جهان در نفس خود زنانه است و زاینده و مایل به مهر... اگر بگویم آن دوره از روزگار ما منفک نیست و نگرش ما به جهان هنوز شبیه آن دوران است و ما هنوز به شیوه آن دوران درجا میزنیم حرف تازهای زدهام؟... مجسم کنید 25 یا 30 نسل قبل از ما، پدرانمان پشت دروازههای ری یا نیشابور یا اصفهان چه روزگار پرهراسی را گذراندهاند، آن زمان که خبر نزدیکشدن سپاه مغول یا تیمور یا آغامحمدخان را شنیدهاند. و قبل از آن...
در سطرهای پایانی رمان، زرینتاج، همسر میرزا جهانگیرخان صور اسرافیل، میگوید: «بخشایش است که شر را دور میکند از جانمان و کینه را. جهان را بخشیدم. شاید حضور زخمخورده و خستهی ما زنده شود به مهر.» به نظر میرسد بخش عمده فجایعی که در رمان اتفاق میافتد و سرنوشت شخصیتهای آن را رقم میزند کینتوزی و انتقامجویی است و تنها قهرمان زن داستان است که دست آخر بخشایش را به جای کین انتخاب میکند تا زنجیره شرارتی را که در سراسر رمان گسترده شده پایان دهد. آیا این تقابل کین و بخشایش و تأثیرشان بر جهان و سیر وقایع آن آگاهانه بوده است؟
تقابل با شر، از طریق شر منجر به زایش شر جدیدی میشود. تقابل با خشونت از طریق خشونت منجر به گستردگی خشونت میشود. جهان در نفس خود زنانه است و زاینده و مایل به مهر. شاید از طریق توسل به خرد و مهر بتوان به تسلسل شر پایان داد. شاید. اگر زن راوی داستان هم میخواست با کینهجویی و خشونت در صدد تقابل با سرنوشت خود بر آید خلاف عادت رفتار نکرده بود و دیگر امیدی به آینده باقی نمیماند؛ لااقل برای من. من این امید را برای خودم نگه داشتهام هرچند شاید بیمعناست.
در این رمان روایتی تلخ از تاریخِ ستم به دست داده شده است. قبول دارید که ستم و بیعدالتی در این رمان حضوری قدرتمند و ملموس و سخت تکاندهنده دارد و راویان شرور رمان نیز که به نحوی به دیگران و به یکدیگر ستم کردهاند خود تحت ستمی بزرگتر بودهاند و قربانی آن ستم؟
تاریخ ما پر است از ستم، بیعدالتی، خشونت. شاید به ندرت بتوانید ادوار کوتاهی را پیدا کنید که مردم این ملک چندصباحی نفس راحتی کشیده باشند. برای همین شر و ظلم در بخشی از وجود ما نهادینه شده است. این که مظلوم باشیم در برابر ظالم، و ظالم شویم در برابر مظلوم. به یک بازنگری عمیق تاریخی، اجتماعی و مردمشناسانه نیاز داریم تا بتوانیم خاطرههای جمعی چندهزارساله را تجزیه و تحلیل کنیم که یقینا به دانشی گسترده و زمانی طولانی نیازمند است. شاید مسیر صواب را پیدا کنیم.
سرنوشت در این رمان اگرچه نقشی تعیینکننده در حوادث و طرح و توطئه داستان دارد اما تنها نیروی تعیینکننده در سیرِ وقایع نیست. اگرچه مادر بوریس، یکی از شخصیتهای داستان، جایی از رمان به او میگوید: «جهان به میل ما نمیچرخد.» اما در برابر سرنوشت انتخابهای انسانی هم در رمان «شکوفههای عناب» مطرح میشود. تصمیم زرینتاج به بخشایش در پایان رمان از جمله این انتخابهاست، یا آن زندگی که مردِ تبعیدی که بوریس با او رفیق شده برای خود انتخاب کرده است. به نظرتان این انتخابها در برابر سرنوشت و آنچه انسان ناخواسته به آن گرفتار شده چهقدر قدرت مانور دارند؟
نظر من چه اهمیتی دارد؟ من فقط یک نویسندهام نه بیشتر و نویسنده اگر بخواهد نظریهپردازی کند مبدل میشود به فیلسوف یا اقتصاددان یا... از زمان فلاسفه یونان و حتی قبل از آنها «جبر» و «تفویض» برای بشر مطرح بوده و هزاران نظریه دراینباره ارائه شده؛ روانشناسی چیزی میگوید و اقتصاد از مقوله دیگر سخن میگوید و الهیات بحث دیگری را پیشروی ما میگذارد. دلم میخواهد اختیاری در کار باشد. اما فیزیک جدید متأسفانه میگوید که چنین نیست. هاوکینگ به جبر فیزیکی اعتقاد دارد، فروید به نوعی جبر دیگر معتقد است و... امیدوارم صد سال دیگر نظریههای جدید از اختیار سخن بگویند. تا آن زمان دلمان را خوش کنیم به اختیار خودخواسته!
در «شکوفههای عناب» نیز مانند برخی از دیگر آثار شما مقطعی از تاریخ ایران عصر قاجار دستمایه داستانپردازی قرار گرفته است. گویی آن دوره خاص از تاریخ ایران بیش و کم دغدغه همیشگی شماست. ریشه و پیشینه این دغدغه در داستانهای شما به کجا برمیگردد. از کجا میآید این دغدغه؟
در این باره مکرر گفتهام، تقریبا از زمانی که «حکایت سلسلهی پشتکمانان» را نوشتم. اگر بگویم گذشته زنده است و حضور دارد در آگاهی، در رفتار و کلام و سنت و... تکرار مکررات نیست؟ اگر بگویم آن دوره از روزگار ما منفک نیست و نگرش ما به جهان هنوز شبیه آن دوران است و ما هنوز به شیوه آن دوران درجا میزنیم حرف تازهای زدهام؟ اصلا همه اینها همان نظریهپردازی نیست که قرار بود نویسنده از آن بپرهیزد؟
آیا داستانهایتان را پس از یکبارنوشتن بارها بازنویسی میکنید و هر روز بهطور منظم وقتی را صرف نوشتن میکنید؟ در مورد «شکوفههای عناب» روند کار به چه صورت بود و نوشتن آن چهقدر زمان برد؟
اکثر اوقات سه بار. در مورد «شکوفهها...» به چهار بار و پنج بار هم رسید. رمان از سال 94 شروع شد و بهطور منقطع پیش رفت. از 95 جدی شد و بهطور مرتب کار کردم تا 97. بعد از حروفچینی فصلها چند بار پس و پیش شد (حدود 14 بار) آخر کار حسابی گیج شده بودم. نمونه چاپی را بریده بودم. روی زمین میچیدم تا از یاد نبرم ارتباط فصلها صحیح است یا نه...
قاعدتا روزی چهار-پنج ساعت مینویسم، یعنی این تعداد ساعت تقلا میکنم برای نوشتن. نتیجه میشود از یکی دو صفحه تا پنج و شش صفحه (بهندرت). گاهی وقتها قصه دیگری از راه میرسد. اواخر رمان «شکوفهها...» قصه میرزاده عشقی از راه رسید. یکی دو صفحه «شکوفهها...» را مینوشتم و یکی دو صفحه آن دیگری را و خلاصه... و نمیدانم گفتگو درباره اینها به درد چه کسی میخورد؟
آیا به جز زرینتاج، دیگر شخصیتهای رمان «شکوفههای عناب» هم ریشه در واقعیت دارند؟ منظورم این است که نامی و ردی از آنها در تاریخ دیدهاید یا کاملا زاییده تخیلاند؟
غیر از میرزا جهانگیرخان و چند آدم واقعی، دیگر شخصیتها خیالی هستند، از جمله زرینتاج خانم، که هیچ ردی در تاریخ از آنها وجود ندارد.
در پروراندن شخصیتهای واقعی چهقدر به مستندات تاریخی نظر داشتید و چهقدر از تخیلتان استفاده کردید؟
هیچ مستنداتی در مورد شخصیتها در دست نداشتم مگر چند تصویر. از میرزا جهانگیرخان هم، نوشتههایش در صور اسرافیل.
در آن بخش مربوط به یادداشتهای جهانگیرخان چطور؟ مبنای آن بخش آیا نوشتههای بهجامانده از جهانگیرخان است؟
اما در مورد یادداشتهای او، بخشی از جریدهاش استخراج شد و برخی دیگر از روی دست جریدهنگار عالم!
آیا حین نوشتن رمان پیش آمد که لازم شود بروید و مکانهایی را از نزدیک ببینید؟ در مورد «یک پرونده کهنه» در مصاحبهای که پیشازاین به آن اشاره کردم، گفتید که لازم نشد چنین کاری بکنید. در مورد این رمان چطور؟
سر قبر جهانگیرخان و ملک رفتهام. میدان بهارستان و مسجد سپهسالار و سرچشمه و خیابانها و کوچههای اطراف آن، محله قدیمی عودلاجان و محلههای بازار را هم بارها سیاحت کردهام. داخل باغشاه را هنوز از نزدیک ندیدهام؛ اما عکسهایی از باغشاه و انبار محبوسین در دست است. جنگلهای سیبری و مسکو و دژ نظامی در قفقاز را در تخیل شکل دادهام. شیراز را هم به مدت پنج سال خوب تماشا کردهام. دیگر چه میماند؟
نکته دیگر «یاد بعضی نفرات»، به قول نیما، در برخی آثار شماست. شخصیتهای فرهنگی و ادبی واقعی که در حواشی داستانهایتان حضور مییابند. مثل صادق هدایت در رمان «یک پرونده کهنه» و عارف قزوینی در همین رمان. همچنین علیاکبرخان دهخدا که البته حضورش در «شکوفههای عناب» در قیاس با عارف پررنگتر است؛ چون بههرحال عضوی از تحریریه روزنامه «صور اسرافیل» بوده.
دوست دارم بعضی از این آدمها را زنده و از نزدیک ببینم و در احوال و نوع زندگی آنها خیره شوم؛ چون امکان ندارد ناچار میشوم به بازآفرینی آنها در قصه. رمان بر پایه مسمط دهخدا شکل گرفته و آن مسمط بر اساس خوابی که او دید. دهخدا حضور پررنگی دارد؛ هرچند کمتر از او نام برده شده. عارف و قمر و درویشخان هم در رمان دیگری حضوری جدیتر دارند.
زرینتاج در این رمان از هراس مدام از ناپایداری خوشی و شادکامی سخن میگوید. از اینکه در حین شادی هر آن باید انتظار فاجعهای را کشید. از ترسی که ملازم شادکامی است. ترس از فاجعهای که در راه است. این گویا یک هراس تاریخی است؟
در خون ما رفته این هراس، بس که مصیبت کشیدهایم در طول تاریخ. شاید این خیالبافی به نظرتان عجیب بیاید؛ اما مجسم کنید 25 یا 30 نسل قبل از ما، پدرانمان پشت دروازههای ری یا نیشابور یا اصفهان چه روزگار پرهراسی را گذراندهاند، آن زمان که خبر نزدیکشدن سپاه مغول یا تیمور یا آغامحمدخان را شنیدهاند. و قبل از آن حمله اسکندر و سفاکان خونریز دیگری که دهها بار بر ما تاختهاند. ذاتی شده این هراس. شما به فردای بهتر برای خود اعتقاد دارید؟
گاه اینطور به نظرم رسید که روایتهای راویان مختلف از یک واقعه با یکدیگر همخوانی ندارد. مثلا آنجا که بوریس بعد از «یومالتوپ» داوود عکاس را در میهمانی شاهدخت میبیند درحالیکه قبلتر و از روایت داوود اینطور برداشت میشود که او مدتی از شدت عذاب وجدان ویلان و خراب و سرگردان بوده و نمیتوانسته در آن میهمانی بوده باشد. یا مثلا صحنه بازجویی از جهانگیرخان و داوود در روایت بوریس و روایت داوود با هم متفاوت است. این آیا عامدانه بوده است؟
داوودخان زمانی به میهمانی میرود که اندکی به خود آمده، یا مجبورش کردهاند یا دروغ گفته که مدتها ویلان و خراب بودم. اینجور آدمها زود همهچیز را فراموش میکنند. اما در مورد صحنه بازجویی، قرار بر این نبوده که هر سه نفر آدم حاضر در صحنه واقعه را به یک شکل تعریف کنند وگرنه حضور کل این آدمها در رمان چه معنایی دارد. این چهار راوی گرداگرد روز واقعه و خود جهانگیرخان چرخیدهاند، البته با فواصل متفاوت، و طبیعی است که هرکس ماجرا را به شکلی دیگر ببیند.
در یکی از بخشهایی که یاور طیفورخان سرگذشت خود را نقل میکند، آنجا که به داداشبیگ خیانت میکند و او را میفروشد، یاد داستان «زخم شمشیر بورخس» افتادم. منظورم شیوهای است که یاور خود را در پایان فصل لو میدهد که آن خیانتکار من بودم. آیا حین نوشتن این تکه آن قصه را در پس ذهن داشتید یا این شباهت اتفاقی است؟
«زخم شمشیر» را خوانده بودم، وقتی این سوال را مطرح کردید یکبار دیگر هم آن را خواندم. فکر نمیکنم شباهتی وجود داشته باشد. اما گیریم که شباهت داشته باشد. در این صورت ستوان روس هم «جنایت و مکافات» را بازگویی میکند، داوودخان هم میتواند شبیه به «بیگانه»ی کامو باشد یا ترفندهایی که در ساختار رمان به کار رفته میتواند شبیه به بعضی کارهای گراهام گرین باشد. ما ادامه گذشتگان خود هستیم، مگر نه؟ و کل ماجراهای پیچیده و عظیم روح بشر را میتوان در چند کلمه خلاصه کرد. عشق و حسادت و کینه و انتقامجویی و خیانت و وفاداری...
دختر و پسری عاشق هم میشوند و خانواده آنها با این عشق مخالفند و هر دو خودکشی میکنند. چندبار این داستان را شنیدهاید؟
زنی که از ملال زندگی به جان آمده از خانواده خود میگریزد و درصدد تجربههای جدید از زندگی است. این یکی را چطور؟
و جوانی وجدان شخصی خود را قاضی نهایی میشمارد و فکر میکند میتواند هر حکمی برای دیگران صادر کند...
اولی میشود «رومئو و ژولیت»، دومی «آنا کارنینا» و سومی «جنایت و مکافات»...
به نظر شما این قصهها تکراری نیست؟
بیشتر از همه در قصهنویسی از کدام کتابها و نویسندگان تأثیر گرفتهاید و همچنین از چه هنرمندان و آثار هنری دیگری بهجز حوزه ادبیات و قصهنویسی؟
تولستوی، چخوف، سال بلو، داکتروف، مالامود، گراهام گرین، بورخس، ابراهیم گلستان، دولتآبادی و از فیلمسازانی مثل آنتونیونی، فلینی، وودی آلن. از عالم موسیقی هم کلی اسم به یادم میآید... بعضی از موسیقیدانهای خارجی و ایرانی با یک قطعه موسیقی یک رمان را پیشروی شما میگشایند.
گویی با همه فجایع در پایان رمان این زندگی است که چیره میشود و نمود این چیرگی زرینتاج است با کودک خردسالش؛ کودکی که نمودی از زایش است و زرینتاج را بهرغم آنچه از سر گذرانده به زندگی بازمیگرداند، شوق زندگی را در او میدمد و انگار یادآوری میکند که زندگی ادامه دارد؟
چنین است، چنین باد. قبلا گفتم، روح زنانگی است که در جهان دمیده شده و عالم را زایانده و این روح زنانه بخشایشی بیش از مردان دارد و چه بخواهد (بخواهیم) و چه نخواهد (نخواهیم) زندگی و امید را استمرار میبخشد.