تحلیل پدیده قدرت تمامیتخواه... انتخاباتهای نمایشی مضحک... سرکوب فرهنگ، رشد و توسعه؛ فرهنگ خوانده میشود ... برای باور به ایدئولوژی حکومتی، باید از عقل، وجدان و مسئولیت شخصی دست کشید... ایدئولوژی، هم مردم را نشانه میگیرد هم خدا را... اگر زیستن در چنبره دروغ ستون اصلی نظام باشد، پس جای شگفتی ندارد که مهمترین تهدید آن، زیستن در دایره حقیقت و واقعیت باشد... طغیان جواب نمیدهد
کتاب «قدرت بیقدرتان» [The Power of the Powerless: Citizens Against the State in Central Eastern Europe] نوشته واسلاو هاول (واتسلاف هاول) [Václav Havel] بیانگر اصول مبارزاتی متفکران و دگراندیشان چکسلواکی برای مبارزه با حکومت کمونیستی و سرنگونی آن است.
واسلاو هاول رئیسجمهور فقید جمهوری چک، از اهالی قلمی بود که در دوران یکهتازی حکومت کمونیستیِ چکسلواکی که خط مشی خود را از شوروی میگرفت، محدودیتها و فشارهای روانی زیادی را تحمل کردند. هاول را پیش از آنکه (پس از فروپاشی کمونیسم) رئیسجمهور چک شود، عموماً بهعنوان یکی از مقاله و نمایشنامهنویسان و چهرههای اعتراضی چک میشناختند. نمایشنامههایی چون «شرفیابی» یا نمایشنامه رادیویی «فرشته نگهبان» ازجمله آثار او هستند که در سطح بینالمللی شناخته شدهاند. تئاتریهای ایران هم او را با سهگانه «وانیک» به یاد میآورند که «شرفیابی» یکی از قسمتهای اینسهگانه است.
هاول متولد سال ۱۹۳۶ بود و سال ۲۰۱۱ درگذشت. دیروز ۱۸ دسامبر، سالگرد درگذشت هاول بود و بههمینبهانه قصد داریم به یکی از آثار مهم نوشتاری او که توجه نسبتاً کمتری در ایران به آنشده، بپردازیم: کتاب یا رساله کوچک «قدرت بیقدرتان».
در ابتدای امر که «قدرت بیقدرتان» نوشته شد، قرار بود مجموعهجستارهایی درباره موضوع قدرت و آزادی بهقلم نویسندگان لهستانی و چک نوشته باشد. بنا هم بر این بوده که هاول مطلبی بنویسد و نویسندگان دیگر با مطالعه نوشته هاول، پاسخی برای آن بنویسند. جالب است که در آنبرهه، دغدغه جدی و عزم راسخی برای نوشتن درباره مفاهیم متضادی مثل قدرت و آزادی وجود داشته است؛ دغدغهای که باعث نوشته شدن رساله پر نیش و نوشی مثل «قدرت بیقدرتان» شد. البته نوشتههای هاول در اینکتاب، منطقی و مستدل هستند و در مواجهه اول، کنایی نیستند اما اگر کسی با تاریخ چکسلواکی آشنا، و باخبر از خفقان کمونیستها در اینکشور باشد، فرازهایی از اینکتاب را دربرگیرنده کنایههای مستدل و منطقی خواهد یافت.
هاول در اینکتاب سعی میکند واقعگرا باشد و با رویکرد یک درمانگر امور جامعهشناسی به مسائل نگاه کند. نمونه اینواقعگرایی را میتوانیم در جملاتی مثل این، مشاهده کنیم: «پوسته بیرونی درزهای زیادی دارد که چه بسا تا پیش از تحکیم و تثبیت کل ساختار قدرت شکافته شوند. ولی از آن طرف، نظام ما بیشتر از ۶۰ سال در اتحاد جماهیر شوروی و نزدیک به ۳۰ سال در اروپای شرقی عمر کرده…» خلاصه اینکه هاول بهعنوان یکنویسنده، در پی تحلیل پدیده قدرت تمامیتخواه کمونیستی است که مضرّراتش را با گوشت و پوست، در کشور خود چشیده است. بههمیندلیل هم میگوید باید قدرت عینی موردنظر را چیز کاملاً تازهای دانست و معتقد است از نظر جنبههای عینی، سابقه نظام حکومتیِ کمونیستها، سازوکارهای پیچیده و بیعیبونقصی را برای اِعمال مستقیم و غیرمستقیم قدرت بر کلیت مردم جامعه آفریده است.
ایدئولوژی، اصطلاح نظام پساتوتالیتر، دگراندیشی و روشنفکری، قدرت، دروغ، حقیقت و … از جمله مفاهیم و کلیدواژههای مهمی هستند که هاول در کتاب خود سعی در تعریف و ابهامزدایی از آنها داشته است. او در ابتدای کتاب، دگراندیشی را بهعنوان کابوسی معرفی میکند که به جان (حکومتهای کمونیست) اروپای شرقی افتاده است. موضع اصلی خودش هم درباره دگراندیشی این است که نتیجه طبیعی و ناگزیر آنبرهه، یعنی روزگار معاصر کمونیستها در تاریخ است. او در ادامه در پی ارائه تعریف خود از دگراندیشان هم برآمده و اینسوال مهم را مطرح میکند که «آیا درست است که دگراندیشان را نوعی اپوزوسیون بدانیم؟» در اینباره، در ادامه نوشتار، توضیحات بیشتری ارائه خواهیم کرد.
واسلاو هاول، کاری را که میخواهد در اینرساله انجام دهد، اینگونه نامگذاری میکند: «بررسی نیروی بالقوه بیقدرتان.» و منظورش از بیقدرتان، مردمی است که زیر سایه حکومت کمونیستی زندگی میکردند و نمیتوانستند از زیر اینسایه بیرون بیایند. هاول معتقد بود برای بررسی نیروی بالقوه مذکور، اول از همه باید به بررسی ماهیت قدرت در شرایطی پرداخت که آدمهای بیقدرت در آن عمل میکنند.
در ادامه به تعریف نظام پساتوتالیتر از نظر هاول خواهیم پرداخت اما در ابتدای مطلب، بد نیست به ایننکته از نوشتههای او اشاره کنیم که میگوید در جوامعی که نظام پساتوتالیتر حاکماند، حیات سیاسی معنای سنتی خود را از دست میدهد و مردم هیچفرصتی برای ابراز علنی عقیده سیاسی ندارند، چه برسد به سازماندهی سیاسی. در نتیجه علاقه مردم به امور سیاسی کم میشود و اکثرشان اندیشه سیاسی مستقل را، اگر اصلاً وجود داشته باشد، غیرواقعگرایانه و باورنکردنی و نوعی بازی برای هواوهوس میدانند که هیچربطی به دغدغههای روزمره آنها ندارد. همانطور که مشخص است، او مشغول صحبت از نظام حکومتی چکسلواکی و در دایرهای وسیعتر، حاکمیت شوروی است. تبلور آننگاه ناباورانه به ثمربخشی فعالیتهای سیاسی که بین مردم کمونیستزده وجود داشته، خود را در اینجملات هاول به خوبی نشان میدهد که اگر از دل مبارزات تمام زندانیان سیاسی اوایل دهه ۱۹۷۰ که تلاشهای دنکیشوتواری برای انجام کارهای سیاسی در جامعه رخوتآلود داشتند، نیروی رانشگری سر بر بیاورد، همه مردم مدیون اینافراد هستند. هاول برای اینمبارزان سیاسی از تعبیر «فرماندهان تکافتاده بیسپاه» استفاده کرده است.
توانایی انسان مدرن در آریگفتن به دیکتاتوری
هاول با اشاره به نظام حاکمیتی کمونیستی کشورش، (که آن را تصویری از تباهیِ انسان و سند اثبات شکست در تحققبخشیدن به فردیت و انسانیت میداند)، میگوید ایدئولوژیای که چنیننظامهایی در اختیار دارند، همیشه برای هرنوع پرسشی، یکجواب حاضر و آماده دارد. اینایدئولوژی، در شرایطی، مطمئناً جذابیت افسونکنندهای پیدا میکند و شرایط موردنظر، همانزمانی است که قطعیتهای متافیزیکی و وجودی در وضع بحرانی قرار دارند و انسانها هم با آوارگی و بیگانگی دست و پنجه نرم میکنند؛ در نتیجه معنی دنیا، بهمرور در نظرشان رنگ میبازد. از نظر هاول، برای باور به اینایدئولوژی، باید از عقل، وجدان و مسئولیت شخصی دست کشید. چون یکی از جنبههای ضروری و اصلی آن، دور شدن از عقل و وجدان بهعنوان مرجعی بالاتر است. او معتقد است اصل اساسی در اینایدئولوژی، در ایننکته نهفته است که صاحب قدرت، صاحب حقیقت هم هست.
ازجملهمواضع مهم واسلاو هاول درباره انسان مدرن و چرایی وجود دیکتاتورهای مدرنی مثل حکومت شوروی یا چکسلواکی، این است که انسان مدرن، گرایش واضحی به خلق یا دستِکم تحمل چنیننظامهایی دارد. یعنی چیزی در درون وجود انسانها هست که به چنیننظامهایی آری میگوید؛ چیزیکه به قول هاول در دل ایننظام است و بازتابش میدهد؛ همانچیزی که در درون انسانهاست و هر تلاشی را برای برکشیدن خویشتن والایشان برای طغیان و اعتراض، در نطفه خفه میکند. پس انسانهای مدرن بهخاطر دیکتاتور درونیشان، ناچار به اینجا میرسند که در دل دروغ زندگی کنند. اما هاول برای ناچاریشان هم دلیلی دارد. او میگوید علت اینناچاری، این است که آدمها قادر به زندگی در میان دروغ هستند. بنابراین هرشخص و هر شهروند جامعه مدرن میتواند خود را راضی کند که با ایندروغها کنار بیاید و در کنارشان زندگی کند. هاول در بحثهای خود، عبارت «هرشخص» را برای تاکید بر توانایی کنار آمدن همه آدمها با دروغ، چندمرتبه تکرار میکند. او معتقد است نظام کمونیستی کشورش، نه توتالیتر که پدیدهای توسعهیافتهتر است و ایننظام حاکمیتی و نمونههای مشابهش را نظام پساتوتالیتر نامگذاری میکند که در ادامه بیشتر به آن، خواهیم پرداخت.
مرد سبزیفروش و ایدئولوژی
هاول ایدئولوژی را راه و روش دلفریب و غلطاندازی برای ارتباط با جهان میداند که به انسانها هم توهم هویت، کرامت و اخلاق میدهد. به نظر میرسد اینموضعگیری هاول بهدلیل توهمی باشد که کمونیستها درباره زندگی با هویت، با کرامت و طبق اصول اخلاقی داشتند و در پی اشاعهاش بودند. در واقع سادهشده کلام هاول در اینمورد، این است که ایدئولوژی، به آدمها اینامکان را میدهد که وجدان خود را فریب دهند و عقیده واقعی و روش زندگی خفتبارشان را از چشم دیگران و خودشان مخفی کنند. چنینجملاتی، صراحت هاول را در زمینه حمله به کمونیستها نشان میدهند. او میگوید ایدئولوژی، هم مردم را نشانه میگیرد هم خدا را؛ و اینبین به انعطافپذیری ایدئولوژی برای اینکه مورد بهرهبرداری همه قرار بگیرد، اشاره میکند. یعنی اینکه ایدئولوژی، عذر و بهانهای است که به کار همه میآید؛ به قول هاول «از سبزیفروش گرفته که ترس از دست دادن کار و کاسبیاش را پشت علاقهای ظاهری به اتحاد کارگران جهان مخفی میکند، تا عالیترین صاحب منصبان حکومتی که میتوانند شوق و شهوت باقیماندن در قدرت را در لفافه عبارتها و گفتههایی با مضمون خدمت به طبقه کارگر و محروم پنهان نگاه دارند.»
اینشخصیت سبزیفروش، تصویری از مردم عادی جامعه است که هاول، چندینبار در کتاب از او صحبت میکند. درباره اینسبزیفروش که ما بهازاهای زیادی در دنیای واقعیِ زمان هاول داشته، در کتاب «قدرت بیقدرتان» به اینرفتار توجه شده که سبزیفروش پشت شیشه مغازهاش کاغذی را میچسبانَد: «کارگران جهان، متحد شوید!» در واقع ایناقدام سبزیفروش یکی از پدیدههایی است که هاول سعی کرده بهعنوان مشتِ نمونه خروار، تفسیرشان کند. به اینترتیب او درباره سبزیفروش مذکور، اینسوال را مطرح میکند که آیا واقعاً به چیزی که روی کاغذ نوشته شده، اعتقاد دارد یا نه؟ و آیا آنقدر به مفهوم روی کاغذ دلبستگی داشته که نتوانسته خودداری کرده و آن را به اطلاع عموم مردم نرساند؟ اولیننکتهای که هاول برای تشریح اینپدیده اجتماعی _ سیاسی و ایدئولوژیکی مطرح میکند، این است که اکثریتِ مردمی که از مقابل اینمغازه عبور میکنند، نه به شعارنوشتههایی مثل این فکر میکنند و نه اصلاً دنبال این هستند که با شعار، عقایدشان را بیان کنند. اما پاسخ اصلی هاول به سوال مهمی که مطرح کرده (یعنی چرا سبزیفروش اینکار را کرده؟)، این است:
«اگر کسی این کار را نکند برایش دردسر درست میشود.» و سبزیفروش میداند اگر میخواهد بیدردسر زندگی کند باید همین کار را بکند یعنی آنجمله «کارگران جهان، متحد شوید!» را پشت شیشه مغازهاش بچسباند. هاول میگوید چنینکاری در عین حال، سپری هم هست که از سبزیفروش مقابل همه خبرچینان احتمالی محافظت میکند. ایننکتهسنجی هاول، باز هم ریشه در واقعیتها و زخمهای زمان استیلای کمونیسم دارد؛ یعنی زمانی که ساختار حکومت توتالیتری کمونیستها باعث میشد کاروبارِ خبرچینان رونق زیادی داشته باشد. تحلیل واسلاو هاول از ماجرای کاغذنوشته پشت شیشه سبزیفروشی، این است که برای غلبه بر معضلات (بگوییم دردسرهایی) که چناننظامهایی درست میکردند، ابراز وفاداری سبزیفروش باید خود را با نشانهای نشان میداد که حداقل، در ظاهر بیانگر اعتقادِ خالی از منافع شخصی او میبود.
هاول در بخش ششم رسالهاش به این موضوع میپردازد که مردم، نوشته پشت شیشه مغازه سبزیفروش را نادیده میگیرند. علت این نادیده گرفتن هم این است که امثال این شعارنوشته، همهجا به چشم میخورَد. او میگوید چنینشعارها و نوشتههایی، بخشی از پانورامای زندگی روزمره هستند. البته با اینکه مردم به جزئیات دقتی ندارند، از کلیت این پانوراما کاملاً باخبرند. هاول در تحلیل بیشتر رفتار سبزیفروش میگوید او اینقصد را که کسی را شعار پشت شیشه تحت تأثیر قرار بدهد، نداشته است. بلکه فقط خواسته این یکیکاغذ هم، کنار هزاران شعارنوشته دیگر، به شکلگیری پانورامایی کمک کند که همه مردم به خوبی در جریانش هستند. اینپانوراما یکمعنای زیرپوستی دارد؛ به مردم یادآوری میکند کجا زندگی میکنند و چه توقعی از آنها میرود. حالا اگر یکزن کارمند که جای دیگری کار میکند، یه شعارنوشته مشابه را به دیوار محل کارش نصب کند، سبزیفروش هم توجهی به آن نخواهد داشت. اما نکته مهم اینجاست که این دو شعارنوشته، با هم ارتباط درونی دارند. آقای سبزیفروش و خانم کارمند خودشان را با شرایط زندگیشان وفق دادهاند ولی با همین وفقدادنها به خلق اینشرایط (همان پانوراما) کمک کردهاند. همزمان هم مهر تائیدی بر آنچه باید انجام شود، میزنند. هاول معتقد است اینشهروندان (بگوییم همانآدمهای مدرن) با دست خود استلزامات خاصی را که به آن تن دادهاند، اشاعه میدهند. تفسیرش هم از اینآدمها که ظاهراً باید سوژه اجتماعی (فعال) باشند، این است که در نظام سلطه، مفعول (ابژه) و در عین حال فاعل (سوژه) هم هستند. یعنی هم قربانی این نظامند و هم ابزار اشاعه آن.
نظام پساتوتالیتر؛ زندگی در سایه دروغ
بحث دروغ و زندگی زیر سایه آن، در نوشتههای اینرساله هاول اهمیت زیادی دارد. او میگوید زندگی در چنبره دروغ، فقط زمانی نظام پساتوتالیتر را سرپا نگه میدارد که تبدیل به امری همگانی شده باشد. اگر توجه داشته باشیم، رفتار آنسبزیفروش هم نمونه کوچکی از همگانیشدنِ دروغ در جامعه است. بههرحال با همگانیشدن دروغ؛ هرکه پا را از چنبره زندگی در دروغ، بیرون بگذارد؛ منکر اصل و اساس آن شده و کلیتاش را به خطر میاندازد. اینجمله هاول را میتوان در ارجاعات کتاب «استبداد» نوشته تیموتی اسنایدر هم مشاهده کرد که «اگر زیستن در چنبره دروغ ستون اصلی نظام باشد، پس جای شگفتی ندارد که مهمترین تهدید آن، زیستن در دایره حقیقت و واقعیت باشد. برای همین است که بیش از هرچیز دیگری سرکوب میشود.»
کسانی که کتاب «قدرت بیقدرتان» را خوانده باشند، میدانند هاول در فرازهایی که از دروغ صحبت میکند، اصطلاحاً یکخم حریف را گرفته و رهایش هم نمیکند. او به زندگیِ زیر سایه دروغ حمله کرده و میگوید شرایط زیستن در چنبره دروغ به ایندلیل فراهم میشود که پاسخی به بدیل سرکوبشده آن، یعنی زیستن براساس اهداف اصیل باشد که البته، پاسخی کاذب و غیر اصیل است.
پسزمینهای که از نظر هاول به زیستن در چنبره دروغ معنا میدهد، واکنش به میل طبیعی انسان به حقیقت است. یعنی همانحسی که انسان در درون، برای حقیقت آغوشی باز دارد. در نظام پساتوتالیتر همین گرایشِ درونی به حقیقت است که از دیدها پنهان شده و بههمیندلیل هم از نظر قدرت حاکم بسیار خطرناک است. وقتی هم که این گرایش یا به قول هاولْ، اینسپهر ناگهان از سایه بیرون بیاید، نظام پساتوتالیتر غافلگیر شده و دست به واکنشهایی میزند که نه مناسبتاند نه چارهساز. به بیان ساده، اینفراز از آموزههای هاول به اینمعنی است که وقتی گرایش درونی و ذاتی آدمها برای زندگی در سایه حقیقت خود را نشان دهد، حاکمیت پساتوتالیتری غافلگیر شده و شروع به دستوپازدن میکند. پس نکته مهمی که نباید از آن غافل شد، این است که خود آدمها و بهاصطلاح آنانسانهای مدرن هستند که باید گرایش ذاتی خود برای زندگی در سایت حقیقت را شکوفا کنند.
اما حالا در اینفراز، باید مقصود هاول را از نظام پساتوتالیتر تشریح کنیم تا فهم نوشتههایش در رساله «قدرت بیقدرتان» آسانتر شود. یکی از نامگذاریهای مهم هاول در اینکتاب، همینلفظ «نظام پساتوتالیتر» است. قصد و غرضاش هم از ایننامگذاری، این است که به مخاطبش بگوید او و هموطنانش در چکسلواکی (و دیگر مردمِ تحت سلطه کمونیستها) با نظام توتالیتری روبرو بودهاند که از پایه و اساس، با دیکتاتوریهای کلاسیک و دریافت معمول مفهوم توتالیتاریسم تفاوت داشته است. او در نوشتههایش، به اینموضوع باور دارد که لفظ دیکتاتوری، بهجای اینکه ماهیت واقعی قدرت را در نظام حاکمیتی کشورش روشنتر کند، به ابهام و نامفهومتر بودنش دامن میزند. در نتیجه به دریافت سنتی و غیرسنتی از مفهوم دیکتاتوری اشاره دارد و میگوید نظام حاکم بر چکسلواکی، وجه اشتراک چندانی با یک دیکتاتوری کلاسیک ندارد.
هاول دیکتاتوریهای دوران کمونیستها را اینگونه توصیف کرد که نهتنها براساس اصول و ساختار مشترکی بنا شدهاند (که همان خواست و اراده ابرقدرت حاکم یعنی شوروی بود)، بلکه کانون مرکزی ابرقدرت هم با شبکهای از ابزارهای مداخلهگر درهرکدام از اینکشورها نفوذ کامل دارد و آنها را بیچونوچرا، پیرو منافع خود میکند. او معتقد بود آخریننشانههای دیکتاتوریهای کلاسیک، در بلوک شرق از بین رفته بودند و دیکتاتوری نوینی در شوروی بنا شده بود که او نامش را هماننظام پساتوتالیتر میگذارد. توضیح دقیقترش در اینبحث، اینگونه است که سلسلهمراتب ارزشی کشورهای پیشرفته غربی حالا دیگر بهطور عملی در جامعه وقتِ چکسلواکی (و در دایره بالاتر، شوروی) پدیدار شده است. به بیان ساده، چکسلواکی کمونیستی هم در زمانی که هاول اینرساله را مینوشت، صورت دیگری از جامعه مصرفی و صنعتی غرب شده بود. فقط نامش جامعه کارگری و برابری بود.
هاول با اشاره به همه اینمسائل، دوباره به جایی برمیگردد که ابتدای نوشتار مطرح کردیم؛ اینکه برای بررسی نیروی قدرت بیقدرتان، اول از همه باید به بررسی ماهیت قدرت در شرایطی پرداخت که آدمهای بیقدرت در آن عمل میکنند. بیان دیگر اینصورتمساله این است که درک درستِ ماهیت قدرت نظام حاکمیتی چکسلواکی و شوروی (پساتوتالیتر)، بدون در نظر گرفتن اینمساله که سلسلهمراتب ارزشی غربی در بلوک شرق هم رسوخ کرده، محال است. او به اینمساله هم اشاره کرده که دیکتاتوری حاکم بر کشورش، مدتهاست مسیرخود را از جنبشهای اجتماعی خاص و اصیلی که سرچشمهاش بودهاند (یعنی جنبشهای پرولتاریایی و سوسیالیستی قرن نوزدهم) جدا کرده است.
از نظر واسلاو هاول، زیستن در چنبره دروغ باعث بحران عمیق در هویت انسان میشود. نظام پساتوتالیتر هم که به زندگی در چنبره دروغ دامن میزند، باعث ایجاد بحران هویتی در آدمها میشود. همچنین، اینساختار حکومتی، وابسته به دلبریدن آدمها از اخلاق است. در مقابل، زندگی در سایه حقیقت که یکطغیان انسانی است، عملی اخلاقی محسوب میشود؛ نه به ایندلیل که بهای گزافی دارد بلکه ایندلیل که اصولاً در چشماندازش، بُرد و باخت شخصی جایی ندارد. پس اصحاب قدرت در نظام پساتوتالیتر، در جهان خودشان یعنی جهانِ بیاخلاقی زندگی میکنند. رئیسجمهور فقید جمهوری چک، در جای دیگری از کتاب «قدرت بیقدرتان» به زیستن در دایره حقیقت اشاره؛ و از آگاهی کاذبی که مارکسیستها در دامش افتادند، صحبت میکند. از نظر او، وفاداری آرزومندانه به اصول اساسی جهانبینی مارکسیستها، مانع از آن شد که آنها به فهم درستی از مکانیسمهای نفوذ سیاسی خودشان برسند. در نتیجه با رخدادن وارونگی درک، در دام آگاهی کاذبی افتادند که خودشان در مقام نظریهپرداز به دیگران نسبت میدادند.
بهنظر میرسد حالا با برگشت به بحث مرد سبزیفروش، میتوان رفتارش را بهتر درک کرد. مردم که اینسبزیفروش هم یکی از آنهاست، نیاز ندارد مغلطههای نظام پساتوتالیتر را باور کنند، اما باید چنان رفتار کنند که گویی مغلطهها را باور دارند و یا ناچارند در سکوت از کنارشان عبور کنند یا بهتعبیر هاول، در حضور کارفرمایان خود، صدایش را درنیاورند. بههمیندلیل هم باید در بطن و درون یک دروغ بزرگ زندگی کنند. اما لزومی ندارد آن را بپذیرند و فقط کافی است قبول کنند که با ایندروغ و در درونش زندگی کنند. به اینترتیب بر نظام پساتولیتر صحه میگذارند و اطاعت خود را از آن نشان میدهند. سپس بهمرور نظام را میسازنند و خود هم تبدیل به آن میشوند. هاول در تشریح رفتار سبزیفروش، نکتهسنجی جالبی دارد و میگوید سبزیفروش با تنهاصدایی که رژیم پساتوتالیتر قادر به شنیدنش است، اعلام وفاداری میکند. یعنی چنینساختاری، فقط میتواند چنینصداها یا چنینواکنشهایی را بشنود و ببیند. پس سبزیفروش هم با همینصدا حرف میزند و اعلام وفاداری میکند.
هاول در بخش هفتم رساله «قدرت بیقدرتان» پیشفرض اولیه مساله مرد سبزیفروش را تغییر میدهد و فرض را بر این میگیرد که سبزیفروش به سیم آخر بزند و کاغذ حاوی شعار کمونیستی را پشت شیشه مغازهاش نچسباند. اینکار طغیان سبزیفروش و تلاش او برای زندگی در سایه حقیقت تلقی میشود. در نتیجه سبزیفروش مورد تعقیب قرار گرفته و بنا بر مجازاتش گذاشته خواهد شد. اما بیشتر کسانی که قرار است او را مجازات کنند، اینکار را با اعتقاد درونی و خلوص نیت انجام نمیدهند. هاول سعی کرده نیت چنینافرادی (میرغضبهای حکومت پساتوتالیتر) را حدس بزند. از نظر او، یا اینکار از آنها خواسته شده، یا خواستهاند وفاداری خود را نشان دهند و یا صرفاً، بخشی از پانورامای کلی هستند. ساختار قدرت نظام پساتوتالیتری، سبزیفروشی را که طغیان کرده، از دهانش قی میکند چون سبزیفروش با کاری که کرده، نشان داده پروپاگاندای نظام پساتوتالیتر، یک بازی بیشتر نیست. به تعبیر هاول او دنیای ظواهر را که ستون اصلی نظام مورد نظر است در هم کوبیده است؛ یعنی همانکاری که در حکایت معروف «امپراطور لخت است» رخ میدهد. نظر هاول درباره زیستن زیر سایه حقیقت (نچسباندن شعار کمونیستی پشت شیشه) در آنبرهه این بود که فقط کسانی ایننوع زندگی را در پیش میگرفتند که بهنظرشان اینکار ارزش به خطر انداختن همه چیز را داشت، یا به این نتیجه رسیده بودند هیچراه دیگری برای راهبری سیاسی واقعی چکسلواکیِ آنروزگار پیش پایشان نبود.
تا اینجا فراموش نکنیم که ساختار امپراتوری انحصارگرای کمونیستی، با مردم متمدن و مدرن رفتاری داشت و اصطلاحاً کار را به جایی رساند که اندیشمندانی چون هاول، نچسباندن یکشعار را پشت شیشه مغازه سبزیفروشی، واکنش قهرآمیز و مهم در جهت مبارزه با حکومت پساتوتالیتر و دروغهای آن تلقی کنند. اما هاول ضمن بیان ایرادات و حمله به دیکتاتوری پساتوتالیتری، از سیاستمداران کلاسیک، سنتی و رویکردشان هم غافل نمانده و اینایراد را به آنها گرفته که بیش از حدی به کار مستقیم سیاسی در معنای متداول آن بها میدهند. در نتیجه به جهان تفکرات خیالی پناه میبرند. نُسخهای که هاول در اینزمینه میپیچید این است که «باید خودمان را از بار مقولهها و عادتهای سیاسی سنتی رها کنیم و با آغوشی باز به استقبال جهان زندگی و هستی بشری برویم و بعد از تحلیل این جهان، دست به نتیجهگیریهای سیاسی بزنیم» او در همین نسخه میگوید تغییر حقیقی و عمیق و ماندگار اوضاع، دیگر نمیتواند با پیروزی یکی از برداشتهای سیاسی سنتی محقق شود. اینتغییرِ موردِ نظر او باید از دل زندگی و هستی بشری بیرون بیاید؛ از بازسازی اساسی جایگاه انسانها در دنیا، از رابطه آنها با خودشان، با دیگران و عالم. برای اینکه مخاطبش هم به اشتباه نیافتد، این جمله را اضافه میکند که نظام بهتر، بهطور خودبهخود ضامن زندگی بهتر نیست. در واقع صحیحِ اینقضیه، در شرایط عکس صدق میکند. یعنی فقط با ایجاد یک زندگی بهتر است که یک نظام بهتر پرورانده میشود.
جوهر نظام پساتوتالیتر و جایگاه ایدئولوژی در آن
نظام پساتوتالیتر به گفته هاول، تجلی یک خط مشی سیاسی خاص نیست. بلکه چیزی از بیخ و بن متفاوت است و در واقع، تعرضی پیچیده و عمیق و درازمدت به جامعه است، یا بهتر بگوییم از نظر او، نظام حکومتی پساتوتالیتر، تعرض جامعه به خودش است. هاول، نظامهای پساتوتالیتر را ساکن، راکد و با ثبات میداند. او در بیان تفاوتهای دیکتاتوری کلاسیک با دیکتاتوری پساتوتالیتر، به مساله انتقال قدرت اشاره دارد و میگوید در نظام پساتوتالیتر، شیوه انتقال قدرت از یکشخص به شخص دیگر و از یکدسته به دسته دیگر و از یکنسل به نسل دیگر؛ اساساً قاعدهمندتر است. همچنین در یک نظام پساتوتالیتر جدال بر سر قدرت، نسبت به جوامع باز، بسیار بیرحمانهتر و شدیدتر است. چون علنی و تحت قوانین دموکراتیک نیست و نظارت عمومی بر آن وجود ندارد. بلکه همیشه در پس پرده و پنهان است. نتیجهگیری نگارنده مطلب با اینزاویه دید هاول، این است که اگر در جامعهای، جدالهای قدرت بیرحمانه و شدید بودند، میتوان نتیجه گرفت، آنجامعه حکومت پساتوتالیتر دارد؛ حتی اگر نام جامعه باز را بر خود داشته باشد.
ازجمله تفاوتهای دیکتاتوری سنتی و نظام پسا توتالیتر، این است که دیکتاتوری سنتی نیازی نمیبیند دست و پای خود را با مجموعهای از قوانین ببندد. اما تمام فکر و ذکر نظام پساتوتالیتر این است که همهچیز حتماً مقید به نظم واحدی باشد. در چنیندولتی، شبکه درهمپیچیدهای از مقررات، اطلاعیهها، دستورالعملها، هنجارها، احکام و قاعدهها بر زندگی مردم سایه افکنده است. بهخاطر همینویژگی است که هاول با کنایه میگوید بیدلیل نیست به آننظام بروکراتیک میگویند. ایناشاره به بروکراسی، را میتوان کنایه دیگری از هاول به حکومت کمونیستی دانست. هاول نوشته است «حتی یکنمونه را هم نمیتوان سراغ گرفت که موقع عوضشدن دبیر اول حزب کمونیست حاکم، نیروهای مختلف امنیتی و نظامی لااقل در حالت آماده باش به سر نبرده باشند.» او در جای دیگری از کتاب «قدرت بیقدرتان»، دوباره به تفاوت دیکتاتوری کلاسیک و نظامهای توتالیتر اشاره کرده و میگوید وقتی از نظام پساتوتالیتر سخن میگوئیم منظورمان نظمی اجتماعی نیست که گروهی بر گروه دیگر تحمیل کرده باشد، بلکه منظورمان نظم جاری و ساری در کل جامعه است که عامل است برای شکلدادن به آنچیزی که شاید درک یا تعریف آن به نظر غیرممکن بیاید. چون صرفاً یک اصل است. اما یکی از ویژگیهای مهمی است که در کل جامعه بروز و نمود پیدا میکند.
رئیسجمهور فقید جمهوری چک، «زندگی» و «نظام پساتوتالیتر» را دو مفهوم متفاوت میدانست که در دو مسیر مخالف حرکت میکنند. بههمیندلیل تفاوتهای آنها را هم، مد نظر قرار داده است. مثلاً میگوید زندگی در ذات خودش در مسیر تکثر، تنوع، خودساختگی، و خودسامانی و در یککلام در مسیر تحقق آزادیاش به پیش میرود، اما نظام پساتوتالیتر خواهان همرنگی، همسانی، و نظم و انضباط است. یا مثلاً نظام پساتوتالیتر تلاش میکند محتملترین وضعیتها را به زندگی تحمیل میکند. در همینجملات باید به لفظ «تحمیل» توجه داشته باشیم. از نظر هاول، میتوان از روی اهدافی که نظام پساتوتالیتر دارد متوجه ذاتیترین ویژگیاش یعنی درونگرایی شد. درباره اینویژگی، تعریف و تشریح هاول بر اینمحور قرار دارد که نظام پساتوتالیتر، شرایطی را به وجود میآورد که در نتیجه آن، هر کاری، حریمشکنی و هر حریمشکنی را هم میتوان نوعی انکار نظام محسوب کرد. قدرتطلبی یکفرد هم در اینگونه نظامها تا جایی مجاز است که همسو و منطبق با ساختار خودکار یا اتوماتیسم نظام باشد. مساله اتوماتیسم نظام پساتوتالیتر موضوع بسیار مهمی است که هاول در کنار آن، به «توجیه» هم اشاره کرده و در نهایت هم به همانبحث تفاوت زندگی و نظام پساتوتالیتر میرسد؛ یعنی پلی از توجیهها که ایدئولوژی بین نظام و فرد میزند تا شکاف بین اهداف زندگی و اهداف نظام پساتوتالیتر را پر کُند.
بحث تضاد میان اهداف زندگی و اهداف نظام توتالیتر، از نظر هاول، بحث تضاد بین دو گروه اجتماعی مجزا نیست بلکه قضیه فراتر از تضادی ساده میان دو مفهوم یا دو هویت است. قضیه از اصل و اساس، خود مفهوم هویت است. در اینبحث، هاول از مفاهیمی مثل اتوتالیته اجتماعی و وسوسههای مبتذل تمدن مدرن صحبت کرده و از خطر بالقوهای که در کمین غرب است، گفته است. او میگوید نظام پساتوتالیتر، فقط یکجنبه از ناتوانی کلی انسانِ مدرن در مسلطشدن بر اوضاع خودش است. آنشکست و ناتوانی هم که اینگونه نظام حکومتی بازتابش میدهد، صرفاً یکی از صورتهای شکست عمومی بشر مدرن است.
هاول در ادامه پرداختن به تفاوتهای زندگی و نظام توتالیتر، پای ایدئولوژی را هم وسط میکشد؛ عاملی که «وانمود میکند» اقتضائات نظامِ پساتوتالیتر برآمده از اقتضائات زندگی است. در نظام پساتوتالیتر، پدیده لمس مردم در هر قدم انجام میشود و اینکار به تعبیر هاول توسط دستکشهای ایدئولوژیک انجام میشود. یعنی اینکار، خدمتی است که ایدئولوژی به نظام پساتوتالیتر میکند. بههمیندلیل هم زندگی در چنیننظامی، آکنده از دو رویی، ریا و دروغ است؛ یعنی همانفضایی که برای فعالیت خبرچینها بسیار مناسبت است. جعلیات رژیم پساتوتالیتر هم مبحثی است که از دل اینبحث بیرون میآید؛ یعنی نظامِ موردنظر چون در بند دروغهای خود است، بهناچار باید همهچیز از جمله گذشته، حال و آینده را جعل کرده و وارونه جلوه دهد. هاول جملاتی دارد که میتوانیم با اینبحث تطبیقشان دهیم؛ اینکه در نظام پساتوتالیتر سرکوب فرهنگ، رشد و توسعه؛ فرهنگ خوانده میشود و توسعه نفوذ امپریالیستی، به نام دفاع از ستمدیدگان عرضه میشود. همچنین فقدان آزادیِ بیان، در لباس عالیترین شکل آزادی بیان نمایانده میشود؛ به انتخاباتهای نمایشی مضحک عالیترین شکل دموکراسی اطلاق میشود؛ ممنوعیت تفکر مستقل علمیترین جهانبینی نام میگیرد و اشغال نظامی هم میشود کمک برادرانه. میزان نیش و کنایههای هاول در اینفراز از نوشتههایش بسیار بالاست. بهعنوان مثال در جملهای که صحبت از اشغال نظامی و کمک برادرانه است، اشاره هاول به ورود تانکهای شوروی به مجارستان و چکسلواکی و پایان دوران بهار پراگ است.
نگارنده نمایشنامه «شرفیابی» معتقد است نظام پساتوتالیتری، علاوه بر نظم فیزیکی، یکنظم متافیزیکی هم دارد و اگر آننظم متافیزیکی خاص، اجزای ساختار قدرت را محکم کنار یکدیگر نگاه نمیداشت، کل ساختار نمیتوانست پا بگیرد. یعنی نظم متافیزیکی است که ضامن انسجام درونی ساختار قدرت پساتوتالیتری است. به نظر میرسد عامل متافیزیکی مد نظر هاول، همانایدئولوژی است. چون طبق نوشتههای هاول، ذات ایدئولوژی اینگونه است که در دلش، گرایشی طبیعی برای جدا کردن خود از واقعیت و خلق جهانی از ظواهر و تبدیلشدن به یک آئین وجود دارد. اما در نظام توتالیتر، یعنی مدل توسعهنیافته نظام پساتوتالیتر، خبری از عوامل تصحیحکننده نبود که جلودار دور شدن ایدئولوژی از واقعیت و تبدیل شدن تدریجیاش به چیزی شود که تاریخ در نظامهای پساتوتالیتر دید. حرف کلی هاول در اینبحث این است که در نظام پساتوتالیتر، ایدئولوژی شبهِواقعیت را بهجای واقعیت مینشانَد.
همانطور که گفتیم هاول معتقد است ایدئولوژی بدل به یکی از اجزای قدرت و عامل مشروعیتِ توجیهگرایانه و انسجام درونی نظام پساتوتالیتر میشود. او در توضیح بیشتر میگوید هرچه اهمیت اینجنبه از ایدئولوژی بیشتر میشود و همزمان به تدریج از واقعیت دورتر میشود؛ نیرویی غیرعادی اما بسیار واقعی پیدا میکند. تا آنجا که خودش واقعیت میشود؛ هرچند واقعیتی به کلی فارغ از جهان. به اینترتیب بهجا آوردن آئین، از واقعیتی که در پس آن نهفته است، اهمیت بیشتری پیدا میکند. در اینفراز مخاطب یاد جملات و آموزههای لودویگ ویتگنشتاین میافتد که گفته «این واقعیت نیست که به نظریهها شکل میدهد، بلکه به عکس، این نظریهها هستند که به واقعیت شکل میدهند.» هاول هم میگوید ضرورت پنهانشدن همیشگی پشت آئین و نسبتدادن خود به آن، به اینمعنی است که حتی اعضای روشنفکرتر ساختار قدرت هم توانایی رها کردن خودشان را از بندهای ایدئولوژی ندارند. او در اینجمله، به سال ۱۹۶۸ و خارج شدن کنترل اوضاع از دست الکساندر دوبچک و همراهانش اشاره دارد.
بهاینترتیب طبق نظریات هاول، قدرت هم اندکاندک بهجای رفتن بهسمت واقعیت، بهسمت ایدئولوژی میل میکند؛ نیرو و قوتش را از نظریه میگیرد و کاملاً وابسته آن میشود. نویسنده «قدرت بیقدرتان» در همینزمینه جمله دقیق و تحسینبرانگیزی دارد که ضد خفقان کمونیستی (در کل ضدّ هر خفقان غربی دیگری ازجمله حکومت سرمایهداری) و به اینترتیب است: «آرام آرام قدرت در خدمت ایدئولوژی قرار میگیرد. تو گویی ایدئولوژی قدرت را از قدرت غضب کرده است.» پس به ایننتیجه میرسیم که آنعامل متافیزیکی مدنظر هاول، ایدئولوژی است که از نظر او، ضامن اصلی انسجام درونی قدرت است. از نظر هاول در حکومت دیکتاتوری، آئینی وجود دارد که باعث میشود قدرت کاملاً بینام و نشان بماند. افراد هم کموبیش در دل آئین حل میشوند. به نظر میرسد منظور هاول این است که در نتیجه چنین ساختاری، دیگر نمیشود یقه کسی را گرفت و او را متهم کرد. ایناشارات او، مخاطب را یاد آدمکشیهای مخفی سازمانهایی مثل کا. گ.ب میاندازد که افراد مختلف را مخفیانه و بدون بهعهده گرفتن مسئولیت، حذف میکردند. هاول در اینباره سوال مهمی دارد: «آیا این از مشخصههای نظام پساتوتالیتر نیست که در آن، در تمام سطوح سلسله مراتب قدرت، افراد بی نام و نشان و دست نشانده، یعنی آن مجریان اونیفورم پوش آئینها و مناسک قدرت، روز به روز بیشتر افراد را از این نظام کنار بزنند؟»
خلاصه اینکه هاول میخواهد از اینحرفها ایننتیجه را بگیرد که ایدئولوژی در نظام پساتوتالیتر از جنبههای فیزیکی قدرت فراتر میرود. بههمیندلیل به ستونی اشاره میکند که استعاره از ایدئولوژی است و میگوید اینستون روی زیربنای بسیار سستی ساخته شده است. ستونی ساخته شده بر پایه دروغها. ایناستفاده از لفظ زیربنا هم شاید از هوشمندیهای هاول باشد که مخاطب را به یاد نظریه مارکسیستی زیربنا و روبنای جامعه میاندازد. بههرحال او معتقد است ساختمان جامعه ساختهشده با اینستون، تا وقتی دوام میآورد که مردم حاضر باشند زیر سقف دروغ زندگی کنند. پس بخش زیادی از ماجرا، از نظر او، باز هم بستگی به مردم دارد.
آناتوماتیسم نظام توتالیتر که به آن اشاره کردیم، از نظر هاول، باعث میشود آدمهای فاقد اراده شخصی، به حکم الفاظ توخالی به قدرت برسند. اینالفاظ توخالی، بهتر از هرچیز، تداوم نظام پساتوتالیتر را تضمین میکنند. او در جای دیگری از کتاب خود به لفظ «نومنکلاتورا» هم اشاره میکند؛ افرادی که مورد تائید حزب کمونیست بودند و فقط آنها میتوانستند به مناصب برسند و قدرت داشته باشند. هاول میگفت شورویشناسان غربی، غالباً درباره نقش افراد در نظام پساتوتالیترِ شوروی، اغراق میکنند و اینواقعیت را نادیده میگیرند که خود افراد طبقه حاکم، علیرغم قدرتشان، غالباً کارگران بیاختیار قانونهای داخلی نظام خودشان هستند. در ایناتوماتیسم، نظامِ پساتوتالیتر، خیلی قدرتمندتر از اراده شخص است. بخشی از جوهره و ذات نظام پساتوتالیتر از نظر هاول، اینویژگی است که پای همه مردم را به دایره قدرت باز کند؛ نه به اینخاطر که به انسانیتشان پی ببرند و آن را جلوهگر کنند بلکه برای اینکه هویت انسانیشان را برابر هویت حاکمیت فراموش کنند. بهعبارتی اینمساله، یعنی بازکردن پای همه مردم به دایره قدرت نظام پساتوتالیتر، به ایندلیل است که مردم تبدیل به نیروهای اتوماتیسم کلی نظام و خادم اهدافش، و در مسئولیت همگانی برای ایناهداف سهیم شوند. مثال هاول درباره اینبحث، دکتر فاوست و مفیستوفلس است که فاوست به دام مفیستوفلس افتاد. [میدانیم که علاقه هاول به افسانه فاوست و مفیستوفلس باعث نوشتن نمایشنامهای چون «وسوسه» یا برخی دیگر از ارجاعات و نوشتههای هاول شد.] بهاینترتیب، شهروندانی که در سایه چنیننظام و حاکمیتی زندگی میکنند، بدون آنکه فشاری از بیرون وجود داشته باشد، کنارهگیری از دستگاه قدرت را نوعی ناهنجاری، تکبر، حمله به خود و طرد خودخواسته از اجتماع محسوب میکنند. تعابیری هم که هاول در اینباره به کار برده، بهطور دقیق همانمولفههایی هستند که نظام کمونیستی وارد ذهن مردمش کرد.
حرف طنزگونه و بامزه هاول در اینبحث این است که همه و همه گرفتارند؛ از آنسبزیفروش گرفته تا نخستوزیرهایی که در ایننظام سر قدرت میآیند. یعنی تفاوت مناصب و مشاغل، فقط موجب تفاوت در میزان درگیری و گرفتاری در نظام پساتوتالیتر میشود و امتیاز نیست. به قول هاول، «تنها تفاوت در این است که هرکدامشان به نحو متفاوتی گرفتار و دربند اند.» بنابراین آنچه یکی را همدست دیگری میکند، دیگری نیست بلکه خود نظام پساتوتالیتر است.
نظام پساتوتالیتر، دگراندیشی و اپوزوسیونهایش
یکی از حرفهای مهم هاول درباره وضعیتِ زندگی در نظام پساتوتالیتر، این است که اگر ناظری بیرونی که از شرایط زندگی در کشوری مثل چکسلواکی اطلاعی ندارد، بخواهد نظری به قوانین اینکشور بیاندازد، اصلاً متوجه نمیشود شکوِه و گلایه افرادی مثل هاول از چیست؟ چون روی کاغذ همهچیز معمولی و خوب است اما در اصل، کموبیش، اتفاقاتی مثل نابودکردن بیرحمانه و بیهوده زندگی یکجوان _ به ایندلیل رونوشتهای رمان یکنویسنده ممنوعه را بهطور زیرزمینی منتشر کرده _ در پس پرده میمانند. مثال دیگر هاول از مسائلی که درباره جامعه پساتوتالیتر در پس پرده میمانند، این است که پلیسی علیه همینجوان شهادت دروغ میدهد و همه، از قاضی گرفته تا متهم بر دروغبودن شهادت، آگاهی دارند. هاول میخواهد بگوید علاوه بر اینکه قوانین حاکمیت پساتوتالیتر، دنیای بیرون را فریب میدهد؛ اعضای درونش را هم فریب میدهد؛ به اینترتیب که قوانین، نهتنها وجدان دادستانها، بلکه مردم و ناظران بیرونی و حتی خود تاریخ را هم گمراه میکنند.
پیشتر درباره جایگاه قوانین در چنینجامعهای صحبت کردیم. هاول میگوید بدون اینقوانین که نقش نیروی پیونددهنده آیینی را دارند، نظام پساتوتالیتر دوام نمیآورد. اما کاری که دگراندیشان یا همان اپوزوسیونِ نظام پساتوتالیتر باید انجام دهد، مطالبه پایبندی به قوانین _ بهعنوان عملی برای زندگی در دایره حقیقت _ است. اینمطالبه از نظر هاول، باعث میشود ساختار دروغین نظام پساتوتالیتر، در نقطه اوج تظاهر و فریبکاریاش به مخاطره بیافتد. هاول در تکمیل اینبحث، میگوید توسل به قانون، بارها ماهیت کاملاً تشریفاتی قانون را برای مردم و کسانی که در ساختارهای قدرت جامعه رسوخ کردهاند، آشکار کرده است. او خطاب به همفکرانش میگوید با پذیرش اینکه «قوانین، صرفاً ظاهری و زینتی هستند و اعتباری ندارند، پس توسل به آنها بیفایده است»؛ پذیرفتهایم به تقویت آنجنبههایی از قانون بپردازیم که ایننمای بیرونی، آیینی و تشریفاتی را به وجود میآورند. بنابراین، هاول، دگراندیشان و اپوزوسیونِ نظام پساتوتالیتر را به توسل به قانون دعوت میکند و میگوید با عدم انجام اینکار، به افرادی که از قانون سوءاستفاده میکنند امکان میدهند با خاطر آسوده و بدون پرداخت هیچهزینهای، با فریبکاری از چنینشرایطی بهره ببرند.
بد نیست در اینفراز، به یکتوضیح و تذکر هاول درباره قانون هم اشاره کنیم. او میگوید مهمترین مساله، همیشه کیفیت زندگی و اینبحث است که قوانین در خدمت آنزندگی بهتر هستند یا مانعِ راهش. چون صرف رعایت قانون دردی را دوا نمیکند و در بسیاری از موارد، رعایت سفت و سخت قانون میتواند تاثیر بسیار نامطلوبی بر عزت و کرامت انسانها داشته باشد. نه قانون اساسی و نه قانون جزا، از نظر هاول نمیتوانند ضامن زندگی انسانی و شرافتمندانه و پربار و رضایتبخش باشند. اینقوانین صرفاً مشخص میکنند چهکارهایی مجاز و چهکارهایی غیرمجاز هستند. پس قوانین هرگز نمیتوانند به زندگی محتوا یا معنا بدهند. بنابراین مبارزه برای آنچه «قانونیت» خوانده میشود، باید همیشه آن را در چشماندازی قرار دهد که پسزمینه آن، زندگی در شکل واقعی باشد. نسخهای هم که هاول اینمیان میپیچد، از اینقرار است که اگر چشم آدمها بر ابعاد واقعیِ زیباییها و تیرگیهای زندگی باز نباشد و اگر با زندگی، نسبت اخلاقی نداشته باشند؛ مبارزه دیر یا زود در برخورد با صخرههای نظام جزماندیشِ همیشه حقبهجانب، به یاس و ناامیدی مبدل میشود. او در پیچیدن نسخه موردنظر، یکتذکر دیگر هم دارد. آن هم این است که حواس مخاطب باید به ایننکته باشد که اگر زیباییها و زشتیهای زندگی را درست نبیند و نسبت اخلاقیاش را با زندگی برقرار نکند، چهبسا بدون اینکه خودش بخواهد، بهمرور بیشتر شبیه ناظری شود که قضاوتاش درباره نظام پساتوتالیتر، فقط براساس اسناد دادگاه است و صرفاً به رعایت آییننامهها و مقررات راضی میشود.
درباره مبارزه با نظامِ تمامیتخواه پساتوتالیتر، یکی از آموزههای هاول این است که در مقابله با آن، طغیان جواب نمیدهد. علتش هم این است که جامعه، رخوتآلود و غرق در حرص مصرف و گرفتار سازوکارهای نظام حاکم است. با مطالبی که گفتیم، مشخص است که در جامعه پساتوتالیتر، مردم خود در سازوکارهای نظام پساتوتالیتر شریکاند و جزئی از عوامل اتوماتیسم آن محسوب میشوند. در چنینشرایطی، هاول اصل مشترکِ دگراندیشان بلوک شوروی را، احترامگذاشتن به قانون و فعالیت در چارچوب قانون میداند و میگوید اگر فقط ۲ راه برای مبارزه برای رسیدن به جامعه آزاد وجود داشته باشد که یکی از آنها ابزارهای قانونی و دیگری طغیان و عملیات مسلحانه و غیرمسلحانه باشد، اولویت با ابزارهای قانونی است و طغیان خیلی با شرایط فعالیت در نظام پساتوتالیتر ناهمخوانی دارد. از نظر او راهکار طغیان زمانی مناسب است که شرایط بهوضوح و آشکارا متلاطم باشد. طغیان در مواجهه با دیکتاتوری کلاسیک میتواند کارساز باشد اما در مواجهه با نظام پساتوتالیتر، وقتی جواب میدهد که ۱- یا نیروهای اجتماعی، قدرتی نسبتاً برابر دارند ۲- یا آنجا که بین غاصبان قدرت و مردم تحت استیلا، تمایز روشنی وجود داشته باشد و یا ۳- وقتی جامعه گرفتار بحرانی آشکار است.
مولف «قدرت بیقدرتان» دلیل اصلی طرفدارای جنبشهای دگراندیش از اصل قانونیت را در این میداند که نگرش آنها از پایه و اساس با انگاره تغییر خشونتآمیز ناسازگار است. چون چنین انگارهای مبتنی بر اعتقاد به خشونت است. البته او دوری از خشونت را بهمعنای سادهلوحی نمیداند چون به اینمساله هم اشاره کرده که یکی از عوامل مهیا شدن زمینه جنگهای جهانی دوم، صلحطلبی کورکورانه اروپاییها بوده است.
هاول میگوید زمینه اولیه رشد اپوزوسیون در نظام پساتوتالیتر، زیستن در دایره حقیقت است. یعنی دوباره نقطه شروع را از مردم میداند. همچنین معتقد است نقطه شروع طبیعی برای هرگونه فعالیت موثری علیه اتوماتیسم نظام پساتوتالیتر، زیستن در دایره حقیقت است که معمولاً نیازمند هیچگونه تلاش آگاهانهای هم نیست. همه جمعبندیاش هم از اینحرفها، این است که قدرت بیقدرتان در توانایی گروههای سیاسی یا اجتماعی اسم و رسمدار نیست بلکه صرفاً یک قوه و استعداد است که در سراسر جامعه پخش و پنهان است. چنینقدرتی وارد هیچگونه درگیری مستقیم برای کسب قدرت نمیشود. بلکه به عکس، سنگینی حضورش در حیطه نامرئی زندگی، احساس میشود. وقتی اینسنگینی حس میشود، نظام پساتوتالیتر هم باید از یکپارچگی جهان ظواهر دفاع کند.
یکی از تلاشهای هاول در اینکتاب، این است که تعریف صحیحی از اپوزوسیونِ نظام پساتوتالیتر ارائه کند. چون معتقد است یکی از مفاهیمی است که باعث سردرگمی و اختلاط مفهومهای مشابه میشود. به قول او در بلوک شوروی، قدرت حاکم سالها لفظ اپوزوسیون را در جایگاه بدترین اتهام قرار میداد و به آن، معنایی تقریباً معادل معنای دشمن داده بود. خود ایناطلاق معنی هم یک سوءتفاهم معنایی است که هاول تنها راه پرهیز از اینمساله را در اینرویکرد میداند که پیش از بهکار بردن اصطلاحاتی مثل «اپوزوسیون» یا «عضو اپوزوسیون»، معنا و کاربرد آنها را تبیین کنیم.
از نظر هاول، اگر اصطلاح اپوزوسیون از جوامع دموکراتیک به نظام پساتوتالیتر صادر شد، در عوض، اصطلاح دگراندیش را روزنامهنگاران غربی، «جعل» کردند و در زمان نوشتهشدن اینرساله، کار به جایی رسید که همه، اصطلاح دگراندیش را به شکل برچسبی برای پدیدهای ویژه نظام پساتوتالیتر به کار میبردند. اما هاول در پی ارائه تعریف صحیح و صریح از دگراندیشان است. بههمیندلیل برای اینکار، در فرازهایی از کتاب خود، چندتعریف و امکان را مطرح میکند؛ ازجمله آنشهروندانی را که در بلوک شوروی هستند و میخواهند در دایره حقیقت زندگی کنند یا آندسته از اهالی قلم که کلام مکتوب را مهمترین و عموماً تنها رسانه سیاسی برای انتقال پیام خود میبینند که میتواند توجهها را بهویژه از خارج، به سویشان جلب کند؛ که البته توسل اینافراد به راههای دیگرِ زندگی در دایره حقیقت، از دید ناظران خارجی پنهان میماند. او خود میگوید بنا به تجربه شخصی، میداند مرزی نامرئی وجود دارد که اگر خواسته یا ناخواسته از آن عبور کنی، دیگر تو را نویسنده به حساب نمیآورند. مشخص است هاول دارد درباره خودش صحبت میکند و در اینکنایه میگوید تویی که دیگران، دیگر نویسنده حسابت نمیکنند، از قضا شهروند دغدغهمندی هم هستی ولی تو را بهخاطر عبور از آنمرز، صرفاً دگراندیشی محسوب میکنند که تصادفاً نمایشنامهای هم نوشتهای.
ایندید که دگراندیشان در پی منفعتاند و با ایننیت در گروههای مختلف حضور پیدا میکنند، از نظر هاول اشتباه است و با جایگاه واقعی نگاه دگراندیشان در تناقض است. چون نگرش دگراندیشان براساس علاقه و توجهشان به دیگران و درد و رنج جامعه است که شکل میگیرد. یعنی پایه و اساس نظرگاه دگراندیشان، علاقه و توجه به تمام کسانی است که خودشان نمیتوانند درد و رنجشان را بیان کنند. هاول با بیان اینسخنان، در صدد معرفی خود و بیان اینمساله است که او و همفکرانش، منفعتطلب نیستند. در اینمسیر، او زبان به شکوه و گلایه هم باز میکند و از یکتناقض بیرحمانه سخن میگوید؛ اینکه هرچه عدهای از شهروندان در دفاع از بقیه شهروندان، بیشتر تلاش میکنند، بیشتر برچسب میخورند و القابی به آنها اطلاق میشود که آنها را از باقی شهروندان جدا میکند. هاول در دفاع از دگراندیشی اصیل میگوید ایننوع از دگراندیشی، از دل اصل برابری بیرون میآید و بر پایه ایندریافت بنا شده که حقوق و آزادیهای بشری، بهطور مجزا به دست نمیآیند. توجه فوقالعاده زیادی هم که نهادهای سیاسی و پلیس، خرجِ ایندگراندیشان میکنند، به ایندلیل نیست که آنها واقعاً در حلقه قدرت قرار دارند. بلکه به ایندلیل است که آنها، آدمهایی معمولی با دغدغههای معمولیاند. پس توجه داریم که دگراندیش اصیل، از دید واسلاو هاول، فردی با ظاهر و عقاید عجیب و غریب نیست و بهاصطلاح، شاخ و دم ندارد.
دگراندیشان از دید هاول، نسبت به همه خشونتهایی که بهنام آینده بهتر انجام میشوند، دافعه شدید دارند و نگرششان با ایناعتقاد عمیق همراه است که آیندهای که بهکمک خشونت ساخته شود، بدتر از امروز و شرایط اکنون خواهد بود. هاول در ادامه همینبحث میگوید دگراندیشان، ایده براندازی یا تغییر خشن را چندان رادیکال نمیدانند چون از نظر آنها، مشکل بسیار بنیادیتر از آن است که بتوان صرفاً با تغییرهای سیستماتیک _ خواه حکومتی، خواه تکنولوژیکی _ آن را رفع کرد.
هاول وقتی میخواهد نگاه مارکسیستهای قرن نوزدهم به روش دگراندیشان را تحلیل کند، میگوید طبیعتاً آنها (مارکسیستها) چیزهایی نظیر مبارزه در راه حقوق بشر را کارهای قانونی بیحاصل، توهممحور، فرصتطلبانه و گمراهکننده میدانند. از نظر مارکسیستها، کارهایی که دگراندیشان میکنند، مبتنی بر اینفرض نادرست و مشکوک است که میشود با نیت خیر، با استثمارگران براساس قانونمداری کاذب مذاکره کرد. اما مشکل مارکسیستها این است که نمیتوانند کسانی را پیدا کنند که عزم و اراده کافی برای اجرای انقلاب را داشته باشند. بههمیندلیل هم تلخ، بدبین و منفعل و در نهایت دلمرده میشوند. یعنی کارشان به همانجایی میکشد که نظام پساتوتالیتر میخواهد. از انقلاب، علیه نظام پساتوتالیتر صحبت کردیم، یکی از فرازها و نکتههای مهم در رساله «قدرت بیقدرتان» جایی است که هاول میگوید ممکن است مخاطبانش به او بگوید بالاخره فرمولش برای زدن جرقه آخری که باعث انقلاب و انفجار مردم شود، چیست؟ پاسخ او به اینمساله، از اینقرار است: چون همه مشکلات واقعی و مسائل حیاتی را زیر پوسته ضخیمی از دروغها پنهان کردهاند، هیچوقت معلوم نیست که آن قطره آخری که صبر مردم را لبریز میکند کی فرو میافتد، یا اصلاً آنقطره چه خواهد بود.
او در همینزمینه تذکر خوبی درباره بهار پراگ میدهد و مینویسد: «بهار پراگ را معمولاً نزاع دو گروه در سطح قدرت واقعی میدانند: گروه اول کسانی که میخواستند نظام را به همان شکل حفظ کنند و گروه دوم کسانی که سودای اصلاحش را در سر داشتند. اما اغلب فراموش میکنند که این رویارویی صرفاً پرده آخر و نتیجه نمایش بلندی بود که در اصل بیشتر بر صحنه روح و وجدان جامعه به اجرا درآمده بود.» تحلیل شخصی و استعاریاش هم از واقعه بهار پراگ و دوران خفقان پس از آن، این است که بهسختی میتوان ردپای ویروس حقیقت را گرفت که آرام آرام در تاروپود زندگی دروغین نفوذ میکند و به تدریج آن را از هم میدَرَد. اینمیان، یکنکته کاملاً روشن است. اینکه در بهار پراگ، تلاش برای اصلاح سیاسی، علت بیداری جامعه نبود. بلکه بهعکس، اصلاح سیاسی نتیجه نهایی آنبیداری بود.
واسلاو هاول از بخش ۱۹ به بعد رساله «قدرت بیقدرتان» میخواهد از تاثیراتی که جنبشهای دگراندیشانه بر جامعه دارند، بگوید. او معتقد است اینگونه جنبش فقط یکی از عوامل اثرگذار بر تحولات سیاسی است و مهمترین هم نیست. او میگوید جنبشهای دگراندیشی که بخشی از کل جامعه هستند، همیشه فقط به شکلی غیرمستقیم بر ساختار قدرت اثر میگذارند. چون هدف و طرف خطاب آنها در وهله اول، سپهرهای پنهان جامعه هستند که ربطی به مقابله با رژیم در سطح واقعی قدرت ندارند. ساختار قدرت هم چه بخواهد چه نخواهد همیشه مجبور است تا حدی به فشارهای غیرمستقیم جنبشهای دگراندیشی واکنش نشان دهد، اما اینواکنش همیشه دو شکل دارد: سرکوب و انطباق. او در اینزمینه، دانشگاههای سیار را در لهستان مثال میزند که فشارهای غیرمستقیمی را بر نظام آموزشی رسمی کشور مذکور وارد میکردند. سال ۱۸۸۶ بود که اولین دانشگاه سیار در لهستان تاسیس شد و بخشی از مبارزه لهستانیها برای بهدست آوردن استقلالشان بود.
در نتیجه فشارهای غیرمستقیمی که دگراندیشان بر ساختارهای رسمی حاکمیت پساتوتالیتر (بهعنوان کارگزاران اتوماتیسم نظام) وارد میآورند، اینساختارها دچار اضمحلال و نابودی تدریجی میشوند. هاول با اشاره به وقایع سال ۱۹۶۸ چکسلواکی (بهار پراگ)، آندوره را زمان بروز تلاشهای خودانگیخته در حوزههای تفکر آزادانه، آفرینش مستقل و بیان آزادانه سیاسی عنوان میکند و میگوید، اتفاقات آندوره، نوعی فرایند تدریجی بیداری اجتماعی بودند. فعالیتهای طرفداران بهار پراگ از نظر هاول، فرایند خزندهای بود که در آن، سپهرهای پنهان جامعه بهمرور علنی شدند. او از اینجا به بعدِ رساله «قدرت بیقدرتان»، اتفاقات بهار پراگ را تشریح میکند و میگوید به دلایل تاریخی و اجتماعی فراوان، رژیم حاکم چکسلواکی در ۱۹۶۸ بسیار گشودهتر شد. آنزمان، ساختار قدرت، که استبداد استالینی فرسودهاش کرده بود و عاجزانه در پی اصلاحاتی بیدرد و کمهزینه بود، به ناگزیر در حال پوسیدن از درون بود. اما شوروی اجازه سقوطش را نداد. یکی از نتیجهگیریهای جالب هاول از مسائل مربوط به بهار پراگ اینچنین است: «آنوقت متوجه میشویم که تلاش برای پیشبینیهای بلندمدت چه دست و پا زدن بیهودهای است.»
اما مهمترین واقعه سیاسی تاریخ چکسلواکی پس از به رهبری رسیدن هوساک در سال ۱۹۶۹، از نظر هاول، ظهور منشور ۷۷ بوده است. میدانیم که هاول، یکی از اعضای فعال اینمنشور بود که پس از مدتی تبدیل به یکجنبش زیرزمینی شد. او میگوید جوّ روحی و فکری پیرامون اینمنشور، محصول هیچواقعه سیاسی مستقیمی نبوده است. بلکه اینجوّ روحی، بهخاطر محاکمه چند خواننده و نوازنده جوان راک (گروه آدم پلاستیکیهای دنیا) به وجود آمد. هاول معتقد است جلسه محاکمه اینافراد، نه صحنه رویارویی دو نیرو یا برداشت سیاسی مختلف، بلکه صحنه رویارویی دو برداشت مختلف از زندگی بود. سپس اضافه میکند که اینمحاکمه از برخیجهات، همانقطره آخری بود که صبر مردم چکسلواکی را لبریز کرد. بهعبارتی مردم فهمیدند حمله به موسیقی زیرزمینی چک، به معنی حمله به ابتداییترین مسائلشان و در نتیجه مهمترین چیز است. پیشتر اشاره کردیم که هاول اولین قدم برای مبارزه را، آغاز زندگی در دایره حقیقت میداند که لازمهاش فقط آگاهی است. او درباره محاکمه گروه موسیقی زیرزمینی آدم پلاستیکیها که منجر به ظهور منشور ۷۷ شد، بر اینباور است که اینمحاکمه، عاملی بود که به انگاره زندگی در دایره حقیقت و هدفهای واقعی زندگی، بهطور آشکارا حمله کرد. اگر به یاد داشته باشیم، او معتقد بود بهخاطر ذات نظام پساتوتالیتر و شرایطی که به وجود میآورد، نمیتوان زمان و چگونگی آنجرقه نهایی را که موجب انقلاب و تحول میشود، پیشبینی کرد. سوال مهم و کناییاش هم در اینباره، اینچنین است: «واقعا چهکسی میتوانست پیشبینی کند که پیگرد یکی دو گروه گمنام راک چنین پیامدهای دور و درازی داشته باشد؟»
در نتیجه ضربه ناگهانی منشور ۷۷، ضربههای ناگهانی دیگر مانند اجزای یک دومینو، پشتسر هم رخ دادند. هاول میگوید منشور ضربهای ناگهانی بود که یکباره از سپهر پنهانی که صحبتش را کردیم، بر پوسته نازک زندگی در چنبره دروغ وارد آمد و آن را شکافت. احتمال ظهورش هم، مانند پیشبینی سرانجامش، اندک و غیرقابل پیشبینی بود. یکی از نتیجهگیریهای قطعیاش هم که مکمل بحث قبلی است (اینکه نمیشود زمان و چگونگی جرقه انقلاب را پیشبینی کرد) از اینقرار است: «هرچه بیشتر در دام دنیای ظواهر گیر افتاده باشیم، هر اتفاق ناگهانی نظیر این، بیشتر غافلگیرمان میکند.»
با برگشت به ابتدای بحث دگراندیشی و اپوزوسیونِ نظام پساتوتالیتر، باید در تکمیل بحث، به اینفراز از نظریات هاول هم اشاره کنیم که همه جنبشهای دگراندیش، بهروشنی جنبشهایی تدافعی هستند و اینمساله از نظر او، امری طبیعی است. چون قرار است از انسان و اهداف اصیل زندگی مقابل اهداف نظام پساتوتالیتر دفاع کنند. فراموش نکنیم که هاول، سمت و سوی زندگی را جدا و در جهت مخالف چنیننظامی میبیند. در ریشهیابی مشکل هم، هاول آن را در خط مشی یا برنامه سیاسی نمیبیند بلکه ریشه مشکل را در خود زندگی میداند. پس دفاع از اهداف زندگی و دفاع از انسانها را رویکردی واقعبینانهتر عنوان میکند. بیشتر کسانی که زیاده از حد، در قید تفکر سیاسی سنتی میماندهاند، نقاط ضعف جنبشهای دگراندیش را در همینخصلت تدافعیبودنش میدانند اما هاول بهعکس معتقد است همینجنبه، مهمترین نقطه قوت اینگونه جنبشهاست و جنبشهای دگراندیش دقیقاً با همینرویه میتوانند به نتیجه برسند.
غرب هم آش چندان دهانسوزی نیست
هاول در طول دوران ریاستجمهوریاش، رفتارهایی داشت که ناظران را به اینقضاوت میرسانند که او در پی غرب و غربزدگی بود. اما مطالبی که در کتاب «قدرت بیقدرتان» نوشته بیانگر رویکرد دیگری هستند و نشان میدهند او امید چندانی به غرب نداشته است. اول اینکه او معتقد بود هیچگواه و دلیل واقعی وجود ندارد که نشان دهد نظام سنتی پارلمانی که یکی از گونههای دموکراسی غربی است، بتواند راهحل اساسی و موجهی برای حل مشکل مردم کمونیستزده چکسلواکی ارائه دهد. چون در دموکراسیهای سنتی پارلمانی، افراد به شیوههای در دموکراسیهای پارلمانی سنتی، افراد به شیوههایی فوقالعاده ظریفتر و تلطیفشدهتر، در قیاس با شیوههای خشن جوامع پساتوتالیتر، ملعبه دست میشوند.
یکی از فرازهایی که دربردارنده ایننظر هاول هستند که غرب آش چندان دهانسوزی هم نیست، جایی از کتاب است که میگوید در یک دموکراسی، شاید انسانها از بسیاری از آزادیها و مصونیتهای شخصی برخوردار باشند که مردم چکسلواکی اصلاً رنگش را هم ندیدهاند، اما در نهایت اینآزادیها و مصونیتها هیچفایدهای به حالشان ندارد. چون آنها هم نهایتاً قربانی همیناتوماتیسم پساتوتالیتری هستند و قادر نیستند از دلبستگی به هویت خودشان دفاع کنند یا نگذارند به ابتذال کشیده شوند یا علایقشان را از سطحِ به در بردن گلیم خودشان از آب فراتر ببرند و بدل به اعضای سربلند و مسئول دولتشهرشان شوند و نقشی اصیل در رقم زدن سرنوشت آن ایفا کنند. هاول معتقد بود اگر شرایط برقراری دموکراسی در بعضیکشورهای بلوک شرق مهیا میشد، دموکراسی میتوانست راه حل موقتی مناسبی باشد. دقت کنیم که او از راهحل موقتی صحبت میکند. پس دموکراسی را یکراهکار مفید در درازمدت نمیداند و اصطلاحاً برای آن غش نمیکند.
اما بههرحال با وضعیتی که کمونیستها باعث و بانیاش بودند، هاول معتقد بود جوامع دموکراتیک غربی، وضعیت بهتری از کشورهای اروپای شرقی دارند و در جوامع آنها، خشونت در حق انسانها، به اندازه کشورهای بلوک شرق، آشکار و بیرحمانه نیست. بنابراین در کشورهای غربی، انقلاب اساسی و بزرگی در سیاست شکل نگرفت و نیاز به اوضاع وخیمتری بود تا نیاز مبرم به چنینانقلابی خود را در غرب نشان دهد. اما در کشورهای تحت سلطه جهان پساتوتالیتر، اینوضع مصیبتبار وجود داشت که در نهایت انقلاب مربوط به آن، با بهنتیجهرسیدن انقلاب مخملی در چکسلواکی و فروپاشی کمونیسمِ شوروی، به ثمر رسید.
هاول در جایی از کتاب «قدرت بیقدرتان» به نیروهای خارجی اشاره و اینسوال را مطرح میکند که آیا میتوانند به یکتغییر خوب در نظام پساتوتالیتر چکسلواکی کمک کنند یا نه؟ پاسخ او «خیر» است و اینکه هیچکدام از خارجیها نمیتوانند به حل مشکل کمک کنند. علتش هم این است که دغدغهشان، متفاوت با دغدغه افرادی مثل هاول است. او مینویسد: «بینالمللهای دوم و چهارم، مثل بسیاری از قدرتها و سازمانهای سیاسی دیگر، شاید طبیعتاً از تلاشهای مختلف ما حمایتهای سیاسی مهمی به عمل بیاورند، اما هیچکدامشان نمیتوانند مشکلات ما را حل کنند.» او درباره دغدغه هم مینویسد: «دغدغهمان این است که آیا میتوان در چنین نظامی با شرافت زندگی کرد و به جای اینکه مردم در خدمت نظام باشند، نظام در خدمت مردم باشد؟» او قضاوتی را که ممکن است از بیرون (از جوامع غربی و پیشرفته) درباره کشورش بشود، اینگونه تعبیر میکند: «چه بسا روزنامهنگاران غربی که در ابتذال سیاسی حاکم بر خودشان دست و پا میزنند، به رویکرد ما عنوانهایی میدهند مثل زیادهاز حد قانونمدارانه، یا بیش از حد پرمخاطره، تجدیدنظر طلبانه، ضد انقلابی، بورژوایی، کمونیستی یا زیاده بیش از حد دست راستی یا دست چپی. اما این شاید آخرین چیزی باشد که در نظر ما اهمیت دارد.» در اینفراز میتوان همانرویکرد دنکیشوتواری را که در ابتدا به آن اشاره کردیم، مشاهده کرد. و اینمساله نشان میدهد هاول هم یکی از هماندنکیشوتهای مبارزی بوده که نتیجه فعالیتهایشان پس از چنددهه خود را نشان داد.
مفاهیم «ساختارهای موازی» و «کار در مقیاس کوچک»
هاول در بخشهای پایانی رسالهاش به تشریح راهکار «ساختارهای موازی» که واسلاو بندا آن را ارائه کرده، میپردازد. به اینترتیب بخث مفهوم فرهنگ ثانوی مطرح میشود که برای اولینبار در چکسلواکی، توسط ایوان ییروس مطرح شد. هاول میگوید اینواژه فرهنگ ثانوی، خیلی سریع به حوزههای مستقل و سرکوبشده دیگرِ فرهنگ (یعنی غیر از اتفاقات ادبی، هنری یا نمایشی بسیار شبیه به گروههای موسیقی ناهمسان) سرایت کرد. در اینبحث، هاول به کارهای زیرزمینی در لهستان و همینطور انتشار شبنامههای سامیزدات اشاره دارد و ضمن ایناشاره، میگوید فرهنگ حیطهای است که میتوان پیشرفتهترین شکل ساختارهای موازی را در آن دید. ساختارهای موازی انگاره یکدولتشهر موازی یا دولت را میپروراند. در توضیح همین مساله است که هاول چگونگی پیروزی انقلاب مخملی را توضیح میدهد: وقتی حیات مستقل جامعه و جنبشهای دگراندیشی به مرحله خاصی از توسعه برسند، دیگر گریزی از این ندارند که تا حدودی خودشان را سازماندهی کنند. به بیان سادهتر، وقتی آنمرحله خاص توسعه از راه برسد، کارها دیگر روی غلتک میافتند و پیش میروند. هاول معتقد بود اینساختارهای موازی تا ۱۹۷۸ که او رساله «قدرت بیقدرتان» را مینوشت، گویاترین نمودهای زیستن در دایره حقیقت بودهاند. همچنین جنبشهای دگراندیشی، پشتیبان اینساختارهای موازی و یاریرسان گسترش آنها بودهاند.
اما بههرحال با وضعیتی که کمونیستها باعث و بانیاش بودند، هاول معتقد بود جوامع دموکراتیک غربی، وضعیت بهتری از کشورهای اروپای شرقی دارند و در جوامع آنها، خشونت در حق انسانها، به اندازه کشورهای بلوک شرق، آشکار و بیرحمانه نیست. بنابراین در کشورهای غربی، انقلاب اساسی و بزرگی در سیاست شکل نگرفت و نیاز به اوضاع وخیمتری بود تا نیاز مبرم به چنینانقلابی خود را در غرب نشان دهد. اما در کشورهای تحت سلطه جهان پساتوتالیتر، اینوضع مصیبتبار وجود داشت که در نهایت انقلاب مربوط به آن، با بهنتیجهرسیدن انقلاب مخملی در چکسلواکی و فروپاشی کمونیسمِ شوروی، به ثمر رسید.
هاول در جایی از کتاب «قدرت بیقدرتان» به نیروهای خارجی اشاره و اینسوال را مطرح میکند که آیا میتوانند به یکتغییر خوب در نظام پساتوتالیتر چکسلواکی کمک کنند یا نه؟ پاسخ او «خیر» است و اینکه هیچکدام از خارجیها نمیتوانند به حل مشکل کمک کنند. علتش هم این است که دغدغهشان، متفاوت با دغدغه افرادی مثل هاول است. او مینویسد: «بینالمللهای دوم و چهارم، مثل بسیاری از قدرتها و سازمانهای سیاسی دیگر، شاید طبیعتاً از تلاشهای مختلف ما حمایتهای سیاسی مهمی به عمل بیاورند، اما هیچکدامشان نمیتوانند مشکلات ما را حل کنند.» او درباره دغدغه هم مینویسد: «دغدغهمان این است که آیا میتوان در چنین نظامی با شرافت زندگی کرد و به جای اینکه مردم در خدمت نظام باشند، نظام در خدمت مردم باشد؟» او قضاوتی را که ممکن است از بیرون (از جوامع غربی و پیشرفته) درباره کشورش بشود، اینگونه تعبیر میکند: «چه بسا روزنامهنگاران غربی که در ابتذال سیاسی حاکم بر خودشان دست و پا میزنند، به رویکرد ما عنوانهایی میدهند مثل زیادهاز حد قانونمدارانه، یا بیش از حد پرمخاطره، تجدیدنظر طلبانه، ضد انقلابی، بورژوایی، کمونیستی یا زیاده بیش از حد دست راستی یا دست چپی. اما این شاید آخرین چیزی باشد که در نظر ما اهمیت دارد.» در اینفراز میتوان همانرویکرد دنکیشوتواری را که در ابتدا به آن اشاره کردیم، مشاهده کرد. و اینمساله نشان میدهد هاول هم یکی از هماندنکیشوتهای مبارزی بوده که نتیجه فعالیتهایشان پس از چنددهه خود را نشان داد.
مهر