نقدی است بی‌پرده در ایدئولوژیکی شدن اسلامِ شیعی و قربانی شدن علم در پای ایدئولوژی... یکسره بر فارسی ندانی و بی‌معنا نویسی، علم نمایی و توهّم نویسنده‌ی کتاب می‌تازد و او را کاملاً بی‌اطلاع از تاریخ اندیشه در ایران توصیف می‌کند... او در این کتاب بی‌اعتنا به روایت‌های رقیب، خود را درجایگاه دانایِ کل قرار داده و با زبانی آکنده از نیش و کنایه قلم زده است


سیدجواد طباطبایی در کتاب «ملاحظات درباره‌ی دانشگاه» بی‌مهابا بر همه می‌تازد! ملاحظات او درباره‌ی دانشگاه در واقع نقد‌های شلاق واری است که با چاشنی کنایه و استعاره بر گُرده‌ی دست‌اندرکارانِ دخیل در وضعیت فعلی علوم انسانی در ایران فرود می‌آید. از متولیان آموزش عالی و مسئولین انتشارات سمت گرفته تا شخصیت‌هایی حقیقی همچون تقی آزاد ارمکی، حاتم قادری، خشایار دیهیمی، کریم مجتهدی، داود فیرحی و....

خلاصه ملاحظات درباره‌ی دانشگاه سیدجواد طباطبایی

طباطبایی در همان برگ‌های آغازینِ کتاب به موضوع سرقت ادبیِ (انتحال) سرزده از یکی از اساتید سرشناس در رشته علوم انسانی دانشگاه پرداخته و چند بار نیز به کنایه اشاره می کند که یادشده را واپسین « فیلسوف زنده» نام نهاده اند. واکاوی نویسنده با پرداختن به علل شکل گیری دانشگاه در ایران و تفاوت‌های آموزش حوزوی و آموزش دانشگاهی ادامه می یابد و سپس از به مناقصه گذاشتن تولید علم در مقابلِ نمادین ترین مرکز دانشگاهی کشور (سردرِ دانشگاه تهران) با تبلیغاتِ علنیِ فروش پایان نامه سخن می‌گوید. فصل‌های این کتاب در واقع نقدهایِ شادروان سید جواد طباطبایی بر چند اثر ترجمه شده در حوزه علوم انسانی است و بیشتر نقد ادبیِ زبانِ مبدأ و مقصد و جنبه‌های صوری اثر است تا نقدِ مباحث نظری.

نویسنده بر این باور است که بیشتر این ترجمه‌ها بی‌معنا و بی‌ارزشند و تفنّن از سر و پای آن‌ها می‌بارد و از اصطلاح کتاب سازی و بساز و بفروشیِ کتاب‌های علوم انسانی استفاده می کند و می‌گوید سطح ترجمه‌ها و حتی تألیف‌ها هنوز به درجه‌ای نرسیده است که بتوان بحث ماهوی درباره‌ی آن‌ها انجام دارد. به باور مؤلف ، دانشگاه‌های کشور در این چهار دهه در دست مدیران و اساتیدی ناشایست و ناکارآمد بوده است.

فصل نخست با عنوان «دانشگاه ایرانشهر» به ضرورت بنیان نهادن دانشگاه در کشور پرداخته و از کسانی چون جلال آل احمد نام می‌برد ؛ هر چند دیدگاه او را درباره دانشگاه‌ها ژرف نمی‌یابد. طباطبایی می‌نویسد: « ضرورت تأسیس دانشگاه، بیشتر از آن که ناشی از عاملِ بیرونیِ « استیلای غربزدگی » باشد، عاملی درونی داشت و آن همانا تصلُّب نظام علمی حوزه‌های علمیه، به عنوان تنها نهاد متولّی علم در ایران ، بود...» (ص26) و به گسستی اشاره می‌کند که میان مدرسه‌های علمی قدیم و تحولات تاریخی و واقعیت جامعه ایران ایجاد شده بود. طباطبایی معتقد است که موضوع علم در دانشگاهِ ایران، به عنوان تنها نظام علم در کشور، باید ایران باشد و از کشورایران به عنوان ایرانشهری نام می‌برد که گستره‌ی فرهنگی وسیع و متنوعی را تشکیل می‌دهد. نویسنده در این فصل از تأثیرات متقابل «مدرسه» (نظام سنتی علم) و دانشگاه می‌گوید و بر این باور است که « هبوط «مدرسه» و دانشگاه در چاه ویل ایدئولوژی جز به معنای نابودی کامل آن دو نمی‌تواند باشد.» (ص 52)

طباطبایی گسترش بی‌قاعده شبکه دانشگاهی کشور را به انتقاد می‌کشد و با وجود هزینه‌های گزافی که در گسترش کمّی دانشگاه‌ها در دهه‌های اخیر شده است ، آن را طرحی شکست خورده می‌داند و آسیب‌های زیر را به عنوان تالیِ فاسد این روند بر می‌شمرد:
1- تقلب در همه‌ی عرصه‌ها، از تکلیف‌های درسی تا رساله نویسی
2-انتشار کتاب‌های درسیِ غیر علمی و دارای اشکالات اساسی حتی در شیوه‌ی نگارش
3- حضور سنگین دانشجویان و استادانِ تحمیلی بی‌دانش در دانشگاه

نویسنده در انتهای این فصل می‌نویسد: «ایران در آستانه‌ی وارد شدن به دوره‌ی بحرانی طولانی است که مدیریت و مهار آن بحران با این علم ایدئولوژیکی «مدرسه» و دانشگاه ممکن نخواهد شد.»(ص55) و راه حل را در پایان دادن به مداخلات بی‌رویه دو سه دهه اخیر می‌داند و اینکه دانشگاه مِلکِ طِلقِ هیچ گروه خاصی نیست که از هر جا بخواهند در آن در آیند:
«دانشگاه روحی در کالبد کشور و ملّت است و هر کوششی برای تصرف در آن روح خسارتی جبران ناپذیر بر آن وارد می‌کند .»(ص55)

کتاب حاضر انتقاد‌هایی نیز به دیدگاه‌های شادروان داود فیرحی دارد و از نظرات او درباره‌ی ماهیت نصّ و سنت به عنوانِ نظراتی متناقض و توهّمی یاد می‌کند. (ص64) او در فصل دوم ، دانشگاه‌های علوم انسانیِ حاضر را به قهوه خانه‌ی نقّالان تشبیه می‌کند (ص115) و می‌گوید در بررسی خود به این نتیجه رسیده است که :« دانشگاه بومی در ایران خیال می‌بافد و اگر اصلاحی اساسی ممکن نباشد باید درِ این دانشگاه را بست و فکر دیگر کرد.» جواد طباطبایی بر این عقیده است که بیشترِ گروه‌های دانش آموخته از دانشگاه‌های ایران حتی در حدّ دانش آموزان دبیرستان هایِ خوبِ سابق نیز دانش ندارند و زبان ملّی را
درست نمی‌دانند و از این بدتر اینکه استادان آنها نیز چنینند!

طباطبایی در این فصل اشکالات نهادهای آموزشی را در دهه‌های اخیر -که از دید او دور باطلی را شکل می‌دهد- اینگونه برشمرده است:
1- تأسیس بی‌رویّه و بی‌حساب نهاد‌های آموزش عالی در کشور و تولید انبوه دانش آموختگان و وارد کردن دانشجویان سهمیه‌ای در سطح وسیع.
2- سوءِ مدیریتِ دانشگاهی، معیارهای غیر علمی و اصالت دادن به ظواهر برای گزینش استادان بیسواد و ارتقاء آنان و موجِ پی-در-پیِ تصفیه‌ی استادانِ منتقد.
3- مداخله‌ی بی‌رویّه‌ی دولت در کار نشر و بر هم زدن شرایط رقابت و تولید انبوه کتاب‌های دانشگاهی انباشته از اشتباه‌های صوری و معنوی و تحمیل آن به دانشگاه.

انتهای فصل دوم و ابتدای فصل سوم را نظرات طباطبایی درباره ورود اسلام به ایران و تعامل دو سویه ایرانی و اسلامی شکل می‌دهد و نقدی است بی‌پرده در ایدئولوژیکی شدن اسلامِ شیعی و قربانی شدن علم در پای ایدئولوژی.

عنوان فصل سوم این است: «خواهشاً نظریه پردازی نکنید!» و نویسنده به مقدس انگاری ترجمه‌های صورت گرفته از منابع غربی اشکال وارد کرده و بر تقلیدِ بدون تحقیق در میان استادان ایرانی خرده می‌گیرد: «... وقتی موضوع علم نظام دانشگاهی ایرانی ایران نباشد، ناچار، نظریه موضوع علم را نیز باید از همان جایی وارد کرد که موضوع را از آن جا وارد کرده ایم.... استاد ایرانی مقلِّد سرگردانی است که تصور درستی از سرشت احکام صادره از مرجع تقلید خود و تالی‌های آن برای او ندارد.»(ص124) طباطبایی در انتهای کتاب نیز می‌نویسد «تصور این که گویا «ترجمه چونان تنها راه تفکر برای ما»ست توهّمی بیش نیست.» (ص443)

فصل چهارم کتابِ طباطبایی نقدی است بر کتاب «اندیشه اجتماعی متفکران مسلمان» به قلم تقی آزاد ارمکی و علاوه بر نقد محتوایی اثر، یکسره بر فارسی ندانی و بی‌معنا نویسی(ص149 ، ص151، ص 173 ،...)، علم نمایی و توهّم(ص152) نویسنده‌ی کتاب می‌تازد و او را کاملاً بی‌اطلاع از تاریخ اندیشه در ایران توصیف می‌کند.(ص157). از نظر طباطبایی، فارسی دانیِ آزاد ارمکی در حدِّ یک دانش آموز دوره‌ی راهنمایی است. (ص158 و ص173).

فصلِ پنجمِ کتاب «ملاحظات درباره‌ی دانشگاه» به سراغ کتاب «سیاست و فضیلت: فلسفه‌ی سیاسی فارابی» [Politics and Excellence: The Political Philosophy of Alfarabi] اثر میریام گالستون [Miriam Galston] می‌رود و ترجمه‌ی فارسی آن را (مترجم: حاتم قادری) آیتی در یاوه نویسی نام می‌نهد. (ص177) و در جاهای دیگر هم مکرراً برای توصیف این کتاب از واژه‌ی «یاوه» استفاده می‌کند. (ص179 ، ص 188 ، ص 204 ، ص 234). او در انتهای فصل هفتم نیزدرباره‌ی همین کتاب می‌نویسد «حتی یک عبارت معنادار در آن نمی‌توان پیدا کرد» (ص 248).

سیاست و فضیلت: فلسفه‌ی سیاسی فارابی» [Politics and Excellence: The Political Philosophy of Alfarabi] اثر میریام گالستون [Miriam Galston]

فصلِ ششمِ «ملاحظات درباره‌ی دانشگاه» به سراغ کتاب دیگری از حاتم قادری رفته و با مقدمه‌ای در بی‌التفاتیِ نهادِ «سَمت» در ویرایش و اصلاح کتاب‌هایی که چاپ کرده است به اشکالات کتاب «اندیشه‌های سیاسی در اسلام و ایران» (سَمت،1380) می‌پردازد و کتاب‌های حاتم قادری را «کوشش‌های بی‌سابقه برای نابودی فرهنگ ملّی» ( عنوان فصل) می‌داند. از دیدگاه طباطبایی ، قادری نویسنده‌ای است بیسواد، فارسی ندان و دارای ذهنی مغشوش(ص212) و آشفته (ص214) و بارها کتابش را یاوه نویسی (ص 219 ، ص 234، ص 248 ،ص 243، ص 238) ، خیال بافی (ص 225)، رونویسی از نوشته‌های دیگران و دارای عبارت‌های بی‌معنا و یکسره غلط(ص222) وصف می‌کند.

طباطبایی در فصلِ هفتم نیز کتاب دیگری را از حاتم قادری (اندیشه‌های سیاسی در قرن بیستم) نقد کرده و باردیگر او را «زبان ندان» و «بی دانش» خوانده و اثرش را از نظر علمی« سخت بی‌ارزش» و به لحاظ انسجام مطالب «سخت سخیف» (ص 230 ،ص237) و....دیده است. به نظر می‌رسد که یادداشت‌های سراسر خرده گیری و اشکال یابی طباطبایی درمواردی هم پهلو به پهلوی خوارداشت و تحقیرِ مترجمِ اثر می‌زند و ظاهراً از انگیزه هایی فراتر از داعیه‌ی اصلاحی و تعلیمی نشان دارد. طباطبایی در ادامه‌ی نقدِ شلاق وارش بر نثر و زبان فارسیِ ترجمه‌ی حاتم قادری در فصل پنجم اینگونه می‌نویسد: «در همه‌ی کشورهای دیگر، حتی ادنی کارگر ساده نیز کمابیش زبان مادری خود را اندکی بهتر از آن می‌داند که این استاد دانشگاه ایران فارسی می‌داند....» (ص 204)

نویسنده در فصل هشت به سراغ ترجمه‌های تکراری از کتاب «رساله‌ی دوم در حکومت» اثر جان لاک رفته و در این میان ترجمه‌ی سوم را- که به قلم فرشاد شریعت انجام شده است- به بوته نقد و واکاوی می‌برد و می‌نویسد: «برخی از عبارت‌های این ترجمه‌ی سوم رساله‌ی کانت چنان آشفته و اجزاءِ جمله‌های آن چنان بی‌ربط به یکدیگر است که خواننده گمان می‌کند رشحه‌ی قلم آدمی سخت گسسته خرد است که در اوج هذیان با سایه‌ی خود سخن می‌گوید.»(ص258) گر چه طباطبایی این ترجمه را نیز یاوه بافی می‌داند ولی اگر این نقد را با آنچه در نقد ترجمه‌های حاتم قادری نوشته است مقایسه کنیم در می‌یابیم که نقدِ ترجمه‌ی فرشاد شریعت از کانت، پالوده تر است و این بار کم‌تر خبری از کنایه‌های پی در پی و واژه های تحقیرآمیز و وهن آلود وجود دارد.

فصل نهم به سراغ کریم مجتهدی رفته است و به سیاق سایر فصل‌ها در نقد کتابی دیگر است و این بار کتاب «افکار هگل» که کریم مجتهدی آن را در سال 1389 در پژوهشگاه علوم انسانی و مطالعات فرهنگی به چاپ رسانده است. او این کتاب مجتهدی را انباشته از اشتباهات اساسی و بدفهمی‌های بسیار دانسته و او را درزمره افرادی می‌داند که فلسفه بافیِ خیالی می‌کنند (پانوشت ص 283 و ص 296) و با مصداق‌هایی بضاعت مجتهدی را در زبان آلمانی و فرانسه کم و ناچیز می‌داند و بر ویرایش رایانه‌ای کتاب خُرده می‌گیرد و نتیجه اینگونه ویرایش‌ها را بدست دادن واژه‌هایی مثله شده بر می‌شمرد . در انتهای این فصل نیز واژه «یاوه»بافی (که علی‌الظاهر از کلیدواژه‌های طباطبایی در این کتاب است!) در توصیفِ کتاب مجتهدی نیز تکرار می‌شود.( ص296)

فصل دهمِ کتاب با محور قراردادن یکی از ترجمه‌های منتشر شده درباره‌ی کانت (آموزه‌ی حقوق کانت-منوچهر صانعی) به عمده اشکالات ترجمه‌های منتشر شده (علوم انسانی) در سه دهه‌ی اخیر می‌پردازد: زبان ندانی مترجم، ناآشنایی با ظرافت‌ها و دقت‌های متنی که ترجمه می‌کنند، بی‌اطلاعی کامل از تفسیر‌های متن و... او بر این باور است که انتشار بیش از نوددرصد ترجمه‌هایی که از منابع مهم فلسفه، علم سیاست و اندیشه‌ی سیاسی صورت گرفته است، جز ضایع کردن امکانات و سرمایه‌ها و اتلاف وقت نیست.(ص300) او درباره‌ی عملکرد گروه ممیزی کتاب در وزارت ارشاد چنین می‌نویسد: «جای شگفتی است که وزارت ارشاد برای همه نوع ممیزی قانون و افراد لازم را در اختیار دارد، اما تاکنون مانع انتشار هیچ نوشته‌ای به دلیل بی‌ارزش بودن محتوای آن و ضربه‌ای که می‌تواند به زبان ملّی وارد کند نشده است.» (ص353)

نویسنده در شروع فصل یازدهم نیز کتاب دیگری را در بوته نقد و نظر قرار داده است. کتابی از مریم کمالی با نام «تغییرات اجتماعی ایران از نگاه مورخان پارسی‌نویس از بلعمی تا جوینی»(انتشارات روشنگران و مطالعات زنان، 1394) و همچون فصول پیش این اثر را نیز نوعی کتاب سازی برای بهره بردن از مزایای قانونی آن در دانشگاه می‌داند. در ادامه نقدِ بخش هایی از ترجمه‌ی چند کتاب دیگر نیز گنجانده شده است.

فصل دوازده در واقع ملاحظات طباطبایی بر ترجمه‌ی اندیشه سیاسی در ایران است. او به تاریخچه‌ای از تألیفات، ترجمه‌ها و کلاس‌های تدریس اندیشه سیاسی پرداخته و نقش و تأثیرگذاری کسانی چون دکتر محمد رضوی، دکتر محسن عزیزی، دکتر حمید عنایت، دکتر علیِ اکبر و دکتر محمد صناعی را با نقل خاطراتی شرح داده است.

او در این فصل درباره‌ی پی آمد هایِ نامطلوبِ انتقالِ پژوهش‌های علوم انسانی از دانشگاه به حوزه‌ی عمومی و «بازار آزاد» می‌نویسد و می‌گوید این که دانشگاه کانون چنین پژوهش‌هایی نیست و افراد متفنّن به متولّیان علوم اجتماعی تبدیل شده اند، تولیدِ علوم اجتماعی در کشور را به فعالیتی از سنخِ صدور بیانیه‌های سیاسی تبدیل کرده است و در ادامه می‌گوید در چنین بازار آشفته‌ای که در غیاب دانشگاه، یگانه محتسبِ آن ممیزیِ وزارت ارشادی است که جز ملاحظات عقیدتی-سیاسی را مورد توجه قرار نمی‌دهد، فعالان اجتماعی و سیاسی نه تنها انحصار تولید علوم اجتماعی را به دست دارند، بلکه بر جای نظریه پردازان آن نیز نشسته اند و ترجمه‌های خشایار دیهیمی را از این سنخ بر می‌شمرد و در نقد یکی از ترجمه‌های او مثال‌هایی می‌آورد.

فصل سیزده پس از آوردن جستاری درباره مارکس و مارکسیسم و پیش قراولان آن و سرنوشتی که نهایتاً پیدا کرد بارِدیگر به سراغ کریم مجتهدی و مباحثش درباره هگل می‌رود و باز هم او را فردی بسیار کم توان و یاوه باف توصیف می‌کند. در فصل چهاردهم و آخرین فصل کتاب باز هم نام کریم مجتهدی آمده است و نویسنده به پاسخ مجتهدی در برابر انتقاد هایش اشاره دارد. مجتهدی در نوشتاری گلایه آمیز طباطبایی را فضل فروشی مغرض می‌نامد و طباطبایی در جواب می‌نویسد: «فضل فروشیِ کسی که چیزی برای فروش دارد، بسی بهتر از یاوه‌های کم فروشانی است که، به هر مناسبتی، با کوفتن بر طبلِ میان تهیِ اخلاق جیب مردم را خالی می‌کنند.» (ص 429)

طباطبایی در فصل آخر یکی از ترجمه‌های چاپ شده حسین بشیریه را نیز نقد کرده است: شرح و نقدی بر فلسفه‌ی اجتماعی و سیاسی هگل (نشر نی، 1392)

طنز و کنایه در نقد‌های طباطبایی
یکی از ویژگی‌های فصول این کتاب طنزی است که در نثر طباطبایی دیده می‌شود و او طعنه و انتقاداتِ تلخِ خود را در قالبی طنزآمیز و کنایه‌دار طرح می‌کند. مثلاً فصلی را که به روایت کریم مجتهدی از هگل اختصاص داده است، این گونه به پایان می‌برد: «به نظر من، مجتهدی فلسفه نمی‌داند و با خیالات خود چیزی می‌خواند و فهمیده‌های خود را در نفهمیده‌ها درمی‌آمیزد و آش شلّه قلمکاری از افکار کانت و هگل می‌پزد که گرسنه‌ای را سیر نمی‌کند، اما می‌تواند موجب رودل کردن خواننده نیز بشود.»(ص 296) و یا طنز نهفته در انتخاب عنوان فصل‌ها مانند فصل هشتم با عنوان «نعشِ بی‌جانِ جان لاک در دستان غسّالان»

و آخر اینکه
1- نادیده گرفتن تلاش‌های طولانی مدت شادروان سید جواد طباطبایی البته بی‌انصافی است و به تعبیر دکتر رضا داوری(در نوشته اش در سوگِ آن سفر کرده) در دیاری که دانایی و نظر چندان قدردانی ندارد او سال‌های زیادی از عمرش را به مطالعه و تحقیق و تدّبر و تألیف پرداخته است.

2- بااین حال از کنار اشکالات دیده شده در روش و منش او نیز نمی‌توان به سادگی گذر کرد. او در این کتاب بی‌اعتنا به روایت‌های رقیب، خود را درجایگاه دانایِ کل قرار داده و با زبانی آکنده از نیش و کنایه قلم زده است که - دستِ کم در این کتاب- در مواردِ زیادی تند و بی‌مهابا و خشم آلود است و بعضاً پهلو به پهلویِ وهن و تحقیرِ فرد نقد شده می‌زند.

3- سراسر کتاب اشاره‌های بی‌پرده و بی‌تعارفی است به بی‌سوادیِ استادان و مترجمان و مؤلّفان و آنان را کسانی می‌داند که بیشترشان از فارسی نویسی و درست نویسی در زبان مادری خود نیز عاجزند. او در حکمی کلّی اصطلاحاً همه را به یک چوب می‌راند و می‌نویسد: «... کمابیش هیچ استادی نیست که بتواند فارسی درستی بنویسد، ...» (ص 119). اما نکته جالب این است که در جایی دیگر اشکالات نگارشی و انشایی خودِ جواد طباطبایی نیز از میان آثارش بررسی و در نوشتار مستقلی منتشر شده است! (اندر اهمیّتِ امتحانِ انشاء؛ دکتر حسن محدثی؛26/01/1396 )

ای کاش آن مرحوم دست کم به همین یک قلم نقد صوری نوشته‌هایش بیشتر توجه داشت و از موضع فرادستی و تفرعن به سایرین نگاه نمی‌کرد و پیش از بدست گرفتن جوالدوز برای دیگران، سوزن کوچکی نیز برای خود روا می‌داشت!

................ تجربه‌ی زندگی دوباره ...............

لمپن نقشی در تولید ندارد، در حاشیه اجتماع و به شیوه‌های مشکوکی همچون زورگیری، دلالی، پادویی، چماق‌کشی و کلاهبرداری امرار معاش می‌کند... لمپن امروزی می‌تواند فرزند یک سرمایه‌دار یا یک مقام سیاسی و نظامی و حتی یک زن! باشد، با ظاهری مدرن... لنین و استالین تا جایی که توانستند از این قشر استفاده کردند... مائو تسه تونگ تا آنجا پیش رفت که «لمپن‌ها را ذخایر انقلاب» نامید ...
نقدی است بی‌پرده در ایدئولوژیکی شدن اسلامِ شیعی و قربانی شدن علم در پای ایدئولوژی... یکسره بر فارسی ندانی و بی‌معنا نویسی، علم نمایی و توهّم نویسنده‌ی کتاب می‌تازد و او را کاملاً بی‌اطلاع از تاریخ اندیشه در ایران توصیف می‌کند... او در این کتاب بی‌اعتنا به روایت‌های رقیب، خود را درجایگاه دانایِ کل قرار داده و با زبانی آکنده از نیش و کنایه قلم زده است ...
به‌عنوان پیشخدمت، خدمتکار هتل، نظافتچی خانه، دستیار خانه سالمندان و فروشنده وال‌مارت کار کرد. او به‌زودی متوجه شد که حتی «پست‌ترین» مشاغل نیز نیازمند تلاش‌های ذهنی و جسمی طاقت‌فرسا هستند و اگر قصد دارید در داخل یک خانه زندگی کنید، حداقل به دو شغل نیاز دارید... آنها از فرزندان خود غافل می‌شوند تا از فرزندان دیگران مراقبت کنند. آنها در خانه‌های نامرغوب زندگی می‌کنند تا خانه‌های دیگران بی‌نظیر باشند ...
تصمیم گرفتم داستان خیالی زنی از روستای طنطوره را بنویسم. روستایی ساحلی در جنوب شهر حیفا. این روستا بعد از اشغال دیگر وجود نداشت و اهالی‌اش اخراج و خانه‌هایشان ویران شد. رمان مسیر رقیه و خانواده‌اش را طی نیم قرن بعد از نکبت 1948 تا سال 2000 روایت می‌کند و همراه او از روستایش به جنوب لبنان و سپس بیروت و سپس سایر شهرهای عربی می‌رود... شخصیت کوچ‌داده‌شده یکی از ویژگی‌های بارز جهان ما به شمار می‌آید ...
نگاه تاریخی به جوامع اسلامی و تجربه زیسته آنها نشان می‌دهد که آنچه رخ داد با این احکام متفاوت بود. اهل جزیه، در عمل، توانستند پرستشگاه‌های خود را بسازند و به احکام سختگیرانه در لباس توجه چندانی نکنند. همچنین، آنان مناظره‌های بسیاری با متفکران مسلمان داشتند و کتاب‌هایی درباره حقانیت و محاسن آیین خود نوشتند که گرچه تبلیغ رسمی دین نبود، از محدودیت‌های تعیین‌شده فقها فراتر می‌رفت ...