[داستان کوتاه]
صدای تیر که بلند شد، آه از نهادش برآمد. دیگر باید از مخفیگاه در میآمد. نتیجهی یک ماه تعقیب و مراقبتش هدر رفته بود. حالا فقط باید دستگیرشان میکرد که فرار نکنند.
از دو جانپناهِ نزدیک چادر، تیراندازی میکردند طرف بسیجیها. به ذهنش آمد که هر شش نفرشان باید همان دور و برها باشند، اما فقط چهارتایشان شلیک میکردند. حواسش جمع این بود که دو نفر دیگرشان کجایند. نگاهش افتاد به وانت پشت چادر. داریوش را دید که نشست پشت رول و استارت زد. وانت جاکن شد. توی گرد و خاک لاستیکها صادق را هم دید که پرید پشت وانت و خوابید کف بار. چهار نفر دیگر هنوز داشتند تیراندازی میکردند طرف بسیجیها.
همین طور که میدوید، کلتش را گذاشت توی غلاف کمریش. تا رسید به موتور، هندل زد. دیگر وانت خیلی دور شده بود، اما هر طور بود باید میگرفتشان.
حدسش درست بود. داریوش داشت وانت را میبرد طرف همان شیاری که راه فرار گشتیهای عراقی بود. بچههای اطلاعات خودمان، از قصد گذاشته بودند باز بماند تا وقتی که موقعش رسید، گشتیهای شناسایی عراقی و جاسوسهایشان را بگیرند. یک نفر هم شب و روز از دور با دوربین مواظب شیار بود و رفت و آمدها را به قرارگاه اطلاعات گزارش میداد.
ده دقیقهای وانت را رساندند سرِ شیار. او هم با موتور رسید پنجاه متری وانت. دیگر خیلی امید نداشت که بگیردشان. اما نباید ولشان میکرد. دنده را عوض کرد و نیمکلاچ گرفت. موتور شتاب گرفت و پرید. دو دقیقه مانده به مرز، موتور را رساند بیست متری وانت. کلتش را کشید و توی حرکت، چند بار شلیک کرد. سعی میکرد چرخهای وانت را بزند.
صادق سرش را از پشت بار آورد بالا و نگاهش کرد. شناختش. خندید و گلنگدن کلاش را کشید.
تیر کلت نشست توی شیشهی پشتی وانت. صادق سرش را دزدید ولی دوباره آمد بالا. از دور هم خندهی موذیانهاش پیدا بود. هر وقت احساس پیروزی میکرد، همین جوری میخندید. دل لیلا را هم با همین خندههای موذیانه برده بود. یک لحظه فکرش رفت به این که لابد لیلا دق میکند اگر عاقبت این مارمولک را بفهمد. اما حالا هر جور شده باید میگرفتش، یا حتی با تیر میزدش.
خیال میکرد که صادق طرف او شلیک نمیکند. صادق عاشق لیلا بود و لابد حرمت برادر عشقش لیلا را نگه میداشت. لابد فقط میخواسته لاستیک موتور را بزند و او را زمینگیر کند.
تیر بعدی صادق نشست توی لاستیک جلوی موتور. لاستیک با صدای بلند ترکید. خودش را از روی موتور پرت کرد تا غلت بخورد و سالم بیاید زمین. هنوز توی هوا بود که صادق دوباره موتور را بست به رگبار. یکی از تیرها نشست توی گردنش. خون فواره زد. نگاهش ماند روی صادق که هنوز میخندید. داریوش گاز وانت را کم کرد. دیگر رسیده بودند به نقطهی امنِ خاک عراق.
...
به رو افتاده بود زمین. صورتش مانده بود توی گِلهایی که از خون گردنش درست شده بود. چشمانش از چسبندگی لختههای خون باز نمیشد. خواست با دستش پاکشان کند ولی دستش بالا نیامد. سعی کرد به پشت بخوابد. باز هم نتوانست. تند نفس کشید که لختهی خون از جلوی بینیش برود کنار. بیاختیار دست و پایش میلرزید. حدس زد قطع نخاع شده، اما به خودش دلداری داد که شاید هم به خاطر خونریزی زیاد، فقط بیحس شدهاند.
صدای پا شنید. چند نفر آمدند بالای سرش. عربی حرف میزدند با لهجهی بغدادی. بحث میکردند که بکشندش یا ببرندش. یکیشان با پا برش گرداند. صورتش زیر نور آفتاب گرم شد، اما چشمانش هنوز بسته مانده بود.
عراقیها تصمیم گرفتند که خلاصش کنند. اما یکی از صداها که تازه حرفش را شروع کرده بود، با لهجهی عربی اهوازی، خیلی محکم گفت «بروید، خودم خلاصش میکنم.» عراقیها ساکت شدند، انگار که از ارشدشان اطاعت کرده باشند. صدای پای عراقیها دور شد.
دستی آمد توی صورتش و دلمهی خون را از روی پلکهایش پاک کرد. به زور پلک زد و چشمهایش را باز کرد. پشت به نور آفتاب، صادق را دید که موذیانه میخندید؛ ریز و کمصدا.
تا چشمانش را باز کرد، صادق فهمید که هنوز زنده است. موذیانه میخندید و نگاهش میکرد. یک کلت طارق توی دستش بود. معلوم بود که اندازهی افسرهای ارشد عراقی اعتبار دارد. این جور کلت را فقط به فرماندهان رده بالایشان میدادند. با همان صورت پر از خنده گفت «حالا چی کارت کنم؟ ها؟ خلاصت کنم؟ آخه تو بچه محلمی نه؟ مگه تو نه داداش نامزدمی؟» و بلند خندید.
-یه تیر بچکونم توی حنجرهات؟ نه، حیفه. تو برا ما خیلی کار کردی. اگه تو نبودی ما نمیفهمیدیم عملیات رفیقات از کدوم منطقه است و چه وقتیه. تو و لیلا خیلی به درد ما خوردید.
و باز سرش را گرفت بالا و چشمهایش را ریز کرد و بلند قهقهه زد.
-اگه با ما بودی شاید مدال هم میگرفتی، از دست طارق عزیز یا حتی خود صدام.
میخواست خرخرهی صادق را بجود. اما نمیتوانست حتی تکان بخورد. پس درست بود. کانال لو رفتن حرفِ عملیات، لیلا بوده. از خودش بدش آمد. دلش میخواست زمین دهان باز کند و او را ببلعد. خدا خدا میکرد که صادق با تیر، مغزش را بترکاند، شاید تاوان این کارش را داده باشد.
صادق کلاشش را مسلح کرد. لولهی تفنگ را گذاشت وسط دو ابرویش. اما نزد، مکث کرد و موذیانه خندید. تفنگ را برد پایین و یکی زد توی شکمش. باز برد پایینتر و یکی دیگر زد توی رانش. اما او هیچ تکانی نخورد، حتی نلرزید. هیچ دردی نمیکشید. دیگر مطمئن بود که قطع نخاع شده.
عراقیها ماشین را روشن کرده بودند و منتظر صادق بودند. صادق هم تیرها را که زد رفت و سوار شد. هنوز صدای ماشین تمام نشده بود که از هوش رفت.
...
توی I.C.U به هوش آمد. دو هفته بعد بردندش توی بخش. لیلا و دوستانش آمده بودند ملاقاتش. همه خوشحال بودند که حالش بهتر است. لیلا هم مثل همیشه که سرِ حال میشد، افتاده بود به وراجی. سرش را آورده بود نزدیک و میگفت: «یک هفته توی کٌما بودی. بعدش هم چهار ماه بیهوش بودی.» میگفت: «بچههای قرارگاه اطلاعات، ردت را گرفتهاند و بیهوش و بیخون و زخمی توی شیار پیدایت کردهاند. عراقیها انداخته بودندت و رفته بودند. لابد فکر کردهاند تمام کردهای.»
...
صدای صلوات پیچید توی بیمارستان. به زور چند تا پلک زد و محکم نفس کشید. یک گروه از بچههای قرارگاه آمده بودند عیادت. خوشحال بود. خیلی میخواست بداند که آخرش عملیات لو رفته یا نه؟ بچهها جمع شده بودند دور تختش و بگو بخند میکردند. متلکهای خندهدار میانداختند و سر به سرش میگذاشتند. میخواست بلند شود و جوابشان را بدهد، اما نمیتوانست. تمام زورش را که میزد، فقط میتوانست چند تا پلک بزند و نفسش را محکم از بینیش بدهد بیرون.
بچهها که سرشان به شیرینیها و کمپوتها گرم شد، حاجی احمدی، فرماندهی قرارگاه، آمد کنارش و آرام بیخ گوشش گفت «اگه حرفامو میفهی، سه بار تند پلک بزن.» سه بار پلک زد.
-خیلی خب، پس گوش کن. تو را که توی شیار پیدا کردیم، دقیقاً نمیدانستیم چه اتفاقی برایت افتاده. نمیدانستیم عراقیها زدهاندت یا منافقین. نمیدانستیم چه بلایی سرِ داریوش و بچههاش آمده. حتماً میخواهی بدانی کی تیراندازی کرده به چادرشان. یک گروه از بچههای بسیجی بهشان مشکوک شده بودند و سرِ خود باهاشون درگیر شده بودند. تا ما رسیدیم، گفتند آنها با وانت دررفتند و یکی با لباس شخصی و موتور تریل افتاد دنبالشان. نشانی که دادند فهمیدیم تو بودهای. مانده بودیم که چه کنیم. فقط تو بودی که دقیقاً همه چیزشان را میدانستی. ما نمیدانستیم آنها از ما چه میدانند و با این اطلاعات چه میکنند، ردهشان چیست و عراقیها چه قدر به اطلاعاتشان اعتماد دارند.
هفتهی بعدش توی جلسهی نهایی تصمیم عملیات، من خیلی قاطع گفتم که این عملیات مشکوک به لو رفتن است و بهتر است که طرح آفند یا حداقل زمان و مکان آن را عوض کنند، ولی نتوانستم متقاعدشان کنم. عملیات که شروع شد، تازه فهمیدیم همه چیزمان لو رفته بوده. اما دیگر کار از کار گذشته بود. چند هزار کشته و زخمی و اسیر دادیم؛ دو تا لشگرمان پٌکید.»
تند و تند نفس میزد و پلکهایش را محکم فشار میداد روی هم. حاجی احمدی گفت «حالا ناراحت نشو، اگه طاقت داری بقیهاش را بشنوی سه بار آروم پلک بزن.» سه بار آرام پلک زد.
-بعدِ عملیات، تلویزیون عراق جزیرهی امالرصاص را نشان میداد. کشتههای ما رو چیده بودند کنار هم. درجهدارهای بعثی لگدشان میزدند و سربازهاشان هلهله میکردند و تیر هوایی در میکردند. دست بچههای اسیر را ضربدری از پشت سرشان بسته بودند. سر و صورت بیشترشان کتکخورده و زخم و زیلی بود. بعد هم داریوش را به عنوان قهرمان لو دادن عملیات معرفی کردند. لباس ارتش عراق را پوشیده بود ولی کلاه بچههای منافقین سرش بود. خود طارقعزیز بهش کلت جایزه داد و مدال لیاقت را زد به سینهاش. سخنرانی هم کرد. میگفت کار اصلی را او نکرده. میگفت ماجرای عملیات ایرانیها را یکی از دوستانش کشف کرده که بنا به دلایل اطلاعاتی نمیتوانند نشانش بدهند یا حتی اسمش را ببرند. میگفت مدال لیاقت او را شخص قائد بزرگ زده به سینهاش. باور میکنی؟ خود صدام.»
دوباره تند تند نفس زد و پلکهایش را فشرد به هم. حاجی ادامه داد «این آدمه هر کی بوده خیلی مارمولک بوده. نفر اصلیشان توی ایران همین بوده. حتماً تو فهمیده بودی اون کیه نه؟ کاش همون اول میگرفتیشون. کاش صبر نمیکردی که زیر دستها و بالادستهایش را بشناسی.»
حاجی دست کشید به سرش و خم شد روی تخت. بوسیدش و با انگشت اشاره، دو قطره اشک را از کنار چشمهای بیرمقش گرفت. بچهها دست از سر شیرینیها و کمپوتها برداشته بودند و ساکت نگاهش میکردند. او هم نگاهش را چرخاند و مضطرب نگاهشان کرد. یکیشان صورت اشک آلودش را برگرداند و با هقهق از اتاق رفت بیرون.
با تمام توانش هوای ریههایش را داد بیرون. میخواست داد بزند و بگوید من این نامرد را خیلی خوب میشناسم. بچه محلمان بوده. از بچگی موذی و آب زیر کاه بود. تمام آشوبها و دوبههمزنیها زیر سرِ او بود. همه را دعوا میانداخت و میایستاد کنار و ریز میخندید. قیافهاش آن قدر مظلوم بود که هیچ کس به حرفهایش شک نمیکرد. با همین مظلومنماییهای نامردانهاش، دل تنها خواهرم را برد. آن قدر آمد و رفت که مادرم خام شد. هر چه داد زدم که بابا این پسره آدم حسابی نیست، ننهام گفت "تو از بچگی با این پسره لج و لجبازی داشتی. حالام که بزرگ شده، دست از این حرفهات برنمیداری؟" چه غلطی کردم که حرف عملیات را به لیلا گفتم. آن قدر وراجی و اصرار کرد که از زیر زبانم کشید. میگفت دخترهای مسجد میخواهند زمان عملیات را بدانند که وقتشان را خالی کنند تا بیشتر کمک کنند. نگو این صادق نامرد میانداختهاش به جان من که زیر زبانش را بکشد. اصلاً با لیلا نامزد شده بوده که به من نزدیکتر باشد. کاش میشد این را به حاجی بفهمانم. کاش این زبان لامذهب فقط دو ثانیه توی دهانم میچرخید و فرصت میداد که یک کلمه، فقط یک کلمه به حاجی بگویم. کاش انگشتانم اندازهی نوشتن یک کلمه جان میگرفتند، فقط یک کلمه؛ فقط یک اسم.
...
از بیرون بوی اسفند میآمد و صدای صلوات. همهی اهل محل افتاده بودند به جنب و جوش. تلویزیون مارش پیروزی میزد. لیلا برده بودش حمام و لباسش را پوشانده بود و نشانده بودش توی ویلچیر. حالا داشت موهای خودش را خشک میکرد. دوباره افتاده بود به وراجی، معلوم بود که خوشحال است:
-الان آماده میشم و داداش خوبمو میبرم بیرون. میبینی تلویزیونو؟ اسیرامونو آزاد کردهان. اگه بدونی توی محل چه غوغاییه؟ همه جا ریسه بستهان، طاق نصرت زدهان، پرچم آویزون کردهان، کوچهها رو شستهان، گلدونا رو گذاشتهان دمِ درها. زنها شیرینی تعارف میکنن؛ شربت، شیرکاکائو. بلندگو وصل کردهان و آهنگهای شاد گذاشتهان. نه از اون آهنگها، از همین سرودهای رادیو که تو خیلی دوست داری. روی پارچههای زرد و سفید و قرمز اسم اسیرای محل رو نوشتهان و مقدمشونو تبریک گفتهان. قصابا گوسفندا رو آوردهان که جلو پاشون قربونی کنند. پاشو پاشو باید ببرمت بیرون مردمو ببینی یه کم خوشحال شی. پاشو که همسایهها از صبح سراغتو میگیرن، میخوان تو هم توی جشنشون باشی.
لیلا همین جور که حرف میزد، گردن لَخت برادرش را با بند چرمی مخصوص، سفت میکرد به پشتی بلند ویلچیر که نیافتد روی شانهاش. چه قدر این چهار ساله زحمت کشیده بود. نگذاشته بود ببرندش آسایشگاه. گفته بود «قطع نخاع شده که شده. خودم پرستارم، از بیمارستان استعفا میدم و خدمتش رو میکنم. اصلاً کلفتی داداشم رو هم میکنم.»
این کار را هم کرده بود. میگفت «تاج سرمه، برادرمه، نمیذارم ببرندش آسایشگاه که کثیف بمونه یا خدای نکرده بدنش زخم شه یا هر عیب و ایراد دیگری. اصلا این مونس منه، اگه توی خونه نباشه من برای کی وراجی کنم؟» بعد هم ریز و نمکی خندیده بود. چشم چرخاند توی موهای لیلا. دیگر سیاه سیاه نبودند. دختر بیست و چند ساله که نباید این قدر موی سفید داشته باشد. چند بار پلک زد و نفسش را با صدا از بینیش داد بیرون. لیلا از نزدیک و با دقت نگاهش کرد و گفت: «هیجانی نشو داداش جون. الان که میبرمت بیرون، حالت جا مییاد از شادی مردم.» بعد هم نبضش را گرفت که ببیند ضربان قلبش میزان میزند یا نه. برای احتیاط، هم قرص ضد تشنج را برداشت و هم آمپول را.
لیلا میترسید که برادرش هیجانی شود و تشنج کند. برای همین ته ماجرا را بهش نگفته بود. امروز اسیرهای محل برمیگشتند، اما لیلا نگفته بود که صادق هم جزوشان است. توی این چهار سال، هر بار که اسم صادق را جلویش آورده بودند، یا وقتی نامههایش از اسارت میرسید، آن قدر پلک میزد و تند تند نفسش را از دماغش میداد بیرون که حالش بد میشد و آخرش هم تشنج میکرد. دیگر نمیگذاشتند که بفهمد نامهی صادق آمده، اما مگر میشد نامهها را نگیرند یا نخوانند یا جواب ندهند. صادق هم دل داشت توی اسارت. حیوانکی حتماً توی زندان دشمن داشت میپوسید و تنها دلخوشیاش به همین نامههایی بود که صلیب سرخ رد و بدل میکرد.
اولین نامهاش را فرستاده بود برای مادرش. حال لیلا را هم پرسیده بود. لیلا با التماس و اصرار از صلیب سرخیها کاغذ گرفته بود و برایش نامه نوشته بود و راضیشان کرده بود که برسانند. توی همان نامهی اول، برای صادق نوشته بود که عراقیها چه بلایی سرِ برادرش آوردهاند. نوشته بود که برادرش دیگر نه میتواند حرف بزند و نه میتواند راه برود و نه بنویسد و نه هیچ کار دیگر. از آن به بعد صادق برای لیلا هم نامه میداد. لیلا اولها تعجب میکرد که چه طور به صادق اجازه میدهند که این قدر نامه بفرستد، در حالی که اسیرهای دیگر فقط هر شش ماه یا حتی دیرتر یک نامه میفرستادند. پیش خودش اینها را گذاشته بود به حساب زرنگی صادق. هر بار هم یاد حرف داداشش افتاده بود که «خدا میداند این صادق عجب مارمولکیه؟» و ریز پیش خودش خندیده بود.
...
لیلی ویلچیر را هول داد و از خانه برد بیرون. چادرش به دندانش بود و دو دستش به دستههای ویلچیر. مردم برایشان راه باز میکردند. همه سلامش میکردند و حالش را میپرسیدند. او هم در جوابشان پلک میزد. توی دلش از دیدنشان خوشحال بود ولی چهرهاش نه این را و نه هیچ حس دیگری را نشان نمیداد. یکی از آن وسط داد کشید «برای سلامتی جانبازان اسلام صلوات.» همه بلند صلوات فرستاند. حس کرد که صلواتشان چقدر شاد و دلچسب است.
بلندگو اعلام کرد که ماشین اسرای آزاد شده رسیده سرِ محل. مردم هجوم بردند سمت ماشین. لیلا هم ویلچیر را هل داد و عقبشان رفت. هنوز کسی به او نگفته بود که صادق هم دارد میآید.
رسیدند سر محل. دیگر حواس مردم به او و ویلچیرش نبود. از خوشحالی میدویدند طرف ماشین و صلوات میفرستادند. جوانترها از زور شادی هورا میکشیدند. قلدرترها خودشان را رسانده بودند به ماشین و داشتند اسرا را میبوسیدند. او هم از دور آرام نگاه میکرد. حتی دیگر حواس لیلا هم بیشتر از این که به او باشد، به ماشین بود. دستههای ویلچیر توی دستهای لیلی بود، ولی نگاه و دلش پر کشیده بود دمِ ماشین.
جوانهای محل، اسرا را با فریادهای شادی از ماشین پیاده کردند و از میان بوی اسفند و خون گوسفندهای قربانی گذراندند. برای این که همه ببینندشان، قلمدوششان کردند. سه چهار تا بودند. مردم دورهشان کرده بودند و صلوات میفرستادند. جمعیت با هیجان برمیگشت توی محل، لیلا ویلچیر را کشید کنار تا نمانند زیر دست و پا. اسرای آزاد شده از آن بالا برای همه دست تکان میدادند. وقتی از جلوی ویلچیر رد میشدند، یکیشان را شناخت. موذیانه میخندید و برای او و لیلا دست تکان میداد. لیلا دستههای ویلچیر را ول کرد و با هیجان برایش دست تکان داد. حواسش نبود که نفس برادرش باز به شماره افتاده بود و پلکهایش مرتب میخوردند به هم. وقت قرص برادرش هم گذشته بود. حتی حواسش نبود که ویلچیر داشت توی سرازیری نرم خیابان، آرام میرفت طرف جوی فاضلاب.