جنگ؛ چالشی بی‌پایان | اعتماد


تمنای نگریسته شدن از اساسی‌ترین نیازهای بشر از همان بدو تولد است. انسان بدون نگاه و توجه دیگری قادر به تعریف و ارزش‌گذاری خود نیست و خلأ تایید و همراهی دیگری او را منزوی و از زندگی خالی می‌کند. به ‌همین‌ خاطر است که همواره در تلاش برای ساختن تصویری از خود در آینه همنوعان خویش است. بی‌شک وقایع تروماتیک به درجات مختلف می‌توانند این فرآیند را دستخوش چالش کنند و جنگ به عنوان مهم‌ترین پدیده‌ای که می‌تواند تغییراتی اغلب برگشت‌ناپذیر بر زندگی بگذارد، تصویری دگرگونه از انسان در آینه دیگران می‌سازد.



مجموعه‌داستان «ساحل تهران» [به قلم مجید قیصری] (نشر افق) نیز جنگ را به عنوان رخدادی با تاثیرگذاری عمیق در نظر گرفته و اثرات سوء آن را تا سال‌های سال پس از وقوع کاویده است. اغلب شخصیت‌های این مجموعه از نادیده‌ گرفته شدن در رنجند و این مساله به جنگ گره خورده است. جنگ نقطه عطف زندگی بیشتر آدم‌های قصه‌های این کتاب است و وضعیت پیشینی آنها به آرامش و ثبات پیش از توفان شباهت دارد. وقتی جنگ می‌آید، همه ‌چیز زیرورو می‌شود و از همه بیشتر، این تصویر انسان‌هاست که در ذهن یکدیگر دگرگونی می‌یابد.

در داستان‌های این مجموعه، آسیب‌های جسمی بر روند طبیعی زندگی اغلب قربانیان جنگ تاثیراتی شگرف گذاشته و آنها دیگر قادر به ادامه روال عادی زندگی خود نیستند. مردی که با تن و روانی آسیب‌خورده از ترکش جنگ به خانه بازگشته، نه خود توان ایفای وظایف پیشینش را دارد و نه نزدیکانش می‌توانند او را همانند قبل بپذیرند. جانبازی که توان حرکتی‌اش را از دست داده، دیگر به عنوان همسری همپا و پدری همراه دیده نمی‌شود. این‌گونه است که از درجه اهمیت نقش‌ آنها در روابط خانوادگی کاسته می‌شود و هر چه زمان پیش‌تر می‌رود، بیشتر منزوی و به حاشیه رانده می‌شوند. خشم اولین واکنشی است که آدم‌های قصه در برابر این نادیده‌انگاری نشان می‌دهند. آنها می‌کوشند با هر زبان و ابزاری خود را فریاد کنند و به نزدیکان‌شان نشان دهند که وجود دارند، واجد ارزشند و استحقاق توجه و نوازش دارند.

در داستان «یادم نمی‌آد» این خشم به عصیانی سوزنده تبدیل می‌شود. مردی که به واسطه خاموشی چشم و حافظه‌اش، جایگاهش را نزد دیگران متزلزل می‌بیند. دست به اسلحه می‌شود و درصدد نابودی خود برمی‌آید. این خودکشی با این سطح از خشونت در معرض دید تمام آدم‌هایی قرار می‌گیرد که از حضور او غافل بوده‌اند و آن را به هیچ انگاشته‌اند. انتحار، بازتاب خشم شخصیت در برابر جهانی است که او را وانهاده و کمترین اعتنای ممکن را به او کرده است. در برابر این عصیان، دیگران نیز درجات مختلفی از خشم را بروز می‌دهند. خشمِ آنها نیز همانند شخصیت محوری داستان، نه‌تنها بر طرف مقابل که بر تمامی جهانی است که این شکل از زندگی را بر آنها تحمیل کرده است. دختر این مرد، همه این اجتماع را در برابر خود می‌بیند. در مقابل، جامعه نیز با غفلت از آنچه بر سر او و بازماندگان جنگ آمده در برابرشان صف‌آرایی می‌کند.

قربانیان نادیده‌انگاری هیچ‌گاه از تیررس کنایات و سرزنش‌های نزدیکان دور نیستند. آنها اغلب به ‌سبب آنچه به نظر دیگران کاستی و بی‌کفایتی می‌آید، مورد ملامت قرار می‌گیرند و به انزوا کشانده می‌شوند. فضای زندگی آنها با سکوت، تاریکی، عزلت، رویابافی و گاه خشم افسارگسیخته گره خورده است. داستان «ساحل تهران» بارزترین نمونه این فضاهاست. حاشیه شهر که در خود رود و مرغ دریایی و جنگل دارد، محیطی به مراتب ایده‌آل‌تر برای این آدم‌هاست. جایی که می‌توانند فارغ از سنگینی و سردی نگاه دیگران و به دور از این شهر شلوغ و بی‌رحم، دنیایی متفاوت برای خود بسازند. در این مجموعه، تحولات ناشی از جنگ به بازماندگان آن محدود نمی‌شود و به نسل‌های بعد از آنها نیز تسری می‌یابد. حتی پس از گذشت سی سال از جنگ، توفان تاثیرات آن همچنان در زندگی آدم‌های بازگشته از آن و خانواده‌ها و نزدیکان‌شان جریان دارد.

کودکانی که پدرشان را در جنگ از دست داده‌اند، سال‌هاست نگاه دیگران را به این اتفاق فرا می‌خوانند. پسرکی مدت‌هاست که در پارک‌ها به دنبال رزمندگانی می‌گردد که بازگشته‌اند. او اغلب با این سوال مخاطبان خود را به تفکر وامی‌دارد که چطور زنده مانده‌اند و چگونه هنوز تاب زنده ماندن و ادامه دادن دارند. پسرکی دیگر می‌کوشد با گوشه‌گیری خود، چشم‌های دیگران را به تماشا فرابخواند و از زندگی‌ای بگوید که فلج شدنِ پدر، تمام ارکانش را از کار انداخته است. در کتاب «ساحل تهران» جامعه در دوره پساجنگ، بیش از هر چیز مفهوم «غیاب» را تجربه می‌کند. انسان‌ها در عین حضور در کنار یکدیگر از کمبود همدلی و همراهی در عذابند. مرد کور داستان آغازینِ مجموعه و عدم آگاهی اطرافیان به مشخصات ظاهری او حکایت از همین مساله دارد. مرد قادر به حس کردن توجه و همدردی دیگری نیست. اجتماع آنچنان او را به خاطر نقص‌های جسمانی و عملکردی‌اش پس زده که دیگر نمی‌تواند حمایت واقعی یا برساخته را از هم تمییز دهد و آدم‌ها را بر مبنای رفتار همدلانه‌شان تفکیک کند.

آنها همه برای او در یک گروه قرار می‌گیرند؛ غایبینی که نمی‌توانند حضوری موثر و کارا در زندگی او داشته باشند. از سوی دیگر، جامعه مقابلِ این انسان زخم‌خورده نیز او را غایب حس می‌کند؛ کسانی که به راحتی می‌توان نادیده‌شان گرفت. در «ساحل تهران» شهری که دوران پس از جنگ را می‌گذراند از این غیاب‌ها انباشته است. شهری که پر است از انسان‌هایی که در تکاپوی یافتن ذره‌ای حضور دست و پا می‌زنند و جنگ در شکل و هیاتی دیگر و چه بسا مخوف‌تر، همچنان برای‌شان ادامه دارد. در اینجا و در این ‌زمان، جنگ چالشی بی‌پایان و البته نافرجام برای کسب حضوری همدلانه است.

................ تجربه‌ی زندگی دوباره ...............

بی‌فایده است!/ باد قرن‌هاست/ در کوچه‌ها/ خیابان‌ها/ می‌چرخد/ زوزه می‌کشد/ و رمه‌های شادی را می‌درد./ می‌چرخم بر این خاک/ و هرچه خون ماسیده بر تاریخ را/ با اشک‌هایم می‌شویم/ پاک نمی‌شود... مانی، وزن و قافیه تنها اصولی بودند که شعر به وسیلهء آنها تعریف می‌شد؛ اما امروزه، توجه به فرم ذهنی، قدرت تخیل، توجه به موسیقی درونی کلمات و عمق نگاه شاعر به جهان و پدیده‌های آن، ورای نظام موسیقایی، لازمه‌های شعری فاخرند ...
صدای من یک خیشِ کج بود، معوج، که به درون خاک فرومی‌رفت فقط تا آن را عقیم، ویران، و نابود کند... هرگاه پدرم با مشکلی در زمین روبه‌رو می‌شد، روی زمین دراز می‌کشید و گوشش را به آنچه در عمق خاک بود می‌سپرد... مثل پزشکی که به ضربان قلب گوش می‌دهد... دو خواهر در دل سرزمین‌های دورافتاده باهیا، آنها دنیایی از قحطی و استثمار، قدرت و خشونت‌های وحشتناک را تجربه می‌کنند ...
احمد کسروی به‌عنوان روشنفکری مدافع مشروطه و منتقد سرسخت باورهای سنتی ازجمله مخالفان رمان و نشر و ترجمه آن در ایران بود. او رمان را باعث انحطاط اخلاقی و اعتیاد جامعه به سرگرمی و مایه سوق به آزادی‌های مذموم می‌پنداشت... فاطمه سیاح در همان زمان در یادداشتی با عنوان «کیفیت رمان» به نقد او پرداخت: ... آثار کسانی چون چارلز دیکنز، ویکتور هوگو و آناتول فرانس از ارزش‌های والای اخلاقی دفاع می‌کنند و در بروز اصلاحات اجتماعی نیز موثر بوده‌اند ...
داستان در زاگرب آغاز می‌شود؛ جایی که وکیل قهرمان داستان، در یک مهمانی شام که در خانه یک سرمایه‌دار برجسته و بانفوذ، یعنی «مدیرکل»، برگزار شده است... مدیرکل از کشتن چهار مرد که به زمینش تجاوز کرده بودند، صحبت می‌کند... دیگر مهمانان سکوت می‌کنند، اما وکیل که دیگر قادر به تحمل بی‌اخلاقی و جنایت نیست، این اقدام را «جنایت» و «جنون اخلاقی» می‌نامد؛ مدیرکل که از این انتقاد خشمگین شده، تهدید می‌کند که وکیل باید مانند همان چهار مرد «مثل یک سگ» کشته شود ...
معلمی بازنشسته که سال‌های‌سال از مرگ همسرش جانکارلو می‌گذرد. او در غیاب دو فرزندش، ماسیمیلیانو و جولیا، روزگارش را به تنهایی می‌گذراند... این روزگار خاکستری و ملا‌ل‌آور اما با تلألو نور یک الماس در هم شکسته می‌شود، الماسی که آنسلما آن را در میان زباله‌ها پیدا می‌کند؛ یک طوطی از نژاد آمازون... نامی که آنسلما بر طوطی خود می‌گذارد، نام بهترین دوست و همرازش در دوران معلمی است. دوستی درگذشته که خاطره‌اش نه محو می‌شود، نه با چیزی جایگزین... ...