اگر جنگ برای مردم خاصه مردمِ رشت -که داستان در آنجا روایت میشود- فقر و بدبختی و قحطسالی به بار آورده است، اما این دو برادر سرشار از نعمتاند... احمدگل با رفتنش به دیدار ارباب دختر خودش را هم قربانی میدهد... کوتهبینی و خودرأیی میرزا کوچک خان مانع این میشود که جنبش جنگل به انقلاب منجر شود... وارثان بیثباتیهای سیاسی و جنبشهای ناکام بیش از هرکس فقرا هستند... داستان پُر از سبک زندگی است؛ سبک زندگی اواخر قرن گذشته
تسویهحساب با میرزا کوچکخان | شرق
رمان «دن آرام» را زیر بغلم زده بودم و راسته انقلاب را گز میکردیم تا به گرانترین قیمت آن را بفروشیم چراکه باید با آن ناهار دو نفر را درمیآوردیم. علی، دوستم گفت: «مطمئنی میخواهی این کتاب را بفروشی؟» گفتم: «آره، اگر پول داری رو کن». پول نداشت، مثل من. اگر گرسنه نبودیم محال بود رمان «دم آرام» را بفروشیم، رمانی که بخشی از خاطرات ما بود و با آن زندگی کرده بودیم. یکجورهایی همهچیز ما بود. کتابِ آرمان و مبارزه و عشقی شورانگیز که رؤیای آن را هم نمیتوانستیم در سر بپرورانیم. کتابفروش «دن آرام» را ورق زد. گفتم: «ترجمه بهآذین است!» گفت: «کور نیستم». علی خودش را جلو انداخت: «چند برمیداری؟» قیمتی پَرت گفت. ناهار یک نفر هم نمیشد. کتاب را از دستش گرفتم، به عذاب وجدان و مانیفستفروشیاش نمیارزید. داشتیم میرفتیم که صدایمان زد و قیمت بالاتری گفت. اما دیگر تصمیممان را گرفته بودیم، «دن آرام» فروشی نیست. راه افتادیم، گرسنه و پیاده تا جنوب شهر با «دن آرام» زیر بغلمان. راستش اگر مترجم کتاب بهآذین نبود آن را میفروختیم، اما آدم از مترجمی که کتاب را با عشق و باور ترجمه میکند، خجالت میکشد. ترجیح میدهد کتاب را بهرایگان به کسی بدهد و در عشق خواندنش با او شریک شود تا آنکه آن را حتی به قیمت بفروشد. برای نسل ما، بهآذین فقط یک مترجم نبود، یک فکر و اندیشه بود. گیرم ما با او چندان نسبتی نداشتیم، اما شور و حالش را ستایش میکردیم. آدمهای بزرگ را باید از مخالفانش شناخت. هر قدر مخالفان بزرگتر باشند، این بر قدر و منزلت آدم میافزاید. مخالفانِ بهآذین که او را از کانون طرد کردند کسانی همچون احمد شاملو و غلامحسین ساعدی بودند، بگذریم.
کتاب «دختر رعیت» نوشته بهآذین [محمود اعتمادزاده] رمانی خواندنی و جذاب است، بدون اغراق هریک از شخصیتهای این رمان توانِ آن را دارند که خود محور اصلی رمان دیگری باشند. بهآذین داستان را در دو سطح تاریخی و داستانی روایت میکند و اگرچه سطح داستانی در رمان غلبه دارد، از آن جهت که بهآذین دارای مرام و مسلک سیاسی خاص است نمیتوان از جنبههای تاریخی آن بهسادگی گذشت، بهخصوص که جنبههای تاریخیِ آن به جنبش جنگل مربوط است. «دختر رعیت» رمانِ معتبری است و با اینکه بیش از نیمقرن از آن میگذرد همچنان ارزش خواندن دارد. با علی خدایی درباره این رمان به گفتوگو نشستهایم که میخوانید.

احمد غلامی: میخواهم به شیوه رمان قدمبهقدم پیش بروم. در رمان «دختر رعیت»، شخصیتهای بسیاری وجود دارند که هریک قابلیت پرداخت دارند، مثلا شخصیت حاجآقا احمد، فئودال در حال گذر به تجارت. حاجآقا احمد و برادرش (حاجآقا ابراهیم) در وقایع جنگ جهانی دوم، از آشوب و موقعیت بهدستآمده بهترین استفاده را کرده و به مال و مکنتی میرسند. اگر جنگ برای مردم خاصه مردمِ رشت -که داستان در آنجا روایت میشود- فقر و بدبختی و قحطسالی به بار آورده است، اما این دو برادر سرشار از نعمتاند. بهواقع اگر ما از عنوانِ «کاسبان جنگ» برای این دو برادر استفاده کنیم به بیراهه نرفتهایم. اما با ورود صغرا به داستان، دومین فرزندی که به دلیل فقر به قربانگاه میرود، داستان با گردشی نرم، از خانه اعیانی حاجآقا ابراهیم به سمت خانه برادر کوچکتر میچرخد؛ جایی که اساس و بنیان داستان است. حاجآقا احمد، برادری است که نبض بازار و زندگی را بیش از برادر بزرگتر در دست دارد. او فرصتطلب قهاری است. عقربهاش با شرایط به حرکت درمیآید. وقتی روحانیون در بالای منابر، زبان به بدگویی از او باز میکنند او وحشتزده نمیشود، فرصت را از دست نداده و با خاصهخرجیهای خود، نام نیکی در این اوضاع نابسامان اقتصادی برای خود دستوپا میکند. او از نیاز مردم، برای خود اعتبار و شرافت میسازد تا آسودهتر دست به غارت و یغما و چپاول بزند، اما شرایط سیاسی چنان متزلزل و متشنج است که حتی آدم زیرکی همچون حاجآقا احمد از عهده کار برنمیآید. او گاهی با جنگلیها همراه میشود و گاهی دلش میخواهد تبعه روس باشد و گاهی به انگلیسیها نرد عشق میبازد. با تغییر موضع حاجآقا احمد، بیش از هر چیز ما به اوضاع نابسامان روزگار پایان دوره احمدشاهی و روی کار آمدن سیدضیا و رضاشاه -که البته نامی از رضاشاه برده نمیشود- پی میبریم. ایران در کشاکش قدرتهای جهانی است و یقینا این جنگ بهدرستی «جنگ سرمایه» است. جنگ منافع است آنهم در سرزمینی که شلاق فقر با بیرحمی بر گرده و گونه مردم آن مینشیند. جایی از رحم و شفقت وجود ندارد، هرچه هست بیرحمی است، چراکه در جنگ سرمایه شفقتی وجود ندارد. حاجآقا احمد، نماینده درخشانی است از اربابهای فئودال سابق که با تغییر شیوه تولید اقتصادی به سمت تجارت و تاجرشدن میروند، البته از نوع احتکاری آن. بهجرئت میتوان گفت اگر بهآذین میخواست ظهور و سقوط و دوباره برآمدن حاجآقا احمد را دستمایه داستانش قرار دهد، بازهم رمان از همین کشش و جذابیت کنونی خود برخوردار بود.
علی خدایی: من چند تا مقدمه باید بگویم؛ اول اینکه جای بهآذین در مجموعه بررسیهای کتاب خیلی خالی بود، و من خوشحالم که تقریبا همزمان با روز تولد او، درباره کتاب «دختر رعیت» صحبت میکنیم. دوم، به یاد میآورم وقتی برای اولین بار در عید نوروز درباره صد سال داستاننویسی صحبت میکردیم، به کتابهای اول قرن نقب میزدم؛ به جمالزاده و داستانش که وارد انزلی میشود و وقتی پیاده میشود، دقیقا عین ترمینالهای امروز ما بلمها ایستادهاند و آدمها را به سمت خودشان میکشند تا آنها را به مقصد برسانند. به دنبال همین، جمالزاده در این داستان زندانی میشود و با آدمهای مختلفی در زندان آشنا میشود که تیپهای مختلفی هستند. در آن داستان ما متوجه میشویم اتفاقاتی دارد میافتد که نشان از نوعی بیقانونی دارد. اگر دقت کنید در سفرنامههایمان مانند «سفرنامه حاج سیاح» و کتابهایی که در دوره مشروطیت به بعد میآید مثل نمایشنامههایی که نوشته میشود، با مفهومی به نام «قانون» روبهرو میشویم. قانون که میخواهد زندگی را بهقاعده کند در جایی که بهقاعده نیست. خُب، من فکر میکنم باید منتظر میبودیم یک اتفاق در ادبیات داستانی ما هم رخ بدهد: پایان عصر فئودالی چگونه نمایش داده میشود، دوران بیقانونی چگونه نمایش داده میشود، دوران هرجومرج چگونه نوشته میشود؟
«دختر رعیت» تلاش میکند این شکل را برای ما فراهم کند. بنابراین باید منتظر طلوع یک اتفاق باشیم و در نهایت آن تغییر و اتفاق باید در زندگی سیاسی-اجتماعی مردم تجلی پیدا کند. بهآذین با سوادِ کلاسیک خیلی خوب و تجربههایی که دارد و آنچه آموخته، ترجمهکردن و اینکه ادبیات فرانسه را بهخوبی خوانده و با تمام ریزهکاریهایش آشناست و ادبیات فرانسه و نویسندگانش را میشناسد، دست به نوشتن «دختر رعیت» میزند. «دختر رعیت» در دو سطح جریان دارد. نمیگویم در دو لایه، چون فکر میکنم اگر بگویم دو لایه، این لایهها باید حداقل بتوانند درونشکافی بیشتری را به همراه بیاورند، به خاطر همین میگویم در دو سطح؛ سطحی که قصهگوست و داستان صغرا، حاج احمد، حاج ابراهیم، مهدی، احمد گل و خدیجه را برای ما تعریف میکند، و سطح دیگری که به تاریخ معاصر میپردازد و به نظر من از نظر داستانی باید در این سطح هم شکل دراماتیکش را بسازد که امیدوارم در بخش بعدی بتوانم دربارهاش بیشتر صحبت کنم.
احمد غلامی: به نکته درستی اشاره کردی. داستان در دو سطح میگذرد. مایلم آن را پی بگیری و اگر من هم نکتهای داشتم به استقبالت میآیم. اما میخواهم خودم از طریق واکاوی شخصیتها، به محتوا و مفاهیم تازهای از داستان چنگ بیندازم. اگر احمد گل را یک سر طیف ماجرای جنگلیها قرار دهیم، در سر دیگر آن رستمعلی قرار دارد. احمد گل با اینکه نقش بسیار کمی در داستان دارد، اما مهمترین و مؤثرترین آدم در داستان «دختر رعیت» است. گویا بهآذین یک شخصیت آرمانگرا در ذهن داشته است؛ یک شخصیت آرمانگرای واقعی که به شیوهای کاملا معمولی مجذوبِ آرمان میشود. احمدگل، این شخصیت آرمانی اوست. آنهم در میان جمعی از مبارزهجویانی همچون احسانالله خان، حیدر عمو اوغلی و میرزا کوچک خان. احمد گل با قربانیشدن دو دخترش که به بردگی به خانه ارباب رفتهاند و زنی که عمری در خانه اربابی کلفتی کرده است، بیش از هر کس طعمِ تلخِ بردگی را میداند. این آگاهی، آگاهی زیسته اوست و از طریق دانش و بلغور کلمات به دست نیامده است. روستایی سادهدلی است که از فرط عشق و وفاداری به همسر و دخترانش راهِ مبارزه را میجوید. او بهجای عشق، آرمان را مینشاند. زمانی که خدیجه را در خانه اربابی میگذارد، چندان ناخرسند نیست و میپندارد شاید به خیر و صلاح خودش و خانوادهاش باشد. اما با جدایی از صغرا که تنها یاورش در غیاب زن مردهاش و دختر بزرگش است، به مفهوم واقعی سلطه دست پیدا میکند.
سلطه همهچیز تو را، حتی عشقت را به اسارت میگیرد. احمدگل جای خالی عشق را با آرمان پُر میکند؛ آرمانی که اگر نمیتواند عشقهای ازدسترفته او را بازگرداند، اما سلطه بر عشقهای دیگر را ناممکن میسازد. بهآذین همه اینها را در فضایی کاملا واقعی و در شولای مردی معمولی، بدون آنکه ذرهای در آن اغراق کند، به نمایش میگذارد. به همین دلیل وقتی احمدگل جنگلی شده و به دیدار دخترش خدیجه میآید، از اینکه با بلقیس (خانم خانه) روبهرو شود، بیزار است.، اما اصرار بلقیس و دخترش -که هنوز آن اتوریته را بهواسطه حضور خدیجه در سر سفره آنان دارد- احمدگل را وامیدارد تا پا به خانه بگذارد. احمدگل روستایی سادهدلی که تا دیروز بیل و کلنگ بر دوش داشت، این بار با تفنگی آویزان بر شانه در برابر سلطه ایستاده است.
این یکی از تماشاییترین فضاهای رمان است: «خانم، چادرنماز وال به خود پیچیده. در اتاق بزرگ کنار ارسی نشسته بود. چشمهای ریز و بلوطیرنگش با هلال نازک ابروان و قسمتی از گونههای چاق و سرخش از زیر چادر نمایان بود. همین که احمدگل را با تفنگ و قطار فشنگ در برابر خود ایستاده دید، کنجکاوی آمیخته به تمسخرش یکباره به ملاحظه و پروا مبدل گشت. احمدگل سربلند و با نگاه مطمئن مانند کسی که ارزش خود را خوب میداند ایستاده بود. خانم به خود اجازه نداد که او را سبک بگیرد یا اینکه از همراهی میرزا سرزنشش کند. فقط به گلهمندی مزورانه گفت: خب حق نان و نمک هیچ، اقلا میخواستی گاه سری به دخترت بزنی. احمدگل نگاهی به سراپای خدیجه افکند و به دستهای کبود و انگشتهای بادکردهاش خیره گشت. پس از اندکی تأمل لبخند تلخی زد و گفت: آخر خانم دست خالی بودم. دیگر دختر نداشتم که به کنیزی بیاورم. لحن کینهآمیز احمدگل در خانم سخت تأثیر کرد. اگر روزگار غیر از این بود میدانست چهجوری توی دهنش بزند. دهاتی پابرهنه! اگر اینها توی دهات از گرسنگی سقط میشدند بهتر بود؟ اما در این روزها احتیاط شرط بود. کسی چه میداند که از دست این بیسروپاها چه کارهایی برمیآید. خانم به نرمی اعتراض کرد: کنیزی چرا؟ مثل دخترهای خودمان نگهداریشان میکنیم. - بله بزرگی میفرمایید. - آن محبتی که من به نرجس خدابیامرز داشتم... چشمهای احمدگل سرخ شد و نگاهش مثل تیغه فولاد نافذ گشت. شنیدن نام نرجس در این موقع از دهان خانم برای او شکنجه وهمآوری بود: مردههای ما را هم آسوده نمیگذارند! احمدگل زبانش میسوخت. میخواست چیزی بگوید ولی خاموش ماند. به نظرش رسید که هنوز وقت آن نیست. خانم باز چیزهایی گفت و احمدگل به سردی جوابهای کوتاهی داد. او از آمدن خود یکسر پشیمان شده بود. حتی دیگر نتوانست از آنجا به دیدن صغرا برود. آخر دختری که در خانه این و آن مثل اسیران زندگی میکند چه دیدن دارد».

علی خدایی: نظر من درمورد احمدگل با آنچه تو بیان کردی، خیلی نزدیک یا حتا مثل هم است. اصلا اگر خوب نگاه کنیم، دو نکته را با این شخصیت پیدا میکنیم. یکی اینکه اصلا او در داستان نیست، یعنی احمدگل همیشه تاریک است، واکنش عجیبوغریبی نشان نمیدهد. احمدگل بیدار میشود، به دیدن ارباب میرود و بچهاش را هم میبرد و ناچار میشود بچهاش را بگذارد و بیاید، حالا یا به بردگی یا به کلفتی، یا به هر نام دیگری که بگذاریم. بعد از این، آنچه را هم باقی مانده هم از دست میدهد یا به عبارتی آنچه برای احمدگل باقی میماند «یاد» است و یاد در این داستان، جز با چشمان قرمز و پر از اشک او، نمود دیگری پیدا نمیکند، یا سکوتهایی که میکند؛ بنابراین تاریک است و در این تاریکی است که این اتفاقها برای احمدگل و گروهی که او نماینده آنهاست میافتد؛ گروهی که به جنگل میپیوندند. به نظر من این خیلی ماهرانه اینجا کار شده و موقعی که ما برای اولین بار میشنویم که احمدگل به جنگلیها پیوسته، اصلا تعجب نمیکنیم. نکته دیگری که درمورد احمدگل وجود دارد این است که احمدگل شرایط دیدار رعیت و ارباب را در داستان برای ما میچیند و اجرا میکند، یعنی اوپنینگ داستان با این شروع میشود که ما چه ارمغان و هدیهای باید از سوی یک رعیت به یک ارباب، یک فئودال بزرگ منطقه بدهیم. برای دیدنش باید راه رفت، باید پیاده رفت، باید به شهر رفت، شهری که دور است. به خاطر همین میبینیم که او اسب میگیرد. چیزهایی را که برای هدیه به ارباب انتخاب میکند - آن مرغ لاکو، جوجهها و تخممرغها- باز اینجا میبینیم نحوه دیدار چگونه میسر میشود، یعنی اینکه ما به کاخ ارباب میرویم با این تحفهها و هدایا، باشد که قبول افتد. که البته خیلی هم اتفاق نمیافتد.
درست است که شما با مرغ، جوجه و تخممرغ سرگرم میشوید، ولی واقعیت این است که هدیه اصلی چیز دیگری است که او با خود برده و هنوز برای او نام ندارد، برای آن خانواده هم نام ندارد؛ اما عید نوروز که میآید بزرگ میشود و خودش را نشان میدهد و تجسم پیدا میکند. پس احمدگل با رفتنش به دیدار ارباب دختر خودش را هم قربانی میدهد. نمیخواهد قربانی کند، دخترش را به قربانی میدهد. طبیعی است که از اینجا به بعد او در سایه قرار میگیرد، احمدگل نقش خودش را ایفا کرده و با توجه به آنچه در خفا و تاریکی میگذرد وقتی میخوانیم، متعجب نمیشویم که احمدگل چرا به جنگل پیوسته. کاملا با شما همعقیده هستم. اما برمیگردم به جایی که گفتم کتاب در دو سطح میگذرد: سطح اول قصهای هست که ما داریم میخوانیم. احمدگل بچهاش را به شهر میبرد و ارباب او را به برادر خودش میبخشد و او در خانهای به خدمتکاری مشغول میشود؛ اما این داستان با چه چیزهایی، بهشدت خواندنی و جذاب و پرکشش میشود. داستان پُر از ماجراهای ریز است؛ از بازی بچهها تا مراسم عید و پُر از آداب و سنت است، یعنی پُر از سبک زندگی است؛ سبک زندگی اواخر قرن گذشته، چیزهایی که به ارث رسیده. چیزهایی که ملاتهای آن ساختار فئودالی در آن منطقه است.
نگاه میکنیم به مراسم نوروز، آنهایی که در ابتدا سر سفره هستند و آنهایی که به ترتیب میآیند تا برای لحظهای سَر سفره قرار بگیرند و بهاندازه خودشان از ارباب نصیب ببرند. همچنین ما لباسدادن به خانهشاگردها را میبینیم. بشقابها و اسباب و لوازم غذاخوردن را بهطور مشخص میبینیم. نحوه نگهداری جواهرات و... را میبینیم. با اینها آشنا میشویم. با معماری خانهها آشنا میشویم. با فرودست و بالادست آشنا میشویم. حتا به آشپزخانه که میرویم نحوه چیدن ظروف را میبینیم. این سبک زندگی و این رنگارنگی که در اینها هست، خواننده را بهشدت جذب میکند. البته این نوع جذبکردن در این دوره که کتابِ «دختر رعیت» چاپ میشود، در داستانهای مستعان هم وجود دارد. در داستانهای جواد فاضل هم وجود دارد. اما باید به یک نکته توجه کنیم؛ استفادهای که این نویسندهها از این نوع تصویرسازی و شخصیتسازی میبرند با آن استفادهای که نویسندگان دیگر میبرند تا حدی تفاوت دارد. به نظر من بهآذین با این کار توانسته این کتاب را هم ماندگار کند و هم اجازه بدهد از سویههای مختلف -نهفقط از جنبه ادبی داستان- بتوانیم به آن مراجعه کنیم. کتابی است که گیلان را در خیلی از موارد زندگی به ما نشان میدهد و میشود از این بابت هم به آن مراجعه کرد. این چیدمان اشیا، آدمها در کنار اشیا و ارتباط آنها با هم، آدمها و ارتباط آنها با همدیگر، اگر بهصورت کلی نگاه کنیم، از بقایای نوشتنهای قرن نوزده هم هست؛ یعنی در داستانهای فرانسوی هم که میخوانید این جزءنگاری و ریزنگاری را کاملا میبینید. من فکر میکنم بهآذین این توفیق را داشته که این ریزنگاریها را با این دقت نوشته و ما خوشحالیم که میتوانیم اینها را بخوانیم و با فضاها بیشتر آشنا شویم.
اما من راجع به این صحبت کردم که داستان در دو سطح میگذرد. هنگامی که ما با آن تغییر، آن بهلرزهدرآمدن بنای فئودالی و آمدن نوع دیگری از شیوههای مبادلات اقتصادی، و نهضتها -که در این داستان نهضت جنگل است- روبهرو میشویم، داستان از شکل داستانی خودش کنار میکشد و اجازه میدهد که متنی تاریخی که به روایت آغشته شده خودش را نشان دهد. به خاطر همین فکر میکنم در این داستان با نوعی عوضشدن مسیر مواجه میشویم، نمیخواهم بگویم داستان اُفت میکند، اما نوع خواندن داستان عوض میشود. یک تکه از نوع عوضشدن داستان را برایتان میخوانم: «برای آنکه خاطر انگلیسها در ماجرای قفقاز آسوده باشد، وثوقالدوله چندین هزار قزاق دولتی را با سازوبرگ فراوان به سرداری یک روس سفید به گیلان فرستاد. فشار قوی بود. راه تهران به رشت زود پاک شد. سردار معظم تیمورتاش حکمران تازه بههمراه قزاقها به رشت آمد. کارها بهسرعت پیش میرفت. مالک و اعیان همه نوع هواخواهی مینمودند. کار بر جنگلیها تنگ میشد». یعنی دادن اطلاعات، دادن خبر، به شکلی داستانی نشده. به شکلی بیان شده که انگار در یک فیلم خبری با آن روبهرو هستیم. انگار این کلمات میآیند تا تکه بزرگی از یک مجموعه را خلاصه کنند و به ما بدهند، اما نَه به شکل داستانی. مثل اینکه کسی به ما بگوید تا اینجا را داشته باشید، بعد ما این را قرائت کنیم و بعد برویم سمت داستان دیگر و برگردیم سر آن. در واقع انرژیای که در قصه اول هست، در این تکهها تحلیل میرود و تنها چیزی که باعث میشود خواننده ادامه دهد صرفا روشنشدن ماجرای صغرا است و کمتر داستانِ احمدگل. ولی احمدگل هم هست چون به او عاطفه داریم و او روایت اول را برای ما ساخته. این نکتهای است که من فکر میکنم باید با آن داستان چفت شود، اما این نوع دادن اطلاعات از چفتشدنش تا حدودی جلوگیری میکند. یعنی اینکه میتوانیم فکر کنیم آیا نمیشد همانجور که پیوستن احمدگل به جنگلیها داستانی شده، این بخش هم با یک صحنه داستانی تمام این حرفها را بیان میکرد؟
احمد غلامی: برای ادامه بحثم به یکی از چهرههای فرعی رمان یعنی رستمعلی بازمیگردم. اگر بخواهیم درباره رستمعلی حرف بزنیم باید به این نکته اشاره کنم که هر انقلاب و هر جنبش مملو از آدمها با اهداف و نیتهای متفاوت است که جذبه جنبش یا انقلاب بر اهداف و منافع آنها سایه میاندازد و همه آنان در «جذبه جنبش» یکرنگ میشوند، صدایی واحد علیه سلطه. شما این تعارض منافع و دیدگاه را هم در میرزا کوچک خان و هم در حیدر عمو اوغلی میبینید. تعارض و تضاد دیدگاهی که بهزعم بهآذین نمیگذارد جنبش جنگل به انقلاب پیوند بخورد. بهآذین جنبش جنگل را جرقهای میبیند که اگر به دل انقلاب راه مییافت، جنگل را به آتش میکشید، اما کوتهبینی و خودرأیی میرزا کوچک خان مانع این میشود که جنبش جنگل به انقلاب منجر شود. جالب است که بهآذین زیرکانه دیدگاههای سیاسی خود را -یعنی جانبداری از حیدر عمو اوغلی را- در لابهلای درام داستانی تسری میدهد و خواننده در داستان با میرزا کوچک خانی روبهرو است که قهرمانی بیبدیل نیست، بلکه ضعفهای اوست که مانع انقلاب تودهها شده است. حالا معلوم میشود چرا بهآذین احمدگل را قهرمان میکند. او میخواهد بگوید تودهها مستعد و آماده انقلاب بودهاند، اگر تعارض منافع و دیدگاهها در جنبش رخنه نکرده بود.
بهآذین برای اینکه از قهرمانسازی میرزا کوچک خان و حتی حیدر عمو اوغلی در امان بماند، احمدگل را به صدر مینشاند تا از نقش تاریخی میرزا کوچک خان بهدرستی و زیرکی عبور کند، اگرچه باورهایش را نیز بهروشنی عیان میکند. بهآذین موضع دوگانهای در برابر جنبش جنگل دارد و به دلیل همین موضع دوگانه، به مردم عادی میپردازد و نشان میدهد که کشور مستعد انقلاب است. اما در میان چهرههای رمان، چهره رستمعلی درخشان است. کسی که جبر جنبش او را به میدان کشانده است. بدون آنکه بداند پسر ارباب به او کینه میورزد. بدون آنکه بداند همه تحقیرش میکنند و دست آخر مهدی، پسر ارباب برای اینکه او را از صغرا دور نگه دارد، از خانه اربابی دکش میکند. اینکه عشقی بین او و صغرا اتفاق افتاده است در داستان نشان داده نمیشود، چراکه هوسرانیهای مهدی، پسر ارباب، اجازه رویش عشق را نمیدهد. رستمعلی تا آخرین لحظه که در برابر جوخه تیرباران ایستاده است، نمیداند ناخواسته عشق را با آرمان تاخت زده است. او تصویر تقدیر جنبش و جبر انقلاب است. رستمعلی بدون اینکه بداند چرا و چگونه مجذوبِ جنبش و همراه آن شده است، با همان سادگی و شیفتگی تیرباران میشود، بدون آگاهی از وحشت سرانجامی که در پیشرو داشته است: «رستمعلی خود را نباخته بود. زندگی هرگز روی خوشی به او ننموده بود تا اینکه حسرتی دلش را بفشارد. نزدیک ظهر بود. آسمان روشن و سبک بود. سایه دیوار همسایه درست به صف محکومین نمیرسید. یک شاخه گوجه از بالای دیوار سرک میکشید. جیکجیک بیخبرانه گنجشکها در گوش رستمعلی طنین میانداخت. نسیم بهاره دمبهدم چهره او را میلیسید و گاه تنش را میلرزاند. افراد قزاق تفنگ را به دو دست گرفته بودند و انبوه مردم را به عقب میراندند. فرمانی شنیده شد. چکچک گلنگدنها از پی آن فرارسید. شیرعلی باز گفت بچهها نترسید، سنگر حق خالی نمیماند».
علی خدایی: من هم دلم میخواست درباره شخصیتهایی مثل احمدگل و رستمعلی صحبت کنم ولی آنقدر تمام زوایا را نگاه کردی که فقط باید بگویم با شما موافقم. اما دلم میخواهد راجع به این هم صحبت کنم که شاید نوعی اینهمانی میبینیم از بازتاب رفتارهای احمد گل و رستمعلی در دو مرحله زندگی صغرا. یعنی در حقیقت صغرا تابلوی آن چیزی میشود که احمدگل و رستمعلی در طول سالهای زندگی و برخوردشان با نظام فئودالیِ آنموقع، در درون خودشان میریختند. ما چشمهای سرخ احمدگل را به یاد داریم، این را که از بچهاش جدا میشود، به یاد داریم و آن بخش تاریکی که بعدا در داستان مشخص میشود. درمورد رستمعلی هم همینطور است، اطلاعات ما خیلی زیاد نیست. اما تابلوی این درونریزیها با شدت و کاستیهایی، در خدیجه و صغرا قرار است خودشان را نشان دهند. در خدیجه کمتر، چون ما اینجا میبینیم که خدیجه به زندگیای میرسد که خواننده کمی برای او احساس امنیت میکند. این درونریزیها باید در خدیجه و صغرا نشان داده شود تا آن اندیشه و روایت را داستانی کنند، با خدیجه بخشی از این کار انجام میشود. اما اگر خواننده دنبال تغییر روابط است، تغییر روابطی که به دنبال جریان جنگل پیش میآید و آمدن انگلیسها، اتفاقاتی که باعث میشود عدهای فراری شوند یا رنگ روز بگیرند و به قول معروف به هر رنگی دربیایند، باید فکر کنیم چه تمهیدی لازم است تا ما این قوت را احساس کنیم که جهان در حال تغییر است.
اگر یادتان باشد اولین کسی که آواز میرزا کوچک خان را میخواند صغرا است. در نیمه اول «دختر رعیت»، آواز میرزا کوچک خان را میخواند که با شماتت خانواده حاج احمد هم روبهرو میشود، اما این نشاندهنده بخشی است که هیچوقت از زبان احمدگل نشنیدهایم. این نشاندهنده صدایی است که در آن روستاها بوده، تفکری که در آن منطقه رایج بوده، ولی به هر حال صغرا این آواز را میخواند و همان اوست که در این مناسبات اجتماعی فدا میشود و سرنوشت برای او مثل پدرش رستمعلی، فاجعه، دربدری، مرگ فرزند، تجاوز و تمام لهشدگیهایی را که فکر کنیم به همراه دارد. اما از دل خود اوست که دوباره زندگی آغاز میشود. از دل خود اوست که این لهشدگیها قرار است ترمیم شود، یعنی از دل یک زن. چیزی که برای من خیلی دوستداشتنی بود. اینکه از دل صغرا قرار است همهچیز سامان بگیرد. کسی که تمام این مراحل را درک کرده، پلهپله مثل یک آیین گذرانده و از دل اوست که زندگی آغاز میشود، یا به قول معروف فصل تازه شروع میشود. این همان چیزی است که نویسنده میخواهد به خواننده بدهد، اینکه زندگی ادامه دارد.
اجازه بدهید صحبت خودم را از صفحه آخر کتاب ادامه دهم: «برای صغرا هم امکان داشت که زندگی خود را از این راه بگذراند. بله این کار شدنی بود. این تنها راهی بود که او را از بنبستی که در آن گیر کرده بود بیرون میآورد. او با چابکی و پشتکار خود میتوانست نهتنها خوراک روزانه خود را به دست آورد، بلکه کمکم پساندازی هم بکند و رخت و اثاثهای فراهم سازد شاید روزی برسد که... نه فعلا لازم نبود که صغرا در رؤیاهای دور و دراز از آینده فرو رود و خود را فریب دهد. مهم این بود که از خانه ارباب از این زندان که شکوفههای بهار زندگیاش در آن پژمرده شده بود بیرون برود. پرندهای که از قفس بیرون میپرد و به شادی بال و پر میگشاید. سرمست آزادی بازیافته است نه در غم آشیان تازه. زیرا چه چیز است که با کوشش آزاد به دست نیاید. صغرا بیهیچ دریغ و افسوس خانه ارباب را ترک گفت. در زندگی او فصلی تازه آغاز گشت». من فکر میکنم با خواندن این تکه داستان، انگار چراغهای سینما روشن شد و نمایش به پایان رسید. همانطورکه گفتم داستانِ «دختر رعیت» خیلی نمایشی هم هست و سرانجام ما از خواندنِ یک رمان بسیار خواندنی پا میشویم و به آینده فکر میکنیم. این چیزی است که این کتاب به ما میدهد.
احمد غلامی: من هم آخرین بحثم را مطرح میکنم. تا رسیدن به انقلاب ما با چندین جنبش و خُردهجنبش روبهرو هستیم، جنبشهایی که تاریخ کشورمان را میسازند. جنبش مشروطه و جنبش میرزاکوچکخان که در هم تنیدهاند و نطفه انقلاباند. کتابِ «دختر رعیت» به قول تو در دو سطح روایت میشود؛ یک سطح رویدادهای تاریخی است که به شیوه روایت مستند بیان میشود و سطح دیگر داستان مردم، رعیت یا رعیتزادگانی است که اگرچه از مرکز قدرت و سلطه دورند، اما آنان این قدرت عریان را از طریق اربابانشان بیش از همه احساس میکنند. بهآذین خواسته یا ناخواسته بر نکته بزرگی دست میگذارد. اینکه امواج تلاطمهای سیاسی به همهجا کشیده میشود و بیدفاعترین و آسیبپذیرترین مردم یعنی ضعفا را در هم میشکند، وگرنه در این بیثباتیها حاجآقا احمد و خانوادهاش با کمی سختی در امان میمانند. وارثان بیثباتیهای سیاسی و جنبشهای ناکام بیش از هرکس فقرا هستند. این موجهای بیثباتی سیاسی و جنبشها، زندگی خدیجه و صغرا را دگرگون میسازد. خدیجه بهواسطه کار پدرش -که انبار غله حاجآقا احمد و حاج ابراهیم را لو داده- مجازات میشود و او را همچون سگ تیپاخوردهای از خانه بیرون میاندازند. بهآذین تصویر درخشانی از سرگردانی بنده بدون ارباب را به نمایش میگذارد. با آنکه صغرا وضعیتِ تلختری را تجربه میکند و برای رهایی احمدگل از دست قزاقها تَن به پسر ارباب میدهد، اما او از آگاهی نصفهنیمهای برخوردار است که راهش را بهسوی آینده هموار میکند. بهآذین همه آدمهای داستانش را در مسیر آگاهی قرار میدهد. حتی مهدی پسر ارباب نیز در این مسیر قرار میگیرد. اینکه او نیز میفهمد متعلق به طبقه و منافع طبقاتی خود است و باید همان کند که اربابان سابق کردهاند. اما آگاهی صغرا از جنس دیگری است. او با اینکه در رؤیای یک زندگی ساده و معمولی است، فراموش نمیکند که به خاطر پدرش و عشق به او که همراه جنگلیها جنگیده، تن به هر کاری داده است، ازاینرو آینده برای او آیندهای متفاوت خواهد بود. صغرا مستعد آن است که به هر جنبش دیگری -البته این بار با آگاهی- بپیوندند. بهآذین تصویر روشنی از درهمتنیدگیِ رویدادهای تاریخی به دست میدهد. به تعبیری کلیشهای باید گفت «آنان که باد میکارند سرانجام توفان درو خواهند کرد» و این اصل خدشهناپذیر همه دورانهاست.