سید فرزام حسینی | اعتماد
آقای احمد طالبی نژاد برای همه منتقدان و سینماگرانی که در طول سالهای پس از انقلاب فعالیت داشتهاند، نامی آشناست، البته ایشان روزنامهنگار سینمایی هم بودهاند، از نخستین همکاران مجله «فیلم» در دهه 60 و بعد سردبیر مجلاتِ «فیلم و سینما» و مجله «هفت» که دومی یکی از نشریاتِ معتبر سینمایی در دوره انتشارش بود. کتاب خاطرات سینمایی-مطبوعاتی ایشان به نام «از شما چه پنهان» یک ماه پیش توسط نشر «چشمه» منتشر شد و طی چند روز گذشته به چاپ دوم رسید. به همین بهانه با ایشان گفتوگویی را ترتیب دادیم که درباره زوایای پنهان و آشکار کتاب مسائلی مطرح شد. مشروحِ گفتوگو از این قرار است.
آقای طالبینژاد اسم کتاب خاطرات سینمایی و مطبوعاتیتان را گذاشتهاید «از شما چه پنهان»، اما از طرفی هر کسی در ایران معمولا خاطره مینویسد به دلایل عدیده یک سری مسائل را در خاطرهنویسی پنهان میکند؛ شما چه چیزهایی را پنهان کردهاید و ننوشتهاید؟
طبیعتا آنها را نمیتوانم بگویم. آن بخشی را که پنهان کردم، لابد لازم بوده پنهانشان کنم، هم درباره خودم و هم درباره دیگران. در واقع با ایما و اشاره بیان شان میکردم و آن وقت با صراحتی که من در نظر گرفته بودم، بهتر بود بیان نشود، بین گفتن و نگفتن میماند که به نظرم با رویه کتاب هماهنگ نبود. بنای کتاب بر صراحت بیان است، تصمیم گرفتم آنچه را میشود گفت به صراحت بگویم و آنهایی را که نمیشد سراغشان نرفتم، حتما یک سری چیزهایی بوده که نگفتهام.
اما اگر از این زاویه بخواهیم نگاه کنیم شما درباره زندگی خصوصی چند سینماگر، از جمله مسعود کیمیایی و زندهیاد خسرو شکیبایی نوشتهاید، اما از چند نفر گذرا یاد کردهاید و مسائلی را درباره شان افشا کردهاید، بدون اینکه اسمی ازشان بیاورید، این مساله را چطور میشود توجیه کرد؟
خودتان جواب سوالتان را دادید؛ دلیلش همین بود که آنها آدمهای مهمی نیستند. آقای کیمیایی یا شکیبایی یا دیگر هنرمندان درجه یک دیگری که ازشان اسم آوردم، آدمهای بزرگی هستند، کاریزما دارند و مردم میشناسندشان. حتی مردم زوایای خصوصی زندگیشان را میدانند، مورد توجه هستند، بنابراین من سعی کردم به صراحت اسم ببرم، دلیل این صراحت هم در خود موضوع نهفته است. اگر من سراغ زندگی خصوصی آقای کیمیایی رفتم، کیمیایی اینقدر زندگی و کارهایش جذابیت دارند که عامه مردم کم و بیش در جریان همهچیزش هستند، منتهی با سوءتفاهم، شاید درست ندانند چه اتفاقی در زندگی خصوصیاش به ویژه در رابطه با ازدواجش با خانم آتشین افتاده است. من فقط خواستم که این قضیه راحت و واضح بیان شود، در آن مقطعی که اینها ازدواج کردند، چون من بعضی لحظهها شاهد بودم، به صراحت آوردهام. مثلا درباره شکیبایی من خودم شاهد زندگی این مرد بزرگ در دورانی بودم. ضمن اینکه چون آدم بزرگی بود شاید این به اصطلاح روشن کردن واقعیت زندگیاش، بتواند برای جوانانی که از نمدمالی فقط پف نمش را یاد میگیرند، کارساز واقع شود. در واقع جوانان فکر میکنند با اعتیاد، هنرمند میشوند، خواستم بگویم آدمهای بزرگی مثل شکیبایی قربانی این ماجرا شدند. اما درباره کسانی که اسم نیاوردم، فقط خواستم اشارهای بکنم به بیظرفیتیها، دیگر مهم نیست که آن شخص چه کسی است، گرچه خیلیهاشان را مردم میشناسند، اما اسمشان مهم نبود، نفس قضیه مهم است، در آن مقطع نسلی داشت میآمد که حرمت هیچ کسی را نگه نمیداشت، حتی حرمت نان و نمکی را که خورده، یا حرمت خدمتی که به او شده را نگه نمیداشت.
بحث دیگری که همواره در تاریخ شفاهی مطرح است، ممکن است از این زاویه به شما نقد وارد شود که دست گذاشتن روی زندگی خصوصی دیگران تنها علت و سبب فروش خاطرات دیگری-که در اینجا شما هستید- میشود...
نکته مهمی است، از خیلیها شنیدهام که این طور گفتهاند. جواب من این است که اگر هم این طور باشد چه اشکالی دارد؟ هر کسی که کتابی مینویسد یا فیلمی میسازد، سعی میکند به شکلی جذابترش کند که مخاطب بیشتری داشته باشد. واقعیت امر این است که آنهایی که با نوشته هایم آشنا هستند، میدانند که سادهنویس و خاطره نگارم، این مساله نباید خیلی پیچیده باشد برای آنهایی که با نوشته هایم آشنا هستند. ممکن است به لحاظ اخلاقی به نظر بیاید که من از جذابیتهای دیگران به نفع کتابم سوءاستفاده کردم، اما چرا از این سو به قضیه اشاره نمیکنید که من درباره خودم هم افشاگریهایی کردم که هیچ کس دیگری نمیکند. چرا نمیگویید که من در شرایطی قرار گرفتم که نزدیک بود دزدی بکنم برای چندرغاز پولی که مرغ بخرم ببرم برای خانه! متاسفانه فقط فصلهای مربوط به کیمیایی را میخوانند، اما کسی به افشاگریهایی که درباره خودم داشتهام، اشاره نمیکند، از نظر من این افشاگریها اهمیت بیشتری دارد. یا مثلا فرض کنید آنچه درباره مجله «هفت» بر سر ما آمده و نوشتهام، یا ناکامیهای خود من در عرصه سینمای حرفهای به عنوان فیلمنامهنویسی، من حداقل شش کار را نام بردم که تا مرحله تولید رفته ولی به انجام نرسیده است... مثل اینکه کسی اینها را نمیبیند، همه میگویند چرا از جذابیتهای زندگی دیگران نوشته ای؟ در صورتی که آنها را مردم همه میدانند، حتی بیشتر از من، فقط خواستم یک جا جمع شان کنم. حالا ممکن است به نظر سوءاستفاده بیاید...
حتما مهم است که شما درباره زندگی خصوصی خودتان هم افشاگری کردهاید، اما از آنجایی این سوءتفاهم به قول شما نشات میگیرد که خودتان در مقدمه از آقای کیمیایی اسم میآورید و اشاره میکنید که در این کتاب درباره او نوشتهاید و ممکن است حرف و حدیثهایی پیش بیاید...
مساله این است که کیمیایی به علت عظمت نامش متاسفانه دوستان متعصبی هم دارد که دوستیشان شکل دوستی خاله خرسه است! یک جور شیفتگی دارند که انگار اصلا نباید هیچ انتقادی صورت بگیرد. اما من فقط برای اینکه خیال آنها را راحت کنم بگذارید بگویم که هیچ کس به اندازه من به کیمیایی علاقه ندارد، یکی از کسانی که من قلبا دوستش دارم کیمیایی است. اما از طرفی خیلی چیزها را هم میدانم راجع به زندگیاش که به نظرم باید گفته شود تا مردم بدانند این آدم چه سختیهایی را طی کرده، در چه ماجراهایی وارد شده که تاثیرش در فیلمهای اخیرش دیده میشود. چند سال پیش یک دعوایی بین من و آقای کیمیایی طی یک گفتوگو در گرفت که در مجله فیلم چاپ شد، جالب است به شما بگویم، که یکی از کسانی که از دوستان نزدیک آقای کیمیایی بود، آن روزها هم در مدرسه سینمایی ایشان تدریس میکرد، میگفت که آن مطلبی که من نوشته بودم و باعث خشم کیمیایی شده بود را حتی خودش نخوانده بود! چند تا از آدمهایی که نمیدانم اسمشان را چه بگذارم، گفتند آقا، طالبی نژاد بدجوری پنبه شما را زده و او را عصبانی کرده بودند. بعدها که رابطهمان خوب شد به او گفتم یک نگاهی به آن یادداشت بینداز و ببین واقعا توهین و تحقیری میبینی؟ احساس کردم که خودش هم از این ماجرا پشیمان شد، چون یک سال بعد در گفتوگویی که با مجله نافه داشت به این مساله اشاره کرد. اینبار هم چون میدانستم که یک عدهای هستند که برای خودشیرینی میروند و کیمیایی را پر میکنند، پیشاپیش خودم در مقدمه اشاره کردم.
داخل پرانتز این سوال را بپرسم که خبر دارید که آقای کیمیایی کتاب را خوانده یا نه؟
خبر ندارم، راستش مدتهاست دیگر از آدمهای سینما خیلی خبر ندارم، یک گوشهای نشستهام و زندگی دشوار خودم را ادامه میدهم، خیلی دیگر حال و حوصله و رغبتی که بخواهم وارد این بحثها بشوم را ندارم، اما امیدوارم خوانده باشد، چون سرتاسر کتاب برعکس تصوری که خیلیها دارند، یک جوری ستایش آقای کیمیایی است، به قول ادبا یک جور مدح شبیه به ذم است. خیلیها در این سینما کار کردهاند و میکنند، اما من وارد زندگی خصوصیشان نشدم، چون چیزی از آن حاصل نمیشد. به هر حال، فقط از جواد طوسی شنیدم که آن روزهایی که مریض بود، نگذاشت کتاب را بخواند.
اما یک بحث دیگر...
بگذارید من به یک نکته دیگر اشاره کنم درباره این خودافشاگریها. چه کسی میآید آن مقدمه تند و تیز آقای هوشنگ گلمکانی را اول کتاب بگذارد؟ حتی دوستان پیشنهاد کردند که این مطلب را به عنوان موخره بیاورم، اما من اصرار کردم که به عنوان مقدمه بیاید. برای اینکه مهم نیست که چه میگوید، مهم این است که لطف کرده و مقدمه نوشته، خیلی هم خوب نوشته و مرا معرفی کرده و توضیح داده است.
بحث دیگری که وجود دارد درباره کلیت مساله و کتاب شما این است که هر کسی از ارایه کتاب یک دسته مخاطب را برای خودش مفروض میگیرد، مخاطبان مورد نظر شما چه کسانی بودند؟
مخاطب اصلی کتاب همه علاقهمندان سینما هستند، نه فقط دستاندرکاران. آنها هم میتوانند مخاطبان بالقوه باشند، ولی قصد من این بود که علاقهمندان به سینما از زاویه دیگری هم سینما و مطبوعات سینمایی بعد از انقلاب را یک مروری بکنند.
این سوال را از این جهت پرسیدم که شما از دهه 60 به این طرف در نشریات مهمی حضور داشتهاید، طبعا بحثهایی که در کتاب میگذرد، برای اهالی مطبوعات ممکن است تازگی نداشته باشد، اما علاقهمندان سینما بیشتر پیگیری خواهند کرد...
قطعا، مخاطب اصلی علاقهمندان و به خصوص نسل بعد از ما است که وارد این کار شدهاند. متاسفانه این نسل از پشت سرشان خبری ندارند، میخواستم بگویم این مسیر این طوری طی شده، تفاوت نسل ما با نسلهای قبلی یک تفاوت نسلی معمولی بود، ولی الان نسل جوانی که در عرصه حضور دارد اصلا انگار 100 سال با ما فاصله دارد، نمیگویم خوب است یا بد، اما در فضای دیگری هستند، صبح بلند میشوند در سایتها سرچ میکنند و هر اطلاعاتی میخواهند به دستشان میرسد. ما اگر میخواستیم از فیلمهای خارجی اطلاعات کسب کنیم، باید منتظر میماندیم مثلا مجله معتبری برسد و بعضی مطالبش ترجمه شود. یا درباره خبرهای سینمایی که خودم پنج سال مسوول صفحات رویداد مجله فیلم بودم، آن هم در زمانی که مجله فیلم تنها مجله سینمایی بود، برای تهیه یک خبر پنج خطی خون دلها باید میخوردیم اما الان جوانها...
خب این گناه نسل جدید نیست که تکنولوژی پیشرفت کرده و اطلاعات راحت به دست میآید...
نه نمیخواهم این را بگویم؛ این حرف بهرام بیضایی در گوش من مانده، گفته بود: «گذشته متر و معیاری است برای اندازهگیری راه آینده». این در واقع همان شعار معروف «گذشته چراغ راه آینده است» که بعدها مطرح شد و بیضایی خیلی پیشتر گفته بود. واقعیت این است که ما هرچقدر از گذشته بیشتر بدانیم قدرت و توانمان برای ادامه حرکت و جلو رفتن بیشتر میشود. مثل فیلمسازی که اگر نداند در سینما چه اتفاقی افتاده، فکر میکند خودش مخترع سینماست، خیلی از جوانان دچار این توهم شدهاند، فیلمهای خوب تاریخ سینما را ندیدهاند، فیلمسازهای بزرگ کلاسیک را خوب نمیشناسند و کلی هم ادعا دارند، من نمیگویم اشتباه میکنند، ولی میگویم اگر اینها بدانند که فلان تکنیک را 50 سال پیش مثلا گدار به کار برده، دیگر آن وقت خیلی از ادعاها را مطرح نمیکنند و ممکن است چیزهای جدیدتری کشف کنند.
یعنی نسلِ ما باید از کتاب شما این مسائل را یاد بگیرد؟!
به نظرم باید این طور باشد. خاطرهنویسی دو کارکرد دارد؛ یکی اینکه روایت غیررسمی از حوادث تاریخی میدهد، چون تاریح رسمی را که همه میدانند، الان مثلا درباره تاریخ مشروطیت خیلی کتاب خاطرات درآمده و من این شکل از ادبیات را دوست دارم، باعث میشود غیر از تاریخ مشروطیت کسروی دیدگاههای دیگری هم مطرح شوند. یکی دیگر اینکه خاطرات میتوانند جای رمان را بگیرند. من علاقه زیادی به رمان دارم و در این کتاب هم سعی کردم حس دراماتیکی وجود داشته باشد و مثلا بعضی از ماجراها را از اول تا آخر یک جا تمام نکردم و تکهتکه کردم تا منحنی کشش را کم وبیش رعایت کنم. این هم نوعی رمان مدرن است.
اما خب خاطرهنویسی ممکن است به رمان نزدیک شود، اما جای رمان را که نمیتواند بگیرد!
قطعا نمیگیرد.
در رمان با تخیل سر و کار داریم که این مساله سم خاطرهنویسی است...
از نظر فرم عرض کردم. البته خلاقیت و تخیلی که در رماننویسی هست در خاطرهنویسی نمیبینیم، اگر از تخیل استفاده کنیم، تاریخ مخدوش میشود. وجه مشترک دیگر رمان و خاطرهنویسی این است که اگر هدف غایی از خواندن یک رمان این باشد که تجربههایی را به دیگران منتقل کنیم- که جز این نمیتواند باشد-خاطرات هم همین کار را میکنند، با این تفاوت که آنجا حجم تخیل و جنبه ادبیت قضیه بیشتر است. من سعی میکنم ساده بنویسم، شنیدهام و میگویند نوشتههایم پر مخاطب است به خصوص در شهرستانها.
این اشاره را آقای گلمکانی هم در مقدمه دارد که احمد طالبینژاد، به نوعی بابک احمدی شهرستانیها بود!
این جمله قاعدتا باید به من بر بخورد دیگر...
همین را میخواستم بگویم.
اما من بسیار خوشحال شدم، بابک احمدی یک جور برند است. ممکن است او برای مخاطب خاصی در پایتخت شناخته شده باشد، اما در شهرستانها چندان شناخته شده نبود. البته اولش من ناراحت شدم، اما بعد فکر کردم دیدم اگر بتوانم به اندازه بابک احمدی بر جوانان شهرستانی تاثیر بگذارم که خیلی خوب است؛ چرا باید ناراحت شوم؟ در واقع حتی اگر صفت مثبتی هم تلقی نشود، حداقل همعرض هستیم. این هم خودش خیلی خوب است.
اشاره داشتید به شباهت خاطرهنویسی و رمان؛ آقای گلمکانی در مقدمهشان اشاره کردند که به شما توصیه کردهاند، زیاد به حافظهتان اتکا نکنید و درباره بعضی مسائل تحقیق کنید و بعد در کتاب بیاورد؛ شما این کار را کردید؟
بله، به هر حال تحقیقاتی هم داشتم، منتهی تحقیقات من میدانی نبود، چون دارم خاطره مینویسم...
منظورم این است که مثلا فرض کنید درباره یک واقعه مینویسد و شخص دیگری هم در آن واقعه درگیر است، آیا از آن شخص درباره صحت قضیه پرس و جو کردید؟
مواردی بوده، سالی را یادم رفته از طریق جستوجو دقیقترش کردم. ولی نکته این است که من مستقیم روایت کردهام و حتی اگر دقت کرده باشید جز چند مورد من حتی پانویس هم نزدهام، همه توضیحات را در متن آوردهام. این هم یک جور خاطرهنویسی است، حالا ممکن است خیلی فاضلانه نباشد، مهم نیست، چون من هیچوقت فاضلانه ننوشتم و دوست هم ندارم بنویسم. من صراحت را بیش از هر چیز دوست دارم، سادگی نه به معنی سهلانگاری، این سادگی است که خیلی دشوار به دست میآید، من عاشق نثر دو نفرم، در کتاب هم اشاره کردم، یکی گلمکانی و یکی هم کیومرث پوراحمد. هیچوقت فاضلانه نمینویسند، شاید اصلا همان اوایل که پیوند خوردم با گلمکانی این ویژگی مرا تحت تاثیر قرار دارد تا کار با او را ادامه دادم و میدهم. بنابراین فاضلانهنویسی را دوست ندارم.
به همین دلیل هم در مقدمه به خاطرهنویسی پوراحمد و مرادیکرمانی اشاره کردید؟
آن نکته بیشتر درباره خاطرهنویسی است. مشترکات یک نسل است، من کتاب پوراحمد را که خواندم، یک روز زنگ زدم و گفتم کیومرث تو اینقدر نامرد نبود، گفت چرا؟ گفتم تو خاطرات مرا دزدیدی به اسم خودت چاپ کردی، شوکه شد و گفت یعنی چی؟ گفتم اینها همش خاطرات من است که تو نوشتهای. متوجه قضیه شد و خندید. کتاب «شما که غریبه نیستید» مرادی کرمانی را که خواندم دیدم که واقعا بیش از نیمی از خاطراتش همان رنجهایی است که من هم بردم، نه فقط من، خیلیهای دیگر، نسل ما در آستانه یک تغییر شرایط اجتماعی قرار گرفت، ما نسل بعد از کودتا هستیم، تا برسیم به دهه 40 و آن رونق اقتصادی به دلیل فروش زیاد نفت به وجود بیاید کلی بدبختی کشیدیم. من با چراغ موشی، فانوس و... زندگی کردم تا اواخر دهه 40 به برق رسیدم. ما همه مسائل مشترک داریم، مملکت بعد از کودتا دچار مشکلات فراوانی بود، ما هم که بچههای خانزاده نبودیم، تجربهها و نگاهمان مشترک است. این توضیح را هم بدهم خاطرات آن دو نفر- پوراحمد و مرادیکرمانی-، خاطرات شخص خودشان است و من در واقع فقط خودمان را روایت نکردم، تاریخ غیررسمی نشریات سینمایی را روایت کردم.
همین جای سوال دارد، چرا فقط درباره خودتان ننوشتید؟
در حدی که لازم بوده از خودم نوشتهام. بقیهاش دیگر اهمیتی برای مردم ندارد، مگر من که هستم؟ آقای مرادی کرمانی اگر با آن صراحت درباره پدرش حرف میزند، آدم مهمی است و مردم میخواهند بدانند که بوده و چه کرده، یا کیومرث پوراحمد هم همین طور. من در حدی که لازم بوده زندگی شخصیام را آوردهام و افشاگری هم کردهام.
نکته دیگری هم که به چشم میآید، این است که انگار در بطن متن شما عصبیتی وجود دارد و شما شاکی هستید...
درست است، به خصوص درباره این کتاب اینطور است. این افشاگری را برای نخستین بار بیان میکنم، من این کتاب را در سالهای بعد از انتخابات 88 نوشتم، حالم اصلا در آن چهار سال خوش نبود، کتاب محصول یک دوران است که فضا عصبی بود و طبعا من هم متاثر از فضا بودم. بنابراین ممکن است آن عصبیت در ذهن من تاثیر گذاشته باشد. الان آرامتر هستم و اطلاعات بیشتری راجع به آدمها دارم، ولی خیلی دلم نمیخواهد که اضافه کنم، در همین مدتی که کتاب چاپ شد، خیلیها پیشنهاد دادند که جلد دوم را هم آماده کنم اما هرگز این کار را نمیکنم، همین یک جلد کافی است.
درباره جوانترها هم کمتر نوشتهاید، چرا؟ فکر میکنید زود بود برایشان؟
هم این نکته وجود دارد که خیلی زود است و بعد هم برای اینکه تاریخ را درست روایت کنیم باید زمان بگذرد. من اگر میخواستم خیلی با عجله درباره مثلا جعفر پناهی و اصغر فرهادی بنویسم ممکن بود که یک جورهایی شتابزدگیام بیشتر شود. اما جالب اینکه کسی این سوال را از من نپرسید که چرا درباره بیضایی اشارهای نکردم در حالی که درباره تقوایی، کیمیایی و... نوشتهام.
چند جایی به بیضایی هم اشاره کردید...
اما نه زیاد، دلیلش چیست؟
الان که گفتید برای من هم سوال شد!
من درباره کارگردانهایی نوشتم که رابطهمان دچار یک پیچش دراماتیک شده بود، مثلا مخملباف، کیمیایی و... ولی با آقای بیضایی هیچوقت تنشی نداشتیم.
اصلا آنقدر با ایشان نزدیک بودید...
رفاقت خاصی نداشتیم، ولی قبل از رفتنشان یک ورکشاپ هماهنگ کردم و هفتهای دو روز ایشان را میدیدم. سه، چهار باری هم با ایشان گفتوگو داشتم. رابطهام رابطه خوبی بود و همیشه از دوستی با ایشان احساس غرور میکردم چون ازشان یاد میگرفتم. من یک اصلی برای خودم قایلم که اگر از کسی چیزی یاد گرفته باشم، همیشه احترامش را نگه میدارم، حتی اگر یک فیلمساز جوان باشد.
البته خود ایشان هم همیشه با فاصله بودهاند و حاشیه کم داشتهاند...
حاشیه داشته ولی حاشیه ژورنالیستی نداشته است.
باید اعتراف کنم که خاطرات شما با نثری که نوشتهاید، جذاب است، وقایعی را هم که تعریف میکند برای خواننده جالب است و طنز منحصربه فردی هم دارد اما در کلیت قضیه یک تلخی در کارتان وجود دارد، انگار یک اندوهی داشتهاید...
چون محصول دوران تلخی است که در آن به سر بردیم، به هر حال نسل ما دوران تلخی را پشت سر گذاشت، من دنبال بهشت و ایدهآلها نیستم، در همین شرایطی که همه قبول کردیم زندگی کنیم، برای کسانی که کار میکنند امنیت خاطر وجود ندارد که آدم دلش خوش باشد. من هنوز شوکهام که جرم ما در مجله هفت چه بود؟ مدرک بیاورند که گناه و خطای ما چه بود؟ سال قبلش مرا میفرستند سفر سیاحتی و سال بعد در همان تاریخ ما را توقیف میکنند!
و سوالِ آخر؛ آقای طالبینژاد آن جوان نایینی که به قول آقای گلمکانی همیشه به شهرستانی بودنش افتخار میکرد، حالا در 61 سالگی و مسیری که طی کرده، به خواستهاش رسیده است؟
واقعیتش این است که نمیتوانم بگویم نرسیدم، آنچه حالا هستم که در واقع هیچ نیستم، خیلی فراتر از آرزوهایم در دوره کودکی و نوجوانی بود، ولی در مقابل زحمات مادی که کشیدم، نه اصلا نرسیدم. من اشتباه بزرگی درباره زندکی خانوادگیام کردم، باید روزی که شرایطش را داشتم وارد عرصه کارگردانی بشوم، این کار را نکردم، به دلیل اینکه میخواستم شأن خودم را حفظ کنم. امروز فقط با حقوق کارمندی سر میکنم و خانوادهام شرایط سختی دارند ولی از نظر معنوی چرا، رسیدم، هر کاری بود کردم، آرزوهای آنچنانی ندارم، حالا دیگر به بچههای جوانتر و بچههایم خودم میگویم زندگی چیزی در فضا نیست، همین است که ما در حال طی کردنش هستیم. خوب یا بد، با این انگاره اگر به زندگی نگاه کنم، واقعیتش این است که قانع هستم، اما روزگار را سخت میگذرانم...