رضا توکلی | اعتماد


فرناز خطیبی‌جعفری، نویسنده، پژوهشگر و استاد علوم انسانی جسمانی و فلسفه ذهن در دانشگاه توکیو است. او بیش از 10 سال است که در ژاپن زندگی و تدریس می‌کند. همچنین وی سال‌ها با مطبوعات ایران، به ویژه در بخش‌های تاریخ و اندیشه همکاری داشته است. اولین رمان او با نام «هیرو» کمتر از دو سال قبل منتشر شد و اکنون دومین رمان او با نام «سوگا» توسط نشر پایان منتشر شده است.

سوگا در گفت‌وگو با فرناز خطیبی‌جعفری

«سوگا» سفری درونی را روایت می‌کند: مهاجرت ذهن از آنچه «هست» به آنچه باید باشد؛ از خود بودن به نقش‌پذیری؛ از آگاهی شخصی به سکوت جمعی. روایت کسی است که در دل یک ساختار صامت، هنوز صدایی برای خودش نگه داشته است. اخیرا ترجمه انگلیسی سوگا به دست ناشری انگلیسی رسیده، با استقبال و تحسین آن ناشر مواجه شده و به زودی منتشر خواهد. خطیبی‌جعفری در مورد رمان «سوگا» می‌گوید می‌خواسته از دردهایی بنویسد که «اغلب پشت پرده زیبایی، سکوت و انضباط پنهان می‌مانند.» جمله‌ای که با توجه به کار او که تدریس در دانشگاه توکیو است، می‌تواند تجسمی از نسبت ذهن و زبان این نویسنده با محل زندگی‌اش به دست دهد.

او در مقام استاد ایرانی دانشگاه در کشوری به کار تدریس مشغول است که بیش از هر چیز به نظم و فناوری شهرت دارد. شهرتی که همواره مورد تحسین افکار عمومی هم بوده؛ اما کار نویسنده نوشتن از آن لایه‌های پنهان چیزها و پدیده‌هاست. چنین است که خطیبی در این گفت‌وگو از ضرورت ثبت دردهایی می‌گوید که نظم نمادین جامعه ژاپن آنها را به کام فراموشی برده است. به مناسبت انتشار رمان «سوگا» با فرناز خطیبی‌جعفری گفت‌وگو کردیم:

ایده نوشتن رمان «سوگا» از کجا آمد؟
در سوگا از دردهایی نوشتم که اغلب پشت پرده زیبایی، سکوت و انضباط پنهان می‌مانند. از بهایی که برای ایده‌آل‌گرایی اغراق‌ شده پرداخت می‌شود. داستان، درباره هویتی است که زیر فشار ساختارها و سکوت سیستماتیک له می‌شود، اما صدایش را در سکوت پیدا می‌کند. ایده اولیه رمان سوگا از مشاهده یک فرد خاص در یک سیستم بسته و منظم شکل گرفت؛ فردی که رفتار و حضورش با ساختاری که در آن فعالیت می‌کرد، تفاوت داشت. او چیزی را در خود حمل می‌کرد که با نظم ظاهری اطرافش هماهنگ نبود. این تضاد، نقطه شروع نگارش سوگا شد. من سال‌ها در موقعیتی قرار داشتم که به‌طور مستقیم می‌توانستم این نوع فضا را از نزدیک ببینم جایی که در آن نقش‌ها تعریف ‌شده، روابط کنترل ‌شده و سکوت بخشی از فرهنگ روزمره است.

‌آیا می‌توان این‌طور تعبیر کرد که اساسا در این اثر شما به نوعی علیه فراموشی چیزها یا به بیان خودتان «دردها» عمل کرده‌اید؟ یعنی از چیزهایی نوشته‌اید و با نوشتن، آنها را از گزند فراموشی نجات داده‌اید؟
بله، در چنین ساختاری، چیزی که دیده نمی‌شود یا گفته نمی‌شود، اغلب به‌ جای بررسی، کنار گذاشته می‌شود. رمان سوگا حاصل مواجهه با همین واقعیت است: سازوکاری که نظم، سکوت و زیبایی را ارج می‌نهد، اما در پشت این ظاهر بی‌نقص، هزینه‌های انسانی پنهان می‌شود. کتاب به بررسی همین هزینه‌ها می‌پردازد؛ فشارهایی که بر فرد وارد می‌شود تا در چارچوب بماند و تاثیری که سکوت طولانی‌مدت می‌تواند بر هویت، احساس و روابط بگذارد. سوگا داستان کسی است که از درون سیستم صدا می‌زند، اما شنیده نمی‌شود و همچنین داستان کسی است که از بیرون وارد می‌شود تا صدای آن سکوت را بفهمد. این رمان بیش از آنکه بخواهد درباره یک کشور یا فرهنگ قضاوت کند، تلاشی است برای دیدن آنچه معمولا دیده و شنیدن آنچه گفته نمی‌شود.

‌تجربه زندگی در ژاپن، چه تاثیراتی در ذهن و ضمیر شما داشته؟ سهم این تاثیرات در سوگا چقدر است؟
زیستن در ژاپن مثل زندگی کردن در نقاشی است که گاهی به جای قاب، دیوار می‌شود. همه ‌چیز زیباست، اما آنقدر کنترل ‌شده که گاهی فراموش می‌کنی آزادی کجاست. ژاپن نگاه مرا ساخت. من در این فضا نه ‌فقط زندگی کردم، بلکه تماشا کردم، با جزییات. آنچه در سوگا هست، دقیقا سهم همین تماشاست؛ یک روایت از درون سکوتی که بیشتر حس می‌شود تا گفته شود. شاید بشود گفت خود سوگا، حاصل سال‌ها شنیدن چیزهایی است که هیچ‌ وقت گفته نشدند. سال‌ها تدریس در حوزه‌هایی مانند هویت، فلسفه ذهن و آگاهی در دانشگاه‌های ژاپن، مرا با مساله‌ای تکرارشونده در نسل‌های جوان‌تر روبه‌رو کرد: نبودِ امکان تجربه کردن «خود». دانشجویانم با مفاهیمی مانند فردیت، انتخاب شخصی و آگاهی از هویت درونی اغلب نه از سر مقاومت، بلکه از سر ناآشنایی درگیر می‌شدند. بسیاری از آنها سال‌ها با نظامی رشد کرده‌اند که در آن هماهنگی با گروه، سکوت و حذف تفاوت‌های فردی به عنوان ارزش شناخته شده‌اند. در چنین بستری، پرسش «من کیستم؟» نه ‌فقط سخت، بلکه گاهی بی‌معنا جلوه می‌کند.

‌این وضعیت تا چه اندازه در سایر وجوه زندگی شما از جمله در زمینه کار دانشگاهی تاثیرگذار بوده؟ به هر حال شما تدریس می‌کنید و با دانشجویان مختلفی سر و کار دارید که تا حد زیادی هدایت فکری و علمی آنها با استاد است.
در کلاس‌هایم تلاش می‌کردم خلاف این جریان حرکت کنم. سعی داشتم دانشجویان را با این سوال روبه‌رو کنم که بیرون از ساختار، بیرون از نقش و وظیفه، چه چیزی از آنها باقی می‌ماند. آموزش برای من فقط انتقال اطلاعات نبود، بلکه نوعی مقاومت در برابر روندی بود که ذهن را در ساختار بزرگ‌تر حل می‌کرد تا جایی که فرد نه خودش را بشناسد، نه جرات کند که بشناسد. من این فرسایش هویت را در محیط‌های کاری و اجتماعی نیز بارها دیده بودم از مدرسه تا شرکت، از اجرا تا رفتار روزمره. سیستمی که در آن، فرد بودن اغلب مساوی با مزاحمت تلقی می‌شود و هماهنگ بودن، تنها معیار بقاست. رمان سوگا از همین واقعیت الهام گرفته است. شخصیت اصلی داستان، سوگا، نماینده فردی است که برخلاف بسیاری، از نابودی هویت درونی‌اش آگاه است. او این گمگشتگی را حس می‌کند، با آن می‌جنگد و در نهایت در برابر ساختاری که از او فقط یک چهره قابل ‌قبول می‌خواهد، دست به مقاومت می‌زند. او برخلاف دانشجویان من که اغلب هنوز نمی‌دانستند چه چیز در وجودشان سرکوب شده، دقیقا می‌داند چه چیزی را از دست داده و این آگاهی، دردناک‌ترین بخش ماجراست. تجربه زیستن در ژاپن، با تمام جزییات فرهنگی‌اش، زمینه شکل‌گیری این رمان را فراهم کرد. من در جایگاه کسی که سال‌ها مشاهده‌گر و آموزش‌دهنده بود، سعی کردم تصویری واقع‌گرایانه از آنچه معمولا به چشم نمی‌آید را روایت کنم از سکوتی که ساخته ‌شده است، از ذهنی که در ساختار حل می‌شود و از فردی که هنوز برای بازگشت به درون خودش دیر نشده است.

‌اولین کتاب شما دو سال قبل و با نام «هیرو» منتشر شد. چگونه شد که به فکر رمان‌نویسی افتادید؟
من هیچ‌ وقت تصمیم نگرفتم نویسنده شوم. فقط به نقطه‌ای رسیدم که دیگر نتوانستم سکوت کنم. رمان هیرو از دل یک تجربه عاطفی و زیسته‌ بیرون آمد. تجربه‌ای که در آن، زبان برای بیان آنچه درونم می‌گذشت، دیگر کافی نبود یا شاید کارایی نداشت. هیرو برای من آغاز نبود؛ ادامه بود. ادامه تمام آن چیزهایی که در من انباشته شده بودند تنهایی، مشاهده‌گری و ناتوانی از بیان آنچه در ذهنم می‌گذشت. من از سال‌ها زندگی در کشورهای مختلف به ویژه ژاپن در موقعیت‌هایی می‌نوشتم که در آنها فقط می‌توانستم ببینم، اما نمی‌توانستم عمل کنم. نوشتن برایم شد راهی برای حرف ‌زدن، بدون آنکه نیاز باشد از کسی اجازه بگیرم. در هیرو، صدای دختری را نوشتم که دوست ‌داشتن را بلد است، اما ابراز آن را نه که فاصله را می‌شناسد، اما راه عبور از آن را نمی‌داند و که در جامعه‌ای بی‌صدا، دنبال راهی برای شنیده ‌شدن می‌گردد، حتی اگر با سکوت خودش. من نمی‌دانم داستان بعدی‌ام چه زمانی یا کجا نوشته خواهد شد، چون برای «داستان‌پردازی» نمی‌نویسم. چیزی باید شکل بگیرد، دیده شود، نظمی که ترک برداشته، تجربه‌ای که با بافت موجود هماهنگ نیست یا حقیقتی که جایی پنهان مانده است. اینها هستند که داستان را شکل می‌دهند، نه طرح و نقشه. من فقط سعی می‌کنم روایتی تازه به آنچه نادیده مانده یا شنیده نشده، بدهم.

‌برخی معتقدند آثار شما در ردیف ادبیات مهاجرت محسوب می‌شود، خودتان چه نظری دارید؟
پاسخ من به این پرسش همیشه با تردید همراه است، چون به ‌نظر من، آنچه درباره‌اش می‌نویسم با آنچه معمولا «ادبیات مهاجرت» نامیده می‌شود، تفاوت ماهوی دارد. اگر مقصود از مهاجرت صرفا جابه‌جایی فیزیکی و زندگی در کشوری دیگر باشد، آثاری مانند سوگا یا هیرو را نمی‌توان به سادگی در این طبقه‌بندی گنجاند. من بسیار کم درباره مواجهه مستقیم فرهنگ‌ها یا مشکلات قابل ‌درک تطبیق فرهنگی نوشته‌ام. به نظرم این نوع مهاجرت، هر چند گاهی دشوار و پیچیده، در نهایت قابل توضیح و تا حدی قابل حل است. من خودم را یک مهاجر فیزیکی نمی‌دانم. در ژاپن زندگی می‌کنم، اما هنوز در ایرانم، نه از نظر جغرافیایی، بلکه از نظر ذهن، زبان و زیست فکری. با ادبیات ایرانی سر و کار دارم و با جهان‌بینی ایرانی فکر می‌کنم.

‌در اینکه مساله شما ادبیات فارسی است، تردیدی نیست، اما بالطبع شما هم بر این عقیده‌اید که زندگی در سرزمینی دیگر و در قلمرو زبانی دیگر به سبب تجربه‌های خاصی که برای نویسنده به همراه دارد، بر ذهن و دیدگاه او و آثارش تاثیر می‌گذارد.
البته سال‌ها زندگی در ژاپن، لایه‌هایی از ذهن من را تغییر داده و بافت پایه‌ای از تفکر من را تحت ‌تاثیر قرار داده است؛ تا جایی که گاهی فاصله گرفتن از آن برایم آسان نیست. اما مهاجرت، آن‌گونه که من می‌فهمم، نه به معنای عادت کردن یا مراعات فرهنگی، بلکه بیشتر شبیه یک فرسایش تدریجی است، شبیه تحلیل رفتن آرامِ هویت در دل ساختاری بزرگ‌تر. من مهاجرت را در معنای دیگری به کار می‌برم: مهاجرت ذهن. آن زمانی که فرد از خودش دور می‌شود نه از سر انتخاب، بلکه از سر فشار ساختار. مهاجرتی در سطح روان و هویت که در آن، آنچه فرد بوده یا می‌خواسته باشد، به تدریج خاموش می‌شود و چیزی دیگر که هر چند پذیرفته شده، اما واقعی نیست، جایش را می‌گیرد. این جابه‌جایی درونی، نامرئی، اما عمیق است و بازگشت از آن همیشه ممکن نیست. آن ساختار الزاما کشور نیست. می‌تواند ایدئولوژی، دین، نهاد اجتماعی یا حتی فرهنگ غالب باشد هر نظمی که از انسان فقط عملکرد و نقش بخواهد، نه خود بودن. در چنین نظام‌هایی، تفاوت شخصی نوعی مزاحمت تلقی می‌شود و هماهنگی، یک فضیلت.

‌در چنین شرایطی کارکرد طبیعی ذهن تغییر می‌کند، این‌طور نیست؟
ذهن به ‌تدریج خاموش می‌شود و جای خود را به انطباق می‌دهد. این نوع مهاجرت نهادینه می‌شود، بی‌آنکه دیده شود. من در محیط‌های کاری، دانشگاهی و زیست روزمره‌ام در ژاپن، بارها شاهد این وضعیت بوده‌ام. در کلاس‌ها، به‌ویژه در درس‌هایی مثل فلسفه ذهن و هویت تلاش می‌کنم دانشجویان را با این پرسش بنیادی روبه‌رو کنم: «اگر هیچ نقش و ساختاری بر شما تحمیل نمی‌شد، چه کسی بودید؟» همین پرسش ساده، برای بسیاری چالش‌برانگیز است، چون بسیاری از آنها از کودکی یاد گرفته‌اند آنچه «هستند» را پنهان کنند. رمان‌های من، به‌ویژه سوگا، دقیقا از همین تجربه درونی می‌گویند. از شخصیت‌هایی که کشور را ترک نکرده‌اند، اما از خود فاصله گرفته‌اند. آنها درون ساختارند، اما بی‌جایگاه. نه از بیرون آمده‌اند، نه در درون پذیرفته شده‌اند. اگر بخواهیم نامی برای این جنس نوشتن بگذاریم، شاید بهتر باشد آن را «ادبیات مهاجرت ذهنی» بنامیم. آیا من مهاجرم؟ نمی‌دانم. سعی می‌کنم نباشم. اما در نهایت، آنچه می‌نویسم، درباره همین کشمکش است: لحظه‌ای که ذهن در برابر ساختار ایستادگی می‌کند تا خودش را گم نکند حتی اگر بخشی از آن، پیش‌تر گم شده باشد.

................ تجربه‌ی زندگی دوباره ...............

ما خانواده‌ای یهودی در رده بالای طبقه متوسط عراق بودیم که بر اثر ترکیبی از فشارهای ناشی از ناسیونالیسم عربی و یهودی، فشار بیگانه‌ستیزی عراقی‌ها و تحریکات دولت تازه ‌تأسیس‌شده‌ی اسرائیل جاکن و آواره شدیم... حیاتِ جاافتاده و عمدتاً رضایت‌بخش یهودیان در کنار مسلمانان عراق؛ دربه‌دری پراضطراب و دردآلود؛ مشکلات سازگار‌ شدن با حیاتی تازه در ارض موعود؛ و سه سال عمدتاً ناشاد در لندن: تبعید دوم ...
رومر در میان موج نویی‌ها فیلمساز خاصی‌ست. او سبک شخصی خود را در قالب فیلم‌های ارزان قیمت، صرفه‌جویانه و عمیق پیرامون روابط انسانی طی بیش از نیم قرن ادامه داده است... رومر حتی وقتی بازیگرانی کاملاً حرفه‌ای انتخاب می‌کند، جنس بازیگری را معمولاً از شیوه‌ی رفتار مردم معمولی می‌گیرد که در دوره‌ای هدف روسلینی هم بود و وضعیتی معمولی و ظاهراً کم‌حادثه، اما با گفت‌وگوهایی سرشار از بارِ معنایی می‌سازد... رومر در جست‌وجوی نوعی «زندگی‌سازی» است ...
درباریان مخالف، هر یک به بهانه‌ای کشته و نابود می‌شوند؛ ازجمله هستینگز که به او اتهام رابطه پنهانی با همسر پادشاه و نیز نیت قتل ریچارد و باکینگهم را می‌زنند. با این اتهام دو پسر ملکه را که قائم‌مقام جانشینی پادشاه هستند، متهم به حرامزاده بودن می‌کنند... ریچارد گلاستر که در نمایشی در قامت انسانی متدین و خداترس در کلیسا به همراه کشیشان به دعا و مناجات مشغول است، در ابتدا به‌ظاهر از پذیرفتن سلطنت سرباز می‌زند، اما با اصرار فراوان باکینگهم، بالاخره قبول می‌کند ...
مردم ایران را به سه دسته‌ی شیخی، متشرعه و کریم‌خانی تقسیم می‌کند و پس از آن تا انتهای کتاب مردم ایران را به دو دسته‌ی «ترک» و «فارس» تقسیم می‌کند؛ تقسیم مردمان ایرانی در میانه‌های کتاب حتی به مورد «شمالی‌ها» و «جنوبی‌ها» می‌رسد... اصرار بیش‌از اندازه‌ی نویسنده به مطالبات قومیت‌ها همچون آموزش به زبان مادری گاهی اوقات خسته‌کننده و ملال‌آور می‌شود و به نظر چنین می‌آید که خواسته‌ی شخصی خود اوست ...
بی‌فایده است!/ باد قرن‌هاست/ در کوچه‌ها/ خیابان‌ها/ می‌چرخد/ زوزه می‌کشد/ و رمه‌های شادی را می‌درد./ می‌چرخم بر این خاک/ و هرچه خون ماسیده بر تاریخ را/ با اشک‌هایم می‌شویم/ پاک نمی‌شود... مانی، وزن و قافیه تنها اصولی بودند که شعر به وسیلهء آنها تعریف می‌شد؛ اما امروزه، توجه به فرم ذهنی، قدرت تخیل، توجه به موسیقی درونی کلمات و عمق نگاه شاعر به جهان و پدیده‌های آن، ورای نظام موسیقایی، لازمه‌های شعری فاخرند ...