«به زبان مادری گریه می‌کنیم» [El idioma materno] نوشته فابیو مورابیتو [Fabio Morábito] با ترجمه الهام شوشتری زاده از سوی نشر اطراف منتشر شد.

به زبان مادری گریه می‌کنیم» [El idioma materno] نوشته فابیو مورابیتو [Fabio Morábito]

به گزارش کتاب نیوز به نقل از تسنیم،‌ این کتاب سومین اثر از مجموعه «زندگی میان زبان‌ها» است و دریچه‌ای نو به ادبیات امروزِ مکزیک و آمریکای لاتین می‌گشاید. «به زبان مادری گریه می‌کنیم» مجموعه‌ای است از هشتاد و دو جستارِ بسیار کوتاه از فابیو مورابیتو، شاعر، نویسنده و مترجمِ مکزیکی ایتالیایی‌تبار، که الهام شوشتری‌زاده آن‌ها را از زبان اسپانیایی به فارسی برگردانده است.

مورابیتو در این جستارهای بسیار کوتاه و خوش‌خوان، سراغ مضامینی مثل زبان مادری، تجربه‌ نوشتن و ترجمه، کلنجار رفتن با زبان، دردسرها و شیرینی‌های نوشتن به زبانی جز زبان مادری، و زندگی در دنیای ادبیات و کلمه‌ها می‌‌رود و با زبانی ساده، سرراست و گاهی طنز از مفاهیمی عمیق و جدی می‌گوید.

از همان اولین جستار کتاب، مورابیتو مضامینی چون نوشتن، نوسان مدام بین دو زبان، تردید و دودلی همیشگیِ نویسنده‌ها، احساس خیانت به زبان مادری، و عشق به کتاب و ادبیات را پررنگ می‌کند و در ادامه هم بارها به این مضامین برمی‌گردد. او در جستارهای کتاب ، خاطرات کودکی و جوانی خود، تجربه‌ نوشتن و ترجمه، مواجهه‌اش با شاهکارهای ادبی جهان، و لحظه‌های ساده‌ی روزمره را از منظری متفاوت می‌بیند و تصویری نو از بده‌بستان ذهن و زبان ترسیم می‌کند.

پیش از این دو کتاب از مجموعه «زندگی میان زبان‌ها» با عناوین «ارواح ملیت ندارند» و «لهجه‌ها اهلی نمی‌شوند‌» منتش ر شده است. که البته این کتاب با وجود اینکه روایت نویسنده‌ای است که در کشوری غیر از سرزمین مادری‌اش زندگی می‌کند و به زبانی غیر از زبان مادری‌اش می‌‌نویسد و آگاهانه به تجربه‌ی زندگی در زبانی دیگر اندیشیده و در نوشته‌هایش بازی‌ها و معماهای زیستن در زبانی آشنا یا غریبه را به تصویر می‌کشد. هم به لحاظ فرم و هم به لحاظ محتوا تفاوت‌های مهمی با دو کتاب دیگر دارد.

جستارهای کوتاه مورابیتو مانند ذره‌بینی که روی چیزی کوچک و ریز گرفته شود، تصویری واضح‌تر و شفاف‌تر پیش چشم می می‌گذارند و چگال‌ترین مفاهیم را در تنگ‌ترین فضای ممکن بازتاب می‌دهند. به تعبیر خود مورابیتو، «سراغ سطرهای کوتاه رفته‌ام چون دنبال چهارچوبی فشرده بوده‌ام که ناچارم کند سرراست‌ترین راه‌حل‌ها را بیابم… من همیشه جوری شعر گفته‌ام که انگار می‌خواهم عزیز‌ترین دارایی‌هایم را در چمدانی سبک و جمع‌وجور جا بدهم چون قرار است جایی بروم که درباره‌اش هیچ نمی‌دانم و نمی‌خواهم بارم را سنگین کنم.»

مورابیتو در وادی نقد ادبی هم صاحب‌نظر است و در بعضی از جستارهای به زبان مادری گریه می‌کنیم مضامین و مفاهیم عمیق و جدی نقد ادبی را چنان موجز و درخشان در متنی کوتاه و فشرده گنجانده که حیرت و تحسین خواننده را برمی‌انگیزد. خاطره‌گویی‌های شیرین مورابیتو، مهارتش در تصویرسازی، و ارجاعات ادبی ظریف و تیزهوشانه‌اش خواندنِ این کتاب را، مخصوصاً برای علاقه‌مندان به ادبیات روز آمریکای لاتین و کسانی که دوست دارند درباره‌ی دنیای نوشتن بخوانند، به تجربه‌ای دلنشین و در عین حال غنی تبدیل می‌کند.

در بخشی از این کتاب می‌خوانیم: «من می‌توانم بگویم به زبانی می‌نویسم که یاد گرفته‌ام، نه به زبانی که با آن «زبان باز کرده‌ام» و کسی آن را به من نداده است. من به زبانی می‌نویسم که در پانزده‌سالگی یاد گرفته‌ام، که به نظرِ بعضی [برای یادگیری زبان]‌ زود است و به نظر بعضی‌ هم دیر. وقتی کسی می‌پرسد، همیشه جواب می‌دهم که در مورد زبان اسپانیایی حسم چیزی است شبیه حس رسیدن به آخرین قطار، آن هم قطاری که داشته راه می‌افتاده و به‌ناچار دنبالش دویده‌ام‌ تا جا نمانم. شاید هم اشتباه می‌کنم و قطار در واقع بدون من رفته است. این شک راحتم نمی‌گذارد و شاید اساس و بنیان بیشتر یا حتی همه‌ی آنچه می‌نویسم باشد…

به خودم می‌گویم شاید هر که می‌نویسد با چنین دوراهی‌هایی مواجه می‌شود؛ شاید همه‌ ما که می‌نویسیم زبان مادری دیگری داریم و اصلاً می‌نویسیم تا سر زخمی را که از زبان جدامان می‌کند، ببندیم و آنچه را که غریبه و بیگانه به نظرمان می‌رسد دوباره چون زبان مادری، چون واقعیت، بازیابیم. از خودم می‌پرسم آیا ریشه داشتن در زبانی بیگانه ـــ مثل مورد من ـــ تأثیری بر توانایی ما در نوشتن دارد؛ آیا توان نوشتن را در ما بیشتر می‌کند یا فرضاً برعکس، نوشتن را به نوعی محال می‌کند؟ جور دیگری بگویم: کسی که به زبانی غیر از زبان مادری‌اش می‌نویسد، به سبب ورود نسبتاً دیرهنگام به وادی زبانِ نوشته‌هایش با دشواری‌های بیانی دست و پنجه نرم می‌کند و سردرگمی و دودلیِ مربوط به سبک را به ریشه نداشتن خودش در زبان متن و خو نگرفتنش با آن نسبت می‌دهد. کسی که به زبان دیگری می‌نویسد نوعی اضطرار و تب‌وتاب را تجربه می‌کند. آیا کسانی که به زبان مادری‌شان می‌نویسند و هرگز درباره‌ میزان آشنایی‌شان با زبان دچار شک و تردید نشده‌اند، به شیوه‌های دیگری همان اضطرار را تجربه کنند؟»

انتشارات اطراف این کتاب را در 192 صفحه به قیمت 195 هزار تومان منتشر و روانه بازار نشر کرده است.

................ هر روز با کتاب ...............

بی‌فایده است!/ باد قرن‌هاست/ در کوچه‌ها/ خیابان‌ها/ می‌چرخد/ زوزه می‌کشد/ و رمه‌های شادی را می‌درد./ می‌چرخم بر این خاک/ و هرچه خون ماسیده بر تاریخ را/ با اشک‌هایم می‌شویم/ پاک نمی‌شود... مانی، وزن و قافیه تنها اصولی بودند که شعر به وسیلهء آنها تعریف می‌شد؛ اما امروزه، توجه به فرم ذهنی، قدرت تخیل، توجه به موسیقی درونی کلمات و عمق نگاه شاعر به جهان و پدیده‌های آن، ورای نظام موسیقایی، لازمه‌های شعری فاخرند ...
صدای من یک خیشِ کج بود، معوج، که به درون خاک فرومی‌رفت فقط تا آن را عقیم، ویران، و نابود کند... هرگاه پدرم با مشکلی در زمین روبه‌رو می‌شد، روی زمین دراز می‌کشید و گوشش را به آنچه در عمق خاک بود می‌سپرد... مثل پزشکی که به ضربان قلب گوش می‌دهد... دو خواهر در دل سرزمین‌های دورافتاده باهیا، آنها دنیایی از قحطی و استثمار، قدرت و خشونت‌های وحشتناک را تجربه می‌کنند ...
احمد کسروی به‌عنوان روشنفکری مدافع مشروطه و منتقد سرسخت باورهای سنتی ازجمله مخالفان رمان و نشر و ترجمه آن در ایران بود. او رمان را باعث انحطاط اخلاقی و اعتیاد جامعه به سرگرمی و مایه سوق به آزادی‌های مذموم می‌پنداشت... فاطمه سیاح در همان زمان در یادداشتی با عنوان «کیفیت رمان» به نقد او پرداخت: ... آثار کسانی چون چارلز دیکنز، ویکتور هوگو و آناتول فرانس از ارزش‌های والای اخلاقی دفاع می‌کنند و در بروز اصلاحات اجتماعی نیز موثر بوده‌اند ...
داستان در زاگرب آغاز می‌شود؛ جایی که وکیل قهرمان داستان، در یک مهمانی شام که در خانه یک سرمایه‌دار برجسته و بانفوذ، یعنی «مدیرکل»، برگزار شده است... مدیرکل از کشتن چهار مرد که به زمینش تجاوز کرده بودند، صحبت می‌کند... دیگر مهمانان سکوت می‌کنند، اما وکیل که دیگر قادر به تحمل بی‌اخلاقی و جنایت نیست، این اقدام را «جنایت» و «جنون اخلاقی» می‌نامد؛ مدیرکل که از این انتقاد خشمگین شده، تهدید می‌کند که وکیل باید مانند همان چهار مرد «مثل یک سگ» کشته شود ...
معلمی بازنشسته که سال‌های‌سال از مرگ همسرش جانکارلو می‌گذرد. او در غیاب دو فرزندش، ماسیمیلیانو و جولیا، روزگارش را به تنهایی می‌گذراند... این روزگار خاکستری و ملا‌ل‌آور اما با تلألو نور یک الماس در هم شکسته می‌شود، الماسی که آنسلما آن را در میان زباله‌ها پیدا می‌کند؛ یک طوطی از نژاد آمازون... نامی که آنسلما بر طوطی خود می‌گذارد، نام بهترین دوست و همرازش در دوران معلمی است. دوستی درگذشته که خاطره‌اش نه محو می‌شود، نه با چیزی جایگزین... ...