فقدانِ روحِ بزرگِ هستی | آرمان ملی


فردیناندو کامون [Ferdinando Camon] (1935-) نویسنده و روزنامه‌نگار ایتالیایی برای سه‌گانه‌اش «ایالت پنجم»، «زندگی جاودان» و «محراب جاودانگی مادر» [Un altare per la madre] معروف است. رمان «محراب جاودانگی مادر» در سال 1978 منتشر شد و جایزه معتبر اسرتگا را از آن خود کرد و در سال 1986 ادیت بروک فیلمساز مجارتبار و از بازماندگان هولوکاست یک فیلم سینمایی روی آن ساخت.

خلاصه رمان محراب جاودانگی مادر» [Un altare per la madre]  فردیناندو کامون [Ferdinando Camon]

کامون از ابتدا مورد توجه پی‌یر پائولو پازولینی و ژان پل سارتر قرار گرفت و همین در دیده‌شدن آثارش کمک شایانی کرد؛ تاجایی‌که ریموند کارو در ستایش رمانِ او نوشت: «اگر بخواهیم از کلمات میکل آنجلو آنتونیونی برای توصیف این کتاب استفاده کنیم باید بگوییم که در عین شیرینی از لحاظ فنی قوی است.» آلبرتو موراویا نیز نوشت: «این داستان صرفا زیبا نیست؛ بدون عیب و نقص است و یکی از معنویترین داستانهایی که تا به ال خوانده ام.» همچنین آتیلیو برتولوچی شاعر و نویسنده ایتالیایی و پدر برناردو برتولوچی کارگردان بزرگ، در ستایش این رمان نوشت: «کتابی غافلگیرکننده و غیرمنتظره. کتابی مقدس. در عین رسمی‌بودن، قداستِ خود را نیز حفظ کرده است. که همه چیز در آن‌ در نهایت کمال است. بی‌نهایت سختیگرانه و روان است.» رمان «محراب جاودانگی مادر» به‌تازگی با ترجمه زهراسادات میرکبیری از سوی نشر مروراید منتشر شده است.

تابوت مادر روی دست‌های خویشاوندان در حرکت است و این طبیعی است که او را نه مُرده، بلکه زنده بپندارند؛ حتی یافتن تصویری که جانی به خاطرات بخشد نیز دشوار است. تصویری که در آن چهره مادر در سایه نبوده یا توسط دستمالی پارچه‌ای بیش از حد انتزاعی نشده باشد و یا مادر را چون غریبه‌ای در کنار سایر غریبه‌ها نشان ندهد. برادری که زمین را می‌کند، پدری که گربه‌های درحالِ احتضار را جمع‌آوری می‌کند و برای اولین‌بار به مکانی که او روزگاری در آنجا می‌زیست می‌نگرد. همه این احساس وظیفه را دارند که او را به زندگی برگردانند، اگر می‌دانستند که این امر چگونه امکان‌پذیر است. در این میان، همان‌گونه که مرسوم است، درباره شخص متوفی صحبت می‌شود. پشت خمیده، دست‌های زمخت، داستان قدیسان مسیحی که مادر در کنار اجاق نقل می‌کرد و شخصیت متفکر او، چیزهایی بودند که به ذهن متبادر می‌شدند. حتی یک غریبه شروع به صحبت درباره مادر می‌کند. یک ایتالیایی ساکن شهرهای اطراف که جانش توسط مادر در زمان جنگ نجات داده شده. پدر در جست‌وجوی پی و شالوده یک پناهگاه است، ساختمانی که دیگر وجود خارجی ندارد. و او تصمیم می‌گیرد که پس از بازسازی آن، محرابی را در آنجا برای گروه مشایع‌کنندگان در ییلاقات بنا نهد. محرابی که باید در عرض یک هفته ساخته شود، با کمک تکه‌های مس دیگران علیرغم خستگی، تب و زانوی ورم‌کرده، همان زانویی که روزگاری او را از جنگ نجات داده بود. یک محراب که مادر را به زندگی برگرداند تا خاطره او مقدس و مفید شود.

«مادر مرده بود، اما این غیرممکن بود.» فردیناندو کامون با سخت‌ترین تجربه عزاداری در یک نوشته روی سنگ قبر مواجه می‌شود که گواهی از عشق به پدر و مادرش است. او در یک یادداشتی به سال 1997 توضیح می‌دهد که این کتاب را به‌عنوان یک مجوز ورود به دنیای پس از مرگ نوشته است: چیزی که به‌عنوان تسلی، هدیه یا پیشکشی به داخل قبر برده می‌شود. در سال 1978، آلبرتو موراویا این کتاب را در جشنواره ادبی استرگا معرفی کرد (بعدها این کتاب در آن جشنواره مقام نخست را کسب کرد) و آن را به لحاظ فنی «شیرین» توصیف کرد. و فی‌الواقع این کتاب دردناک است، بدون آنکه رقت‌انگیز باشد، بدون آنکه بخواهد به هر قیمتی اشک خواننده را دربیاورد و بدون آنکه حس ترحم و شفقت را در خواننده برانگیزد. درد بی‌حد، تبدیل به امر مسلم و سکوت می‌شود و کلماتی که آنها را روایت می‌کنند، به نوبه خود تکه‌هایی از یک محرابی هستند که با زحمت ساخته شده است.

بخش‌های کوتاه کتاب، رفت‌وآمد مداوم افکار، کنار هم قراردادن گذشته و اکنون و توصیف دقیق همه‌چیز به‌عنوان یک امر عینی و مادی، خواننده را به سوی آشکارشدن حقایق و تجربه از دست‌دادن هدایت می‌کند. در مقابل یک مادر هر کس همواره مثل یک بچه به نظر می‌رسد، حتی اگر بزرگسال باشد و در مواجهه با سوگواری، افکار غیرمنطقی کودکان با یک انسجام قوی در ذهن او گرد هم می‌آیند که نمی‌تواند مرگ را به عنوان یک امر قطعی ببیند و افکار بزرگسالان که برخلاف کودکان تصویر روشنی در ذهن از آنچه که باید انجام دهند، دارند. زندگی دهقانی و جنگ بدون هر گونه بزک و به میزانی که برای شکل‌دادن به خاطره لازم است، روایت می‌شوند. حسِ فقدان که با دیگران به اشتراک گذاشته می‌شود، اکنون یک امری سوبژکتیو (ذهنی) و شخصی است. تجربه سوگواری در اینجا یک تجربه واقعی است و به خاطرآوردن آن مانند ساختنِ یک بنای یادبود و مقدس‌ساختن آن است.

................ تجربه‌ی زندگی دوباره ...............

صدام حسین بعد از ۲۴۰ روز در ۱۴ دسامبر ۲۰۰۳ در مزرعه‌ای در تکریت با ۷۵۰ هزار دلار پول و دو اسلحه کمری دستگیر شد... جان نیکسون تحلیلگر ارشد سیا بود که سال‌های زیادی از زندگی خود را صرف مطالعه زندگی صدام کرده بود. او که تحصیلات خود را در زمینه تاریخ در دانشگاه جورج واشنگتن به پایان رسانده بود در دهه ۱۹۹۰ به استخدام آژانس اطلاعاتی آمریکا درآمد و علاقه‌اش به خاورمیانه باعث شد تا مسئول تحلیل اطلاعات مربوط به ایران و عراق شود... سه تریلیون دلار هزینه این جنگ شد ...
ما خانواده‌ای یهودی در رده بالای طبقه متوسط عراق بودیم که بر اثر ترکیبی از فشارهای ناشی از ناسیونالیسم عربی و یهودی، فشار بیگانه‌ستیزی عراقی‌ها و تحریکات دولت تازه ‌تأسیس‌شده‌ی اسرائیل جاکن و آواره شدیم... حیاتِ جاافتاده و عمدتاً رضایت‌بخش یهودیان در کنار مسلمانان عراق؛ دربه‌دری پراضطراب و دردآلود؛ مشکلات سازگار‌ شدن با حیاتی تازه در ارض موعود؛ و سه سال عمدتاً ناشاد در لندن: تبعید دوم ...
رومر در میان موج نویی‌ها فیلمساز خاصی‌ست. او سبک شخصی خود را در قالب فیلم‌های ارزان قیمت، صرفه‌جویانه و عمیق پیرامون روابط انسانی طی بیش از نیم قرن ادامه داده است... رومر حتی وقتی بازیگرانی کاملاً حرفه‌ای انتخاب می‌کند، جنس بازیگری را معمولاً از شیوه‌ی رفتار مردم معمولی می‌گیرد که در دوره‌ای هدف روسلینی هم بود و وضعیتی معمولی و ظاهراً کم‌حادثه، اما با گفت‌وگوهایی سرشار از بارِ معنایی می‌سازد... رومر در جست‌وجوی نوعی «زندگی‌سازی» است ...
درباریان مخالف، هر یک به بهانه‌ای کشته و نابود می‌شوند؛ ازجمله هستینگز که به او اتهام رابطه پنهانی با همسر پادشاه و نیز نیت قتل ریچارد و باکینگهم را می‌زنند. با این اتهام دو پسر ملکه را که قائم‌مقام جانشینی پادشاه هستند، متهم به حرامزاده بودن می‌کنند... ریچارد گلاستر که در نمایشی در قامت انسانی متدین و خداترس در کلیسا به همراه کشیشان به دعا و مناجات مشغول است، در ابتدا به‌ظاهر از پذیرفتن سلطنت سرباز می‌زند، اما با اصرار فراوان باکینگهم، بالاخره قبول می‌کند ...
مردم ایران را به سه دسته‌ی شیخی، متشرعه و کریم‌خانی تقسیم می‌کند و پس از آن تا انتهای کتاب مردم ایران را به دو دسته‌ی «ترک» و «فارس» تقسیم می‌کند؛ تقسیم مردمان ایرانی در میانه‌های کتاب حتی به مورد «شمالی‌ها» و «جنوبی‌ها» می‌رسد... اصرار بیش‌از اندازه‌ی نویسنده به مطالبات قومیت‌ها همچون آموزش به زبان مادری گاهی اوقات خسته‌کننده و ملال‌آور می‌شود و به نظر چنین می‌آید که خواسته‌ی شخصی خود اوست ...