[داستان کوتاه]
ترجمه اسدالله امرایی

"داگلاس لانگلی" در تقاطع خیابان چهاردهم وتی ناحیه‌ی کلمبیا مغازه‌ی ساندویچ فروشی کوچکی داست. کنار مغازه‌اش کوچه‌ی کم رفت و آمدی بود، و در طبقه‌ی بالای مغازه، مردی به اسم "شرمن اولنی" می‌ماند که داگلاس دیده بود دو مرد او را می‌زدند و چیزی نمانده بود بکشندش، گویی شرمن را می‌شناختند و خرده حسابی با هم داشتند. داگلاس انباری را تمیز می‌کرد که صدای چند ضربه‌ی پشت سر هم، او را به کوچه کشاند؛ صدایی بود شبیه تقه‌های پی در پی کتابچه‌ی تلفن روی میز، داگلاس در سوز ماه نوامبر بیرون آمد و دید که صدای مشت‌های ضارب گنده‌تر است که چپ و راست به شکم شرمن اولنی می‌خورد و آن یکی او را محکم گرفته. داگلاس دوید توی مغازه. تپانچه‌اش را از کشوی بالای میز برداشت. با چراغ قوه‌ی پر نوری که پسرش به او داده بود، به صحنه برگشت و نور آن را انداخت توی صورت آن دو تا تن‌لش.

مردها از نور چراغ قوه زیاد جا نخوردند؛ آن که قلچماق‌تر بود گفت: «اوهوی، بگیرش کنار!» اما به هر حال، گلوله‌ی هفت‌تیر کالیبر سی و دو که در رفت ماست‌ها را کیسه کردند و پا به فرار گذاشتند. شرمن اولنی روی زمین از درد گلوله شده و ناله‌کنان دستش را گرفته بود زیر شکمش و می‌گفت دیگر قر شده!

داگلاس پرسید: «ببینم خوبی؟» حرف از دهانش در نیامده، فهمید چه سؤال احمقانه‌ای کرده. اما جواب شرمن نیز به همان اندازه بی‌مزه بود: «بله.»

داگلاس دستش را گرفت و کمکش کرد که سر پا بایستد و او را ببرد توی مغازه: «پاشو بگذار ببرمت تو.» در شیشه‌ای را پشت سرشان قفل کرد، شرمن را برد جلو پیشخان و کمکش کرد تا روی چهارپایه بنشیند.

شرمن گفت: «متشکرم.»

داگلاس پرسید: «می‌خواهی پاسبان خبر کنم؟»

شرمن سرش را به نفی تکان داد. «تا حالا لابد دیگر رفته‌اند.»

داگلاس رفت پشت پیشخان و گفت: «یک ساندویچ برایت بپیچم.»

«نه بابا. لازم نیست.»

«خوشت می‌آید. کمک‌های اولیه بلد نیستم، ولی ساندویچ درست می‌کنم.»

داگلاس برایش کمی ژامبون دودی ادویه زده با پنیر مونستر آماده کرد و لیوانی شیر سرد هم ریخت. بعد شرمن را نشاند سر میزی توی یکی از سه پاراوان توی مغازه، داگلاس سر میز جلوی او نشست و طرف که ساندویچ را گاز می‌زد؛ نگاهش می‌کرد.

پرسید: «چی می‌خواستند؟»

شرمن که نان سفت را سق می‌زد؛ دانه‌ای از لای دندانش درآورد و کنار بشقاب گذاشت.

- «می‌خواستند حالم را بگیرند. رو کم کنی بود.»

- «اسم من داگلاس لانگلی است.»

- «شرمن اولنی.»

داگلاس پرسید: «دنبال چی بودند، شرمن؟» اما جوابی نگرفت.

نشسته بودند، سکوت مغازه را صدای موتور یخچال به هم می‌زد و داگلاس لرزش آن را زیر پایش حس می‌کرد.

شرمن گفت: «کمپرسورت عیب کرده.»

داگلاس نفهمید از چی حرف می‌زند و بر و بر نگاهش کرد.

- «یخچالت، کمپرسورش خراب شده.»

داگلاس گفت: «آهان، آره. زیاد صدا می‌کند.»

- «بلدم درستش کنم.»

داگلاس همین‌طور نگاهش می‌کرد.

- «می‌خواهی درستش کنم؟»

داگلاس مانده بود چه بگوید. از خدایش بود که یکی درستش کند، اما اگر این یارو همه چیز را به هم می‌ریخت، چی؟ اگر بدترش می‌کرد؟ داگلاس مجسم کرد قطعات یخچال کف آشپزخانه ولو شده. با این حال گفت: «بله، حتماً.»

شرمن بلند شد به آشپزخانه رفت. داگلاس هم دنبال او. صفحه‌ی زیر آن یخچال بزرگ و قدیمی را بیرون کشید و به دور و برش نگاهی انداخت. بعد پرسید: «آدامس داری؟»

معلوم شد که دارد. داگلاس ته جیبش آخرین دانه‌ی آدامس میوه‌ای را پیدا کرد و به دستش داد. شرمن کاغذ آدامس را باز کرد، آن را انداخت توی دهانش و دراز کشید روی زمین.

داگلاس پرسید: «چه کار می‌کنی؟»

شرمن با انگشت به داگلاس اشاره کرد که ساکت باشد. بعد انگار بخواهد جنس آدامس را با زبان امتحان کند از دهانش درآورد و چسباند زیر موتور یخچال. حالا یخچال بی‌صدا کار می‌کرد، درست مثل روز اول.

داگلاس پرسید: «چه کارش کردی؟»

شرمن بلند شد ایستاد و شانه بالا انداخت.

- «دستت درد نکند. عالی بود! فقط با یک آدامس! چیزهایی دیگر را هم بلدی درست کنی؟» شرمن به تأیید سر خم کرد.

داگلاس پرسید: «چه کاره‌ای؟ تعمیر کاری یا برق کار؟»

- «بلدم چیزهایی را درست کنم.»

- «یک ساندویچ دیگر می‌خواهی؟»

شرمن سرش را تکان داد و گفت: «باید بروم. بابت غذا و کمک‌ات متشکرم.»

داگلاس گفت: «این یاروها شاید هنوز منتظرت باشند.»

یاد هفت تیر افتاد. در جیبش سنگینی می‌کرد. «یک کم همین‌جا بمان.»

دلش به حال این مرد لاغر و کم غذا می‌سوخت که یخچالش را درست کرده بود.

- «خانه‌ات کجاست؟ می‌خواهی برسانمت؟»

شرمن سرش ر پایین انداخت و گفت: «راستش جایی برای زندگی ندارم.»

داگلاس گفت: «بیا اینجا.» او را کنار لگن بزرگ ظرف‌شویی آن طرف آشپزخانه برد. شیر کهنه‌ی آب را باز کرد. از توی لوله‌ها صدای سوت خفیف بلند شد و بعد، آب که آمد، صدای سوت و جیر جیر بیشتر شد.

- «بگو ببینم، می‌تونی درستش کنی؟»

- «می‌خواهی بکنم؟»

داگلاس آب را بست. «بله.»

- «آچار داری؟»

داگلاس به دفتر کارش رفت و از لای یک کپه عرق‌گیر و روزنامه‌ها یک آچار هلالی و یک انبر قفلی پیدا کرد و آورد پیش شرمن. «این‌ها به درد می‌خورد؟»

- «بله.» شرمن آچار را گرفت و رفت زیر ظرف‌شویی. داگلاس خم شد و سعی کرد ببیند چکار می‌کند، اما تا آمد بفهمد، شرمن بلند شد.

شرمن گفت: «بفرما.»

داگلاس با ناباوری دست دراز کرد فلکه‌ی آب را چرخاند. آب نرم و بی‌صدا می‌آمد. شیر را بست و باز امتحان کرد. «درستش کردی. ببین، راستش کسی مثل تو خیلی به دردم می‌خورد. منظورم این است که، کار نمی‌خواهی؟ البته حقوق زیاد نمی‌توانم بدهم، حداقل دستمزد، اما سوئیت طبقه‌ی بالا را می‌دهم دستت باشد، که در واقع فقط یک اتاق دارد. قبول؟»

شرمن گفت: «شما که حتی مرا نمی‌شناسید.»

داگلاس ایستاد. البته حق با او بود. چیزی از او نمی‌دانست. اما حسی قوی می‌گفت که شرمن اولنی آدم درستی است؛ آدم درستی که می‌تواند چیزهای زیادی را هم درست کند. گفت: «حق با توست. ولی من هم آدم‌ها را با یک نگاه می‌شناسم.»

شرمن گفت: «چه عرض کنم.»

- «گفتی که جایی نداری بروی. همین جا بمان و کار کن تا وقتی کار دیگری پیدا کنی.»

داگلاس نمی‌دانست چرا به غریبه‌ این همه اصرار می‌کند، یک جورهایی حس غریبی داشت؛ اما به هر علت، واقعاً دلش می‌خواست بماند.

شرمن گفت: «قبول.»

داگلاس او را از پله‌های پشتی بالا برد و اتاق کوچکی را نشانش داد. یک شعله روشنایی از رشته سیمی وسط سقف آویزان بود. نور ضعیف آن، در گوشه‌ی اتاق تخت یک نفره‌ای را با رو تختی مخمل زرد نشان می‌داد. داگلاس بارها روی آن چرت زده بود.

گفت: «همین جاست. دستشویی ته راهروست. یک دوش کوچک هم دارد.»

«جای خیلی راحتی‌ست. متشکرم.»

داگلاس چند لحظه ساکت ماند و نمی‌دانست دیگر چه بگوید. بعد گفت:

- «خب، دیگر باید بروم خانه، پیش زنم.»

- «من هم بهتر است یک کم بخوابم.»

داگلاس سر تکان داد و از مغازه بیرون آمد.

***

زن داگلاس گفت: «زده به سرت؟»

داگلاس سر میز آشپزخانه نشست و صورتش را با دست پوشاند. هنوز بوی گوشت سالامی، بوقلمون، پنیر مونستر چدار و سوئیسی مغازه را می‌داد. از لای انگشت‌ها، زن خپلش را می‌دید که دست دراز کرد صدای تلویزیون روی کابینت را ببندد. لب‌های مجری اخبار هنوز می‌جنبید.

گفت: «انگار یک چیزی پرسیدم.»

داگلاس توی چشم‌های سوزان او خیره شد که با عصبانیت زل زده بود، گفت: «سوالت سوال نبود. بیشتر حرف زور است. آدم خوبی است. فقط کمی بد آورده، شیلا.»

شیلا خندید، بعد ساکت شد و گفت: «حالا هم توی مغازه تنهاست.» سرش را تکان داد و لب‌ها را روی هم فشار داد.

«عقلت را از دست داده‌ای مرد. همین حالا برگرد برو آنجا و اون یارو را رد کن.»

داگلاس گفت: «حال رانندگی ندارم.»

- «من رانندگی می‌کنم و می‌برمت.»

آه کشید. شیلا حق داشت. خودش هم نمی‌دانست چرا به فکر استخدام او افتاد و خواست در اتاق بالای مغازه‌اش بماند. قبول کرد که زنش او را به مغازه برساند و خودش هم به شرمن اولنی بگوید که باید برود.

سوار بیوک لوسابره‌ی سبز چمنی قراضه‌شان شدند. شیلا پشت فرمان نشست و داگلاس توی صندلی شاگرد فرو رفت که سنگینی‌ تن شیلا، در طول سال‌ها فنر آن را صاف کرده بود. معمولاً بدش می‌آمد او رانندگی کند؛ بخصوص حالا توی این لحظه که کفری بود و خیال‌هایی در سر داشت. با دو فرمان سر خیابان خودشان آندروود رسید. تخت گاز می‌رفت به طرف شهر که راه‌بندان چشمگیری نداشت.

***

داگلاس گفت: «باید یواش‌تر بروی.» مردی را دید که کت و شلوار آبی داشت. کیفش را لای دو ماشین کنار خیابان انداخت و خودش هم به دنبال آن، از سر راه توی پیاده‌رو شیرجه رفت.

- «مرا نصیحت می‌کنی؟ تو؟ توی خرفت که یک آدم ولگرد را راه داده‌ای و تنها توی مغازه ولش کرده‌ای؟! لابد تا حالا تمام مغازه را روفته.»

داگلاس وضع را پیش خودش مجسم کرد و مثل سگ پشیمان شد. واقعاً نمی‌توانست خیال شیلا را راحت کند که اشتباه می‌کند. لابد شرمن با شش کیلو سالامی ایتالیایی در راه فیلادلفیا بود. بعید نبود اجاق گاز و کباب‌پز را باز کرده و رستوران را فرستاده باشد هوا. شیشه را کمی پایین داد و به صدای آژیر گوش سپرد.

شیلا گفت: «وای به حالت، اگر اتفاقی افتاده باشد.» جیغ کوتاهی کشید و فرمان را پیچاند. «آن وقت هر چه مانده می‌فروشم و بقیه‌ی عمرم را می‌روم تو برمودا می‌مانم؛ حالا می‌بینی.»

شیلا که جلو مغازه زد روی ترمز، خط ترمز ماشین روی آسفالت کشیده شد. مغازه هنوز سرجایش بود و آتش هم نگرفته بود. تمام چراغ‌ها خاموش بود و کسی در خیابان نبود جز یکی دو زن خیابانی آن سر خیابان. داگلاس قفل در ورودی را باز کرد و پشت سر شیلا وارد شد. از کنار میز و صندلی‌ها گذشتند و رفتند توی آشپزخانه. داگلاس چراغ‌های پر نور سقف را روشن کرد. مهتابی‌ها چشمک زد و بعد وزوز ممتدشان همه‌جا را پر کرد.

شیلا گفت: «برو دخل را ببین!»

داگلاس گفت: «پولی توش نیست؛ هیچ‌وقت پول توی دخل نمی‌گذارم.» می‌دانست.

داگلاس پول‌ها را به خانه برده بود و قرار بود فردا سر راهش در بانک به حساب بگذارد. کار هر روزش بود.

- «کار از محکم کاری عیب نمی‌کند.»

داگلاس رفت توی دفترش و چراغ کنار در را روشن کرد. در گاوصندوق بسته بود و دسته‌ی روزنامه هنوز دم درش بود. گفت: «دست نخورده.»

شیلا پرسید: «اسمش چی بود؟»

«شرمن.»

شیلا از پای پله‌ها داد زد: «شرمن! شرمن!»

شرمن سراسیمه با شلوار و عرق‌گیر رکابی از پله‌ها پایین آمد. چشم‌ها را مالید و سعی می‌کرد به نور تند طبقه‌ی پایین عادت کند.

داگلاس گفت: «شرمن! منم، داگلاس.»

- «داگلاس؟ برای چی برگشتی؟» جوراب به پا آمد جلویشان ایستاد. «راستی توالت و آن ماساژور بامزه را هم درست کردم.»

شیلا پرسید: «ماساژور پای مرا می‌گویی؟»

- «پنداری.»

داگلاس به شیلا گفت: «گفتم که شرمن همه چیز را درست می‌کند. برای همین استخدامش کردم.»

شیلا ماساژور پا را از یک خرازی در جورج تاون خریده بود. روزهایی که توی مغازه کار می‌کرد، هر چند ساعت، یک ربعی جیم می‌شد، بعد سر حال و قبراق بر می‌گشت پایین. دست‌شویی طبقه‌ی بالا، روی در بسته‌ی توالت فرنگی می‌نشست و پاها را می‌گذاشت روی دستگاه. اما چند وقت بود که دستگاه کار نمی‌کرد، شیلا خیلی به آن علاقه داشت.

شیلا گفت: «صاحب مغازه می‌گفت ماساژور پای من قابل تعمیر نیست.»

شرمن شانه بالا انداخت. «به هر حال الان کار می‌کند.»

شیلا گفت: «الان بر می‌گردم.» از کنار مردها گذشت و از پله‌ها رفت بالا.

شرمن به شیلا نگاه کرد و بعد برگشت رو به داگلاس: «برای چی برگشتی؟»

«می‌دانی، راستش شیلا فکر می‌کند عاقلانه نباشد تو را توی اینجا با این همه جنس تنها بگذاریم و این حرف‌ها. به هر حال نه می‌شناسمت نه چیزی از تو می‌دانیم.» داگلاس نفسی به آرامی بیرون داد. «شرمنده من ...»

شیلا فریادی کشید و دوید بالای پله‌ها، و با عجله آمد پایین. «کار می‌کند! کار می‌کند! درستش کرده!» به شرمن لبخند زد و گفت: «دستت درد نکند.»

شرمن گفت: «قابلی نداشت.»

داگلاس گفت: «به شرمن می‌گفتم که ما واقعاً متأسفیم، او باید از اینجا برود.»

شیلا گفت: «زده به سرت!»

داگلاس زل زد به شیلا و دستی به صورت خودش کشید و با تعجب به شیلا نگاه کرد. شیلا دست شرمن را گرفت و به طرف پله‌ها برد و گفت: «هیچ اشکالی ندارد شرمن اینجا بخوابد. از فردا هم می‌تواند کارش را شروع کند. حالا برو بالا بگیر بخواب.»

شرمن چیزی نگفت و به حرف او گوش کرد. داگلاس و شیلا او را تماشا کردند که بالای پله‌ها از نظر ناپدید شد.

داگلاس به زنش نگاه کرد. «ببینم، خواب‌نما شدی؟»

- «ماساژورم را درست کرده.»

- «حالا با این کار آدم خوبی شد، نه؟»

شیلا دو دل گفت: «نمی‌دانم.» به نظر می‌رسید یک لحظه دوباره موضوع را سبک و سنگین می‌کند. «گمان می‌کنم. بیا، برگردیم خانه.»

***

تا دو هفته شرمن چیزی از خودش نگفته بود و صرفاً به سوالات معمولی که از او می‌کردند، جواب می‌داد. با این حال، وسایل و دستگاه‌های مغازه را یا درست کرده بود یا به همت او بهتر از قبل کار می‌کردند: ژیگلور گریل، اجاق گاز، توستر، ماشین ظرف‌شویی، تلفن، تابلو نئون «باز است»، چشم الکترونیکی در ورودی، گوشت بر، آسیاب دستی خردل و صندوق پول. داگلاس به ارزش فوق‌العاده‌ی توانایی‌های شرمن پی برده بود و تعجب می‌کرد چطور قبلاً بدون او از پس کارها بر می‌آمده. با این حال، حضورش هنوز موجب نگرانی بود. چون نه از گذشته‌اش چیزی می‌گفت، نه از کس و کارش و نه از دور و بری‌ها و آشناهاش. از مغازه بیرون نمی‌رفت. غذا را هم که همانجا می‌خورد. داگلاس شک برش داشت که نکند طرف فراری باشد.

***

شیلا گفت: «هیچ وقت از مغازه بیرون نمی‌رود.» با هم به سینما می‌رفتند و شیلا سمت شاگرد راننده نشسته بود. داگلاس گفت: «برای این که خانه‌اش همین جاست. غذایی هم که لازم دارد، همین‌جا می‌خورد، من هم پول زیادی به او نمی‌دهم.»

- «خیلی هم می‌دهی! اجاره خانه که نمی‌دهد. غذا هم که مجانی است.»

داگلاس گفت: «نمی‌دانم چه مشکلی داری؟ هر چه باشد، ماساژور جادویی را که درست کرده. بابلیس، ویدیو و ساعت را راه انداخته. کفشت هم که دیگر جیرجیر نمی‌کند؟»

شیلا آهی کشید و گفت: «آره، آره، اما آخر از او چه می‌دانیم؟»

- «می‌دانم شرمن آدم درستی است. حتی نگاه هم به دخل نمی‌اندازد. تا حالا ندیده‌ام کسی مثل او، پول عین خیالش نباشد.»

داگلاس پیچید به سمت راست. سمت کانکتیکات.

شیلا گفت: «کلاه‌بردارها همین جوری اعتماد آدم را جلب می‌کنند.»

«ولی شرمن کلاه‌بردار نیست. من اعتماد دارم. آدمی که بتوانم زندگی‌ام را بدهم دستش کم پیدا می‌شود.»

شیلا بی‌اعتنا خندید: «حالا لازم نکرده این قدر فیلم هندی‌اش کنی!»

داگلاس در بحث با او کم می‌آورد. شیلا هر چه می‌گفت درست بود و داگلاس در توجیه طرفداری از مردی که غریبه به حساب می‌آمد، لنگ می‌زد. به خانه رسیدند. ماشین را برد توی پارکینگ و خاموش کرد.

شیلا گفت: «ترک عادت کرده.» معمولا ماشین به این راحتی‌ها خاموش نمی‌شد. همیشه موتور، لجوجانه چندبار پت پت می‌کرد، بعد خاموش می‌شد.

داگلاس نگاهی به او انداخت.

گفت: «کار شرمن است؟»

«آره. امروز صبح کاپوت را داد بالا. یک چیزی را سفت کرد و یک چیز دیگری را پیچاند، بعد هم کاپوت را کوبید و خلاص.»

سرانجام روشن شد که شرمن چیزی ندزدیده، به هیچ وجه هم آدم خطرناکی نبوده به همین علت، داگلاس ترس و شک خود را کنار گذاشت و به حساب و کتاب پس‌اندازش پرداخت. برق‌کار بی‌برق‌کار. لوله‌کش بی‌لوله‌کش. تعمیرکار هیچ رقم. اما با وجود همه‌ی تلاش‌های داگلاس، قابلیت شرمن پنهان نماند.

***

ماجرا از وقتی شروع شد که شرمن خواست ماشین کوچولوی کنترل‌دار پسر چاقی به نام لومیس رامپ را تعمیر کند و کرد. لومیس رامپ گامبو و دوستان لاغر مردنی‌اش به دوستان‌شان گفتند و آن‌ها هم اسباب‌بازی‌های شکسته بسته‌شان را آورند. شرمن آن‌ها را تعمیر کرد. دوستان پسر گامبو به پدر و مادرشان خبر دادند و داگلاس دید که مشتری‌هایش زیاد شده و وسایل ریز منزل‌شان را هم می‌آورند.

مرد قد کوتاهی که لباس کار سازمان آب را به تن داشت، گفت: «پسر رامپ می‌گفت ماشین اسباب‌بازی‌اش را درست کرده‌ای. خانم جانسون هم می‌گفت رادیوش را تعمیر کرده‌ای.»

شرمن پیشخان را دستمال می‌کشید.

- «راست می‌گویند؟»

شرمن سر خم کرد.

- «این زخم‌های صورتم را می‌بینی؟»

داگلاس از آستانه در آشپزخانه، زخم‌های صورت مرد را زیر ته ریش سه‌روزه‌اش می‌دید. شرمن خم شد جلو و زخم را از نزدیک نگاه کرد.

شرمن گفت: «انگار خوب می‌شود.»

مرد از جیب شلوارش یک ریش‌تراش بیرون آورد. «از این ریش‌تراش لعنتی است. هر بار می‌خواهم اصلاح کنم، بدجوری زخمی می‌کند.»

- «دوست داری ریش‌تراش‌ات را درست کنم؟»

- «اگر اشکالی نداشته باشد. اما پول ندارم.»

- «مسئله‌ای نیست.»

شرمن ریش‌تراش را گرفت و باز کرد. داگلاس مثل همیشه جلوتر آمد و سعی کرد ببیند. به مأمور سازمان آب لبخند زد، که با لبخند جوابش را داد. بقیه‌ی مردم هم جمع شدند و به دست‌های شرمن نگاه می‌کردند. بعد هم دیدند که دوباره ماشین ریش‌تراش کوچک را سوار کرد و به دست مرد داد. مرد ماشین را روشن کرد و به صورتش چسباند.

گفت: «هی! معرکه است! درست مثل اولش کار می‌کند. دستت درد نکند. فردا پول بیاورم؟»

شرمن گفت: «لازم نیست.»

- «معرکه است.»

همه توی رستوران آه و اوه کردند.

مرد گفت: «ببین! دیگر از صورتم خون نمی‌آید.»

***

شرمن بی‌سر و صدا آن سر پیشخان می‌نشست و هر چه جلویش می‌گذاشتند، درست می‌کرد. سشوار، ماشین حساب، ساعت، موبایل و کاربراتور تعمیر کرد. مشتری‌ها که منتظر بودند وسایلشان تعمیر شود، ساندویچ می‌خوردند و همه‌اش به خاطر شرمن بود. هر چند داگلاس دوست نداشت وقت کارگرش آنقدر گرفته شود. اما واقعیت این بود که در مغازه‌اش دیگر چیزی نمانده بود که تعمیر بخواهد.

یک روز زنی آمد که فکر می‌کرد یکی زیر پای شوهرش نشسته و سفارش ساندویچ بوقلمون و پنیر پروولون داد. شرمن آمد کنارش و سر پیشخان نشست تا او تمام کند. «... چندین ساعت بعد از کارش می‌آید به خانه، بوی عطر و زهرماری می‌دهد و حوصله‌ی حرف زدن ندارد و می‌گوید سردرد سینوسی‌اش عود کرده و نمی‌دانم چه کنم، تعقیبش کنم یا صبح‌ها قبل از رفتنش کیلومترشمار ماشینش را یادداشت کنم. چه کار کنم؟»

شرمن گفت: «بگو این دفعه نوبت اوست که آشپزی کند و شب دیر می‌آیی. نگو کجا می‌روی.»

همه‌ی آن‌هایی که توی مغازه بودند سر تکان دادند، بیشتر از روی گیجی تا موافقت.

زن پرسید: «حالا کجا بروم؟»

شرمن گفت: «برو به کتابخانه و درباره‌ی مانتیس مطالعه کن.»

بعد از رفتن زن، داگلاس سروقت شرمن رفت و پرسید: «فکر می‌کنی پیشنهاد خوبی بود؟»

شرمن شانه بالا انداخت.

زن یک هفته بعد آمد، گل از گلش شکفته بود و گفت که حالا زندگی‌اش سر و سامان گرفته است.

گفت: «به لطف شرمن، همه چیز درست شد.»

مشتری‌ها زدند به پشت شرمن.

دور تازه‌ای از تعمیرات توی مغازه شروع شد. مردم برای رفع خرابی مدادتراش‌های برقی، باتری‌های قلب، مایکرویو و حل گرفتاری‌های عشقی و مالیاتی به شرمن مراجعه می‌کردند.

شرمن دوازده هزار دلار نصیب صاحب فروشگاه لوازم یدکی روبرویی کرد و چیزی در حدود پنجاه و هفت دلار از او گرفت.

***

یک شب بعد از بستن مغازه، داگلاس و شرمن پشت پیشخان نشستند و دونات‌های بیات مانده را با قهوه می‌خوردند. داگلاس به وردستش نگاه کرد و سرش را تکان داد و گفت: «واقعاً برای دندان‌های پسر راینهارت خیلی مایه گذاشتی.»

شرمن گفت: «فیزیک.»

داگلاس لقمه‌ی بیاتی را به زور قهوه لنباند و فنجان را روی پیشخان گذاشت. «می‌دانم که قبلاً هم پرسیده‌ام، ولی حالا خیلی وقت است هم را می‌شناسیم. از کجا یاد گرفتی چیزها را درست کنی؟»

- «تعمیر چیزها آسان است. فقط باید بدانی هر چیز چطور کار می‌کند.»

داگلاس گفت: «گرفتم.»

شرمن سر خم کرد.

- «خوشحال نیستی که می‌توانی از این کارها بکنی؟»

شرمن با تعجب به داگلاس نگاه کرد.

- «برای این می‌پرسم که هیچ وقت نمی‌خندی.»

شرمن یک گاز از دونات کند و گفت: «عجب.»

روز بعد شرمن یک اره‌ی موتوری و یک کامپیوتر لپ تاپ را تعمیر کرد. به اضافه‌ی سی و دو کارت پارکینگ.

شرمن که از اول ساکت بود؛ روز به روز ساکت‌تر می‌شد. گوش می‌داد و سرش را می‌انداخت پایین و تعمیر می‌کرد.

آن شب یک دو دقیقه مانده به تعطیلی مغازه، درست بعد از این که شرمن مشکل هویت جنسی زنی از مواردو را حل کرد، دو مأمور اورژانش، مریضی را با برانکارد آوردند توی مغازه.

مأمور اورژانس که پریشان‌تر بود به زن مصدوم اشاره کرد و با گریه گفت: «زن من است، با ماشین تصادف کرده و در راه بیمارستان بودیم که تمام کرد.»

شرمن ملحفه را کنار زد و به زن نگاه کرد.

«شدت جراحات وارده ...»

شرمن دستش را بالا برد و حرف مرد را برید. ملحفه را از روی او کشید و انداخت روی سر خودش و جنازه. داگلاس رفت کنار مأموران اورژانس.

دست شرمن زیر ملحفه کار کرد، این طرف و آن طرف می‌رفت و تکان می‌خورد. چند لحظه بعد، شرمن ملحفه را کنار زد و دوتایی بلند شدند. زن، زنده و سرحال ایستاد. مأمور اورژانس حسابی ذوق کرد.

به زنش گفت: «تو زنده شدی.»

مرد دیگر با شرمن دست داد. داگلاس به وردست خود خیره مانده بود.

شوهر گریه‌کنان گفت: «متشکرم. از شما متشکرم.»

زن گیج و مات بود، اما او هم از شرمن تشکر کرد.

شرمن سرش را تکان داد و بی‌صدا به آشپزخانه رفت.

مأمورهای اورژانس و زن زنده شده رفتند. داگلاس در مغازه را قفل کرد و آمد توی آشپزخانه. دید که شرمن نشسته روی زمین و به یخچال تکیه داده.

داگلاس سرش تاب می‌خورد و گفت: «مانده‌ام چی بگویم. همین الان آن زن را زنده کردی.»

صورت شرمن شده بود عین میت. انگار دیگر رمقی برایش نمانده بود. اندوهگین سرش را بالا آورد و به داگلاس نگاه کرد.

داگلاس پرسید: «چطور این کار را کردی؟»

شرمن شانه بالا انداخت.

- «ببینم الان یک زن مرده را زنده کردی، برای من شانه بالا می‌اندازی؟ تو کی هستی؟ چی هستی؟ فضایی و از عوالم دیگر که نیستی؟»

داگلاس ترس را در صدای خودش حس می‌کرد.

شرمن گفت: «نه.»

- «پس اینجا چه خبر است؟»

- «من بلدم چیزها را درست کنم.»

- «اما آن زن چیز نبود. آدم بود.»

- «آره، می‌دانم.»

داگلاس دستی به صورتش کشید و زل زد به شرمن. «نمی‌دانم شیلا چه می‌گوید.»

شرمن گفت: «لطفا به هیچ کس چیزی از این بابت نگو.»

داگلاس پوزخندی زد و گفت: «به هیچ کس چیزی نمی‌گویم. لازم نیست به کسی چیزی بگویم. همین حالا تمام شهر خبردار شده‌اند. فکر می‌کنی الان آن مأمورهای اورژانس چه کار می‌کنند؟ به هر کس و ناکسی که می‌رسند می‌گویند یک آدم فضایی توی ساندویچی لانگلی هست که مرده زنده می‌کند.»

شرمن صورتش را بین دو دستش گرفت.

داگلاس پرسید: «تو کی هستی؟»

خبر پخش شد. واحدهای سیار و گروه‌های خبری تلویزیون جلو در ساندویچ‌فروشی خیمه زدند. صبح روز بعد از آن مرده خیزان، با دوربین‌های آماده منتظر بودند که داگلاس آمد کرکره‌ی مغازه را بالا بکشد.

گفت: «بله این مغازه‌ی من است... نه، نمی‌دانم چطور این کار را کرده... نخیر، فعلاً نمی‌توانید بیایید تو.»

شرمن پشت پیشخان نشسته بود. وارفته بود و چشم‌هایش مثل چشم‌های کسی که گریه کرده باشد، سرخ بود.

داگلاس گفت: «مسخره است.»

شرمن سرش را تکان داد.

داگلاس نزدیک به شرمن نگاه کرد و گفت: «می‌خواهند با تو مصاحبه کنند. ببینم خوبی؟»

شرمن پشت سر داگلاس را نگاه می‌کرد و آن طرف در شیشه‌ای که ازدحام جمعیت لحظه به لحظه بیشتر می‌شد.

داگلاس پرسید: «می‌خواهی باهاشان حرف بزنی؟»

شرمن صورت غمگینش را بالا برد: «چاره‌ای ندارم جز فرار. حالا همه می‌دانند کجا هستم.»

داگلاس اول گمان کرد منظور شرمن همان دو مردی‌ست که آن شب او را می‌زدند، اما بعد متوجه شد که مظورش واقعاً همه است.

شرمن بلند شد رفت ته مغازه، داگلاس به دنبالش رفت؛ نمی‌دانست چرا، ضمناً نمی‌توانست جلویش را بگیرد. از در پشتی مغازه خارج شدند. رفتند به طرف آخر خیابان و به سرعت از مغازه و انبوه مردم دور شدند.

از این کوچه و آن خیابان گذشتند، پل‌ها و تونل‌ها را پشت سر گذاشتند. سرانجام داگلاس پرسید کجا می‌روند و اعتراف کرد که ترسیده. روی نیمکتی توی پارک نشستند و حالا دیگر آفتاب غروب کرده بود.

شرمن گفت: «مجبور نیستی همراه من بیایی، فقط باید از دستشان فرار کنم؛ از دست همه‌شان.»

سرش را تکان داد و انگار به خودش می‌گفت: «می‌دانستم این جوری می‌شود.»

- «اگر می‌دانستی این جور می‌شود؛ مرض داشتی آن همه چیز را درست می‌کردی؟»

- «چون از دستم بر می‌آید. چون می‌خواستند.»

داگلاس با نگرانی به این طرف و آن طرف پارک چشم گردان و گفت: «این موضوع باید با آن شب که تو را می‌زدند بی‌ربط نباشد، نه؟»

شرمن گفت: «آن‌ها از طرف دولت یا جایی بودند؛ البته زیاد مطمئن نیستم. می‌خواستند یک چیزهایی را درست کنم، من هم قبول نمی‌کردم.»

- «اگر بنا به خواستن باشد که همین الان گفتی هست، درست می‌کردی...»

- «آدم باید مراقب باشد چه چیزهایی را درست می‌کند. اگر سوپاپ موتور را درست کنی، اما بلبرینگ‌ها کار نکند، موتور کار می‌کند اما فشار بیشتر می‌شود.»

شرمن به صورت متعجب داگلاس نگاهی انداخت. «اگر بخواهی کویر را آبیاری کنی؛ دریا را خالی می‌کنی. درست کردن، کار پیچیده‌ای است.»

داگلاس پرسید: «حالا باید چه کار بکنیم؟»

شرمن گریه می‌کرد، اشک به پهنای صورتش می‌غلتید، زیر چانه‌اش پیچ می‌خورد و بعد توی یقه‌ی باز پیراهن آبی آسمانی‌اش می‌چکید. داگلاس او را تماشا می‌کرد، باورش نمی‌شد همان مردی است که آن همه دستگاه را درست کرده، آن همه دل را به هم پیوند زده و حتی زن مرده‌ای را زنده کرده است.

شرمن چشم‌های اشک بارش را بالا آورد و به داگلاس نگاه کرد: «آن دریای خالی که گفتم، منم.»

داگلاس برگشت سیاهی شب را دید که با چراغ قوه‌های زرد و نارنجی هاشور می‌خورد. دوتایی پا به فرار گذاشتند، داگلاس شرمن را هل می‌داد. هق هق گریه امانش را بریده بود و نمی‌توانست درست بدود. به پل بزرگ روی خلیج رسیدند. رفتند وسط پل ایستادند. متوجه شدند که هر دو طرف پل، هزاران نفر ایستاده‌اند.
فریاد می‌زدند: «ما را درست کن! ما را درست کن!»

شرمن به آب آرام زیر پل نگاه کرد. ارتفاع خیلی زیاد بود. احتمال زنده ماندن نمی‌رفت. به داگلاس نگاه کرد.

داگلاس سرش را به تأیید تکان داد.

انبوه جمعیت از هر دو طرف هجوم می‌آورد.

شرمن از نرده‌ها بالا رفت و پنجه‌ی پا را گیر داد به لبه‌ی پل.

جمعیت عر می‌کشید: «نپر! ما را درست کن! ما را درست کن!»

.....................................................................

پرسیوال اورت خالق سیزده کتاب و استاد دانشگاه است. اورت کرسی ادبیات انگلیسی دانشگاه کارلیفرنیای جنوبی را در اختیار دارد و با همسرش در مزرعه‌ای خارج از محیط شهری لس آنجلس زندگی می‌کند. این داستان با اجازه و اطلاع نویسنده از مجموعه‌ی بهترین داستان‌های کوتاه آمریکایی سال 2000 انتخاب؛ ترجمه و در کتاب طنز 4 _ حوزه هنری _ منتشر شده است.

کتاب جدید کانمن به مقایسه موارد زیادی در تجارت، پزشکی و دادرسی جنایی می‌پردازد که در آنها قضاوت‌ها بدون هیچ دلیل خاصی بسیار متفاوت از هم بوده است... عواملی نظیر احساسات شخص، خستگی، محیط فیزیکی و حتی فعالیت‌های قبل از فرآیند تصمیم‌گیری حتی اگر کاملاً بی‌ربط باشند، می‌توانند در صحت تصمیمات بسیار تاثیر‌گذار باشند... یکی از راه‌حل‌های اصلی مقابله با نویز جایگزین کردن قضاوت‌های انسانی با قوانین یا همان الگوریتم‌هاست ...
لمپن نقشی در تولید ندارد، در حاشیه اجتماع و به شیوه‌های مشکوکی همچون زورگیری، دلالی، پادویی، چماق‌کشی و کلاهبرداری امرار معاش می‌کند... لمپن امروزی می‌تواند فرزند یک سرمایه‌دار یا یک مقام سیاسی و نظامی و حتی یک زن! باشد، با ظاهری مدرن... لنین و استالین تا جایی که توانستند از این قشر استفاده کردند... مائو تسه تونگ تا آنجا پیش رفت که «لمپن‌ها را ذخایر انقلاب» نامید ...
نقدی است بی‌پرده در ایدئولوژیکی شدن اسلامِ شیعی و قربانی شدن علم در پای ایدئولوژی... یکسره بر فارسی ندانی و بی‌معنا نویسی، علم نمایی و توهّم نویسنده‌ی کتاب می‌تازد و او را کاملاً بی‌اطلاع از تاریخ اندیشه در ایران توصیف می‌کند... او در این کتاب بی‌اعتنا به روایت‌های رقیب، خود را درجایگاه دانایِ کل قرار داده و با زبانی آکنده از نیش و کنایه قلم زده است ...
به‌عنوان پیشخدمت، خدمتکار هتل، نظافتچی خانه، دستیار خانه سالمندان و فروشنده وال‌مارت کار کرد. او به‌زودی متوجه شد که حتی «پست‌ترین» مشاغل نیز نیازمند تلاش‌های ذهنی و جسمی طاقت‌فرسا هستند و اگر قصد دارید در داخل یک خانه زندگی کنید، حداقل به دو شغل نیاز دارید... آنها از فرزندان خود غافل می‌شوند تا از فرزندان دیگران مراقبت کنند. آنها در خانه‌های نامرغوب زندگی می‌کنند تا خانه‌های دیگران بی‌نظیر باشند ...
تصمیم گرفتم داستان خیالی زنی از روستای طنطوره را بنویسم. روستایی ساحلی در جنوب شهر حیفا. این روستا بعد از اشغال دیگر وجود نداشت و اهالی‌اش اخراج و خانه‌هایشان ویران شد. رمان مسیر رقیه و خانواده‌اش را طی نیم قرن بعد از نکبت 1948 تا سال 2000 روایت می‌کند و همراه او از روستایش به جنوب لبنان و سپس بیروت و سپس سایر شهرهای عربی می‌رود... شخصیت کوچ‌داده‌شده یکی از ویژگی‌های بارز جهان ما به شمار می‌آید ...