خشمآبه-غیزانیه-در-گفتوگو-با-محسن-باقری

جالب اینکه ما با داشتن دو بَحر، بحران آب داریم... مشاهده‌گر درد‌ها و آلام و رنج‌ها و حالا دیگر «غیظِ» مردم «غیز»آنیه شدم... وزارت فَخیمه فرهنگ و بیشتر ارشاد، به اسم «غیظانیه» مجوز نداد... شرکت نفت و جهاد سازندگی‌اش لاین‌های اختصاصی لوله‌های آب دارند که حتی خیلی‌شان از روبه‌روی خانه‌های بی‌آب عبور می‌کنند... تصمیم دولت‌ها! این است که مردم اصلا در آن ناحیه سراسر نفت‌خیز زندگی نکنند، اصلا آنجا نباشند... مردم بازی خوردند... خشمِ متراکم در جامعه کار خودش را می‌کند


قاسم فتحی | شهرآرانیوز


«غیزانیه» را بعد از بی آبی‌اش شناختیم وگرنه تا قبل از این کسی از وجودش خبر نداشت. خرداد سال ۱۳۹۹ مردم این شهر دراعتراض به بی‌آبی تجمع کردند، اما این اعتراض مثل همیشه به خشونت کشیده شد و به جای پاسخ به مردم با نگاه امنیتی سعی کردند وضعیت را آرام کنند. شهری در دل خوزستان و در دل چاه‌های نفت عریض و طویلش و در کنار بزرگ‌ترین و غنی‌ترین پتروشیمی‌های کشور که ظاهرا غیزانیه‌ای‌ها و اساسا مردمان جنوب سهمی از آن ندارند.

بی آبی در این شهر بعد از مدتی به یک مسئله امنیتی تبدیل شد و بعد از مدتی هم از یاد‌ها رفت، اما محسن باقری به این شهر سفر کرد تا از نزدیک وضعیت هولناک و غم انگیز اهالی این شهر را بنویسد و درک کند اعتراض به بی آبی اهالی خسته، اما همچنان امیدوار این شهر چطور شکل گرفت و چرا هنوز هم ادامه دارد و گوش شنوایی برای آن‌ها پیدا نمی‌شود. با باقری درباره کتاب تازه اش حرف زدیم و اینکه اساسا نوشتن از خشم مردم چرا به کار مسئولان نمی‌آید و آن را به سیاق همیشه تعبیر به سیاه نمایی می‌کنند. بعد از اعتراض‌های مردم غیزانیه چند کتاب هم منتظر شد. یکی مجموعه داستان «قصه غیزانیه» بود و دیگری «خشمآبه».

خلاصه خشمآبه غیزانیه در گفت‌وگو با محسن باقری

شروع مستندنگاری‌ات درباره رخداد‌های «غیزانیه» به درستی گیج و گم است. اینکه هم اطلاعاتی وجود ندارد و هم انگار کسی نمی‌خواهد درست و پوست کنده حرف بزند. از آن طرف نه خبر قابل استنادی وجود داشته و نه گزارش تحقیقی درستی. مثل دوربین روی دست فیلم‌هایی که نامطمئن و پرمکث، از پشت، شخصیت اصلی اثر را دنبال می‌کنند و همراهش می‌شوند، تو هم بلند شدی با کوله ات رفتی آنجا، اما غیزانیه چطور برایت مهم شد؟ در واقع باید سؤالم را این طور کامل کنم که مشکل بی آبی و کم آبی این روز‌ها خیلی از شهر‌های کشور را درگیر کرده است. چرا آن هم بدون اطلاعات کامل، رفتی سراغ غیزانیه و نه مثلا اصفهان؟

ممنون از دعوت به مصاحبتتان؛ آن هم درباره کتابی چنین مشتاق و چنین مَهجور، که از هیچ جا حمایت نشده است. نه در کاغذ نه در تعریف، که همان معرّفی باشد. راستش رضا امیرخانی، جُستارنویس برجسته و شَهیر، نقلِ به فُرم می‌گوید: «مستندنگاری یک مسئله ملّی است.» سال‌ها پیش که هیچ ربطی به ادبیّتِ فرمالیست‌های روس و ادبیّاتِ فارسی نداشتم، در دورانِ پَساعبدالکریمِ سروش و قَبض و بَسط ها، با خواندن مُشتاقانه و مَهجورانۀ متون و ترجِمه هایِ جنابِ مصطفی ملکیان، داشتم یک «جهان میهن انگار» می‌شدم، که اتفاقی، با کافه راندوو، در مُصاحبت‌های مستمرّ و چِگال با مسعود فَراستی به یک «وطن دوست» تبدیل شدم. بعدِ چندسال یک روز به آقای فَراستی گفتم اگر تو نبودی احتمالاً سکولار می‌شدم، خندید و گفت: «نه، قطعاً یک روشنفکرِ لائیک می‌شدی.» میزان و دقیق می‌گفت.

تعبیراتت از «گیج و گم بودن» و «دوربین روی دست» میزان و دقیق است و دَق الباب.

اگر از آن وضعیت آشوبناک بحرانی اطلاعات کامل داشتم، که دیگر لازم نبود بروم. جالب اینکه ما با داشتن دو بَحر، بحران آب داریم. رفتم، چون چیزی نمی‌دانستم. راستِ راستش را بگویم، حتی اسم «غِیزانیه» در اخبار خبرگزاری‌ها هم به گوشم نخورده بود. راستِ چپش را بگویم مردم برایم «اَهَم» هستند.

یک روز توی خانه استیجاری نشسته بودم که هم خانه‌ای‌ام از اتاق بغلی آمد و گفت دوستانش در مؤسسه‌ای به اسم «سُلوک»، تماس گرفتند و بهش پیشنهاد دادند برود و از مراسم محرم در بخشِ غیزانیه بی‌آب روایتی فشرده تهیه کند، از عزاداری مردم غیزانیه در وضعیت بی‌آبی. یعنی ایده‌شان این بود، البته در پیشِ «نهاد»هایشان روایت‌های آب‌دار شب‌های مُحَرَّم تهران هم بود. مُجمل گَپ و گُفتی کردیم. بی فکر و درنگ انتخاب من یقیناً خوزستان بود. لباس سفر پوشیدم و گفتم من که دارم می‌روم. هم‌خانه‌ای گفت مکث کن، من هم می‌آیم. باهم می‌رویم. مؤسسه سُلوک (یَحتمل! وابسته به حوزه هنری انقلاب اسلامی) بلیت‌های هواپیما و چند شب اقامت در جایی گرفت و رفتیم.

در سیر و سلوک چندشبانه‌روزی آنجا، مشاهده‌گر درد‌ها و آلام و رنج‌ها و حالا دیگر «غیظِ» مردم «غیز»آنیه شدم و متوجه شدم قصه زندگی‌شان، خودش مستقلا و بخشی از یک «مسئله ملّی» است؛ آن مردم مرا به «وضعیت بحرانی مردم بی‌آب در بخش غیزانیه خوزستان» رساندند که مضمون فرمیک کتاب غیزانیه شد، البته غیظ و غیظانیه که وزارت فَخیمه فرهنگ و بیشتر ارشاد، قطعا به اسم «غیظانیه» مجوز نداد، اما هر قطعیتی روزی قطع می‌شود و ابدی نیست. خوزستان همیشه برایم مهم است، برای مثال اصفهان، مشکلِ زبانی ندارد که نتواند حقش را از فارسی زبان‌های مرکز بگیرد. نماینده‌های مجلسشان هم ماشاءالله شارپ هستند. در جلوس‌هایی که در مجالس مُحرم با مردم غیزانیه خوزستان پهناور داشتم و من را مَحرم خودشان دانستند، متوجه شدم شوربختانه چقدر بی‌کس و کار هستند. خوزستان برایم مهم است، چون زخمیِ جنگ بوده و هست. درست می‌گویم دیگر؟ دژ مستحکم ایران بوده و هست. فقط یک جمله بگویم، اگر با مردمانش صادقانه از درِ معاشرت و رفاقت وارد شوی، در مصاحبت باهاشان خیلی حال خواهی کرد.

فکر می‌کنی چرا اساسا ما از روایت کردن و مستندنگاری بی واسطه هراس داریم؟ الان نگاه کن تقریبا درباره خیلی از رخداد‌های مهم و تاریخی کشور هیچ روایت دست اولی نداریم. درباره برجام هیچ کس نیامده صفر تا صدش را بنویسد. کسی نیامده درباره حمله داعش به مجلس بنویسد، درباره اینکه سدسازی چه بلایی سر این کشور آورده است. از این دست سوژه‌ها دست کم در یک دهه اخیر کم نداریم. مشکلات غیزانیه و امثال شهر‌هایی مثل این وقتی سر زبان‌ها می‌افتد که به یک مسئله امنیتی تبدیل می‌شود، در صورتی که مردم تا قبل از این هزار راه نرفته را رفته بودند، ولی به نتیجه نرسیدند. به نظرت انتشار مستندنگاری شبیه به آنچه خودت انجام دادی باعث مصالحه می‌شود یا برای جنگ با روایت رسمی آماده می‌شود؟

هر موضوع و مسئله‌ای در دولت ایرانِ نفت خیز و نفت خور اساسا امنیتی است. اصلا می‌خواهید بدانید چرا بخش جغرافیایی غیزانیه که روی نفت خوابیده و شرکت نفت و جهاد سازندگی‌اش لاین‌های اختصاصی لوله‌های آب دارند که حتی خیلی‌شان از روبه‌روی خانه‌های بی‌آب عبور می‌کنند، ولی اهالی آبادی‌ها و ناآبادی‌های آنجا آب تمیز ندارند؟ چون تصمیم دولت‌ها! این است که مردم اصلا در آن ناحیه سراسر نفت‌خیز زندگی نکنند، اصلا آنجا نباشند. سال‌هاست عرصه را تنگ گرفته‌اند که مردم از آنجا بروند، یعنی کار سلبی کرده‌اند و برای کار ایجابی‌اش توانایی ذهنی و دِماغی «تصمیم گیری» ندارند که چه می‌دانم حداقل شهرک‌های مجهز و تمیزی برایشان بسازند. حرفم تصمیم‌های حسابی حکمرانی است که با آن بیگانه‌ایم.

این مسئله به قبل از انقلاب اسلامی برمی‌گردد تا امروز. فقط حواسمان باشد فریب شو‌های تبلیغاتی آنجا را نخوریم که نمی‌خوریم. ستم است دولتی‌ها نفت بخورند و ما فَریب. کتاب «غیزانیه» که کتاب آبی من و ناشرم است، بی‌شک علیه روایت‌های پوک رسمی است. اینکه آیا ما پیروز می‌شویم یا نه، به رسانه‌هایی مثل شما برمی‌گردد که چقدر از کتاب تعریف کنید، چقدر لینک‌هایمان را فعال کنیم، چقدر کتاب غیزانیه را بیندازید وسط تا مثل جزوه‌ای مهم و قطور میان کتاب‌خوان‌ها، پاراگراف‌هایش مثل پاراگلایدر‌ها پرواز کنند و سینه به سینه، دست به دست و نقل به نقل شود. این آرزوی من است. ناشر خوشبختانه کتاب را ارزان قیمت زده که بشود خریدش. برای خودتان برای دوستانتان. برای هم‌دردها. بی‌آبی، سرزمینِ ایران را با این روال عقب ماندۀ پیش رو و کله‌های پوک، بالاخره پوک خواهد کرد.

همان ابتدا، قبل از اینکه با مردم حرف بزنی، با کت آبی‌ها گفتگو کرده‌ای. شمایل دولتی‌هایی که سال‌هاست با همان ادبیات آشنای منفعلانه قول می‌دهند در آینده‌ای که معلوم نیست کی سر می‌رسد، همه چیز «حل می‌شود» و می‌خواهند شرایط را آرام جلوه بدهند. یک جایی هم از قول یکی از اهالی می‌نویسی: «ما نمی‌گیم آب نیست، ما می‌ترسیم بگیم آب نیست.» چرا ساکنانِ یکی از محروم‌ترین استان‌های یک کشور باید از اعتراض بترسند؟ عجیب‌تر اینکه همسایه لوله‌های نفت باشی، ولی باز برای بدیهیات یک زندگی ساده باید مدام اعتراض کنی. پیچیده نیست چنان که خودت هم یک جایی انگار ایستادی و نوشتی: «حق چیز عجیب و غریبی نیست. نیاز‌های اولیه، بدیهیات. تحلیل‌های عجیب و غریب هم نمی‌خواهد. مشاهده کافی است.»

کتاب «غیزانیه» یک مگاپیکسل (Megapixel) است از یک تصویر مات غیرتام بحرانی. یک سلّول (Cellule) است که تقریبا همه ویژگی‌های ژنوم (genome) و وراثتی یک پیکره بزرگ را که ایران باشد صلیب‌وار در خود و با خود حمل می‌کند. باید در حوزۀ نوشتن، مسائل خودِ «ما» را رصد کنیم و ادبیات بیان و حلش را تولید کنیم. دیدم مجله سوره حوزه هنری، درباره وقایع اخیر زیرتیتر زده «ویژه بلوای ۱۴۰۱». عنوانی را که از کتاب عباس معروفیسال بلوا»- وام می‌گیرید و یقیناً وام را بازپرداخت نمی‌کنید. کتابِ «غیزانیه» یک هشدار بود و هست، وارنینگ (Warning) بود و هست، به دولت. (و بر اساسِ ترمینولوژیِ علم سیاست و نه این ترمینال‌های با مفاهیمِ یلخی فلّه‌ای، که به اشتباه، به دولت می‌گوییم حاکمیت و به حاکمیت می‌گوییم دولت). مُهم کمیت حاکمیت‌ها و کیفیتِ استدراکِ دولت از مسائل مهم و وسایط موجودش است. دارم چه می‌گویم؟ بگذار برای خودم هم ساده‌اش کنم.

نگاه کن، دولت بِلوف می‌زند. شنیده‌ام عربیِ محاوره‌ات خوب است، برای حَل هر مسئله ابتدا حداقل باید «هَل»‌های آن را پیگیر شد. وقتی کتاب برایم تمام شده بود، در یکی از مساجد اهواز یک نفر به من می‌گفت؛ کُلّ غائله اعتراضات غیزانیه می‌دانی چه بود؟ دولت! وقتش سررسیده بود و باید عوض می‌شد و پیمانکار‌ها باید حساب‌ها و طلب‌هایشان را وصول می‌کردند. زمینۀ زندگی مردمِ غیزانیه هم که آماده بود. بی آنکه خودِ مردم بدانند باواسطه آنتریکشان کردند که عده‌ای بریزند توی خیابان، بعدش هم استان و استانداری‌چی‌هایِ وقت به پایتخت فشار آوردند و توانستند برای ختم غائله، پول کَلانی از صندوقی که در تهران است و مربوط به خانه‌ای می‌شود، دریافت کنند و حساب‌ها صاف و صوف شود. در این نَما از این نمایش، مردم بازی خوردند و دولتی‌ها چند قُلپ آبِ گوارا رویش.

خشمآبه غیزانیه در گفت‌وگو با محسن باقری

چقدر در بخش غیزانیه ماندی و مردم چقدر همراهی کردند؟ این را از این جهت گفتم که در روایتت خطاب به مردم می‌گفتی از تهران آمده‌ای تا گزارشی تهیه کنی؟ واکنش مردم چه بود؟ واقعا هر کسی می‌دید غریبه‌ای از مرکز آمده است شروع می‌کرد به شرح مشکلات؟ یک جایی هم عده‌ای حدس می‌زدند تو مشکلات آن‌ها را می‌توانی به اطلاع رهبر معظم انقلاب برسانی. جدا از همه این ها، اصلا توانستی همه آنچه دیده بودی را بنویسی؟

بله. من به سُنّت «نُت نویسی» باورِ پراتیک (عمل گرایانه) دارم. همه آنچه دیدم و شنیدم و گفتند را در کتاب غیزانیه نوشتم. سه روز در روستا‌های بخش غیزانیه پرسه زدم، با مردم معاشرت کردم، خشم برخی را خواباندم که دست کم خودم را کتک نزنند، در آن فصل «حسینیه جوانان»، ارشاد به «حسینیه جوانان خشمگین» ممیزی زد، مثل اینکه کلمۀ خشمگین، نوشتنش برای من ممنوع است. یک روز تاسوعا و عاشورا آنجا پرسه زدم و سفر کردم. دورۀ مصاحبه گرفتن ندیده‌ام، اما، چون در زندگیِ واقعی، زیاد با آدم‌ها «مصاحبت» و هم نشینی کرده‌ام، می‌توانستم با مردم ارتباط برقرار کنم؛ البته یادمان نرود مردم جنوب خیلی خونگرم هستند، قشنگ مثل دریای جنوب هستند؛ متصل به اقیانوس هند. هند هم که معدن ادویه. راستش من جا‌هایی هم بلوف می‌زدم که کار پیش برود.

همۀ ما نویسنده‌ها کمی تا مقداری خیال‌پرداز هستیم و این ابدا بد نیست. جوری که گاهی خودمان هم یادمان می‌رود بلوفی که زدیم راست بود یا چپ! کاری ندارم که برای خیلی‌ها «وطن پرستی» به قول فرنگی‌ها «دِ مُده» شده، اما باید در روستا‌ها و شهر‌های ایران بچرخی و پرسه بزنی و به قول اگزیستانسیالیست‌ها در «موقعیت‌های مرزی» قرار بگیری تا واکنش‌های دیگران و خودت را ببینی، و ببینی چطور می‌توانی عاشق این مردم نباشی. راستش من خیلی دوست دارم هم سوسیالیست باشم، هم بورژوا. به نظر تو ممکن است؟ می‌شود؟ با این کشور و این امکانات، همه ما می‌توانیم پولدار و در رفاه باشیم، اما علتی هست که نمی‌گذارد.

چندوقت پیش از دوستی که دهیار یک روستاست جمله‌ای شنیدم که تا قبل از آن اهمیت آب را طوری که باید درک نمی‌کردم. می‌گفت برای شما که در شهر‌های بزرگ زندگی می‌کنید، هیچ وقت کمبود آب یا نبودن آب مسئله نیست، چون شیر آبی وجود دارد که هر وقت دلتان می‌خواهد بازش می‌کنید، ولی در روستا اگر باران نبارد هم دام‌ها تلف می‌شوند و هم محصولات از بین می‌رود. در واقع زندگی روستایی‌ها کاملا به آب بستگی دارد و برای همین روایت تو فقط مربوط به مسئله نبود آب نیست، بلکه مسئله مرگ و زندگی است و به همین علت کشاورزان و دام داران برای رساندن صدایشان همه کاری می‌کنند. به نظرت باید به آدم‌های مرکزنشین، سیاست گذاران، متولیان و تصمیم گیران در چه قالبی و با چه ادبیات و روشی فهماند که حیات در بخشی از کشور دارد از بین می‌رود؟ اگر نفهمیدند، اگر سرشان شلوغ بود چندتا مستندنگاری و فیلم مستند و سینمایی از غیزانیه‌ها آن‌ها را متوجه می‌کند؟

اجازه بده اول یک پاووز (Pause) برای یک پُز بدهم، بعد جواب سؤالت را. وقتی در دل غیزانیه بودم، صوتی و تصویری وضعیت موجود را برای مترجم رمان «پیرمرد و دریا»؛ نازی عظیما، شرح می‌دادم. جُستارنویس فوق العاده‌ای هم هست. مرتضی کیوانِ چپ را که می‌شناسی؟ شوهرخالۀ نازی عظیماست. شوهرِ پوری خانم سلطانی، مادر کتابداری نوین ایران. جالب اینکه نازی جان با فریدون رهنمای هم فامیل است.

نازی جان آن وقت آمریکا زندگی می‌کرد، وقتی شفاهی روایت‌هایم را شنید به من گفت: به هم ریخته‌ام دیگر دلم نمی‌آید از زیر شیر لیوانی آب بخورم. وقتی می‌روم سراغ آبِ سهل‌الوصول احساس گناه و عذاب وجدان می‌کنم. این نقل قول یک آدم حسابی. حالا برویم سراغِ پاسخ به این سؤال اقتراحِ پیشنهادی و نه پیش‌ نهادی؛ دولتی‌ها همه چیز را می‌دانند. آن‌ها در حال خوردن نفت هستند. تحلیل‌ها و بولتن‌ها به کنار، اخبار دست اول دست دولتی‌هاست. رضا امیرخانی بود می‌گفت دولت یعنی نفت، نفت یعنی دولت. بله. بی‌آبی مسئله مرگ و زندگی است، اما دولتی‌ها سرشان توی عیش و نوش خودشان است.

دولتیِ سیاست‌گذار نفت بردار، به زندگی لاکچری خو کرده است. دولت از اساس و بُن وقت ندارد به آب بپردازد، چون درگیر نفت است و ملزوماتش. دولت اگر در ناخودآگاهش خودش را صاحبِ این خانه می‌دانست، آب و مردم (تو اصلا بگو رعیّتش) برایش مهم بود. دولت خودش را مستأجری موقت می‌داند. مستأجری مَست و تاجری جَری. برای نصب یک تابلو به دیوار خانه میخ طویله می‌کوبد. آشغال‌ها را با پا هُل می‌دهد زیر فروش (جمع فرش‌ها). دولت شوربختانه «بحران» را نمی‌خواهد بفهمد. بخش‌های مختلف دولت به جای ائتلاف، علاف به هم نگاه می‌کنند. هرکسی منتظر دیگری است. در این دِموکراسی چه کسی گفته مردم مهم هستند؟! این «دِمو»‌ی کُرسی‌هاست. اَهَم، نشستن روی کُرسی‌های مجلس است، کُرسی‌های دولت، کُرسی‌های هر جایی برای نشستن و گرم ماندن. مثل اینکه دارم شطحیات می‌گویم، ولش کن. بگذار از شَط و بی آبی بگوییم.

اینکه اول با یک شبه مسئول دولتی حرف زدی به نظرم کار را برای ادامه راحت کرد. خواننده تکلیفش روشن می‌شود، چون همین که پا از محدوده شان بیرون می‌گذاری و می‌روی با راننده تانکر آب حرف می‌زنی، همه چیز زمین تا آسمان تغییر می‌کند. تازه آنجا می‌فهمیم مردم برای گرفتن آب باید توی صف می‌ایستادند، آب را می‌فروختند و آن‌هایی که پول نداشتند باید یک ماه توی صف صبر می‌کردند تا حواله آب بگیرند. هرچند بعدا می‌گویی آب رایگان شده، اما نشان می‌دهی چه بر مردم غیزانیه گذشته که این طور به بی‌آبی معترض شده اند. مخلص کلام را هم خودت نوشتی. اینکه مردم این اقلیم وقتی صدایشان درمی‌آید دیگر کارد به استخوانشان رسیده است و بیخ پیدا کرده است. با اینکه کُت آبی‌ها معتقد بودند خبری نیست و مردم زیادی شلوغش کرده اند. اینجا نقش مستندنگارِ بحران مشخص می‌شود. کسی که می‌رود توی دل این خشم و آن را می‌نویسد و روشن می‌کند این غیظ از کجا می‌آید و مردم چه فکر می‌کنند و چطور کار به اینجا کشیده شده است. به نظرت نوشتن از خشم می‌تواند آرام کننده یا دستکم، روشن کننده باشد یا باز هم همه چیز می‌رود توی فاز انکار و سیاه نمایی؟

حداقل از دید کسی که این سال‌ها -از دهه شصت تا این دهه- «سیاه نمایی» را در سینما تئوریزه و خلاصه ریزه ریزه کرده است، «کتاب غیزانیه» سیاه نمایی نبود که هیچ، بعد خواندن کتاب به من زنگ زد و یک خط کامل صفت مثبت ردیف کرد که هر نویسنده‌ای دوست دارد آن‌ها را داشته باشد و برایش رژه بروند و گفت می‌دانی من اهل تعارف نیستم، کتابِ تو این‌هایی که گفتم است، البته، چون نظرش دربارۀ کتاب را رسانه‌ای نکرده است، من هم سکوت می‌کنم. نوشتن از خشم، آن هم بی‌هیاهو، اینکه با منِ نویسنده چه می‌کند عجالتا مهم نیست. خشمِ متراکم در جامعه کار خودش را می‌کند. به تعبیر ارسطو، فیلسوفِ واقع گرا، موجب کاتارسیس، تزکیه و تطهیر و تسویه و تصفیه جامعه هم می‌شود. این خشم به نظرم لاجرم «خشم مقدس» است که نباید با عصبیت آن را یکی فهمید. این خشمِ جدیدِ از سرِ آگاهی نباید «سرکوب» شود.

من در کتاب غیزانیه مشقِ خشم کردم. «امر غیردستوری نوشتن» همیشه توانایی این را دارد که روشن کننده باشد. کتاب نوشته می‌شود برای مخاطب، برای تغییر، وگرنه وقت تلف کردن است. به نظرم تفسیر هم در خدمت تغییر است. تغییر یعنی اینکه «غیر» را بشناسیم و با غیرت، غیریت‌ها را تا دیر نشده از خودمان دور کنیم و بِزداییم. مهم این است که مردم کتاب را بخوانند و تازه، به کمبود‌های استان و شهر و روستای خودشان خودآگاه شوند و جدی‌شان بگیرند و مطالبه کنند. بدانند چه چیز‌هایی حقشان است و حُقّه‌های دولتی‌های نفتی را بشناسند. دولتی‌ها این همه حقوق می‌گیرند که چه کار کنند پس؟ مسئول، مسئول شده که پاسخ گو باشد دیگر.

جالب‌ترین بخش‌های روایت تو آنجایی بود که جوان‌های غیزانیه و حومه یا همان راننده تانکرِ آب، راه حل مشکلات را می‌دانستند. اطلاعاتشان هم خیلی خوب بود. در واقع همه می‌دانند، ولی معلوم نیست چرا اتفاق محسوسی نمی‌افتد. مثل اینکه چرا باید نیروی کار از شهر و استان دیگری بیاید آنجا کار کند وقتی جوان‌های همان شهر بیکارند؟ یا اینکه چرا دانشگاهی وجود ندارد. می‌خواهم بگویم همه انگار می‌دانند چطور می‌شود مشکلات را کمتر کرد، ولی آدم با خودش فکر می‌کند نکند همان فرضیه‌ای که درباره پیمانکاران مطرح کرده ای، عمدی در کار است؟ یعنی خودِ همین‌ها جانِ مردم را به لبشان می‌رسانند که از قِبَلش به نوایی برسند. یک جایی هم از قول یکی که انگار در اوج استیصال است می‌نویسی: «هیچ کی نمی‌گه چکار کنیم. نمی‌تونیم شکایت کنیم.»

حالا که کار قرار است بحران‌شناسی باشد بگذار پشت پرده هم بگوییم. چرا در این مملکت بخش‌نامه می‌شود «نیرویِ کار» اغلب از استان دیگری بیاید؟ چون این یک سیاست است. یک سیاست عملی و غیرعلمی و ما عادت کرده‌ایم به عملی کردنِ کار‌های غیرعلمی و نتیجه‌اش در تراکمِ بعد سال‌ها می‌شود «آشوب» یا «بحران». آشوب را برایش کاری نمی‌شود کرد، جز منتظر نتیجه تضادِ تصادم ماندن، بحران، امّا همیشه پله بالاتر رفتن است. اروپایی‌ها تجربه این بحران را همیشه داشته اند.

بحران محصولِ حرکت است، آشوب محصولِ رکود و ایستاییِ متورم. حال مَحلّی‌های هر جا (عَمَله‌های نیروی عامل) اگر بهشان رو و کار بدهی بعد از مدتی طلبکارت می‌شوند، درباره غیزانیه، چون اتفاقا میدان‌ها، چاه‌ها و لوله‌های نفت در منطقه زیستی و کشاورزی مردمِ آنجاست این سیاست تشدید شده است. یک قوم از اقوام را بِبَر در استان دیگر و بهشان کاری را که حقشان نیست بده و این را حتی عیان کن، این طور اقوام را همیشه در وضعیتِ ذهنیِ «کُنتاک» نگه می‌داری و کنترل را دست دولت. این حرف ها، حرفه‌ها و دلایل پنهان محافظه کار‌های سیّاس است شنیده شده توسط یک سیّاح. به نظرم «برای فهم سیاست باید سیاحت کرد.»

................ تجربه‌ی زندگی دوباره ...............

کتاب جدید کانمن به مقایسه موارد زیادی در تجارت، پزشکی و دادرسی جنایی می‌پردازد که در آنها قضاوت‌ها بدون هیچ دلیل خاصی بسیار متفاوت از هم بوده است... عواملی نظیر احساسات شخص، خستگی، محیط فیزیکی و حتی فعالیت‌های قبل از فرآیند تصمیم‌گیری حتی اگر کاملاً بی‌ربط باشند، می‌توانند در صحت تصمیمات بسیار تاثیر‌گذار باشند... یکی از راه‌حل‌های اصلی مقابله با نویز جایگزین کردن قضاوت‌های انسانی با قوانین یا همان الگوریتم‌هاست ...
لمپن نقشی در تولید ندارد، در حاشیه اجتماع و به شیوه‌های مشکوکی همچون زورگیری، دلالی، پادویی، چماق‌کشی و کلاهبرداری امرار معاش می‌کند... لمپن امروزی می‌تواند فرزند یک سرمایه‌دار یا یک مقام سیاسی و نظامی و حتی یک زن! باشد، با ظاهری مدرن... لنین و استالین تا جایی که توانستند از این قشر استفاده کردند... مائو تسه تونگ تا آنجا پیش رفت که «لمپن‌ها را ذخایر انقلاب» نامید ...
نقدی است بی‌پرده در ایدئولوژیکی شدن اسلامِ شیعی و قربانی شدن علم در پای ایدئولوژی... یکسره بر فارسی ندانی و بی‌معنا نویسی، علم نمایی و توهّم نویسنده‌ی کتاب می‌تازد و او را کاملاً بی‌اطلاع از تاریخ اندیشه در ایران توصیف می‌کند... او در این کتاب بی‌اعتنا به روایت‌های رقیب، خود را درجایگاه دانایِ کل قرار داده و با زبانی آکنده از نیش و کنایه قلم زده است ...
به‌عنوان پیشخدمت، خدمتکار هتل، نظافتچی خانه، دستیار خانه سالمندان و فروشنده وال‌مارت کار کرد. او به‌زودی متوجه شد که حتی «پست‌ترین» مشاغل نیز نیازمند تلاش‌های ذهنی و جسمی طاقت‌فرسا هستند و اگر قصد دارید در داخل یک خانه زندگی کنید، حداقل به دو شغل نیاز دارید... آنها از فرزندان خود غافل می‌شوند تا از فرزندان دیگران مراقبت کنند. آنها در خانه‌های نامرغوب زندگی می‌کنند تا خانه‌های دیگران بی‌نظیر باشند ...
تصمیم گرفتم داستان خیالی زنی از روستای طنطوره را بنویسم. روستایی ساحلی در جنوب شهر حیفا. این روستا بعد از اشغال دیگر وجود نداشت و اهالی‌اش اخراج و خانه‌هایشان ویران شد. رمان مسیر رقیه و خانواده‌اش را طی نیم قرن بعد از نکبت 1948 تا سال 2000 روایت می‌کند و همراه او از روستایش به جنوب لبنان و سپس بیروت و سپس سایر شهرهای عربی می‌رود... شخصیت کوچ‌داده‌شده یکی از ویژگی‌های بارز جهان ما به شمار می‌آید ...