روحِ مغموم پراگ | شرق


مسئله اصلی در «نه فرشته، نه قدیس» [No saint or Angel] رمانی که پراگ امروز را با همه تیرگی‌ها و ترس‌خوردگی‌هایش به تصویر می‌کشد، جهان بعد از فاجعه و جنگ و سنگینی بار تاریخی است که بر دوش شهر و آدم‌هایش سنگینی می‌کند. امروز در پراگ نه خبری از جنگ و آدم‌سوزی است و نه خبری از تانک‌ها و سربازان روس اما رمان ایوان کلیما [Ivan Klíma] با فضای تیره و مغمومش هشداری جدی است که بی‌محابا این پرسش را پیش می‌کشد که آیا می‌توان در چنین دنیایی زندگی کرد؟ این پرسش را به‌نوعی می‌توان مهم‌ترین مسئله آدم‌های «نه فرشته، نه قدیس» دانست. ایوان کلیما از همان سرآغاز رمان و با همان عنوانی که برای آن انتخاب کرده، نشان می‌دهد که بیش از هرچیز به دنبال ارائه تصویری واقعی از پراگ امروز و آدم‌هایش است.

نه فرشته، نه قدیس» [No saint or Angel]  ایوان کلیما [Ivan Klíma]

رمان با کابوسی هولناک آغاز می‌شود و در آخر هم با سکوتی خلسه‌وار پایان می‌گیرد. زندگی برای شخصیت اصلی رمان، کریستینا، کابوسی است که می‌کوشد از آن بیدار شود اما کابوس‌های او در بیداری هم ادامه دارند. شکست‌های متعدد و ترس‌های گوناگون، این زن را به ورطه نابودی کشانده و امیدی برای او باقی نمانده است. شروع بی‌نقص رمان شرح یکی از همین کابوس‌ها است که به روشنی تصویری از وضعیت راوی به دست می‌دهد: «شوهرم را دیشب کشتم. چرخ دندان‌سازی را کار انداختم و جمجمه‌اش را سوراخ کردم. صبر کردم تا کفتری از جمجمه‌اش بیرون بپرد ولی به جای کفتر یک کلاغ بزرگ و سیاه بیرون آمد. خسته و مانده از خواب بیدار شدم، یا درست‌تر بگویم بدون ذره‌ای میل به زندگی. هرچه سنم بالاتر می‌رود میلم به زندگی کمتر می‌شود. اصلا تمایلی به زندگی‌کردن داشته‌ام؟ راستش را بخواهید نمی‌دانم، ولی این را می‌دانم که هم توش و توان بیشتری داشتم و هم آرزوهای دور و درازی. آدم تا وقتی زنده است که آرزو داشته باشد.» کریستینا، زنی است در آستانه میان‌سالی که مدتی است از شوهرش جدا شده و با دختر نوجوانش، یانا، زندگی می‌کند.

کریستینا از سال‌ها پیش به افسردگی دچار شده و حالا هم مدتی است که فاصله میان او و دخترش آن قدر زیاد شده که دیگر درکی از زندگی یانای پانزده‌ساله ندارد. اما این فقط کریستینا نیست که تنها است؛ شخصیت‌های رمان همگی در انزوا و تنهایی به سر می‌برند حتی اگر کنار هم زندگی کنند. کریستینا و دخترش هریک در دنیای متفاوت خود زندگی می‌کنند و شوهر سابق زن هم در حالی که سرطان دارد به تنهایی زندگی می‌کند. کریستینا مادری پیر هم دارد که او نیز در خانه‌اش تنهاست. کریستینا همچنان شوهر سابقش را دوست دارد و بعد معلوم می‌شود که در همه این سال‌ها منتظر بازگشت او هم بوده است: «با آن که از شوهر سابقم متنفر نیستم ولی دیشب با مته دندان‌سازی او را کشتم. در این دنیا بیشتر از هر چیز دلم برای اوست که می‌سوزد. حتی از من هم تنهاتر است، و بیماری وخیمی سرتاپای بدنش را گرفته. اما مگر همه ما را چیزی از درون نمی‌خورد و نمی‌تراشد؟ زندگی، غیر از لحظه‌های نادری که عشق به ما رو می‌کند، چیز غم‌انگیزی است».

شروع بدبختی‌های کریستینا نه فقط به خیانت‌های گاه و ‌بی‌گاه شوهر سابقش، بلکه به سال‌ها پیش از آن هم برمی‌گردد. به دوران کودکی‌اش و زندگی در جامعه‌ای پرآشوب و همچنین حضور پدری مستبد که رفتاری زورگویانه داشته و از طرفداران استالین بوده. زندگی این زن بعد از جدایی از همسرش آن‌قدر تهی شده که هیچ انگیزه‌ای برایش باقی نمانده و تنها وقت‌هایی که در مطب روی دندان‌های بیمارانش کار می‌کند از شر افسردگی خلاص می‌شود. اما این فقط کریستینا نیست که افسرده و مغموم است بلکه در ادامه خواننده درمی‌یابد که کل پراگ و آدم‌هایش در فضایی مغموم و دلمرده به سر می‌برند. حتی ساختمان‌های خیابانی که کریستینا در آن زندگی می‌کند سرد و بی‌روح‌اند، ساختمان‌هایی بی‌هیچ سبک خاصی که در سال‌های پایانی دهه سی ساخته شده‌اند. قبل از جنگ مردم عادت داشتند صندلی‌هایشان را بیرون بیاورند و در خیابان با هم حرف بزنند اما حالا خبری از این مردم نیست و «گپ‌های تلویزیونی جای گفت‌و‌گوی رودرروی آدم‌ها» را گرفته است. در سال‌های جنگ اعتماد میان مردم از بین رفته و ترسی که همچون شبح در شهر پخش شده آدم‌ها را به موجوداتی جدا از هم و منزوی بدل کرده: «در طول جنگ مردم از این که عقیده‌شان را ابراز کنند می‌ترسیدند، می‌ترسیدند به قیمت جانشان تمام بشود. مادرم به دلیل چیزهایی که دیده این مطلب را خیلی خوب می‌فهمد. مردم در سال‌هایی هم که کمونیست‌ها حاکم بودند می‌ترسیدند، هرچند که مادرم به خاطر شغل پدرم صدمه‌ای ندیده. راستی بر سر مردمی که زندگی‌شان را با ترس از ابراز عقیده سپری می‌کنند چه می‌آید؟ چه‌بسا یا از فکرکردن دست می‌کشند یا به گفت‌و‌گوهای توخالی اکتفا می‌کنند».

مادربزرگ کریستینا به دست آلمانی‌ها در اتاق گاز کشته شده و پدربزرگش هم خودکشی کرده است و نه فقط این زن بلکه بسیاری از آدم‌های این شهر وارث فاجعه‌های برآمده از جنگ هستند. حالا اگرچه نازی‌ها از بین رفته‌اند و حکومت شوروی نیز فروپاشیده، اما پراگ به حالت پیشینش برنگشته است: «در دنیایی که اتاق‌های بزرگ مجهز به دوش را برای مسموم‌کردن مردم درست می‌کنند زندگی دیگر هیچ وقت مثل سابق نخواهد شد». ضمن این‌که در جهان بعد از جنگ اغلب آدم‌ها فاقد آرمان‌اند و کریستینا اگرچه با پدرش مخالف بوده اما دست‌کم او را آدمی می‌داند که آرمان داشته: «الان فهمیده‌ام که آدم‌های بی‌آرمان مثل ماشین هستند. ماشین‌هایی برای نشخوارکردن کلمه‌ها و پول درآوردن، خوارکردن دیگران و بالاکشیدن خود؛ ماشین‌هایی برای پاسخ به خواهش‌های نفسانی و خودخواهی‌های خودشان. بابا آرمان داشت. این امتیاز را برایش قائلم». حالا اما جای نسلی که به آرمان‌هایش وفادار بود را نسلی گرفته که هیچ اصولی در زندگی ندارد و با مواد مخدر تهی‌بودن زندگی را پر می‌کند. یانا جزو این نسل است که از خانواده، مدرسه و جامعه بریده و از متن جامعه به حاشیه‌ای ناامن پرتاب شده تا در گوشه‌کنارهای پراگ همراه با آدم‌هایی شبیه به خود زندگی‌اش را دود کند. کریستینا به نسلی تعلق دارد که وارث مستقیم آشوب‌ها و بحران‌های پراگ است و یانا هم وارث پوچی جامعه بعد از جنگ است. اما در این بین نسل دیگری هم وجود دارد که درست در میانه قرار گرفته است. نسلی که در بهار پراگ جوان بوده و وارث امیدهای ناشی از آن است. در رمان کلیما، پسری سی ساله که از شاگردان و دوستان شوهر سابق کریستینا است نماینده این نسل است. کریستینا در یکی از دفعاتی که به ملاقات شوهر سابقش رفته یان را می‌بیند و این جوان سی‌ساله شوری دیگر در زندگی او به وجود می‌آورد. یان، فرزند دورانی است که پراگ بعد از مدت‌ها امکان تنفس داشته: «آخر نوامبر که برسد دیگر سی‌ساله می‌شوم. من یکی از پسران بهار پراگ هستم. به زبان دیگر، من از نعمت امید، و یا احتمالا از نعمت امیدهای بیهوده، برخوردارم».

یان و کریستینا به رغم تفاوت سنی زیاد دل به هم می‌بازند و بار دیگر روزنه امیدی در زندگی زن به وجود می‌آید. هرچند که او در تمام لحظات رابطه با یان همچنان این ترس را دارد که او نیز روزی ترکش خواهد کرد. در رمان کلیما، هیچ چیزی جاودانه نیست و همه چیز به شکل دوره گذاری است که روزی به پایان می‌رسد و امید به جاودانگی امیدی بیهوده می‌نماید. این مسئله هم در زندگی شخصی آدم‌ها وجود دارد و هم در ساختار کلی جامعه: «...بعد آن دوره پرامید و کوتاه پیش آمد که قرار بود عدالت برقرار شود. من نسبتا خیلی زود پی بردم که دل‌بستن به این نوع امیدها که عدالت ناگهان از عرش اعلا به زمین می‌آید غالبا بی‌پایه و اساس است». در رمان کلیما، کریستینا، یان و یانا هریک صدای خود را دارند و هر بخش کتاب توسط یکی از آنها روایت می‌شود و به این‌ترتیب خواننده ماجراها را به واسطه ذهنیت‌ها یا روایت‌های متفاوت این سه درمی‌یابد.

نه فرشته، نه قدیس» [No saint or Angel

پدر یان قربانی رژیم طرفدار شوروی شده و سال‌ها زندانی بوده اما یان در ماجراهای بهار پراگ هربار به ترتیبی خود را از مهلکه به در برده. او و کریستینا هریک به شکلی با گذشته و دوره جنگ و خفقان درگیرند. یان در کمیسیونی کار می‌کند که مسئولیتش افشای جنایت‌های رژیم گذشته است و مادر کریستینا هم چمدانی پر از نامه‌های خصوصی پدر را به او داده و کریستینا هر وقت فرصتی می‌یابد به نامه‌ها سرک می‌کشد و به این واسطه نقبی به گذشته می‌زند. برای این آدم‌ها گذشته و فجایع رخ‌داده در آن از بین نمی‌رود و هریک به نوعی از فراموشی تن می‌زنند و انگار زندگی آنها به شکلی به گذشته چفت شده است. این دو و شاید تمام آدم‌های شبیه به آنها چه بخواهند و چه نه به سوی گذشته کشیده می‌شوند، گذشته‌ای تیره و تار که آثارش تا امروز ادامه دارد.

«نه فرشته، نه قدیس» مواجهه مستقیمی است با چک امروز؛ مواجهه‌ای فارغ از همه نظریه‌پردازی‌های انتزاعی درباره جنگ و اشغال و بهار پراگ و میراث آن. چک کشوری است با موقعیتی عجیب که در مدت زمانی کوتاه دموکراسی، فاشیسم، انقلاب و ترس ناشی از استالینیسم را تجربه کرد. راوی اصلی «نه فرشته، نه قدیس» با بدبینی و ترسِ هولناکی به جهان می‌نگرد و نگاه او شاید ریشه در تاریخ معاصر این کشور دارد. میلان کوندرا در یکی از مقالاتش حتی رگه‌ای از یأس را در وقایع بهار پراگ جستجو می‌کند. کوندرا در مقایسه‌ای میان می 68 در فرانسه و بهار پراگ، اولی را شورش جوانان چپ‌گرا می‌داند اما وقایع کشورش را حاصل کنش مردان پخته‌ای می‌داند که بر اساس تجربه‌های تاریخی و یأس پا به میدان گذاشته بودند. کوندرا با وسواسی دقیق می‌خواهد جلوی ضمیمه‌شدن بهار پراگ به شورش‌های دانشجویی دهه 60 را بگیرد و می 68 را انفجار احساسات انقلابی می‌نامد و در مقابل بر شک‌گرایی نهفته در بهار پراگ تأکید می‌کند و آن را دلیل بی‌اعتنایی دانشجویان پاریسی به بهار پراگ می‌داند. یأس و شک‌گرایی به‌وضوح در نگاه کریستینا به جهان اطرافش وجود دارد. زندگی او نماد در هم آمیختن امر شخصی و امر کلی است. مواجهه دایمی امر شخصی و امر کلی که در آثار کوندرا هم دیده می‌شود به‌روشنی در «نه فرشته، نه قدیس» هم وجود دارد. کریستینا، در روز مرگ استالین به دنیا آمده و این مسئله‌ای است که توجه دیگران و گاه حتی خودش را هم جلب می‌کند: «زاده‌شدن در چنین روزی –روز مرگ دیکتاتور- به معنای ورود به جهان در یکی از مهم‌ترین روزهای قرن بیستم بود.» «نه فرشته، نه قدیس»، مثل بسیاری دیگر از رمان‌ها و داستان‌های نویسندگان شاخص چک، از نمونه‌های قابل‌توجه پرداختن به جامعه در فرم رمان است. کلیما در این رمان با نگاهی انتقادی به سراغ جامعه امروز چک رفته و مصیبت‌ها و ترس‌خوردگی‌های آدم‌های بعد از جنگ را روایت کرده است.

................ تجربه‌ی زندگی دوباره ...............

کتاب جدید کانمن به مقایسه موارد زیادی در تجارت، پزشکی و دادرسی جنایی می‌پردازد که در آنها قضاوت‌ها بدون هیچ دلیل خاصی بسیار متفاوت از هم بوده است... عواملی نظیر احساسات شخص، خستگی، محیط فیزیکی و حتی فعالیت‌های قبل از فرآیند تصمیم‌گیری حتی اگر کاملاً بی‌ربط باشند، می‌توانند در صحت تصمیمات بسیار تاثیر‌گذار باشند... یکی از راه‌حل‌های اصلی مقابله با نویز جایگزین کردن قضاوت‌های انسانی با قوانین یا همان الگوریتم‌هاست ...
لمپن نقشی در تولید ندارد، در حاشیه اجتماع و به شیوه‌های مشکوکی همچون زورگیری، دلالی، پادویی، چماق‌کشی و کلاهبرداری امرار معاش می‌کند... لمپن امروزی می‌تواند فرزند یک سرمایه‌دار یا یک مقام سیاسی و نظامی و حتی یک زن! باشد، با ظاهری مدرن... لنین و استالین تا جایی که توانستند از این قشر استفاده کردند... مائو تسه تونگ تا آنجا پیش رفت که «لمپن‌ها را ذخایر انقلاب» نامید ...
نقدی است بی‌پرده در ایدئولوژیکی شدن اسلامِ شیعی و قربانی شدن علم در پای ایدئولوژی... یکسره بر فارسی ندانی و بی‌معنا نویسی، علم نمایی و توهّم نویسنده‌ی کتاب می‌تازد و او را کاملاً بی‌اطلاع از تاریخ اندیشه در ایران توصیف می‌کند... او در این کتاب بی‌اعتنا به روایت‌های رقیب، خود را درجایگاه دانایِ کل قرار داده و با زبانی آکنده از نیش و کنایه قلم زده است ...
به‌عنوان پیشخدمت، خدمتکار هتل، نظافتچی خانه، دستیار خانه سالمندان و فروشنده وال‌مارت کار کرد. او به‌زودی متوجه شد که حتی «پست‌ترین» مشاغل نیز نیازمند تلاش‌های ذهنی و جسمی طاقت‌فرسا هستند و اگر قصد دارید در داخل یک خانه زندگی کنید، حداقل به دو شغل نیاز دارید... آنها از فرزندان خود غافل می‌شوند تا از فرزندان دیگران مراقبت کنند. آنها در خانه‌های نامرغوب زندگی می‌کنند تا خانه‌های دیگران بی‌نظیر باشند ...
تصمیم گرفتم داستان خیالی زنی از روستای طنطوره را بنویسم. روستایی ساحلی در جنوب شهر حیفا. این روستا بعد از اشغال دیگر وجود نداشت و اهالی‌اش اخراج و خانه‌هایشان ویران شد. رمان مسیر رقیه و خانواده‌اش را طی نیم قرن بعد از نکبت 1948 تا سال 2000 روایت می‌کند و همراه او از روستایش به جنوب لبنان و سپس بیروت و سپس سایر شهرهای عربی می‌رود... شخصیت کوچ‌داده‌شده یکی از ویژگی‌های بارز جهان ما به شمار می‌آید ...