دربابِ اخلاق گفت‌وگو | اعتماد


در سال 2005، یعنی تنها دو سال پیش از مرگ ریچارد رورتی [Richard Rorty]، او به دعوت انجمن فرهنگی تورینو اسپیریتوالیتا و با سرپرستی جیانی واتیمو به تورین ایتالیا رفت تا درباره اخلاقِ مناسب زندگی امروز و نسبت آن با دین و فلسفه سخن بگوید. سخنرانی و پرسش و پاسخی که بعدتر با یک مقدمه از جفری دبلیو رابینز و یک موخره از جی.الیجا دان در قالب کتاب «اخلاقی برای زندگی امروز» [An Ethics for Today: Finding Common Ground Between Philosophy and Religion] تدوین شد. آنچه این کتاب کم‌حجم را بیش از هر چیز جذاب می‌کند، نسبتِ فرم آن با محتوای اثر است.

ریچارد رورتی [Richard Rorty]اخلاقی برای زندگی امروز» [An Ethics for Today: Finding Common Ground Between Philosophy and Religion]

آموزه اصلی رورتی در این کتاب نفی بنیان‌های متافیزیکی اخلاق و تدقیقِ معنای رواداری و سعادت همگانی در جامعه امروز است. غایتی که نه یک امر متعالی با بنیان‌هایی از پیش موجود، که در گرو محک تجربه اجتماعی و تاریخی جامعه بشری است. جالب آنجاست که بیانِ این آموزه نیز در قالب قسمی گفت‌وگو و تعاون ممکن شده است: یعنی دقیقا همان چیزهایی که از نظر رورتی برای بسط دایره سعادت و شادکامی همگانی بدان نیاز داریم. سخنرانی یا به یک معنا تک‌گویی رورتی چندان طول نمی‌کشد. بعد از طرح بحث اصلی او، باقی مباحث در قالب یک گفت‌وگوی جمعی پیش می‌رود. حضار پرسش‌هایی چالش‌برانگیز طرح می‌کنند و رورتی بدان‌ها پاسخ می‌دهد.

نکته جالب توجه دیگر، خطاب گفت‌وگوی رورتی است: او برخلاف روال معمول فیلسوفان هم‌عصرش که مشغول مباحثه در دایره گفتمانِ فلسفی هستند، دایره بحث را به گفت‌وگو با پاپ بندیکت شانزدهم می‌کشاند، چرا که هدف فلسفه پراگماتیستی رورتی گفت‌وگو در قلب حوزه عمومی است، نه ماندن در میدان معمول مباحث فلسفی. بدین‌معنا گفت‌وگویی که در این کتاب شکل گرفته است از وجوه مختلف هم‌ارز و هم‌معنای محتوای بحث است. قضیه اینجاست که هرچه رورتی از حرفه دانشگاهی فلسفه دورتر می‌شود (یعنی گروه فلسفه دانشگاه پرینستون را ترک می‌کند، استاد علوم انسانی دانشگاه ویرجینیا می‌شود، به‌جای مجلات پژوهشی سنتی، مقالاتش را بیشتر در روزنامه‌ها و مجلات منتشر می‌کند و غیره)، به فیلسوفی تاثیرگذارتر مبدل می‌شود.

رورتی در این طرح بحث کوتاه می‌کوشد برای توجیه رویکرد غیرمتافیزیکی و غیرذات‌باورانه‌اش به اخلاق، دو اصطلاح کلیدی را بازتعریف کند: نخست بنیادگرایی و سپس نسبی‌باوری. به همین منظور هم از هماوردش در نهاد دین نقل‌قول می‌آورد؛ کاردینال راتسینگر (همان پاپ بندیکت شانزدهم آتی) در یکی از موعظه‌هایشان درست پیش از انتخاب به منصب پاپی می‌گوید: امروز، داشتن ایمانی مبرهن مبتنی بر طریقت عیسی و شریعت کلیسا به بنیادگرایی تعبیر می‌شود، حال آنکه نسبی‌باوری- یعنی آنکه اجازه دهیم انسان را باد هر آموزه به هر طرف برد و اینجاوآنجا کشاند- به نظر یگانه رویکردی است که می‌تواند هماورد زمانه معاصر باشد. ما دیکتاتوری نسبی‌باوری را بنا کردیم که هیچ چیز را قطعی نمی‌شمارد و هدف غایی‌اش تنها عبارت است از نفس انسان و امیال آن.

رورتی می‌گوید هردوی این اصطلاحات مکررا در معنایی منفی به کار رفته‌اند: بنیادگرایی را معمولا برای اشاره به تمسک غیرنقادانه نامعقول به متون به کار می‌برند. اما کسی نمی‌تواند عالِم فرزانه‌ای چون بندیکت شانزدهم را به آن متهم کند. نسبی‌باوری را نیز غالبا برای اشاره به این اندیشه یاوه به کار می‌برند که تمام باورهای اخلاقی به یک اندازه موجه و مقبول‌اند. اما تا به حال هیچ فیلسوفی از چنین اندیشه‌ای دفاع نکرده است. با این حال، می‌توان به اصطلاح «بنیادگرایی» معنایی ارزشمند و درخور داد. می‌توان آن را برای ارجاع به این نگرش به کار برد که آرمان‌ها تنها وقتی معتبرند که پایه در واقعیت داشته باشند. این نگرشی است که کلیسا پیش روی ما می‌گذارد. می‌توان به «نسبی‌باوری» معنایی ارزشمند و درخور داد و آن را به معنای نفی بنیادگرایی تعریف کرد. مطابق این تعریف، نسبی‌باوران کسانی هستند که عقیده دارند بدون چنین مفاهیمی، یعنی بدون الزامات اخلاقی نامشروط که پایه در ساختار هستی بشر دارند، اوضاع به‌مراتب بهتر خواهد بود.

رورتی می‌پرسد آیا این باور کلیسا درست است که چیزی به نام ساختار هستی بشر وجود دارد و می‌توان در حکم مرجع اخلاقی به آن ارجاع داد؟ یا اینکه وظیفه اخلاقی ما انسان‌ها تنها آن است که به همدیگر در ارضای امیال‌مان کمک کنیم و بدین‌ترتیب به بیشترین شادکامی ممکن نایل آییم؟ آشکار است که او با این گزاره جان استوارت میل هم‌نظر است. البته کلیسا عقیده دارد که نگرش‌هایی مانند میل ما را تا سطح حیوانات پایین می‌آورد. اما میل، دیویی، هابرماس و رورتی بر این باورند که فایده‌گرایی بر شأن ما می‌افزاید چراکه آرمان اخلاقی چالش‌برانگیزی را پیش روی ما می‌گذارد. فایده‌گرایی به کوشش‌های قهرمانانه و فداکارانه در جهت عدالت اجتماعی منتهی می‌شود. تمامی این تلاش‌ها در هماهنگی کامل با این مدعا هستند که چیزی به نام ساختار هستی بشر وجود ندارد. فیلسوف اسپانیایی، جرج سانتایانا، جایی می‌گوید خرافات همانا درهم‌آمیختگی آرمان و قدرت است. خرافات عبارت است از باور به آنکه هر آرمان باید به نحوی پایه در چیزی از پیش موجود داشته باشد، چیزی متعالی که این آرمان را پیش روی ما قرار می‌دهد. آنچه پاپ ساختار هستی بشر می‌خواند نمونه‌ای است از چنین موجودیت متعال. بنابراین به زعم سانتایانا و رورتی این تخیل انسان است که تنها منشأ آرمان‌های اخلاقی به شمار می‌رود.

جان کلام رورتی در کنار گذاشتنِ مفهوم حقیقت جهانشمول و همچنین ساحت متعالی است. چرا که هر دوی اینها نمایان‌گر امید به چیزی بزرگ و نیرومند نزد ما است که به نفع ما عمل می‌کند. از نظر رورتی فلسفه مشترک میل، دیویی و هابرماس و درواقع خود او چنین می‌گوید: حال که سیاست را عرفی کرده‌ایم، بگذارید غیرمتافیزیکی هم بشود. بگذارید حتی آن شیوه‌های عرفی را که می‌کوشند به ما اطمینان دهند امر بزرگ و نیرومند نزد ما است، کنار بگذاریم. اجازه دهید به جای امیدبستن به حصول حقیقتی جهانشمول یا تقرب به امر متعال، صرفا از طریق امید به همکاری و تعاون با یکدیگر پیش برویم.

................ تجربه‌ی زندگی دوباره ...............

مردم ایران را به سه دسته‌ی شیخی، متشرعه و کریم‌خانی تقسیم می‌کند و پس از آن تا انتهای کتاب مردم ایران را به دو دسته‌ی «ترک» و «فارس» تقسیم می‌کند؛ تقسیم مردمان ایرانی در میانه‌های کتاب حتی به مورد «شمالی‌ها» و «جنوبی‌ها» می‌رسد... اصرار بیش‌از اندازه‌ی نویسنده به مطالبات قومیت‌ها همچون آموزش به زبان مادری گاهی اوقات خسته‌کننده و ملال‌آور می‌شود و به نظر چنین می‌آید که خواسته‌ی شخصی خود اوست ...
بی‌فایده است!/ باد قرن‌هاست/ در کوچه‌ها/ خیابان‌ها/ می‌چرخد/ زوزه می‌کشد/ و رمه‌های شادی را می‌درد./ می‌چرخم بر این خاک/ و هرچه خون ماسیده بر تاریخ را/ با اشک‌هایم می‌شویم/ پاک نمی‌شود... مانی، وزن و قافیه تنها اصولی بودند که شعر به وسیلهء آنها تعریف می‌شد؛ اما امروزه، توجه به فرم ذهنی، قدرت تخیل، توجه به موسیقی درونی کلمات و عمق نگاه شاعر به جهان و پدیده‌های آن، ورای نظام موسیقایی، لازمه‌های شعری فاخرند ...
صدای من یک خیشِ کج بود، معوج، که به درون خاک فرومی‌رفت فقط تا آن را عقیم، ویران، و نابود کند... هرگاه پدرم با مشکلی در زمین روبه‌رو می‌شد، روی زمین دراز می‌کشید و گوشش را به آنچه در عمق خاک بود می‌سپرد... مثل پزشکی که به ضربان قلب گوش می‌دهد... دو خواهر در دل سرزمین‌های دورافتاده باهیا، آنها دنیایی از قحطی و استثمار، قدرت و خشونت‌های وحشتناک را تجربه می‌کنند ...
احمد کسروی به‌عنوان روشنفکری مدافع مشروطه و منتقد سرسخت باورهای سنتی ازجمله مخالفان رمان و نشر و ترجمه آن در ایران بود. او رمان را باعث انحطاط اخلاقی و اعتیاد جامعه به سرگرمی و مایه سوق به آزادی‌های مذموم می‌پنداشت... فاطمه سیاح در همان زمان در یادداشتی با عنوان «کیفیت رمان» به نقد او پرداخت: ... آثار کسانی چون چارلز دیکنز، ویکتور هوگو و آناتول فرانس از ارزش‌های والای اخلاقی دفاع می‌کنند و در بروز اصلاحات اجتماعی نیز موثر بوده‌اند ...
داستان در زاگرب آغاز می‌شود؛ جایی که وکیل قهرمان داستان، در یک مهمانی شام که در خانه یک سرمایه‌دار برجسته و بانفوذ، یعنی «مدیرکل»، برگزار شده است... مدیرکل از کشتن چهار مرد که به زمینش تجاوز کرده بودند، صحبت می‌کند... دیگر مهمانان سکوت می‌کنند، اما وکیل که دیگر قادر به تحمل بی‌اخلاقی و جنایت نیست، این اقدام را «جنایت» و «جنون اخلاقی» می‌نامد؛ مدیرکل که از این انتقاد خشمگین شده، تهدید می‌کند که وکیل باید مانند همان چهار مرد «مثل یک سگ» کشته شود ...