از عیساخان تاج‌محل تا عیسای مجسمه‌ساز | اعتماد


قصه «ظلمت شب یلدا»ی امین فقیری که آدم را به یاد عاشقانه‌های کلاسیک ادبیات کهن، شیرین و فرهاد و لیلی و مجنون، می‌اندازد، روایتی از فراز و فرود زندگی یک هنرمند مجسمه‌ساز است که در شیراز سده دهم هجری قمری زندگی می‌کند، مجسمه‌ساز افسانه‌‌وشی که در عنفوان جوانی، شهرتی بی‌همتا در هنر مجسمه‌سازی و سنگ‌تراشی به هم می‌زند؛ «تراشیدن یک سنگ زمخت و بعد شکل دادن و ساییدن. چشم و ابرو و دست و پا برایش آفریدن. دست که روی مجسمه بگذاری دستت لیز می‌خورد. انگار که از مرمر ساخته شده است یا شیشه... با آدم حرف می‌زنند. نگاه‌شان را احساس می‌کنی. تو را دنبال می‌کنند. شرم می‌کنی دو دقیقه در چشمان‌شان خیره شوی! هر کس که دیده دلش باز هوای دیدن آنها را کرده. دلش برای آنها تنگ شده... دستانش آن‌قدر فرز و چابک روی سنگ، چه مرمر چه خاره، لیز می‌خورند که گویی با توده‌ای موم طرف است. موم هزاران کندوی عسل. انگاری عاشق ابزاری بود که در دست می‌گرفت و سنگ سختی که جلوی رویش قرار داشت»

ظلمت شب یلدا»ی امین فقیری

و این توصیفات درباره عیسای مجسمه‌ساز قصه «ظلمت شب یلدا»، زبان به زبان در شهر می‌چرخد مخصوصا پس از آنکه عیسی مامور می‌شود دوازده ستون سنگی منقش بسازد برای تالار عمارت ملک‌التجار شهر و به بهترین شکل از عهده خلق این مجسمه‌ها برمی‌آید؛ ماجرا از این قرار بود که ملک‌التجار با دیدن نمونه‌هایی از مجسمه‌های عیسای جوان به یاد ستون‌های نگارینی می‌افتد که در سفر به ونیز دیده بوده و از ذهنش پاک نمی‌شده‌اند از این رو از عیسی می‌خواهد ستون‌ها را به سبک و سیاق همان ستون‌های ونیزی برایش بسازد با این شرط که برهنه نباشند و شالی بلند از سرشانه تا نزدیک قاب زانو را بپوشاند. ستون‌هایی که دودستی طاق را نگه داشته‌اند که مبادا فرو بریزد.

اما شکوه و رازانگیزی هنر مجسمه‌سازی عیسای قصه به همین‌جا ختم نمی‌شود و وقتی به اوج خودش می‌رسد که می‌فهمیم عیسی در هنرش فقط دستان آموخته ندارد بلکه جانش آغشته به دریافتی ماورایی است که آفریننده عاشقانه قصه هم همین دریافت است وقتی که بدون دیدن یلدا، دختر زیبای ملک‌التجار، چشمان مجسمه‌ها را درست به شهلایی و مخموری چشم‌های او می‌سازد انگار که در عالمی ورای عالم تن دختر را دیده و دل به چشمان غزلخوان او سپرده باشد تو گویی این ظرافت، نه هنر که معجزه‌ است؛ آیا هنرمند روایت امین فقیری هنر را به ساحتی دیگر برده است؟ هنری که از الهام و وحی برمی‌خیزد و شکوهش در همین ویژگی نمادینش نهفته است.

اما یلدا کیست؟ دختری که قصه‌ها و رموز عشق را می‌شناسد و خمسه نظامی را دوره کرده و شعرهای حافظ و سعدی را نجوا می‌کند. اما پدرش و بزرگان شهر و مخصوصا امامقلی و پسرش که اتفاقا خاطرخواه یلداست، از این قصه عاشقان بیم دارند و بر سر راه عاشق و معشوق سنگ‌ها می‌فکنند و درنهایت به عیسی ضرب‌الاجلی می‌دهند که شیراز را شبانه به مقصد هندوستان، که اتفاقا درباری هنرپرور دارد و اشارتی است به گورکانیان هند، ترک کند، درواقع از او می‌خواهند هنرش را بردارد و برود به دیاری که پادشاهش می‌خواهد از مرمر سفید بیغش، کاخی بسازد و به همسرش پیشکش کند، تاج‌محل را درحالی که در واقعیت تاریخی هم از یک عیسی خان شیرازی در معماری این بنای باشکوه یاد شده است و فقیری این عیسی را در خیالاتش بازآفرینی کرده و قصه‌ را نوشته است. عیسی که دل در گرو عشق به یلدا دارد ابتدا از رفتن سر باز می‌زند اما واقعیت آن است که کشتن او برای حاکمان بی‌هنر، به سادگی ممکن است اتفاق بیفتد:

«از نظر این جماعت هنر یک چیز تفننی و مسخره است. ترکاندن مغز این جوان همانند ترکاندن همبونه‌ای است که سیخی در آن فرو کنند (و همبونه کیسه‌ای از پوست نازک دباغی شده را می‌گویند) ممکن است یک روز بازار بسته شود اما فردایش حکومت گوش کاسب‌ها را می‌گیرد و کشان‌کشان در مغازه‌های‌شان می‌آورد و وادارشان می‌کند در مغازه‌ها را باز کنند. بعد با یک ماجرای جدید ماجرای قدیم فراموش‌شان می‌شود! کسی بالای منبرها وعظ نمی‌کند چون عیسی مجسمه‌ساز بوده است چیزهایی می‌ساخته که بایستی در روز بازپسین به تن آنها جان بدمد. همانند پیامبر عیسی علیه‌السلام...»

آیا روایت مجسمه‌ساز جوان که به سنگ روح می‌دمد، تمثیلی از عیسای پیامبر است که مرده زنده می‌کرده است؟ به نظر می‌رسد عیسی فقط یک هنرمند ساده نیست او یک کهن‌الگوی اساطیری است که بعدتر با نام‌هایی که در فرار از حاکمان برای خود برمی‌گزیند، یزدان و داوود، برای ادامه حیات هنری‌اش در کالبدهایی دیگر حلول می‌کند و نماد می‌شود و خود از پی هر مرگی باز به زندگی بازمی‌گردد. به هر حال عیسی به ناچار سوار بر اسب نمادینش که شبدیز باشد، به جاده می‌زند درحالی که پیش از رفتن با قلماسنگش رقیب را به قتل رسانده و شهری را از ستمکاری‌های حاکم ظالم رها کرده است و از همین رو حکومت به دنبال اوست تا این‌بار واقعا سر از تنش جدا کند؛ عیسی اما با هنرش خود را از این مهلکه می‌رهاند؛ ابتدا در گوردخمه‌ها سنگ می‌تراشد و بعد از اینکه به نزد سلطان حمید، هنرمند دربار پادشاه هند می‌رود که یک روز در ایران همراه و همکار پدرش ادریس بوده است، در پیشنهادی متهورانه از هنر وحی‌آمیز و پیامبرانه خود سخن می‌گوید و اعلام می‌دارد که قادر است تنها با لمس دست کنیزی چهره‌ و رخسار او را با جزییات، بر سنگ بیجان بتراشد هرچند این ادعای بلندپروازانه، دوستدارانش را که در آوارگی سفر به هند به او مامن و ماوا داده بودند، می‌ترساند اما او از این آزمایش سربلند بیرون می‌آید نجات می‌یابد؛ پادشاه هنردوست که مجذوب و مبهوت هنر عیسی شده است، با لطایف‌الحیل تلاش می‌کند تا دست فرستادگان دربار شیراز به او نرسد و همچنان زنده بماند و به سنگ روح بدمد.

عیسای عاشق با هنرش زنده می‌ماند و یلدا همراه پدر و دایه‌اش، بعد از افت و خیزهای فراوان با امامقلی و از حلقوم بیرون کشیدن زبانش، با لوحه‌ای که حرف دلش را بر آن نقر می‌کند، به هند می‌گریزد و عاشقانه‌ درآمیخته با هنر امین فقیری، با یک پایان خوش، با وصالی دل‌انگیز به پایان می‌رسد: «دیگر احتیاجی نبود یلدا روی لوح چیزی بنویسد. چشمانش همه‌چیز را برملا می‌کرد، چشمانی که در پرتو اشک همانند شیشه شفاف شده بود.» چشمانی که الهام‌بخش عیسی بودند در قصه برای آفریدن مجسمه‌هایی زیبا.

................ تجربه‌ی زندگی دوباره ...............

کتاب جدید کانمن به مقایسه موارد زیادی در تجارت، پزشکی و دادرسی جنایی می‌پردازد که در آنها قضاوت‌ها بدون هیچ دلیل خاصی بسیار متفاوت از هم بوده است... عواملی نظیر احساسات شخص، خستگی، محیط فیزیکی و حتی فعالیت‌های قبل از فرآیند تصمیم‌گیری حتی اگر کاملاً بی‌ربط باشند، می‌توانند در صحت تصمیمات بسیار تاثیر‌گذار باشند... یکی از راه‌حل‌های اصلی مقابله با نویز جایگزین کردن قضاوت‌های انسانی با قوانین یا همان الگوریتم‌هاست ...
لمپن نقشی در تولید ندارد، در حاشیه اجتماع و به شیوه‌های مشکوکی همچون زورگیری، دلالی، پادویی، چماق‌کشی و کلاهبرداری امرار معاش می‌کند... لمپن امروزی می‌تواند فرزند یک سرمایه‌دار یا یک مقام سیاسی و نظامی و حتی یک زن! باشد، با ظاهری مدرن... لنین و استالین تا جایی که توانستند از این قشر استفاده کردند... مائو تسه تونگ تا آنجا پیش رفت که «لمپن‌ها را ذخایر انقلاب» نامید ...
نقدی است بی‌پرده در ایدئولوژیکی شدن اسلامِ شیعی و قربانی شدن علم در پای ایدئولوژی... یکسره بر فارسی ندانی و بی‌معنا نویسی، علم نمایی و توهّم نویسنده‌ی کتاب می‌تازد و او را کاملاً بی‌اطلاع از تاریخ اندیشه در ایران توصیف می‌کند... او در این کتاب بی‌اعتنا به روایت‌های رقیب، خود را درجایگاه دانایِ کل قرار داده و با زبانی آکنده از نیش و کنایه قلم زده است ...
به‌عنوان پیشخدمت، خدمتکار هتل، نظافتچی خانه، دستیار خانه سالمندان و فروشنده وال‌مارت کار کرد. او به‌زودی متوجه شد که حتی «پست‌ترین» مشاغل نیز نیازمند تلاش‌های ذهنی و جسمی طاقت‌فرسا هستند و اگر قصد دارید در داخل یک خانه زندگی کنید، حداقل به دو شغل نیاز دارید... آنها از فرزندان خود غافل می‌شوند تا از فرزندان دیگران مراقبت کنند. آنها در خانه‌های نامرغوب زندگی می‌کنند تا خانه‌های دیگران بی‌نظیر باشند ...
تصمیم گرفتم داستان خیالی زنی از روستای طنطوره را بنویسم. روستایی ساحلی در جنوب شهر حیفا. این روستا بعد از اشغال دیگر وجود نداشت و اهالی‌اش اخراج و خانه‌هایشان ویران شد. رمان مسیر رقیه و خانواده‌اش را طی نیم قرن بعد از نکبت 1948 تا سال 2000 روایت می‌کند و همراه او از روستایش به جنوب لبنان و سپس بیروت و سپس سایر شهرهای عربی می‌رود... شخصیت کوچ‌داده‌شده یکی از ویژگی‌های بارز جهان ما به شمار می‌آید ...