هنر مهم‌تر از سیاست | اعتماد


روایت «شازده کوچولو» هر چند بیش از هر چیز به خاطر آن عبارت دل‌انگیز «اهلی کردن» و مفاهیم فلسفی-روانشناختی پیرامونش محبوب شده است، اما در دل خود روایت خلاقانه‌ای هم درباره هنر دارد، روایتی که راوی در آن می‌گوید که زیستن با هنر قرار است یکی از همان چیزهایی باشد که تاب‌آوری تو را در مواجهه با رنج‌های محتوم زندگی در گستره کائنات به دنبال آورد. این روایت چنان برای نویسنده کتاب مهم بوده که اساسا قصه را با آن شروع کرده است، با اشاره به مواجهه‌اش با یک تصویر به تعبیر خودش محشر، در یک کتاب که «یک مار بوآ را نشان می‌داد که داشت یک جانور وحشی را قورت می‌داد.»

شازده کوچولو

اما آنچه وجه هنری روایت را صبغه‌ای خلاقانه می‌بخشاید، نه این مار با دهان گشاده و خرسی که می‌خواهد ببلعدش، که در آن ایده‌ای نهفته است که راوی کوچک در ذهن خویش می‌پروراند تا نقاشی خلاقانه خودش را بیافریند، چیزی شبیه به کلاه که در واقع کلاه نیست بلکه ماری است خفته که فیل بزرگی را خورده و فیل هنوز هضم نشده است؛ نویسنده با همین نقاشی تلویحا می‌خواهد بگوید نقاشی و هنر نیز همچون مفاهیم متعالی دیگری مثل شرافت و عشق، ریشه در زمین پهناور و بکر کودکی دارد: «شاهکارم را به آدم‌بزرگ‌ها نشان دادم و ازشان پرسیدم آیا از دیدن نقاشی‌ام وحشت می‌کنند. در جوابم گفتند: واسه چی باید از کلاه وحشت کرد؟» اما ماجرای تقابل هنر با جهان‌بینی و جامعه‌ای که بیش از غرقه شدن در هنر، به دنبال واقعیت‌های زندگی است به همین‌جا ختم نمی‌شود: «برای‌ آنکه آدم‌بزرگ‌ها از نقاشی‌ام سردربیاورند درون شکم مار را هم کشیدم. آدم‌بزرگ‌ها همیشه لازم دارند همه ‌چیز را برای‌شان توضیح بدهیم. (اما) آدم‌بزرگ‌ها نصیحتم کردند از نقاشی مارهای بوآ، حالا چه درون شکم‌شان پیدا باشد یا نه، دست بردارم و عوضش بچسبم به جغرافیا، تاریخ، حساب و دستور زبان. این‌جوری بود که در شش سالگی ذوقم کور شد و پی هنر نقاشی را که می‌توانست آینده شغلی درخشانی برایم بشود، نگرفتم.» و به این ترتیب قهرمان قصه که می‌توانست نقاش خلاقی باشد خلبان می‌شود، خلبان شدن او البته اتفاق مبارکی در قصه است از این رو که او را با شازده کوچولوی گمشده در زمین آشنا کرد و استخوان‌بندی روایت شکل گرفت.

اما این همه بدان معنا نیست که هنر و آن نقاشی‌های خلاقانه دیگر در قصه شکوفا نشدند؛ راوی طنازانه می‌نویسد که: «هر وقت به یکی برمی‌خوردم که گمان می‌کردم روشن‌بین‌تر از بقیه است، محض امتحان نقاشی شماره یکم را که هنوز نگهش داشته‌ام نشانش می‌دادم. می‌خواستم بفهمم آیا واقعا قدرت درک دارد. اما از تمام‌شان همان جواب را می‌شنیدم: «خب معلومه، کلاهه»، من هم حساب دستم می‌آمد و نه راجع به مار بوآ باهاش صحبت می‌کردم، نه جنگل‌های بکر، نه ستاره‌ها. خودم را تا جایی که او حالیش می‌شد پایین می‌آوردم. باهاش درباره بریج، گلف، سیاست و کراوات گپ می‌زدم و آن آدم‌بزرگ از آشنایی با آقایی این‌قدر معقول حسابی خرسند می‌شد.» این پاره گفتار به خوبی گویای آن است که نویسنده می‌خواهد بر اهمیت و برتری هنر بر امور روزمره‌ و حتی موضوع ظاهرا کلان سیاست، صحه بگذارد و افزون بر آن هنر و هنرشناسی را محک اعتبار و شکوه آدم‌ها بازنمایاند. اما اینجا هم راوی مهر پایان بر هنر و مباحث مربوط بدان در روایتش نمی‌نشاند بلکه حتی وقتی که خلبانی است تنها که هواپیمایش در صحرایی در آفریقا خراب شده است، آن هنگام که شازده کوچولوی مسافر از سیاره‌ای دور به او برمی‌خورد، باز هم گفت‌وگو با هنر شروع می‌شود: «لطفا یک گوسفند واسم نقاشی کن!» بعد هم گفت‌وگوهای فنی هنری درباره گوسفندانی که برای شازده کوچولو کشیده و هر یک عیب و علتی داشته‌اند به میان می‌آورد. با این همه راوی بالاخره یک جایی موفق می‌شود یک تصویر ناب هنری هم بکشد و آن هم تصویر درختان بائوباب است بر گرد یک سیاره کوچک؛ راوی بحث چالش‌برانگیزی را درباره این نقاشی مطرح می‌کند که خود می‌تواند سرفصل بسیاری از مباحث فلسفی و تئوریک باشد درباره اهمیت الهام‌بخشی و رسالت و تعهد در هنر: «لابد از خودتان می‌پرسید چرا توی این کتاب نقاشی‌های دیگری پیدا نمی‌شوند که به اندازه تصویر بائوبابها باشکوه باشند؟» راوی می‌گوید که «جواب خیلی ساده و سرراست است: سعی کردم ولی موفق نشدم.»

درست است که این پاسخ ساده است اما اهمیت واقعی پاسخ او در جمله تکمیل‌کننده این گفت‌وگوست که درمی‌یابی: «موقعی که بائوباب را می‌کشیدم احساس ضرورت به‌هم نیرو و الهام می‌بخشید.» و از این جمله نمادین چه مباحت قابل تاملی که در تاریخ و فلسفه هنر نمی‌توان پیدا کرد؛ ضرورت هنر، هنر برای هنر و مباحث فلسفی و جامعه‌شناسانه دیگر و به این ترتیب است که در دل روایتی مشحون از مفاهیمی همچون عشق، شرافت، عدالت، امید و تعهد، ذهن جست‌وجوگر مخاطب مشتاق هنر نیز درگیر مفاهیم نمادین مختلفی می‌شود که آنتوان دوسنت اگزوپری با ظرافت و درباره هنر در روایت خود گنجانیده است. شازده کوچولو ترجمه‌های مختلفی دارد از آن جمله ترجمه خوش‌خوان لیلی گلستان و همچنین ترجمه کاوه میرعباسی که در این نوشتار ترجمه اخیر از نشر نی مورد ملاحظه قرار گرفته است.

................ تجربه‌ی زندگی دوباره ...............

پس از ۲۰ سال به موطن­‌شان بر می­‌گردند... خود را از همه چیز بیگانه احساس می‌­کنند. گذشت روزگار در بستر مهاجرت دیار آشنا را هم برای آنها بیگانه ساخته است. ایرنا که که با دل آکنده از غم و غصه برگشته، از دوستانش انتظار دارد که از درد و رنج مهاجرت از او بپرسند، تا او ناگفته‌­هایش را بگوید که در عالم مهاجرت از فرط تنهایی نتوانسته است به کسی بگوید. اما دوستانش دلزده از یک چنین پرسش­‌هایی هستند ...
ما نباید از سوژه مدرن یک اسطوره بسازیم. سوژه مدرن یک آدم معمولی است، مثل همه ما. نه فیلسوف است، نه فرشته، و نه حتی بی‌خرده شیشه و «نایس». دقیقه‌به‌دقیقه می‌شود مچش را گرفت که تو به‌عنوان سوژه با خودت همگن نیستی تا چه رسد به اینکه یکی باشی. مسیرش را هم با آزمون‌وخطا پیدا می‌کند. دانش و جهل دارد، بلدی و نابلدی دارد... سوژه مدرن دنبال «درخورترسازی جهان» است، و نه «درخورسازی» یک‌بار و برای همیشه ...
همه انسان‌ها عناصری از روباه و خارپشت در خود دارند و همین تمثالی از شکافِ انسانیت است. «ما موجودات دوپاره‌ای هستیم و یا باید ناکامل بودن دانشمان را بپذیریم، یا به یقین و حقیقت بچسبیم. از میان ما، تنها بااراده‌ترین‌ها به آنچه روباه می‌داند راضی نخواهند بود و یقینِ خارپشت را رها نخواهند کرد‌»... عظمت خارپشت در این است که محدودیت‌ها را نمی‌پذیرد و به واقعیت تن نمی‌دهد ...
در کشورهای دموکراتیک دولت‌ها به‌طور معمول از آموزش به عنوان عاملی ثبات‌بخش حمایت می‌کنند، در صورتی که رژیم‌های خودکامه آموزش را همچون تهدیدی برای پایه‌های حکومت خود می‌دانند... نظام‌های اقتدارگرای موجود از اصول دموکراسی برای حفظ موجودیت خود استفاده می‌کنند... آنها نه دموکراسی را برقرار می‌کنند و نه به‌طور منظم به سرکوب آشکار متوسل می‌شوند، بلکه با برگزاری انتخابات دوره‌ای، سعی می‌کنند حداقل ظواهر مشروعیت دموکراتیک را به دست آورند ...
نخستین، بلندترین و بهترین رمان پلیسی مدرن انگلیسی... سنگِ ماه، در واقع، الماسی زردرنگ و نصب‌شده بر پیشانی یک صنمِ هندی با نام الاهه ماه است... حین لشکرکشی ارتش بریتانیا به شهر سرینگاپاتام هند و غارت خزانه حاکم شهر به وسیله هفت ژنرال انگلیسی به سرقت رفته و پس از انتقال به انگلستان، قرار است بر اساس وصیت‌نامه‌ای مکتوب، به دخترِ یکی از اعیان شهر برسد ...