چراغ‌‌‌های رابطه تاریکند... | الف


آورده‌اند که چخوف، نویسنده‌‌‌‌‌‌ی نامدار روسی علاقه‌‌‌ی فراوانی به ایجاز و مختصرگویی داشت. تا آن‌‌‌جا که از او یا درباره‌‌‌ی او نقل کرده‌‌‌اند که اگر می‌توانست، هر داستانی که بنا بود بنویسد را آن قدر حذف و جرح می‌‌‌کرد تا از آن‌‌‌، همین سه جمله باقی بماند: «آن زن و مرد یکدیگر را دوست داشتند. با هم ازدواج کردند و بدبخت شدند!»

پروانه‌‌‌ای روی شانه بهنام ناصح

هرچند نکته‌‌‌ی اساسی در این میانه، همانا نشان دادن علاقه‌‌‌ی افراطی این نویسنده‌‌‌ی طنّاز است به ایجاز و اختصار، امّا در عین حال، اشارتی است در لفافه به مضمون تکرار شونده‌‌‌ی بسیاری از «قصّه»هایی که در طول قرون و اعصار برایمان گفته‌‌‌اند و شنیده‌‌‌ایم: آدم‌‌‌ها، آغاز و انجام روابطشان. وقتی این «بسیاری» را مرور می‌‌‌کنیم، می‌‌‌بینیم که چخوف چندان بی‌‌‌راه هم نگفته است. «رابطه»ی انسانی همواره موضوع مسلّم ادبیات داستانی بوده است: شکل گرفتنش، کیفیتش، تداومش، سرانجامش و حتّی گاه به شکلی سلبی «نبودن» و فقدانش.

«پروانه‌‌‌ای روی شانه» [اثر بهنام ناصح] قصّه‌‌‌ی همین فقدان است. قصّه‌‌‌ی صداهایی که از گلوها درنمی‌‌‌آیند و به گوش‌‌‌ها نمی‌‌‌رسند. قصّه‌‌‌ی عجز از شنیدن و مهم‌‌‌تر از آن ناتوانی از گفتن. قصّه‌‌‌ی پیله‌‌‌هایی که پروانه‌‌‌هایشان از آن‌‌‌ها رهایی ندارند. پروانه‌‌‌هایی که در سکوت پیله‌‌‌ها محبوسند.

نویسنده برای پرداختن به این مضمون، با هوشمندی به سراغ دو جوان کم‌‌‌شنوا و خانواده‌‌‌هایشان رفته. دو جوان که هرچند طبیعت آن‌‌‌ها را از یکی از ابزارهای اساسی ارتباط محروم کرده است، امّا از قضا در میان شخصیت‌‌‌های داستان، همین دو هستند که بیش از همه مشتاق شنیدنند. مشتاق فهمیدن و فهمیده شدن. مشتاق آن‌‌‌چه برای آن‌‌‌ها از همه دیریاب‌‌‌تر و دست‌‌‌نیافتنی‌‌‌تر است. و همین اشتیاق است که آن‌‌‌ها را اوّلین دو پروانه‌‌‌ای می‌‌‌کند که پیله‌‌‌ها را می‌شکافند و خیال پرواز را محقّق می‌‌‌کنند. توفیق این دو در شنیدن صدای یکدیگر -امری که به صورتی متناقض‌‌‌نما برایشان ممکن نیست- در پایانِ داستان، آغاز شنوایی آن دیگرانی می‌‌‌شود که از ابتدا می‌‌‌توانسته‌‌‌اند بگویند و بشنوند امّا هرگز به آن موفق نشده‌‌‌اند.

فرم این رمان نیز در تناسب با محتوایش برگزیده شده است: فصل‌‌‌هایی که هرکدام تک‌‌‌گویی یکی از قهرمان‌‌‌هاست. یکی از همان‌‌‌ها که عاجز از مفاهمه با دیگران، فقط می‌‌‌تواند با خودش گفت‌‌‌وگو کند. بلندبلند یا به نجوا یا در خیال، همه-ی آن‌‌‌چه را که اگر نگوید منفجر می‌‌‌شود، به زبان بیاورد. تا نقطه‌‌‌ی مشخّصی از کتاب، این روایت‌‌‌ها همه شرح همین ناکامی‌‌‌اند. در هیچ کدامشان حتّی نقل یک طرفه‌‌‌ای از یک «گفت» و «گو» وجود ندارد. همه بازگویی همین یک قصّه‌‌‌اند. قصّه‌‌‌ی سکوت مسعود در برابر آن‌‌‌چه خودش «غرغرهای» منیر می‌‌‌نامد، نارضایتی به زبان نیامده‌‌‌ی منیر از آن چه به زعم او چیزی جز «بی‌‌‌تفاوتی» مسعود نیست، فریبی به اسم «تفاهم» و «درک متقابل» میان سیاوش و منصوره که هم‌‌‌چون سرابی است که اگر خوب بدان خیره شوی، واقعیت مهیب بیست‌‌‌وچند سال سکوت غیرصادقانه از پس آن رُخ می‌‌‌نماید و لاک انزوای نرگس و سیاوش که از میان همه، شاید تنها این دو محق هستند در انتخاب آگاهانه‌‌‌ی تنهایی و سکوت. که تلاششان برای شنیدن صدای دیگران، آمیخته با رنج است و همواره در معرض خطر شکست.

نمایش موفق این رنج از دیگر نقاط قوّت این رمان است. رنج کم‌‌‌شنوایی و کمبود اعتماد به نفسی که حاصل آن است، تا پیش از این، موضوعِ کمتر –اگر نگوییم هیچ- داستان ایرانی بوده است. کدام یک از ما تا به حال به این فکر کرده‌‌‌ایم که «سینما رفتن» که از جمله تفریحات معمول و معقول جوان‌‌‌هاست، نه تنها برای این عزیزان مفرّح نیست، بلکه می‌‌‌تواند عذاب‌‌‌آور هم باشد؟ کدام یک از ما به ذهنمان خطور کرده است که این قشر، از آن جا که کلمه‌‌‌ها را نمی‌‌‌شنوند، ممکن است در فهم و کاربرد کلمه‌‌‌ها و ترکیب‌‌‌هایی معمولی مانند «زمین خوردن» و «درز» دچار مشکل شوند؟ چه کسی به این فکر کرده است که «لب‌خوانی» -مهارتی ضروری برای ناشنوا و کم‌‌‌شنوایان- می‌‌‌تواند لحظه‌‌‌های دردآوری را برای آن‌‌‌ها رقم زند؟ لحظه‌‌‌های دریافتن آن‌‌‌چه دیگران نمی‌‌‌خواسته‌‌‌اند آن‌‌‌ها بدانند امّا به این فکر نکرده‌‌‌اند که حرکت لب‌‌‌هایشان موقع ادایش از چشم آن‌‌‌ها پنهان نمی‌‌‌ماند؟ هنگام خواندن این پاره‌‌‌ها که لابه‌‌‌لای قصّه، محدودیت‌‌‌های زندگی با این محرومیت را به تصویر کشیده‌‌‌اند، به یاد حرفی افتادم که رخشان بنی‌‌‌اعتماد در خلال مصاحبه‌‌‌ای پیرامون فیلم «گیلانه» زده بود: وقتی از جانبازی دعوت کرده بود که به تماشای فیلمی برود که اصلاً ساخته شده بود تا سختیِ گذران آن‌‌‌ها را به تصویر بکشد و آن جانباز عزیز از او پرسیده بود که این فیلم در کدام سینماها پخش می‌‌‌شود؟ و در مقابل نگاه متعجّب و پرسشگر او افزوده بود که: آخر سینماهای کمی در تهرانِ پایتخت، سطح شیب‌‌‌دار و راه ویلچررو دارند!

و نیز مایه‌‌‌ی خوشوقتی است که در روزگاری که ادبیات و سینمای ما از تکرار و تکرار مضامین رنج می‌‌‌برد، نویسنده‌‌‌ای به سراغ موضوعی بدیع و پرداختی چون این برود و به عوض شخصیت‌‌‌های تکراری و گاه دل‌‌‌به‌‌‌هم‌‌‌زن از فرط ظهور در قصّه‌ها، به آن زندگی‌‌‌هایی بپردازد که تا کنون کسی از آنها نگفته است. باشد که از این به بعد، هر وقت داستان‌‌‌نویس یا فیلمنامه‌‌‌نویسی قصد داشت شخص پولداری را به تصویر بکشد، آن فرد فرش‌‌‌فروش یا گاراژدار نباشد و هرگاه بنا شد آدم فرهیخته یا روشنفکری در قصّه ظاهر شود، نویسنده‌‌‌ای منزوی یا موسیقیدانی را برای نمایندگی این قشر برنگزیند. باشد که حسابدارهای دوشیفت‌‌‌کارکن و معلّم‌‌‌های نقّاشی کم‌‌‌شنوا نیز در کنار حجره‌‌‌دارها و خانه‌‌‌دارها جایی در ادبیات ما پیدا کنند.

«پروانه‌‌‌ای روی شانه» رمان خوش‌‌‌ساختی است که روان نوشته شده و راحت خوانده می‌‌‌شود. لقمه‌‌‌ی گلوگیری نیست که تازه پس از بلعی دشوار، چندی نیز در هاضمه‌‌‌ی خواننده‌‌‌اش اتراق کند. و حرف شنیدنی‌‌‌ای برای چشم‌‌‌های خوانندگانش دارد. حرفی که البتّه گاه کمی «رو» و مستقیم بیان شده و پیچیدگی و ظرافتی در گفتنش به کار نرفته. این رو و مستقیم بودن، از باورپذیری‌‌‌ و طبیعی بودن برخی بندهای قصّه کاسته و این ضعفی است که باید در کنار محاسن گفته شده بدان اشاره شود. این ضعف در کنار ویرایش نامناسب کتاب - چنان‌‌‌چه اصلاً ویرایشی در کار بوده باشد!- دو سوهانی هستند که می‌‌‌توانند اعصاب خواننده را بخراشند و لذّت خواندن داستان را نیز تحلیل برند. نمی‌‌‌دانم تا کجا باید از این ویرایش‌‌‌های ضعیف نالید و سرانجام در کدام نقطه ناشران ایرانی، حقّ خواندن یک اثر پاکیزه و ویراسته را برای خوانندگانشان به رسمیت می‌شناسند...

با همه‌‌‌ی این حرف‌‌‌ها، «پروانه‌‌‌ای روی شانه» می‌‌‌تواند تلنگری باشد بر دیواره‌‌‌ی سخت پیله‌‌‌های آدم‌‌‌ها. که تا وقتی این چنین در پیله‌‌‌ها گرفتارند، پایان قصّه-هاشان بعید است که چیزی جز «و بدبخت شدند»ی باشد که چخوف بزرگ پیش‌‌‌بینی کرده بود.

................ تجربه‌ی زندگی دوباره ...............

پس از ۲۰ سال به موطن­‌شان بر می­‌گردند... خود را از همه چیز بیگانه احساس می‌­کنند. گذشت روزگار در بستر مهاجرت دیار آشنا را هم برای آنها بیگانه ساخته است. ایرنا که که با دل آکنده از غم و غصه برگشته، از دوستانش انتظار دارد که از درد و رنج مهاجرت از او بپرسند، تا او ناگفته‌­هایش را بگوید که در عالم مهاجرت از فرط تنهایی نتوانسته است به کسی بگوید. اما دوستانش دلزده از یک چنین پرسش­‌هایی هستند ...
ما نباید از سوژه مدرن یک اسطوره بسازیم. سوژه مدرن یک آدم معمولی است، مثل همه ما. نه فیلسوف است، نه فرشته، و نه حتی بی‌خرده شیشه و «نایس». دقیقه‌به‌دقیقه می‌شود مچش را گرفت که تو به‌عنوان سوژه با خودت همگن نیستی تا چه رسد به اینکه یکی باشی. مسیرش را هم با آزمون‌وخطا پیدا می‌کند. دانش و جهل دارد، بلدی و نابلدی دارد... سوژه مدرن دنبال «درخورترسازی جهان» است، و نه «درخورسازی» یک‌بار و برای همیشه ...
همه انسان‌ها عناصری از روباه و خارپشت در خود دارند و همین تمثالی از شکافِ انسانیت است. «ما موجودات دوپاره‌ای هستیم و یا باید ناکامل بودن دانشمان را بپذیریم، یا به یقین و حقیقت بچسبیم. از میان ما، تنها بااراده‌ترین‌ها به آنچه روباه می‌داند راضی نخواهند بود و یقینِ خارپشت را رها نخواهند کرد‌»... عظمت خارپشت در این است که محدودیت‌ها را نمی‌پذیرد و به واقعیت تن نمی‌دهد ...
در کشورهای دموکراتیک دولت‌ها به‌طور معمول از آموزش به عنوان عاملی ثبات‌بخش حمایت می‌کنند، در صورتی که رژیم‌های خودکامه آموزش را همچون تهدیدی برای پایه‌های حکومت خود می‌دانند... نظام‌های اقتدارگرای موجود از اصول دموکراسی برای حفظ موجودیت خود استفاده می‌کنند... آنها نه دموکراسی را برقرار می‌کنند و نه به‌طور منظم به سرکوب آشکار متوسل می‌شوند، بلکه با برگزاری انتخابات دوره‌ای، سعی می‌کنند حداقل ظواهر مشروعیت دموکراتیک را به دست آورند ...
نخستین، بلندترین و بهترین رمان پلیسی مدرن انگلیسی... سنگِ ماه، در واقع، الماسی زردرنگ و نصب‌شده بر پیشانی یک صنمِ هندی با نام الاهه ماه است... حین لشکرکشی ارتش بریتانیا به شهر سرینگاپاتام هند و غارت خزانه حاکم شهر به وسیله هفت ژنرال انگلیسی به سرقت رفته و پس از انتقال به انگلستان، قرار است بر اساس وصیت‌نامه‌ای مکتوب، به دخترِ یکی از اعیان شهر برسد ...