[داستان کوتاه]


به خاطر مرد میانسالی که تدارکات گردان را به عهده داشت؛ غیر از سه وعده غذای بخور و نمیر، هیچ چیز دیگری گیر بچه‌های گردان نمی‌آمد. مدام می‌گفت:

_ اسراف نکنید، اینا تخم‌مرغ پیرزنه! با هزار زحمت فرستاده جبهه، حیفه بخورید!

صغیر و کبیر می‌گفتند: قربون شکلت بشیم، تخم مرغ پیرزنه چه ربطی داره به کنسرو، کمپوت، شکر، آبلیمو...

_ تجربه ندارید دیگه، اومدیم و تو محاصره‌ی دشمن افتادید... اینا باید تو نداری مصرف بشه!... قدیما نون نبود، چای و قند کوپنی بود...
_ حالا هم که کوپنیه!
_ فرق داره! حالا از سر سیریه که کوپنیه!

کسی حریفش نبود، حتا فرمانده‌ گردان!

***

پیک گردان خبر آورده بود که توی سنگرش، از شیر مرغ، تا جان آدمیزاد گیر میآد! پیش خودم گفتم "می‌رم و هر جوریه، ازش، جنس می‌گیرم! "

زیر آتش خمپاره، خودم را به سنگر تدارکات رساندم. تدارکاتچی گردان، دستی به ریش جوگندمی‌اش کشید که: امریه؟

_ کمپوت، آبلیمو، شکر و این جور چیزا می‌خوام!

توی چشمم زُل زد که: فقط همین!

_ ها بله!
_ قصه‌ی اون پیرزن و تخم مرغ اهدایی به جبهه رو شنیدی؟
_ صدبار از خودت شنیدم، تو ایی گرما یه چیزی بده بریزم تو حلقم!
_ اینجا از ریخت و پاش خبری نیس! همه چیز حساب و کتاب داره! اسراف حرامه!

دستی به ریش کشیدم که: تو رو خدا...
جدی و با تحکم گفت: نداریم! حیف این وسایل و خوراکی‌ها نیس که بره توی شکم شما! بعدش هم برید خالی‌اش کنید!
_ قربونت برم، از بی‌قوتی، دهنمون بو کرده، خوراکی هم برای خوردنه دیگه...
_ شما که یکی دو روز بیشتر زنده نیستید! این وسایل رو می‌خواید حیف و میل کنید که چی؟
_مرد حسابی بر عکس می‌گی! همه جای دنیا وقتی یکی رفتنی و مُردنیه، بهش می‌رسن و دست و دهنش می‌کنن.

با قیافه‌ی حق به جانب گفت: می‌خوام وقتی شهید بشین با درجات بالاتر توی بهشت برین.

حریفش نشدم و دست از پا درازتر برگشتم داخل سنگر و بقیه به من خندیدند.

عصر توی سنگر هنوز دمغ حرف‌های تدارکات چی بودم که از بیرون صدای همهمه شنیدم. با احتیاط از سنگر بیرون رفتم. گلوله‌ی خمپاره‌ای صاف وسط سنگر تدارکات فرود آمده بود و کوهی از کمپوت، کنسرو و هر چیز خوردنی‌ای که فکرش را می‌کردیم، اطراف سنگر پراکنده شد بود.

بچه‌های گردان یکی یکی از سنگرها بیرون می‌آمدند و انگار که از قحطی آمده باشند، هجوم می‌بردند به دار و ندار تدارکات‌چی. بعضی‌ها هم می‌خوردند و شعار می‌دادند:

_ جنگ جنگ تا پیروزی، صدام بزن جای امروزی!

از خوشحالی داشتیم بال در می‌آوردیم که تدارکات‌چی آفتابه به دست از مستراح بیرون آمد. سنگر را که ویران و تاراج رفته دید، تسویه حساب گرفت؛ بار و بینه را بست و از جبهه رفت.

که واقعا هدفش نویسندگی باشد، امروز و فردا نمی‌کند... تازه‌کارها می‌خواهند همه حرف‌شان را در یک کتاب بزنند... روی مضمون متمرکز باشید... اگر در داستان‌تان به تفنگی آویزان به دیوار اشاره می‌کنید، تا پایان داستان، نباید بدون استفاده باقی بماند... بگذارید خواننده خود کشف کند... فکر نکنید داستان دروغ است... لزومی ندارد همه مخاطب اثر شما باشند... گول افسانه «یک‌‌شبه ثروتمند‌ شدن» را نخورید ...
ایده اولیه عموم آثارش در همین دوران پرآشوب جوانی به ذهنش خطور کرده است... در این دوران علم چنان جایگاهی دارد که ایدئولوژی‌های سیاسی چون مارکسیسم نیز می‌کوشند بیش از هر چیز خود را «علمی» نشان بدهند... نظریه‌پردازان مارکسیست به ما نمی‌گویند که اگرچه اتفاقی رخ دهد، می‌پذیرند که نظریه‌شان اشتباه بوده است... آنچه علم را از غیرعلم متمایز می‌کند، ابطال‌پذیری علم و ابطال‌ناپذیری غیرعلم است... جامعه‌ای نیز که در آن نقدپذیری رواج پیدا نکند، به‌معنای دقیق کلمه، نمی‌تواند سیاسی و آزاد قلمداد شود ...
جنگیدن با فرهنگ کار عبثی است... این برادران آریایی ما و برادران وایکینگ، مثل اینکه سحرخیزتر از ما بوده‌اند و رفته‌اند جاهای خوب دنیا مسکن کرده‌اند... ما همین چیزها را نداریم. کسی نداریم از ما انتقاد بکند... استالین با وجود اینکه خودش گرجی بود، می‌خواست در گرجستان نیز همه روسی حرف بزنند...من میرم رو میندازم پیش آقای خامنه‌ای، من برای خودم رو نینداخته‌ام برای تو و امثال تو میرم رو میندازم... به شرطی که شماها برگردید در مملکت خودتان خدمت کنید ...
رویدادهای سیاسی برای من از آن جهت جالبند که همچون سونامی قهرمان را با تمام ایده‌های شخصی و احساسات و غیره‌اش زیرورو می‌کنند... تاریخ اولا هدف ندارد، ثانیا پیشرفت ندارد. در تاریخ آن‌قدر بُردارها و جهت‌های گونه‌گون وجود دارد که همپوشانی دارند؛ برآیندِ این بُردارها به قدری از آنچه می‌خواستید دور است که تنها کار درست این است: سعی کنید از خود محافظت کنید... صلح را نخست در روح خود بپروران... همه آنچه به‌نظر من خارجی آمده بود، کاملا داخلی از آب درآمد ...
می‌دانم که این گردهمایی نویسندگان است برای سازماندهی مقاومت در برابر فاشیسم، اما من فقط یک حرف دارم که بزنم: سازماندهی نکنید. سازماندهی یعنی مرگ هنر. تنها چیزی که مهم است استقلال شخصی است... در دریافت رسمی روس‌ها، امنیت نظام اهمیت درجه‌ی اول دارد. منظور از امنیت هم صرفاً امنیت مرز‌ها نیست، بلکه چیزی است بسیار بغرنج‌تر که به آسانی نمی‌توان آن را توضیح داد... شهروندان خود را بیشتر شبیه شاگرد مدرسه می‌بینند ...