سمیرا سهرابی | آرمان ملی


مهیار رشیدیان (1357 -خرم‌آباد) شروعی خوب در داستان‌نویسی فارسی داشت، اما وقفه‌ای سیزده‌ساله موجب شد او و داستان‌هایش فراموش شوند. اما او با «آقارضا وصله‌کار» و بازنشر مجموعه‌داستان اولش «دو پله گودتر» دوباره به ادبیات داستانی فارسی بازگشت. اولین نوشته‌های رشیدیان توسط سیدفرید قاسمی در نشریه شقایق منتشر شد، اما آشنایی با احمد محمود و هوشنگ گلشیری مسیر داستان‌نویسی او را عوض کرد. اولین داستان‌های او در مجله‌های معتبر آن زمان -آدینه و کارنامه- منتشر شد. در سال ۸۳ اولین مجموعه‌داستان او «دو پله گودتر» توسط نشر قصه منتشر شد که جزو بهترین تک‌داستان‌های جایزه گلشیری در سال ۱۳۸۴ شد. از سال 83 تا 96 او به سمت فعالیت‌های مطبوعاتی و مستندسازی سوق داده می‌شود که نتیجه آن در حدود پنجاه ساعت تهیه و تولید فیلم مستند، بخصوص مستندهای صنعتی و عمرانی است که بخشی از آن را در آخرین اثرش که به‌تازگی از سوی نشر نیلوفر منتشر شده می‌توان دید: «بزها به جنگ نمی‌روند». آنچه می‌خوانید گفت‌وگو با مهیار رشیدیان به‌مناسب انتشار رمان «بزها به جنگ نمی‌روند» با گریزی به کتاب‌‌های پیشینش است.

گفت‌وگو با مهیار رشیدیان

با وجود تجربه انتشار سه کتاب و احتمالا آثاری که هنوز به چاپ نرسیده‌اند، هربار که به داستان تازه‌ای فکر می‌کنید چه چیزی شما را به نوشتن دوباره وامی‌دارد؟
یکی از مهم‌ترین تجربه‌های من به زمان انتشار داستان‌هایم برمی‌گردد... دقیقا وقتی کتاب چاپ‌شده به دستم می‌رسد... حس گنگ و درعین‌حال ترسناکی است. ترسی همراه با شادی. دقیقا وقتی که می‌فهمی دیگر داستان از آن تو نیست؛ یعنی حالا دیگر حیات خودش را دارد. به‌نوعی بند نافش بریده.آنجاست که ترسی گنگ گریبانت را می‌گیرد و درعین‌حال پرسشی سهمگین مطرح می‌شود. صدای درونت می‌پرسد؛ یعنی دوباره کتاب دیگری خواهی داشت؟! آیا دوباره داستانی خواهی نوشت؟ یا دیگر در همین یک، دو یا سه کتاب ماندی؟! بسیاری از نویسنده‌ها یک یا دو کتاب بیشتر منتشر نکرده‌اند. و بعد تمام! البته لازم به ذکر است که انگشت‌شمار نویسندگان برجسته‌ای هم داریم که با یک مجموعه‌داستان یا یک رمان برای همیشه در تاریخ ادبیات ما ماندگار شده‌اند، اما برعکسش نیز صادق است...

به‌هرحال من فقط می‌خواستم به آن احساس پس از انتشار اشاره کنم. درهرصورت بعد از مدتی باز همه‌چیز عادی و درگیری با سوژه تازه آغاز می‌شود. یک زمانی نوشتن برای من کاملا شهودی و غریزی بود، اما اکنون کاملا مکانیکی و طبق برنامه و تحقیق پیش می‌رود... هرچند درنهایت نیروی محرکه‌ای که منِ نویسنده را به نوشتن وادار می‌کند، همان کشف و شهودی است که در روند نگارش رخ می‌دهد. در لحظاتی که خلق صورت می‌گیرد، مثل وقتی که جمله‌ها بی‌هیچ پیش‌فرضی در پی یکدیگر نوشته می‌شوند یا شخصیتی بی‌برنامه وارد داستان می‌شود یا مکانی تازه تجسم می‌شود، بی‌آنکه تصورش را پیشتر کرده باشی... و درنهایت مجموعه‌ای از احساسات که به‌واقع قابل تشریح و توصیف نیستند، همه دست‌به‌دست هم می‌دهند و نوشته تازه را پیش می‌برند.

ایده هردو رمانتان از کجا می‌آید و روند نگارششان چه پروسه‌ای را طی کرد؟
لازم به ذکر است که از اول بحث باید دو کتاب آخر را از هم جدا کنیم؛ زیرا هم از نظر سبک و ساختار نوشتار باهم متفاوتند و هم به لحاظ نگرش و جغرافیای داستانی فرق‌های عمده دارند... اما نکته‌ای که درمورد همه داستان‌های من صادق است، تاثیری است که از واقعیت موجود می‌گیرند؛ یعنی مثلا ماجراهای زندگی چند شخصیت واقعی با عبور از فیلتر تخیل من تبدیل به یک شخصیت داستانی می‌شود که درواقع هم نشانه‌هایی از آن چند تن را دارد، و هم خودش به‌طور مجزا یک شخصیت و هویت مستقل پیدا می‌کند. در «آقارضا وصله‌کار» نیز دقیقا چنین فرایندی طی می‌شود. در این اثر، همه عناصر و خط قصه اصلی داستان کاملا براساس شنیده‌ها و گردآوری روایت‌های محلی شکل می‌گیرد. متل‌هایی که با عبور از فیلتر داستان من هویت جداگانه‌ای به خود می‌گیرند، و در یک جغرافیای کاملا نامشخص و خیالی، بی‌اینکه اسم از هیچ مکان و جغرافیای مشخصی آورده شود. هرچند در روند داستان نشانه‌ها حقیقت ماجرا را عیان می‌کنند.حقیقتی همراه با حدث و گمان. اما در «بزها به جنگ نمی‌روند» داستان در جغرافیای مشخصی می‌گذرد. در دوره خاصی از تاریخ... هرچند نکته‌ای که درمورد هردو کار صحت دارد؛ صحبت از حواشی برای بیان و نشان‌دادن متن است.

چه در داستان‌های مجموعه «دو پله گودتر» و چه در «آقارضا وصله‌کار» و «بزها به جنگ نمی‌روند» مهم‌ترین نکته موضوعاتی است که انتخاب می‌کنید؛ یعنی فاصله‌گرفتن از فضاهای آشنا. مخاطب با انتخاب یکی از کتاب‌هایتان می‌تواند اطمینان پیدا کند که با داستان و فضای جدید و ناشناخته‌ای روبه‌رو می‌شود. انتخاب اینگونه فضاهای غیرتهرانی از زیست شما می‌آید؟
جالب‌ترین نکته اینجاست که من در طی چهل‌وسه سال عمرم، بخش بیشتر- یعنی از نوزده‌سالگی - ساکن تهران بوده‌ام. و در این فضا و جغرافیا زیسته‌ام. اما از همان اوایل کار نوشتن، فضاهایی که در کودکی دیده و از آنها شنیده‌ام ملکه ذهنم بودند. فضاهایی که اکثر داستان‌های «دوپله گودتر» و پس از آن «آقارضا...» به‌نوعی انعکاسی از آنها بودند؛ خیالاتی که بیشتر حکم ترمیم نقاشی‌های کهن را برای من داشته. مثل کسی که نقاشی کهنه‌ای را ترمیم می‌کند. من هم در این دو کار، بخصوص در «آقارضا...» تصاویری را بازسازی می‌کردم که هیچگاه مشابه آنها را نیز ندیده بودم. دقیقا برعکس «بزها به جنگ نمی‌روند» که نتیجه چند سال مستندسازی در پروژه‌ها و کارگاه‌های راه‌سازی است... هرچند که بنیان داستان براساس تخیل پیش می‌رود، اما کلیت اثر برآیند تجربه زیسته زندگی است. درکل وقتی که به آثار داستانی برتر هم توجه می‌کنیم، از آمیزه تجربه زیسته و تخیل نویسنده تشکیل می‌شوند. در آخر گفتنی است داستانی که اکنون درگیرودار نوشتنش هستم دقیقا در خیابان‌ها و خانه‌های امروز تهران می‌گذرد.

به دلیل نوبودن فضاهای داستان «بزها به جنگ نمی‌روند» و البته شگردهای متفاوتی که در روایت داستان وجود دارد، ممکن است برخی از مخاطبان را در میانه داستان خسته کند، هرچند پس از کمی صبر با چنان فضاهایی روبه‌رو می‌شود که مزد صبوری‌اش را می‌گیرد؛ به نحوی‌که تجربه خواندن «بزها به جنگ نمی‌روند» تبدیل به تجربه‌ای منحصر‌به‌فرد در داستان ایرانی می‌شود. آیا نترسیدید که خواننده در نیمه‌های راه پس بخورد؟
اول اینکه خطاب‌کردن «بزها به جنگ نمی‌روند» به‌عنوان تجربه‌ای منحصر‌به‌فرد در داستان ایرانی، فقط و فقط لطف شماست... و از این باب بسیار متشکرم. اما درخصوص پس‌خوردن مخاطب باید بگویم که این تجربه را در «آقارضا وصله‌کار» به افراطی‌ترین شکل ممکن انجام دادم. تا آنجا که دقیق به چشم یک قمار تمام‌عیار به آن نگاه می‌کردم، اما عکس‌العمل مخاطب‌ها بیش از پیش امیدوارم کرد و همین نکته اجازه و به‌نوعی جرات تجربه‌های تازه روایی در داستان‌های بعدی را به وجود آورد. با تاکید بر این نکته که ما واقعا مخاطب‌های داستان‌خوان و داستان‌شناسِ درجه یکی داریم. به این معنا که مخاطب ما داستان را خوب می‌شناسد و مخاطب صبوری است؛ یعنی اگر داستان خوب و متفاوت در اختیارش قرار بگیرد به‌راحتی با آن برخورد می‌کند. درواقع مخاطب ما با آثار احمد محمود و هوشنگ گلشیری تربیت شده است. اما متاسفانه در سال‌های اخیر بخصوص در دهه گذشته بعضی از ناشران به هر علتی با انتشار بسیار و تولید انبوه داستان ضعیف و بی‌مقدار مخاطب داستان فارسی را کاملا ناامید کرده‌اند. امیدوارم در دهه پیش رو با رفع این مشکل شاهد شکوفایی داستان فارسی باشیم.

وضعیت سیاسی و اقتصادی حاکم بر داستان، آن‌هم داستانی پر از نشانه و زیرمتنی فکر شده، آن را از بند زمان و مکان می‌رهاند. و عناصری مثل کارگر/ کارفرما، مرده/ زنده ، جنگ/ صلح و... باعث ایجاد شکاف و درعین‌حال منجر به بحران می‌شوند... به نظر می‌رسد این داستان پایانی ندارد؛ چراکه داستانی از تقابل‌هایی ذاتی و از گذشته تا حال و آینده است.
ببینید اصلا ناسوت جمع نقیضین است؛ یعنی جهانی که ما در آن زندگی می‌کنیم به‌واسطه همین تناقض‌ها معنا پیدا می‌کند و خواه‌نا‌خواه ما نیز در میانه اینها معنا می‌شویم. پس وقتی داستانی می‌خواهد انعکاسی از موقعیت موجود باشد خواه‌نا‌خواه گرفتار این چرخه می‌شود. حالا اگر با فاصله به این مفاهیم بنگریم، به صورت تصویری با یک چرخه یا به نوعی مفهوم دایره‌وار روبه‌رو می‌شویم. نقطه‌ای بر دایره که هم نقطه آغاز است و هم پایان، اما نه نقطه آغاز است و نه پایان. و این دقیقا حکمت همان حرف شما است وقتی که می‌گویید مجموعه این تقابل‌های ذاتی از گذشته تا حال و آینده ادامه دارد و نمی‌توان پایانی برای آنها متصور شد.

شکل تصویرسازی در «بزها به جنگ نمی‌روند» نقش مهمی در تاثیرگذاری بر ذهن مخاطب دارد. کیفیت «دیدن» چقدر بر چنین تصویرپردازی‌هایی تاثیر داشته است؟
این داستان بیش از اندازه تحت‌تاثیر فرآیند دیدن است. ببینید به‌نوعی این کار از دل سال‌ها مستندسازی صنعتی - عمرانی درآمده است. من چند سال به شکل پی‌درپی در پروژه‌های راه‌سازی حضور داشتم و از روند پیشرفت پروژه‌ها عکس و فیلم تهیه می‌کردم، اما زمانی شروع به نوشتن «بزها به جنگ نمی‌روند» کردم که مدت‌ها بود از این محیط‌ها فاصله گرفته بودم، و تمام آن تصاویر دیگر در پس ذهن من ته‌نشین شده بود... از آنجا دیگر قدرت تخیل بود که تصاویر پس ذهن را به نفع داستان بازسازی می‌کرد.

پایان‌بندی‌ها در هر سه اثر داستانیتان، پایان‌بندی‌هایی بودند که در عین تاثیرگذاریشان به فراخور داستان شکل گرفته‌اند، حساسیت ویژه‌ای در شکل‌گیری پایان‌بندی برای شما وجود دارد؟ به بیانی دیگر شروع و پایان را از همان ابتدا مشخص می‌کنید یا رفته‌رفته شکل می‌گیرد؟
دقیق به همان شکلی است که می‌فرمایید؛ یعنی به نوعی به فراخور داستان شکل می‌گیرند. در کل باید بگویم که بنده به شدت روی شروع های داستانم حساس هستم. بارها پیش آمده که روزها حتی هفته‌ها وقت برده تا شروع یک داستانی شکل گرفته. یعنی سنگ بنای اولیه ساخته شده و ادامه داستان سطر به سطر در پی آن پیش رفته است؛ لااقل برای من پاراگراف اول بسیار مهم است. بیش از حد. بعد از آن است که نسبت به سبک، ساختار و موضوع داستان بقیه عناصر به ترتیب اولویت چیده می‌شوند... اما در مورد پایان‌بندی داستان‌ها تاجایی‌که من می‌دانم همه از دل خود داستان‌ها زاده شده و شکل گرفته‌اند. درواقع روندی کاملا کشف و شهودی دارند.

پرداختن به مساله گویش و تلاش برای بازنمایی آن در داستان‌هایتان از کجا نشات می‌گیرد؟
به گمان من یکی از مهم‌ترین ارکان قصه بحث زبان است؛ یعنی دیگر عناصر نیز به نوعی در بستر زبان نشو و نما پیدا می‌کنند. به همین دلیل من همیشه از همان زمان‌هایی که در جلسات آقای گلشیری اولین داستان‌هایم را می‌خواندم و نقد و نظر ایشان و دیگر افراد آن جمع را می‌شنیدم به این نتیجه رسیدم که باید روی ظرفیت‌های زبان فارسی برای قصه‌گویی استفاده کنم. از بررسی متون کهن گرفته تا غور در لهجه‌ها و گویش های گوناگون. مهم‌ترین نکاتی که در ساخت و پرداخت فضاهای داستانی بسیار مورد استفاده قرار می‌گیرند؛ نتیجه این نگاه را می‌توان در داستان‌های اخیر من، به‌خصوص در «آقارضا وصله‌کار» به وضوح دید.

نقش مردگان و اجساد در هر دو رمان «آقارضا وصله‌کار» و «بزها به جنگ نمی‌روند» درست به اندازه زنده‌ها در پیشبرد داستان اهمیت دارد. آیا این همان جایگاه مردگان در میان زندگان است برای شما؟
ببینید تجربه‌های زندگی هر فردی که می‌نویسد در بندبند نوشته‌هایش حضور دارد. من نیز از دوران کودکی تجربه‌های غریبی داشته‌ام. مثلا از وقتی به یاد دارم کودکی من با جنگ و بمباران و صدای مهیب شکستن دیوار صوتی گره خورده است. و پیرو آن داستان‌هایی که از اطرافیانمان می‌شنیدیم. خب همه اینها ملکه ذهن می‌شود و بعدها در نوشتن آدم خودش را نشان می‌دهد.

می‌توان با استناد به موضوعات و پرداخت داستان‌هایتان چنین برداشت کنیم که اهل ماجراجویی در نوشتن هستید؟
بله دقیقا هم ماجراجویی در نوشتن و هم ماجراجویی برای نوشتن. این ماجراجویی هم جنبه عملی دارد و هم نظری. به این معنا که هم جنبه زیست نویسنده مهم است و هم کنجکاوی‌هایش در متون کهن و متن‌های خاص و عجیب... مثل آنچه در علوم غریبه و خفیه با آن روبه‌رو هستیم.

................ تجربه‌ی زندگی دوباره ...............

تجربه‌نگاری نخست‌وزیر کشوری کوچک با جمعیت ۴ میلیون نفری که اکنون یک شرکت مشاوره‌ی بین‌المللی را اداره می‌کند... در دوران او شاخص سهولت کسب و کار از رتبه ١١٢ (در ٢٠٠۶) به ٨ (در ٢٠١۴) رسید... برای به دست آوردن شغلی مانند افسر پلیس که ماهانه ٢٠ دلار درآمد داشت باید ٢٠٠٠ دلار رشوه می‌دادید... تقریبا ٨٠درصد گرجستانی‌ها گفته بودند که رشوه، بخش اصلی زندگی‌شان است... نباید شرکت‌های دولتی به عنوان سرمایه‌گذار یک شرکت دولتی انتخاب شوند: خصولتی سازی! ...
هنرمندی خوش‌تیپ به‌نام جد مارتین به موفقیت‌های حرفه‌ای غیرمعمولی دست می‌یابد. عشقِ اُلگا، روزنامه‌نگاری روسی را به دست می‌آورد که «کاملا با تصویر زیبایی اسلاوی که به‌دست آژانس‌های مدلینگ از زمان سقوط اتحاد جماهیر شوروی رایج شده است، مطابقت دارد» و به جمع نخبگان جهانی هنر می‌پیوندد... هنرمندی ناامید است که قبلا به‌عنوان یک دانشجوی جوان معماری، کمال‌گرایی پرشور بوده است... آگاهیِ بیشتر از بدترشدنِ زندگی روزمره و چشم‌انداز آن ...
آیا مواجهه ما با مفهوم عدالت مثل مواجهه با مشروطه بوده است؟... «عدالت به مثابه انصاف» یا «عدالت به عنوان توازن و تناسب» هر دو از تعاریف عدالت هستند، اما عدالت و زمینه‌های اجتماعی از تعاریف عدالت نیستند... تولیدات فکری در حوزه سیاست و مسائل اجتماعی در دوره مشروطه قوی‌تر و بیشتر بوده یا بعد از انقلاب؟... مشروطه تبریز و گیلان و تاحدی مشهد تاحدی متفاوت بود و به سمت اندیشه‌ای که از قفقاز می‌آمد، گرایش داشت... اصرارمان بر بی‌نیازی به مشروطه و اینکه نسبتی با آن نداریم، بخشی از مشکلات است ...
وقتی با یک مستبد بی‌رحم که دشمنانش را شکنجه کرده است، صبحانه می‌خورید، شگفت‌آور است که چقدر به ندرت احساس می‌کنید روبه‌روی یک شیطان نشسته یا ایستاده‌اید. آنها اغلب جذاب هستند، شوخی می‌کنند و لبخند می‌زنند... در شرایط مناسب، هر کسی می‌تواند تبدیل به یک هیولا شود... سیستم‌های خوب رهبران بهتر را جذب می‌کنند و سیستم‌های بد رهبران فاسد را جذب می‌کنند... به جای نتیجه، روی تصمیم‌گیری‌ها تمرکز کنیم ...
دی ماهی که گذشت، عمر وبلاگ نویسی من ۲۰ سال تمام شد... مهر سال ۸۸ وبلاگم برای اولین بار فیلتر شد... دی ماه سال ۹۱ دو یا سه هفته مانده به امتحانات پایان ترم اول مقطع کارشناسی ارشد از دانشگاه اخراج شدم... نه عضو دسته و گروهی بودم و هستم، نه بیانیه‌ای امضا کرده بودم، نه در تجمعی بودم. تنها آزارم! وبلاگ نویسی و فعالیت مدنی با اسم خودم و نه اسم مستعار بود... به اعتبار حافظه کوتاه مدتی که جامعه‌ی ایرانی از عوارض آن در طول تاریخ رنج برده است، باید همیشه خود را در معرض مرور گذشته قرار دهیم ...