تلخی یافتن جواب! | الف
«کریبدس» عنوان مجموعه دیگری از مجموعه داستانهای کوتاه برگزیده جایزه اُ. هنری است که به تازگی توسط انتشارات کتاب نیستان روانه بازار نشر شده است. این مجموعه مشتمل بر ده داستان کوتاه و خواندنی است. در میان نویسندگان این مجموعه میتوان به نویسندگانی همچون توبیاس وُلف، تیم اُبراین، جوزف مک اِلوری، و آلیس آدامز اشاره کرد. این مجموعه به سال 1982 در ایالات متحده به چاپ رسیده است.
داستان نخست مجموعه کریبدس، «نمای ظاهر» نام دارد. نویسنده این داستان سوزان کِنِی است. نمای ظاهر قصه باز شدن زخمی کهنه است. زن جوانی بنام سارا به همراه دو فرزند کوچک خود به منزل مادرش که کیلومترها از آنها دور است، سر میزند. مادر که سالیان بسیار از اختلال دو قطبی رنج میبرده، حالا در دوران سالمندی جویای برقراری رابطهای طبیعی با فرزندان خود است. ولی سارا خاطرات بسیار تلخی از دوران نوجوانی خود دارد. او بزرگترین فرزند ازمیان سه فرزند خانواده بوده و باید از خواهر و برادر کوچکتر از خودش نگهداری و حمایت میکرده. مادر پس از مرگ زودهنگام پدر دچار افسردگی شدید میشود و گاهی به فاز شیدایی میرود و خانه و زندگی را به هم میریزد و گاه از فرط افسردگی چند روز پیاپی در بستر میماند و اشک میریزد. سارا که در نوجوانی هزار سوال بی جواب داشته، اکنون در بزرگسالی به امید یافتن نشانهای از بهبود در احوال مادر و روابط همیشه مخدوش شان، به همراه فرزندانش به مادر سر میزند. ولی سرانجام به درک دیگری میرسد...
داستان نمای ظاهر داستان بسیار آشنایی برای همه ماست. همه ما در کودکی و نوجوانی با هزار سوال درباره رفتارهای بزرگترها، بویژه والدین مان روبرو میشویم. سوالاتی که ممکن است هیچ گاه جواب آنها را پیدا نکنیم و یا تلخ تر از آن، به جوابی برسیم که ترجیح دهیم کاش هرگز نرسیده بودیم.
داستان سوزان کنی همان تلخی یافتن جوابی است که از مواجهه با آن گریزی نیست. با این حال، این همه ماجرا نیست. لطیفه دیگر این داستان بشدت خواندنی این است که ما خودآگاه یا ناخودآگاه، رفتارهای خوشایند و گاه ناخوشایند والدین مان را تکرار میکنیم. بگذارید خود داستان با ما حرف بزند:
«چند روز پیش داشتم برای دخترم ساندویچ پنیر درست میکردم ولی حواسم پرت شد و یک طرفش را سوزاندم. بدون آنکه فکر کنم ساندویچ را برگرداندم و طرف سوخته اش را روی بشقاب گذاشتم و بشقاب را مقابل دخترم گذاشتم. لینی یک گاز خورد و بعد طوری به من نگاه کرد که انگار در حق ش خیانت کرده ام و لقمه اش را تف کرد روی بشقاب. وقتی داشتم ساندویچ را داخل سطل زباله میانداختم یاد همه ساندویچها و نان تست ها و پنکیک هایی سوختهای افتادم که مادرم یک عمر به خورد ما داده بود. همه آنها طرف سوخته شان زیر بود و معلوم نبود. چه جفای بزرگی است که ساندویچ یک رو سوخته به آدم بدهند آن هم در حالی که طرف سوخته اش روی بشقاب باشد و آدم چیزی نفهمد تا اولین گاز را بزند. و بعد باید کوچک و تحقیر شده بنشیند و بداند دو راه بیشتر ندارد: یا باهر بدبختی که شده لقمه اش را قورت بدهد و یا آن را تف کند بیرون.»
داستان نمای ظاهر ما را با عمق احساسات کودکان و نوجوانان نسبت به کجتابی های روانی و رفتاری والدین و بزرگترها آشنا میکند و به این اعتبار خواندن آن میتواند برای همه والدین سودمند باشد.
داستان دیگر این مجموعه یعنی «مرامنامه پستی»، نوشته بِن بروکس، روایت غریبی است از خشم افکار عمومی وقتی با خیانت افراد مورد وثوق شان روبرو میشوند. مردم شهری کوچک پس از مرگ پستچی شهرشان متوجه میشوند جناب پستجی برخی از مرسولات پستی را به صاحبان شان نمیرسانده بلکه آنها را در اتاق زیرشیروانی خانه اش پنهان میکرده. مردم شهر اول در بهت و حیرت فرو میروند ولی پس از مدت کوتاهی این اتفاق را بهانهای قرار میدهند برای آغاز اعتراضات. در کنار اعتراضات به حق، فرصت طلبان هم به میدان میآیند و هرج و مرج غریبی در شهر برپا میشود. کم کم شهر رو به زوال و تباهی میگذارد. کار به جایی میرسد که همه اهالی شهر، جز همسر بیوه پستچی خائن، خانه هایشان را میفروشند و از آن شهر مهاجرت میکنند. شهر به دست بساز و بفروش های سودجو و هفت تیرکش ها میافتد. بتدریج افراد جدیدی به شهر سرازیر میشوند و داستان پستجی خیانتکار کهنه و قدیمی میشود ولی هرگز از بین نمیرود بلکه به گفته نویسنده «دوام و بقایش تا روزگار باقی است موجود است.»
اما داستان «سربازان ارواح» نوشته تیم اُبراین، داستان بسیار خواندنی و قابل تاملی است. اُبراین که برای رمان «رفتن پی کاسیاتو» جایزه ملی کتاب ایالات متحده را دریافت کرده، در داستان سربازان ارواح در پس روایتی طناز و شیرین پرده از حقیقتی تلخ بر میدارد: جنگ. قصه در زمان جنگ هولناک ویتنام میگذرد. سرباز جوانی بنام هِرب که از منطقه باسن مجروح شده، پزشک بی دست و پای گروهان شان را مسئول عواقب مجروحیت اش میداند. او در همان پشت جبهه تصمیم میگیرد گوشمالی مختصری به دکتر یورگنسون بدهد و انتقامش را بگیرد. و در نهایت این کار را میکند. توصیفات اُبراین از احساسات هرب وقتی مجروح میشود بشدت جالب و خواندنی است. او در قالب عباراتی کوتاه و طنز تجربه منحصر بفردی را پیش چشم مخاطب قرار میدهد:
«تیر خوردن از آن تجربه هاست که باعث غرور و افتخار آدم میشود. جاهلی حرف نمیزنم ها! منظورم هم این نیست که دوره بیفتید و زخم و زیلی هایتان را به همه نمایش دهید. کل منظورم این است که باید بتوانید درباره اش حرف بزنید. ضربه محکم گلوله آنطور که هوا را از ریه هایتان بیرون میکند و شما را به سرفه میاندازد، صدای تیر وقتی ده ثانیه دیرتر میرسد، احساس گیجی و منگی، ناباوری، بوی خودتان، مزخرفاتی که بلافاصله بعد از تیر خوردن به آنها فکر میکنید و به زبان میآورید و انجام میدهید، قفل شدن چشمانتان روی یک دانه ریگ کوچک، یا یک ساقه علف و این فکر که، بشر، این ریگ، این علف آخرین چیزی است که در این دنیا میبینم و هوس اینکه بزنید زیر گریه. غرور کلمه درستی نیست. کلمه درستش را نمیدانم. فقط میدانم نباید احساس خجالت و شرمندگی کنید. نباید تن به ذلت بدهید. بقول پرستارها عرق سوز شده بودم. پودر تالک به من میزدند و باسنم را ناز و نوازش میکردند و میگفتند: خوب میشه... خوب میشه... حتی پرستارهای مرد هم همینطور لوسم میکردند و کفر من را بالا میآوردند. آن لحظات همان قدر که بعضی از بچه ها از چارلی متنفر بودند از یورگنسون متنفر میشدم، یک جور تنفر عجیب و بی رحمانه.»
اُبراین با زیرکی و لطافت هرچه تمام، حاق احساس سربازانِ به رغبت یا به اکراه در حال جنگیدن در میدان جنگ را پیش چشم مخاطبان داستانش قرار میدهد. و این هنر ادبیات است جاییکه نقل های تاریخی از بیان حقیقت احساسات آدمی عاجزند.
داستان در «همسایگی ما» به قلم توبیاس وُلف، داستان زن و مرد سالخورده ایست که در همسایگی شان زوج جوانی به همراه فرزند کوچک شان زندگی میکنند. زوج جوان بشدت ناآرام و وحشی هستند. آنها با حیوانات، و با فرزندشان، و خودشان بد رفتاری میکنند و شب و روز صدای دعوا و مرافعه شان بلند است. زوج سالخورده از آزارهای وقت و بی وقت آنان در عذابند ولی میترسند اگر از دستشان شکایت کنند گربه شان را مسموم کنند و بکشند. یک شب که جنون همسایه ها به حد اعلا میرسد، پیرمرد و پیرزن قصه ما به تلویزیون پناه میبرند و فیلم «اِل دورادو» را تماشا میکنند. ال دورادو همان شهر افسانهای طلاست که جویندگان بسیاری در طلبش عمر خود را فدا کردند. ولی زوج پیر داستان فیلم را تا پایان تماشا نمیکنند. پیرمرد ال دورادوی دیگری را تخیل میکند و...
اما آلیس آدامز در داستان «مردم گِری هاوند»، ماجراهای سادهای را که در حاشیه اتوبوس سواری میان دو شهر اتفاق میافتند توصیف میکند. زن سفیدپوست جوانی که کارمند اداره آمار است و به تازگی از همسرش جدا شده، از طرف اداره مامور میشود ده هفته به اداره آمار سن فرنسیسکو برود. زن جوان در منزل دوست بیوه اش ساکن میشود. او در آن مدت در اتوبوس صحنه های جالبی میبیند و تفاوت زندگی و رفتار سیاه پوستان و سفیدپوستان را از نزدیک درک میکند. به گفته ویلیام آبراهامز، ویراستار مجموعه داستانهای برگزیده جایزه اُ.هنری، آدامز خارج از اتفاقات حاشیهای اتوبوس سواری میان دو شهر، طنینی را درمی یابد که از لایههای ژرف احساس شنیده میشود: پذیرشی بردبارانه و درعین حال قابل تحسین.
اما داستان منحصربفرد «کِریبدس» به قلم توانای تی. ای. هولت، داستان تنهایی فضانوردیست که برای مشاهده و بررسی لکه سرخ سیاره مشتری به همراه دو فضانورد دیگر به فضا فرستاده شده است. دو همنَوَردش به فاصله کوتاهی از هم از سفینه بیرون میپرند و از بین میروند و او میماند و تنهایی و واحد کنترل ماموریت که سعی میکند این یک فضانورد را از دست ندهد. سرانجام فضانورد ما به مشتری نزدیک میشود و لکه سرخ آن را به وضوح میبیند ولی او از آغاز ماموریت پی کلمهای بوده برای چیزی که نمیداند چیست و در پایان آن را میشنود:
«سرانجام شنیدم ش، بی لب ادا شده، به نجوا. بی کلامی. توسط همان صدای درونی که از وقت ترک زمین، آشکارتر میشنوم ش. مثل کلمهای که اینهمه راه آمدم تا بدانم که چیست.»
داستان کریبدس از آن داستانهاست که برای فهم معانی پیچیده اش شاید به چند بار خواندن نیازداشته باشیم، ولی شعف درک چیزی آنهمه لطیف و به گفت نیامدنی به زمانی که صرف میکنیم میارزد.
تی. ای. هولت داستان شگفت انگیزش را با عباراتی از اِدگار آلن پو آغاز میکند. خالی از لطف نیست این یادداشت را با همان عبارات به پایان ببرم:
«باید که گاهی به گاهی این یادداشت را ادامه دهم. درست است که شاید هرگز امکان انتقال آن به جهانیان فراهمم نشود، ولی از تلاش دست نخواهم شست. در واپسین دم، دست نوشته ام را در تنگی بلورین خواهم گذاشت و به دریا خواهم سپرد.»