، جنگ داخلی آغاز می‌شود. نجیب الله کمونیست در سال ۹۲(۱۳۷۱) سرنگون می‌شود و اسلام‌گراها به حکومت می‌رسند. قدرت برایشان قابل تقسیم نیست اما به توافق می‌رسند که با حکومت دوره‌ای کشور را اداره کنند. صبغة‌الله مجددی قدرت را به ربانی واگذار می‌کند اما او حاضر به واگذاری قدرت نمی‌شود. جنگ داخلی این بار میان اسلام‌گرایان شکل می‌گیرد و مسعود خیلی زود به یکی از قطب‌های مبارزه تبدیل می‌شود، شیوه مبارزه و باورهای مسعود جالب است:

«بدترین چیز برای مسعود این بود که دشمنانش، دوستم، حکمتیار و مزاری، با اینکه افغانی بودند از طرف کشورهای خارجی مثل ازبکستان، پاکستان یا ایران حمایت شوند. صفحه ۱۶۳» در همین حال باور او درباره طالبان خواندنی است: «امیرصاحب آنها را در زمره دشمنانش به حساب نمی‌آورد زیرا براساس اطلاعات به دست آمده گروهی بودند که از طرف آمریکا حمایت می‌شدند و به نام صلح و اسلام مبارزه می‌کردند. صفحه ۱۶۵»

احمدشاه مسعود، چهره‌ای ناشناخته است و خاطرات پراکنده صدیقه بخش‌های ناچیزی از این چهره را نمایان می‌کند، مانند رفتار خشن او با سربازانش. این نمونه هم خواندنی است: «هرگاه امیرصاحب مطلع می‌شد که در دکه‌ای مخفیانه، تنباکو فروخته شده است، دستور می‌داد آنجا را بسوزانند. صفحه ۱۹۱»

مرد جنگ و مرد خانواده
خاطرات صدیقه از رفتارهای مسعود با خانواده‌اش عجیب و باورنکردنی است: از زمانی که پیو را ترک کرده بودیم، او همه احتیاجات ما را کامل فراهم می‌کرد. ثروتمند نبود اما هیچ وقت مایل نبود حتی غیرمستقیم، از پول مقاومت برداشت کند. قسمت اعظم مخارجش را از طریق تجارت زمرد تامین می‌کرد. صفحه ۱۹۰»
او به پدرصدیقه می‌گوید: «من می‌خواهم تا آخرین قطره خون بجنگم ولی اگر فکر کنم خانواده‌ام در خطر است، نخواهم توانست. اگر همسر و فرزندانم اسیر شوند چگونه می‌توانم ادامه دهم؟... فردا صبح آنها را به تاجیکستان می‌فرستم. هلی‌کوپتر آماده است و من می‌خواهم که شما با آنها بروید. صفحه ۱۹۹» صديقه درباره او می‌گوید: «همیشه شیفته تفکیکش در زندگی بودم. گاهی اوقات که او را در حال بازی با فرزندانش می‌دیدم، فراموش می‌کردم که همان روز بعدازظهر مشغول شمردن تعداد کشته‌ها بوده است و یا با تلفن حمله‌ای را علیه طالبان رهبری کرده است. صفحه ۲۱۱»

و در حالی که آتش جنگ برپاست و خانواده او مقیم تاجیکستان، مسعود ساختن خانه‌ای مطابق نقشه دلخواهش را در پنجشیر دنبال می‌کند: «هر بار که مسعود به آنجا می‌آمد، عکس‌هایی را از روند پیشرفت کارهای ساختمانی خانه‌مان، با خودش می‌آورد. صفحه ۲۱۳»

زندگی مرد جنگ و مرد خانواده، پر تناقض است این تناقضات بیش از آن است که در حوصله این صفحات بگنجد: «بارها از شوهرم شنیدم که می‌گفت کشور ما باید به زنان احترام بگذارد و پست‌های مهم را به آنان واگذار کند. اسلام، خواهان پنهان کردن آنها نیست بلکه برعکس مایل است آنها را از بندهای سنت برهاند. اما این هم حقیقت دارد که مکرر می‌گفت می‌خواهم فقط من امتیاز نگاه کردن به تو را داشته باشم، صفحه ۱۰۲»

روایت نادیده‌ها
صديقه صحنه‌های عجیبی از وحشیگری روس‌ها روایت می‌کند. معلوم نیست کدام یک از شنیده‌های او درست و کدام یک نادرست است تا به یک فرار جمعی می‌رسد: «مدت‌های طولانی در تاریکی و برف با ترس و هراس راه رفتیم، ناگهان درست وسط شب عمه‌ام که دیگر طاقتش طاق شده بود فریاد زد: صبرم تمام شد، تمام، تمام! او نشست و تمام مواد غذایی را دور خودش چید. صحنه‌ای باورنکردنی بود. آتش روشن کرد و مقدار زیادی شله؛ نوعی آش مقوی با حبوبات، پخت. باید بگویم، با اینکه می‌ترسیدیم روس‌ها ما را بزنند، خیلی خوشحال بودیم. با شکم سیر و روحیه‌ای عالی به سوی اندراب، در آن طرف کوه به راه افتادیم. صفحه ۷۶» خواننده با این سؤال می‌ماند که ترس آنها توهم است یا واقعیت؟

خاطرات تاثیرگذار
گاهی خاطراتی پیدا می‌شود که حتی چند باره خواندن آنها هم چیزی از هیجان و اضطرابشان نمی‌کاهد: «چادرها یکی پس از دیگری به سرعت شعله‌ور می‌شدند و آتش عظیمی برپا شده بود. مادرم فریاد زد: قاسم! قاسم! برادرم در میان شعله‌های عظیم آتش فریاد زد: مادر! او که خیال می‌کرد این گرما ناشی از گرمای بمب‌هاست خود را زیر پتوهای زیادی پنهان کرده بود. راشدین با عجله به کمک او رفت. در این حال پدرم شروع به فریاد زدن کرد. او ساک محتوی پول مقاومت را که برای مخارج و اداره امور مجاهدین بود، در میان آتش جا گذاشته بود. مادرم می‌دانست که مقاومت بدون پول محکوم به فناست. به چادر آشپزخانه دوید و از آن با موها و مژه‌های سوخته، اما ساک به دست بیرون آمد. صفحه ۹۰»

ای کاش پژوهندگان اثر به جای توصیف‌های خودساخته و تصویرهایی کم‌رمق، خواننده را در میان آتش وقایعی که یک زن در تمام روزهای جنگ داشته است مثل خاطره مراسم ازدواج در نیمه شب و به دور از حضور دیگران _ ابتدای فصل پنجم _ حفظ می‌کردند. پژوهندگان ایرانی این روزها دست پری در گردآوری خاطره و تاریخ شفاهی دارند.‌ ای کاش تجربه ناتمام این دو پژوهنده زودازود توسط اینان به جایگاه بهتری ارتقا یابد تا کتابی فرادست آید که هم «برای عشق مسعود» آن کامل باشد و هم «احمدشاه مسعود به روایت صديقه مسعود» فقط یک نام نباشد.

[احمدشاه مسعود/ روایت صدیقه مسعود؛ به قلم شکیبا هاشمی، ماری‌فرانسواز کولومبانی با ترجمه‌ی افسر افشاری توسط نشر مرکز منتشر شده است.]

............... تجربه‌ی زندگی دوباره ...............

در قرن بیستم مشهورترین صادرات شیلی نه استخراج از معادنش که تبعیدی‌های سیاسی‌اش بود. در میان این سیل تبعیدی‌ها چهره‌هایی بودند سخت اثرگذار که ازجمله‌ی آنها یکی‌شان آریل دورفمن است... از امید واهی برای شکست دیکتاتور و پیروزی یک‌شبه بر سیاهی گفته است که دست آخر به سرخوردگی جمعی ختم می‌شود... بهار پراگ و انقلاب شیلی، هردو به‌دست نیروهای سرکوبگر مشابهی سرکوب شده‌اند؛ یکی به دست امپراتوری شوروی و دیگری به دست آمریکایی‌ها ...
اصلاح‌طلبی در سایه‌ی دولت منتظم مطلقه را یگانه راهبرد پیوستن ایران به قافله‌ی تجدد جهانی می‌دانست... سفیر انگلیس در ایران، یک سال و اندی بعد از حکومت ناصرالدین شاه: شاه دانا‌تر و کاردان‌تر از سابق به نظر رسید... دست بسیاری از اهالی دربار را از اموال عمومی کوتاه و کارنامه‌ی اعمالشان را ذیل حساب و کتاب مملکتی بازتعریف کرد؛ از جمله مهدعلیا مادر شاه... شاه به خوبی بر فساد اداری و ناکارآمدی دیوان قدیمی خویش واقف بود و شاید در این مقطع زمانی به فکر پیگیری اصلاحات امیر افتاده بود ...
در خانواده‌ای اصالتاً رشتی، تجارت‌پیشه و مشروطه‌خواه دیده به جهان گشود... در دانشگاه ملی ایران به تدریس مشغول می‌شود و به‌طور مخفیانه عضو «سازمان انقلابی حزب توده ایران»... فجایع نظام‌های موجود کمونیستی را نه انحرافی از مارکسیسم که محصول آن دانست... توتالیتاریسم خصم بی چون‌وچرای فردیت است و همه را یکرنگ و هم‌شکل می‌خواهد... انسانها باید گذشته و خاطرات خود را وا بگذارند و دیروز و امروز و فردا را تنها در آیینه ایدئولوژی تاریخی ببینند... او تجدد و خودشناسی را ملازم یکدیگر معرفی می‌کند... نقد خود‌ ...
تغییر آیین داده و احساس می‌کند در میان اعتقادات مذهبی جدیدش حبس شده‌ است. با افراد دیگری که تغییر مذهب داده‌اند ملاقات می‌کند و متوجه می‌شود که آنها نه مثل گوسفند کودن هستند، نه پخمه و نه مثل خانم هاگ که مذهبش تماما انگیزه‌ مادی دارد نفرت‌انگیز... صدا اصرار دارد که او و هرکسی که او می‌شناسد خیالی هستند... آیا ما همگی دیوانگان مبادی آدابی هستیم که با جنون دیگران مدارا می‌کنیم؟... بیش از هر چیز کتابی است درباره اینکه کتاب‌ها چه می‌کنند، درباره زبان و اینکه ما چطور از آن استفاده می‌کنیم ...
پسرک کفاشی که مشغول برق انداختن کفش‌های جوزف کندی بود گفت قصد دارد سهام بخرد. کندی به سرعت دریافت که حباب بازار سهام در آستانه ترکیدن است و با پیش‌بینی سقوط بازار، بی‌درنگ تمام سهامش را فروخت... در مقابلِ دنیای روان و دلچسب داستان‌سرایی برای اقتصاد اما، ادبیات خشک و بی‌روحی قرار دارد که درک آن از حوصله مردم خارج است... هراری معتقد است داستان‌سرایی موفق «میلیون‌ها غریبه را قادر می‌کند با یکدیگر همکاری و در جهت اهداف مشترک کار کنند»... اقتصاددانان باید داستان‌های علمی-تخیلی بخوانند ...