وقتی به جایی تعلق نداری | الف
«روزی روزگاری دو دختر کوچولو بودند که در جنگل چیز عجیبی دیدند یا فکر کردند که دیدند. دخترها جزو آن همه بچهای بودند که با قطار از شهر خارجشان کرده بودند. اسم همه به کتشان سنجاق شده بود. آنها کیف و ساک دستی و ماسک گاز داشتند. روسری بافتنی و کلاه سر کرده بودند و دستکشهای بافتنیای داشتند که با بندی از سر شانههایشان آویزان بودند و مثال یک دست اضافه تکان میخوردند، درست مثل لولوهای سر خرمن. پای همگی لخت بود با کفشهایی که به زمین میکشیدند و جورابهای چین خورده. زانوی بیشترشان زخم بود، زخمهای تازه یا کهنه.
در سنی بودند که زیاد زمین میخوردند و زانوهایشان بیحفاظ بود. با آن چمدانهایی که بعضیهایشان بزرگتر از آن بودند که بتوانند حملشان کنند و آن قبُلمنقلشان، عروسکی، ماشینی، کتابی، چیزی، بیشتر شبیه هنگ کوتولهها بودند که رژه میرفتند. آن دو دختر کوچولو قبلا همدیگر را ندیده بودند، در قطار با هم دوست شدند. شریکی شکلاتی را خوردند و سیبی را گاز زدند. اسمهایشان پِنی و پِریم رز بود. پنی لاغر بود و چشم و ابرو مشکی و قد بلند و پریم رز چاق بود با موهای بور مجعد. هیچ کدامشان نمیدانستند کجا میروند یا سفرشان چقدر طول میکشد. حتی نمیدانستند چرا میروند چون مادر هیچ کدامشان نتوانسته بود خطر را برایشان توضیح دهد. چطور میتوانی به بچهات بگویی مجبورم تو را بفرستم خارج شهر چون ممکن است دشمن بمب بیندازد، ولی خودم اینجا میمانم، درمیان انواع خطرها، خطر سوختن، زنده به گور شدن، گاز و سرآخر یورش ارتش زره پوش دشمن؟... دخترها بحث میکردند. نمیدانستند آن سفر، تعطیلات است یا یک جور تنبیه یا کمی از هر دو. هر دو معتقد بودند چون بچههای خوبی نبوده اند از شهر بیرونشان کرده اند. حظ میبردند همدیگر را قشنگ خطاب کنند و توافق کردند به هم بچسبند...»
آنچه خواندید بخش آغازین داستان «آن چیزِ در جنگل» بود نوشته ای. اس. بایات.
این داستان اولین داستان از میان داستانهای کوتاه برگزیده جایزه اُ. هنری سال 2003 [The O. Henry prize stories,2003] است که انتشارات کتاب نیستان در سال 1395 آن رابه چاپ رسانده. عنوان این مجلد این است: «نقشههایت را بسوزان»
اما داستان آن چیزِ در جنگل داستانی استعاری، وهم آلود، و چند لایه است. دخترکانی که در بند نخست با آنها آشنا شدیم، در جنگلی نزدیک اقامتگاه موقت شان، با موجودی وحشتناک و نفرت انگیز روبرو میشوند، چیزی شبیه یک کرم غول پیکر با آروارهای آویزان و صورتی محزون که بسیار بدبو و متعفن است و همانطور که کف جنگل میخزد و پیش میرود همه چیز را زیر تن بزرگ خود له میکند. دخترکان آن روز از دست کرم جان سالم به در میبرند و کمی بعد به خانوادههای جداگانهای سپرده میشوند و پس از پایان جنگ نزد مادرانشان برمی گردند و دیگر همدیگر را نمیبینند تا آنکه سالهای سال بعد، وقتی که زنانی میانسالند، بصورت کاملا اتفاقی همدیگر را میبینند و دوباره خاطره آن روزِ تلخِ در جنگل در ذهنشان زنده میشود. ممکن است برخی آن کرم عظیم الجثه را استعارهای برای جنگ بدانند: ویرانگر، مهیب، و نفرت انگیز. ولی هر چه که باشد داستان آن چیزِ در جنگل خواننده را بخوبی درگیر کرده و با خود میبرد.
داستان «نقشه هایت را بسوزان» نوشته رابین جوی لَف، قصه زنی است که به مهاجرانی که به ایالات متحده مهاجرت کرده اند انگلیسی درس میدهد. زن در خانه بر سر تربیت پسرش با همسرش مشکل دارد. پسرک نه ساله آنها در قلب ایالات متحده فکر میکند مغول است و باید مثل مغولان زندگی کند و این امر پدرش را بشدت کلافه میکند. به موازات این ماجرا احوالات یکی از شاگردان زن توجه او را به خود جلب میکند. اسماعیل، پاکستانی چهل و پنج سالهای است که در کشورش مهندس معدن بوده و حالا به امید زندگی بهتر به ایالات منحده مهاجرت کرده. او که مردی حساس، طناز و باهوش است، در انشایی با موضوع توصیه به مهاجران جدید، چنین مینویسد: «همه نقشهها را دور بیندازید. آنها را از کتابهایتان پاره کنید، از دل هایتان هم، ورنه آنها را میشکنند. همه کرهها را از بام بیندازید تا تکه تکه شوند. همه اطلسها را بسوزانید، چه از آنها هیچ سر در نخواهید آورد. آنها نفرت انگیزند مثل افسانههای قبایل دیگر. خطوطشان معنایی ندارند و هیچ کوهی نمیسازند. به سرزمینی آمده اید که کسی به پشت سرش نگاه نمیکند. بخاطر داشته باشید به پشت سرتان نگاه نکنید. از پنجره بیرون را نگاه نکنید. یک وقت سرتان را برنگردانید چون گیج میرود. میافتید. همه نقشه هایتان را دور بیندازید. بسوزانیدشان.»
زن بسیار تحت تاثیرنوشته اسماعیل قرار میگیرد آنچنان که وقتی در پایان داستان همراه همسر و پسرش در یخبندان به سمت خانه میروند حس میکند به هیچ کجای زمین تعلق ندارد.
اما داستان «شب انتخابات» را ایوان اس. کانِل نوشته است. شخصیت اصلی داستان پیرمردی است بنام آقای بِمیس که در جوانی جمهوری خواهی دو آتشه و کارمند عالی رتبه شرکت عرضه اوراق قرضه بوده و با فروش ضمانت نامه و سهام پول خوبی درآورده و زندگی مرفهی برای خود و همسرش فراهم کرده است. ولی حالا در سن بازنشستگی منتقد بسیاری از سیاستهای جمهوری خواهان است و از اقداماتشان احساس شرم میکند. بمیس و همسرش شب انتخابات ریاست جمهوری ایالات متحده به مهمانی بالماسکهای دعوتند. در این مهمانیها مدعوین که بیشترشان جمهوری خواهند، ماسک روسای جمهور گذشته امریکا را به چهره میزنند و نیش و کنایه نثار هم میکنند. آقای بمیس که هیچ خوش ندارد به این مهمانی برود، به اصرار همسرش میرود و در میانههای بزم ناخواسته نطق غرایی در نکوهش از سیاستهای خارجی و داخلی ایالات متحده میکند. این داستان پر است از اشارات آشکار و پنهان به سیاستهای مخرب ایالات متحده و خواندن آن برای کسانی که به سیاست علاقمندند خالی از لطف نیست.
داستان «لطف خدا» نوشته مارجوری کَمپر، داستان بسیار لطیفی است و چگونه میتواند لطیف نباشد قصه تیمارداری دختری ساده دل و معصوم از پسرکی نوجوان و در آستانه مرگ. دختر مهاجر است و خود را مسیحی معتقدی میداند. پسرک هم به گفته اطرافیانش نابغه است. دختر و پسر خوب با هم کنار میآیند. دختر با همه ایمان و یقین خود شفای پسر را از خدا میخواهد ولی حال پسر هر روز وخیم تر میشود. و در نهایت هر دو به تسلیم و رضای محجوبی میرسند.
اما داستان لطف خدا تنها داستان مجلد حاضر نیست که به موضوع بیماری صعب العلاج میپردازد. در داستان «دو کلمه» نوشته مالی جایلز هم شخصیت اصلی داستان مردی است که تومور مغزی دارد و پزشکان از او قطع امید کرده اند. مرد همسری جوان و زیبا دارد و دخترک دو ساله ای، شیرین زبان و دلبر. او میداند که به زودی باید از آن دو دل بکند. درک این نکته همزمان برایش آزار دهنده و تعهدآور است. ولی لطیفه داستان آن شوریدگی و وارستگی است که ثمره نا امیدی است.شخصیتهای بیمار و دردمندِ هر دو داستانِ لطف خدا و دو کلمه، گرچه از بهبود بیماری خود ناامیدند ولی جان و روحی بشدت شفاف و سبک دارند. آنان ناراضی نیستند و متصل شِکوه نمیکنند. دو کلمهای که رُی، شخصیت اصلی داستان مالی جایلز، بارها و بارها، در خوشی و ناخوشی، به زبان میآورد این است: خدایا شکرت.
اما داستان «پدرها» و بازهم آلیس مونرو. مونرو در این داستان به احوالات سه پدر و سه دختر، میپردازد. دختر اول که راوی داستان هم هست، امروز زنی جا افتاده است که خاطرات دوران نوجوانی اش را مرور میکند. او فرزند خانوادهای سنتی و متوسط بوده و همگان پدرش را مرد آبرو و صلاح و طنز میدانستند. ولی همین پدرمعقول گاه گاه سرکشیهای دمدمی دختر نوجوانش را برنمی تافت و بیزار از آن رفتارها و محض صلاح و اصلاح دخترک توجه طلبش به کمربند متوسل میشد. اما دختر دوم که دوست راوی است و از قضا مورد تحسین وی، فرزند پدری به غایت کج خلق و سخت گیر است که بدلیل اخلاق تند پدر یک یاغی تمام عیار از آب در میآید و حتی پس از ترک خانه هم همچنان آرزوی انتقام از پدرش را در دل میپرورد. دختر سوم هم که از دو دختر پیشین کوچکتر است، دختری معصوم و نازپرورده است با پدری مهربان و خوش مشرب. راوی داستان پس از نقل چند خاطره از دوران نوجوانی و معاشرتش با دو دختر یاد شده، وقتی یاد تنبیهها و کتکهای پدرش میافتد، از احساسات آن روز خودش شگفت زده میشود و از خود میپرسد چرا وقت تنبیه پدرش از رنج تحقیر زوزه نمیکشیده! و این شگفت زده شدن از حس و حال روزهای دور، سخت مورد علاقه آلیس مونروست و در بیشترداستانهای کوتاهش تکرار میشود.
لورا فورمن، ویراستار مجموعه داستانهای کوتاه برگزیده جایزه ا. هنری سال 2003، معتقد است داستان کوتاه بیش از رمان رابطهای آنی و دیرپا میان نویسنده و خواننده برقرار میکند. شاید چون ما قصه و شخصیتهایش را همان طور تجربه میکنیم که زندگی را. درک ما از زندگی دیگران، حتی آنانکه فکر میکنیم خوب میشناسیمشان و دوستشان داریم، طی زمان و از طریق مشاهدات دقیق حاصل میشود، مشاهداتی که اغلب فشارهای روحی یا فقدان، این دو پایتخت توامان کشور داستان کوتاه، آشکارشان میکنند. این نکته که همگان در جهان منحصربفرد و یکه خود زندگی میکنند میتواند بسته به نوع مواجهه خواننده، ویرانگر، رهایی بخش یا حتی سرگرم کننده باشد. از طریق تجربهی داستان کوتاه بهتر از آن میشویم که در زندگی هستیم، آماده تر برای همدلی، آماده تر برای دیدن دلایل انتخابهای دیگران...