همه در تلاش برای بازنویسی «هملت‌»اند؛ اما کار هرکس نیست خرمن‌کوفتن... الان بلای هولناکی هم داریم به اسم کارگردان‌‌های «های‌کانسپت» که بیشتر سرگرمِ بلندای مفاهیم ذهنی خودشان‌‌اند تا بلندای مفاهیم شخص شکسپیر... هملت تا به انتهای نمایش، با احتساب خودش، مسئول مرگ هشت نفر است... کوروساوا آن درکی را تصویر کرده بود که به‌زعم من «شاه‌لیر» و «مکبث» پی‌‌اش هستند... مجموعه‌‌ «هری پاتر» آشغال است


نیلوفر رحمانیان | آرمان ملی


در نیم‌‌قرن گذشته، هارولد بلوم [Harold Bloom] (۲۰۱۹-۱۹۳۰) به‌مثابه‌ مبارزی تنها در عرصه‌‌ ادبیات است. در دهه‌‌ پنجاه به مصاف تی. اس. الیوتی رفت که «نقد نو»اش ترندِ کلاس‌‌های ادبیات آن زمان بود. در دهه‌‌ هفتاد برابر ساختارشکن‌‌ها ایستاد، گروهی که اغلب انتلکت‌‌های اروپایی بودند و می‌‌گفتند زبان اساسا عاری از معناست. و در دهه‌‌ نود و با انتشار کتاب «کانون غربی»، دید مقابل فمینیست‌‌های ادبی و هواداران چندفرهنگی قرار گرفت. همین اواخر هم با نوشتن مطلبی، پسرک جادوگر را حقیر شمرد و خشم هزاران نفر از طرفداران «هری پاتر» را برانگیخت. کتاب آخر هارولد بلوم «هملت: شعر بی‌‌کران» [Hamlet : poem unlimited] نامه‌‌ عاشقانه‌‌ای است به شکسپیر و معروف‌‌ترین اثرش. این کتاب اخیر محصول نارضایتیِ بلوم از کار قبلی خودش است: «شکسپیر: ابداع انسان». آنچه می‌خوانید گفت‌وگو با هارولد بلوم درباره کتاب «هملت: شعر بی‌کران» است که با ترجمه رضا سرور از سوی نشر بیدگل منتشر شده است.

هارولد بلوم [Harold Bloom]

در کتاب «هملت: شعر بی‌کران» می‌‌گویید که «هملت»، تجربی‌‌ترین نمایش دنیاست. واقعا فکر می‌کنید «هملت» مثلا از «آوازخوان طاس» یونسکو تجربی‌‌تر است؟ آن‌هم وقتی در انتهای نمایش یونسکو تمام شخصیت‌‌ها می‌ایستند و مشتی حروف بی‌‌صدا و صدادار را روی صحنه خطاب به‌هم فریاد می‌‌کنند؟

اوه، یونسکو به هیچ‌‌وجه با هملت قابل قیاس نیست. حقیقتش نمایشنامه‌‌نویسان بزرگ قرن بیستم و حتی قبل‌‌تر (ایبسن، چخوف، بکت) همان‌‌طور که خودشان هم معترفند، اساسا در تلاش برای بازنویسی «هملت‌»اند. مساله صرفا این است که کار هرکس نیست خرمن‌کوفتن. دوست عزیزم کارن کُنراد چند سال پیش می‌‌خواست «هملت» را کارگردانی کند. به من گفت که سعی کرده روی تصور من از «هملت» که سال‌‌ها درباره‌‌اش از من شنیده بود کار کند. من جدا حس می‌‌کنم که «هملت»، هنوز هم آوانگاردترین نمایش است، نمایشی که هیچ نمایش دیگری به‌پای آن هم نمی‌‌رسد. «هملت» تمام آداب و سبک‌‌های بازنماییِ ممکن را مختل می‌‌کند و در این کار چنان یگانه و متهور است که رقیب ندارد.

به‌نظرتان چه چیز این نمایش این‌‌قدر آوانگارد است؟ به همان دلیلی که در کتابتان نوشتید؟ که همه‌‌چیز در ذهن هملت اتفاق می‌‌افتد؟

تا حدی البته همین‌‌طور است و همه‌‌چیز در ذهن اتفاق می‌‌افتد. اما به‌‌علاوه به این دلیل که آنچه مخاطب هم می‌‌بیند شگفت‌‌انگیز است. از پرده‌‌ دوم، صحنه‌‌ دوم، به محض ورود نقش‌‌گردانان، تا پرده‌‌ سوم، صحنه‌‌ دوم، و آن صحنه‌‌ معروف «تله موش»، به‌راستی چه می‌‌بینیم؟ کمی شوخی‌‌های درون‌‌تئاتری داریم که مشخصا براساس زندگی شخصی خود شکسپیر و رقابت دوستانه‌‌اش با بن جانسون است. و نمایشی درون‌نمایشی دیگر. آنچه نمی‌‌بینید همان چیزی است که نمایش قرار بوده به شما ارائه کند: که یعنی تقلیدی باشد از یک کنش یا بازنمایی‌‌ای باشد از انسان‌‌های احتمالی. شما در معرض آتش‌‌بازیِ بی‌‌شمارْ بدعت و اختراعید که پشت هم سر می‌‌رسند.

خوانش شما از «بودن یا نبودن» هم یگانه بود. شما تاکید داشتید که این بند تعمقی در باب خودکشی نیست. درعوض به‌زعم شما در درون خود یک‌‌جور پیروزی است، در مدح ذهن.

بله، این بند به قدرت ذهن شهادت می‌‌دهد در برابر جهان مرگ. و دریا که سمبلی از آن است، بزرگ‌ترین استعاره‌ پنهان «هملت» است.

چطور به این نتیجه رسیدید؟

در هیچ کجای نمایش چیزی نیست که با استناد به آن بگوییم هملت دوست دارد خودش را بکُشد. حتی بر یک لحظه هم فکر نکنید که آنجایی که بالای سر کلادیوسِ دعاخوان ایستاده هم کوچک‌ترین قصدی برای کشتن کلادیوس در او هست. چنین کاری در نظر هملت پست است. کلادیوس برای هملت پشیزی نمی‌‌ارزد. و ارزش ندارد او را بکُشد. یک جایی در کتابم نوشته‌‌ام که با اینکه به «هملت» می‌‌گویند تراژدی، اما راستش چندان تراژدی هم نیست. خداانگاری است، دگرگشت است. یک‌جور استعلای قهرمان نمایش است.

دلیل اینکه مرگ هملت تا این حد متعالی است چیست؟ وقتی آدم وقایع را کنار هم می‌‌گذارد، توضیحش سخت می‌‌شود. مثلا اگر تمام این نمایش داشت در خانه‌ بغلی اتفاق می‌‌افتاد، پایانش می‌‌شد صحنه‌‌ دهشتناکی از آژیر پلیس‌‌ها و صدای جیغ. درعوض وقتی نمایش «هملت» تمام می‌‌شود، احساس بی‌‌کرانی می‌‌کنید.

آه. صدالبته که این یکی از زیباترین و مرکزی‌‌ترین اسرار ادبیات است که باعث چنین رهایی‌‌ای هم برای هملت و هم برای مخاطبش می‌‌شود. من هنوز نمی‌‌دانم چطور باید به این پرسش پاسخ بدهم. سوال برایم بیش از حد بزرگ است و نمی‌‌توانم یک جواب مشخص به آن بدهم. هملت شخصیت عمیقی است. آدم مساله‌‌داری هم هست، گیریم پذیرشش برایمان سخت باشد. ولی ما باز هم از دوست‌داشتنش دست نمی‌‌کشیم. ولی حقیقت این است که او دوست‌‌داشتنی نیست. او هیچ‌‌کس را دوست ندارد یا دست‌‌کم اینطور به‌نظر می‌‌رسد. تمام این سنت تفسیر «هملت» به‌نظر من بی‌معناست. همین که می‌‌گویند او دیوانه‌‌وار عاشق ‌گرترود است! مضحک است! زن بیچاره مسموم افتاده گوشه‌‌ صحنه و دارد می‌‌میرد و ضجه می‌‌زند:‌ «آه، هملت عزیز من!» و آن وقت او وقتی دارد می‌‌میرد ضجه می‌‌زند:‌ «ای ملکه‌ پست، بدرود!»

حالا که صحبت این شد که هملت کسی را دوست ندارد... شما درباره‌‌ اُفیلیا گفته بودید که او زیبایی‌‌ای داشت «آبستنِ بی‌‌رحمیِ هملت، که یعنی شکست هملت در عشق‌‌ورزی.» چه‌جور زیبایی‌‌ای ماحصل بی‌‌رحمی است؟

آه. اُفیلیا همان‌‌قدر دوست‌‌داشتنی است که... بگوییم: دِزدمونا یا ژولیت. که یعنی خیلی دوست‌‌داشتنی است. و در قیاس با او هملت یک انسان جانورخوی شریر است! هملت اُفیلیا را به جنون و خودکشی می‌‌کشاند. هملت تا به انتهای نمایش، با احتساب خودش، مسئول مرگ هشت نفر است. اما چیزی مانع می‌‌شود که ما از هملت خرده‌‌ای به دل بگیریم! واقعا هیچ نمایشی «مثل» هملت نداریم.

پس خود نمایش «هملت» را... چطور می‌‌شود واقعا اجرا کرد؟ تا‌به‌حال شده اجرایی از «هملت» ببینید که فکر کنید توانسته به عظمت متن نمایش نزدیک شود؟

من فقط یک اجرا از «هملت» دیده‌‌ام که تحت‌تاثیرم قرار داد. که آن هم معلوم است،‌ اجرای سِر جان گیلگاد بوده. اداهایش بگویی‌نگویی متناسب نقش نبود. ولی هیچ بازیگر دیگری نمی‌‌توانست نزدیک به گیلگاد شکسپیری حرف بزند. اگر چشم‌‌هایتان را می‌‌بستید و گوش می‌‌دادید، می‌‌دیدید که آن موسیقی‌شناختی‌‌ای که از دهان این مرد بیرون می‌‌آمد، مسحورکننده بود. چارلز لمب، منتقد حیرت‌آور رمانتیک، می‌‌گوید بهتر است شکسپیر را خواند تا اینکه روی صحنه دید. البته گوته هم قبل از او همین را گفته بود. اما بدیهی است که وقتی نمایشی را روی صحنه می‌‌بینید، فکرهایی به ذهنتان می‌‌آید که وقتی تنهایی در نمایش غور می‌‌کنید، خبری از آنها نیست. کارگردان‌‌های خوبی داریم اما الان بلای هولناکی هم داریم به اسم کارگردان‌‌های «های‌کانسپت» که بیشتر سرگرمِ بلندای مفاهیم ذهنی خودشان‌‌اند تا بلندای مفاهیم شخص شکسپیر. چه کاری از دستمان برمی‌‌آید؟

پس یعنی شما مدافع اجرای «هملت» در یک آپارتمان در نیویورک، یا اجرای «شب دوازدهم» در فضای فیلم وسترن نیستید؟

نه، اصلا. ولی بگذارید این را هم بگویم. خاطرم هست که چند سال پیش بابت یک مناظره روی صحنه بودم. مناظره قرار بود با شاخص‌‌ترین منتقد زنده‌‌ بریتانیا، سِر فرانک کرمود انجام شود. کرمود چندان از من خوشش نمی‌‌آید و من هم نمی‌‌توانم بگویم که من هم از او خوشم می‌آید. یک جای مناظره، یکی از مخاطبان پرسید: «پروفسور بلوم، بهترین فیلم شکسپیری که دیده‌‌اید کدام است؟» و من گفتم: «راستش دوتا فیلم از آکیرا کوروساوا. فیلم «آشوب» که اقتباسی است از «شاه‌لیر»، و «سریر خون» که اقتباسی است از «مکبث» که واکنش سر فرانک به این حرف من این بود که فاتحانه بگوید: «هرولد است دیگر! زبان شکسپیر برایش هیچ اهمیتی ندارد. کوروساوا یک کلمه انگلیسی نمی‌‌فهمد.» و من گفتم: «فرمایش شما درست. اما من حس کردم کوروساوا آن درکی را تصویر کرده بود که به‌زعم من «شاه‌لیر» و «مکبث» پی‌‌اش هستند.»

شما چند سال پیش با مطلبی که در وال‌‌استریت‌ژورنال درمورد «هری پاتر» نوشتید، حسابی غوغا به‌پا کردید.

من معصومانه نشسته بودم که سردبیر آن صفحه‌‌ وال‌‌استریت‌ژورنال به من گفت مطلبی درمورد «هری پاتر» بنویسم. من پرسیدم:‌ «هری پاتر چیست؟» او هم برایم توضیح داد هری پاتر کیست. من گفتم: «به نظر باب دندان من نیست.» که گفت: «هرولد، آدم‌‌هایی مثل من هستند که فکر می‌‌کنند تو به بالاترین درجه‌‌ای که می‌‌شود در نقد ادبی به آن رسید، رسیده‌‌ای. پس جدا باید بیایی و در این باره بنویسی.» خلاصه که من هم رفتم به کتابفروشی یِیل و یک نسخه‌‌ جلدمقواییِ ارزانِ قسمت اول «هری پاتر» را خریدم. هی می‌‌خواندم و باورم نمی‌‌شد دارم چه می‌‌خوانم. مشخصا آن چیزی که در تحمل من نبود، این بود که داستان کلیشه پشت کلیشه بود... خلاصه اینکه، من مطلبم را نوشتم و چاپ هم شد. اغراق نکرده‌‌ام اگر بگویم مثل این بود که دروازه‌‌های جهنم باز شده باشد. ده روز بعدش سردبیر به من تلفن کرد و گفت: «هرولد، تا حالا چنین چیزی ندیده بودیم. بالای چهارصد نامه علیه یادداشت تو روی هری پاتر گرفته‌‌ایم. و فقط یک نامه در ستایشش گرفتیم که آن را هم فکر می‌‌کنیم خودت فرستاده باشی.» من گفتم: «نه، بهتان اطمینان می‌‌دهم که من نبودم.» هیچ‌وقت هم غائله‌‌اش ختم نشد. آن یادداشت لعنتی مدام در تمام دنیا بازنشر شد و به تمام زبان‌‌ها ترجمه شد من که مطمئنم هرگز هم غائله‌‌اش تمام نمی‌‌شود. ولی خب واقعا مجموعه‌‌ «هری پاتر» آشغال است. و مثل تمام آشغال‌‌های دیگر بالاخره بادش می‌‌خوابد. زمان از گردونه محوش می‌‌کند. چه می‌‌شود گفت؟

................ تجربه‌ی زندگی دوباره ...............

کتاب جدید کانمن به مقایسه موارد زیادی در تجارت، پزشکی و دادرسی جنایی می‌پردازد که در آنها قضاوت‌ها بدون هیچ دلیل خاصی بسیار متفاوت از هم بوده است... عواملی نظیر احساسات شخص، خستگی، محیط فیزیکی و حتی فعالیت‌های قبل از فرآیند تصمیم‌گیری حتی اگر کاملاً بی‌ربط باشند، می‌توانند در صحت تصمیمات بسیار تاثیر‌گذار باشند... یکی از راه‌حل‌های اصلی مقابله با نویز جایگزین کردن قضاوت‌های انسانی با قوانین یا همان الگوریتم‌هاست ...
لمپن نقشی در تولید ندارد، در حاشیه اجتماع و به شیوه‌های مشکوکی همچون زورگیری، دلالی، پادویی، چماق‌کشی و کلاهبرداری امرار معاش می‌کند... لمپن امروزی می‌تواند فرزند یک سرمایه‌دار یا یک مقام سیاسی و نظامی و حتی یک زن! باشد، با ظاهری مدرن... لنین و استالین تا جایی که توانستند از این قشر استفاده کردند... مائو تسه تونگ تا آنجا پیش رفت که «لمپن‌ها را ذخایر انقلاب» نامید ...
نقدی است بی‌پرده در ایدئولوژیکی شدن اسلامِ شیعی و قربانی شدن علم در پای ایدئولوژی... یکسره بر فارسی ندانی و بی‌معنا نویسی، علم نمایی و توهّم نویسنده‌ی کتاب می‌تازد و او را کاملاً بی‌اطلاع از تاریخ اندیشه در ایران توصیف می‌کند... او در این کتاب بی‌اعتنا به روایت‌های رقیب، خود را درجایگاه دانایِ کل قرار داده و با زبانی آکنده از نیش و کنایه قلم زده است ...
به‌عنوان پیشخدمت، خدمتکار هتل، نظافتچی خانه، دستیار خانه سالمندان و فروشنده وال‌مارت کار کرد. او به‌زودی متوجه شد که حتی «پست‌ترین» مشاغل نیز نیازمند تلاش‌های ذهنی و جسمی طاقت‌فرسا هستند و اگر قصد دارید در داخل یک خانه زندگی کنید، حداقل به دو شغل نیاز دارید... آنها از فرزندان خود غافل می‌شوند تا از فرزندان دیگران مراقبت کنند. آنها در خانه‌های نامرغوب زندگی می‌کنند تا خانه‌های دیگران بی‌نظیر باشند ...
تصمیم گرفتم داستان خیالی زنی از روستای طنطوره را بنویسم. روستایی ساحلی در جنوب شهر حیفا. این روستا بعد از اشغال دیگر وجود نداشت و اهالی‌اش اخراج و خانه‌هایشان ویران شد. رمان مسیر رقیه و خانواده‌اش را طی نیم قرن بعد از نکبت 1948 تا سال 2000 روایت می‌کند و همراه او از روستایش به جنوب لبنان و سپس بیروت و سپس سایر شهرهای عربی می‌رود... شخصیت کوچ‌داده‌شده یکی از ویژگی‌های بارز جهان ما به شمار می‌آید ...