اگرچه رأی انقلابی و محوری ویتگنشتاینِ متقدم، نظریه تصویری معنا و منحل‌كردن مسائل مابعدالطبیعی بود و خواننده باید پس از مطالعه «رساله»، مثل كسی كه از نردبانی بالا رفته و به بام رسیده، نردبان را به كناری بگذارد، گزاره‌های مابعدالطبیعی و از جمله گزاره‌های خود رساله را هم باید كنار بگذارد، در كتاب «پژوهش‌های فلسفی» [Philosophische Untersuchungen] رویكرد چیز دیگری بود كه هدفی یكسان را دنبال می‌كرد. ویتگنشتاین در گزاره یكی مانده به آخر رساله، استعاره نردبان را به كار می‌برد. او تا آنجا ثابت كرده است كه گزاره‌های مابعدالطبیعی بی‌معنا هستند و گزاره‌های رساله هم هرچند مابعدالطبیعی اما تا اینجا نقش نردبان را ایفا كرده‌اند. این قول ویتگنشتاین مفسران او را به زحمت انداخت و درگیر مشاجراتی طولانی كرد كه تا به امروز هم به قوت خود باقی‌اند. دو رأی انقلابی و محوری ویتگنشتاینِ متأخر، بازی‌های زبانی و استدلال زبان خصوصی است.

تحقیقات فلسفی لودویگ ویتگنشتاین رساله منطقی‌ فلسفی

بحث ویتگنشتاین درباره زبان خصوصی پیامد عمیقی نه‌تنها برای فلسفه‌های معاصر بلكه بر معرفت‌شناسی و فلسفه ذهن و مابعدالطبیعه قرن‌های گذشته داشت. برای توضیح این مبحث ویتگنشتاین بهتر است از اینجا شروع كنیم كه او وظیفه فلسفه را درمان مسائل فلسفی می‌داند نه حل آنها (ویتگنشتاین متقدم سعی در منحل‌كردن آنها داشت). پرسش اصلی او این است كه چه چیزی باعث می‌شود فلاسفه «وسوسه» شوند كه بسیاری از مسائل را مطرح كنند. او گزاره‌های آنها را ناشی از نوعی وسوسه می‌داند. یعنی برای آنها منشأ روان‌شناختی قائل است: «در فلسفه‌ورزی فقط آنجایی موضوع همین است كه وظیفه ما این باشد: توضیحِ روان‌شناختی دقیقِ وسوسه به كار بردن یك شیوه بیان خاص» (فقره 254 پژو‌هش‌های فلسفی). به نظر ویتگنشتاین موضوع فلسفه آن چیزی نیست كه فیلسوف وسوسه بیان آن را دارد بلكه فلسفه، وظیفه معالجه آن وسوسه است. مثل ریاضی‌دانی كه می‌خواهد درباره عینی یا ذهنی‌بودن گزاره‌های ریاضی حرف بزند اما این مسئله چیزی نیست كه فلسفه بخواهد آن را حل كند، «فلسفه باید درمانش كند» (همان). در فقره بعد همین نكته را صراحتا بیان می‌كند: «فیلسوف مسئله را درمان می‌كند، مثل بیماری» (فقره 255).

بیایید برای روشن‌كردن میزان و دامنه تأثیر این نظریه با معرفت‌شناسی شروع كنیم. می‌خواهیم ببینیم منظور او از رویكرد درمانی چیست. او می‌بیند كه فلاسفه برای پیدا كردن مبنای تزلزل‌ناپذیر و یقینی معرفت،‌ می‌خواهند به گزاره یا چیزی در روان یا حس برسند تا بعد ادعا كنند تمام معرفت بر آن بنیان بنا شده و قرار گرفته است. عقل‌گرایان و تجربه‌گرایان هر یك به سهم خود در این مسئله ادای دین كردند. دكارت از معرفت بی‌واسطه به اندیشه و هابز از تجربه آغاز كرد اما هر دو به یك نقطه رسیدند. هابز در تبیین ادراك حسی بالاخره به نوعی امر ذهنی متوسل شد كه آن را «وهم» (fancy) نام نهاد و از مبدأ دكارت چندان دور نشد. «تبیین ادراك حسی در تجربه‌گرایی هابز، عینا همان تبیین عقل‌گرایانه دكارت از ادراك حسی است. به نظر هر دو آنها كیفیاتی مثل رنگ و مزه صرفا تجربه‌هایی فریبنده و مصداق آگاهی شخصی‌اند» (تاریخ فلسفه غرب، ج3، ص181). اما بحث در باب یافتن این مبنای مستحكم و نهایی قرن‌ها ادامه یافت و به قدری پیچیده و دامنه‌دار شد كه دوره دكارت تا هگل را دوران اوج مباحث معرفت‌شناسی دانستند. وقتی به قرن بیستم می‌رسیم، فضای فكری دچار تحولات خاص خود می‌شود. اصطلاح چرخش زبانی برای این دوره كمی گمراه‌كننده است. درست است كه فلاسفه این دوره به نقش بسیار عمیق و تأثیرگذار زبان در مسائل فلسفی پی بردند و می‌خواستند از طریق تحلیل زبانی، روشن‌سازی مفهومی، ابداع دستگاه‌های منطقی صوری، كشف قواعد پنهان زبان، مسائل فلسفی را حل یا منحل كنند اما هنوز بحث تا بخش زیادی معرفت‌شناسانه بود.

مثلا نظریه معنا در نزد فرگه هنگام بحث درباره تبیین معنا و ارتباط آن با واژگان و جمله، حاوی عناصر معرفت‌شناسی است‌ (از جمله عینی‌بودن یا مستقل‌بودن معنا). یا مثلا وصف‌های معین راسل بدون مبنای معرفت‌شناسانه بی‌فرجام خواهد ماند. (بالاخره می‌خواهیم بدانیم «شارل كچل پادشاه فرانسه است» چقدر معتبر و قابل اعتماد است). در واقع ابداع زبان خصوصی در امتداد مباحثی است كه می‌خواهند معرفت قطعی برای ما به بار آورند. اما ویتگنشتاین چیز دیگری می‌بیند. او می‌بیند كه فلاسفه برای پیدا كردن مبنای مستحكم و یقینی معرفت، خود را در دام‌هایی گرفتار می‌كنند كه محصول به هم ریخته شدن قواعد زبان‌اند. می‌خواهند به چیزی برسند كه در بنیان‌های معرفت قرار دارند اما تنها چیزی كه پیدا می‌كنند همان چیزهایی هستند كه زبان از قبل برایشان تعیین كرده و به جایی و چیزی خارج از آنها راه پیدا نمی‌كنند: مثل مگسی كه در بطری گرفتار شده است. پس چاره در كندوكاو بیشتر برای یافتن آن بنیان مستحكم نیست. چاره درمان این آشفتگی زبانی است: هدف از فلسفه چیست؟ راه خروج را به مگس گرفتار در بطری نشان دهی (فقره 309 پژوهش‌ها). در فلسفه‌های پیشین، فرض بر این بود كه ما ادراكات تجربی خصوصی داریم و برای هر یك از آنها نامی یا نشانه‌ای انتخاب می‌كنیم تا آن را به دیگران بفهمانیم. اما اگر تمام این فرایند خصوصی است، دیگران چه راهی برای فهم آن دارند؟ ویتگنشتاین این معادله را معكوس كرد: ما ابتدا بازی‌های زبانی و زمینه‌های دستور زبانی را فرا می‌گیریم و بعد تجربیات خود را بیان می‌كنیم. از این حیث هیچ چیزی خصوصی نیست. پس چاره كار در این نیست كه با ابداع یا کندوکاوی خاص چیز تازه‌ای کشف کنیم که تمام معرفت ما بر آن بنا شده باشد (یعنی کاملا قطعی و یقینی باشد) بلکه باید واژه‌ها را به بازی زبانی خودشان برگردانیم و آنها را در بازی زبانی خودشان به كار ببریم نه اینكه كاربرد آنها را توجیه كنیم یا بازی زبانی جدیدی بسازیم. چون قواعد زبان تا به این حد رام و مهارشدنی نیستند: «گمان نكن همیشه چیزی را كه می‌گویی، داری از روی امور واقع آن را می‌خوانی؛ اینها را طبق قواعد در كلمات تصویر می‌كنی! زیرا در موارد خاص ناگزیری قاعده را بدون راهنمایی به كار ببندی» (فقره 292 پژوهش‌ها).

بیایید دوباره مثال دكارت را بزنیم. دكارت می‌گوید من در همه چیز شك می‌كنم تا بدانم چه چیزی در نهایت یقینی از آب درمی‌آید. او در همه چیز شك كرد تا زمانی كه به این گزاره رسید كه «می‌اندیشم پس هستم»، و می‌بینم كه در همه چیز می‌توانم شك كنم جز اینكه می‌اندیشم. چون در این نمی‌توانم شك كنم پس نتیجه می‌گیرم كه وجود دارم. پس «می‌اندیشم پس هستم». اما این چه معرفت تازه‌ای برای من به ارمغان می‌آورد؟ دكارت گمان می‌كند با این استدلال معرفتی به خواننده منتقل كرده كه می‌تواند آن را بنیاد تزلزل‌ناپذیر و یقینی معرفت خود بداند و از شكاكیت رها شود. اما مسئله اینجاست كه می‌اندیشم، وجود دارم، شك می‌كنم، همه از قبل در بازی زبانی كاربر زبان وجود داشته‌اند. پس دكارت یك معرفت خصوصی و یقینی پیدا نكرده است كه محصول شهود بی‌واسطه فقط خود او بوده است، او صرفا از همان چیزهایی استفاده كرده كه قواعد زبان قبلا در اختیارش گذاشته‌اند. بحث در این‌باره نیست كه دكارت چیزهایی را می‌گوید كه همه می‌دانسته‌ایم، آنچه آورده نمی‌تواند مبنای محكم و تزلزل‌ناپذیر معرفت باشد. او ادعا می‌كند كه در همه چیز شك كرده است اما او نمی‌تواند به زبانی كه از آن استفاده می‌كند، شك كند.

دكارت می‌تواند در واژه شك می‌كنم، شك كند؟ می‌تواند در واژگان زبانی كه برای بیان شك استفاده می‌شوند شك كند؟ می‌تواند در الفاظی كه به كار می‌برد شك كند؟ اگر می‌تواند پس اصلا نمی‌تواند سخن بگوید. تن‌دادن به چنین شكی یعنی ساكت‌ماندن همیشگی. یعنی فرا رفتن از زبان. كاری كه البته ممكن نیست. مثال ویتگنشتاین در این‌باره خواندنی است. او در فقره 293 پژوهش‌ها مثال یك «جعبه خصوصی» را می‌زند: «فرض كنیم هر كسی جعبه‌ای دارد و در آن چیزی هست كه ما آن را «سوسك» می‌نامیم. هیچ‌كس هرگز نمی‌تواند به داخل جعبه كس دیگر نگاه كند؛ و هر كسی می‌گوید فقط از نگاه‌كردن به سوسك خودش می‌داند كه سوسك چیست. بله آن‌وقت می‌شود هر كسی چیز متفاوتی در جعبه‌اش داشته باشد. حتی می‌شود تصور كرد كه چنین چیزی مدام تغییر كند. ولی حال اگر واژه «سوسك» این افراد، همچنان كاربرد داشته باشد چه؟ در آن صورت اسم یك چیز نخواهد بود. چیز داخل جعبه اصلا جایی در بازی زبانی ندارد؛ حتی نه به‌عنوان یك چیز: زیرا می‌شود جعبه، خالی هم باشد». منظور ویتگنشتاین این است كه هر تجربه‌ای دستور زبان خودش را دارد. شیء و اسم دستور زبانی جدای از حس و اسم دارد. یعنی هر كسی فقط از روی «درد» خودش نمی‌داند كه درد چیست. پای دستور زبان درد در میان است كه امری همگانی است.

یعنی زبان، عملكرد خصوصی ندارد و همیشه بستر دستور زبانی، كاربرد و عملكرد آنها را قبلا تعیین می‌كند: «واژه‌ها نه بداهتا بلكه بر اساس بستر دستور زبانی خاصی كه برایشان آماده شده چیزی را می‌نامند» (فقره 257 پژوهش‌ها). مثلا اگر ما نام یك حس را «ح» بنامیم و با توجه به آن حس و نگاه كردن به نشانه «ح» مدام به خود یادآور شویم كه این حس «ح» است یا در موقعیت‌هایی كه آن حس دست دهد بگوییم این حس «ح» است، یا بگوییم این حس آن چیزی است كه «ح» نام دارد، باز چاره‌ای نداریم كه از واژگان حس، چیز، همان و... استفاده كنیم. به تعبیر ویتگنشتاین این «ح» مثل چرخی است كه جدای از دستگاه كار كند و هیچ چیزی را به حركت درنیاورد یا مثل هدیه‌ای كه یك دست به دست دیگر بدهد و دست دیگر از آن دست تشكر كند یا رسید بدهد (همان، فقره 268 و 289). در نهایت ویتگنشتاین می‌خواهد راه برون‌رفت را به ما نشان دهد: «تناقض فقط زمانی محو می‌شود كه ما این اندیشه را به كلی كنار بگذاریم كه زبان همیشه به یك شیوه عمل می‌كند، همیشه به كار غرضی یكسان می‌آید: انتقال افكار» (همان، فقره 304). سودای زبان خصوصی زمانی در سر ما می‌افتد كه گمان می‌كنیم زبان فقط یك كاربرد دارد و ما از طریق زبان فقط افكار را بیان می‌كنیم اما زبان كاركردهای بسیار زیادی غیر از این دارد مثل بیان حسرت، بیان آرزو، بیان احساس و عواطف، بیان موافقت و مخالفت، بیان قصد و بسیاری چیزهای دیگر كه از بافت زبان خارج نمی‌شوند. یعنی نمی‌شود زبانی را تصور كرد كه فقط یك كار می‌كند و آن انتقال اندیشه است. این ما نیستیم كه تعیین می‌كنیم بازی‌های زبانی چگونه رفتار كنند و چه قواعدی داشته باشند، بازی‌های زبانی هستند كه بستر انتقال اندیشه‌ها، احساسات، اوامر و دستور‌ها، آرزوها و حسرت‌ها و غیره را برای ما فراهم می‌كنند. به تعبیر استراوسون سیستم برساختی برای روشن‌سازی، نیاز ضروری به اظهارات فراسیستمی دارد. سیستم برساختی برای حل مسائلی كه ریشه در زبان متعارف دارند، باید نقاط اتصال و عزیمت مفاهیم برساختی با مفاهیم غیر برساختی را به وضوح نشان دهد. اما این كار بدون شرح دقیق حالت‌های كاركرد مفاهیمِ غیربرساختی شدنی نیست. اما این وظیفه، دقیقا وظیفه شرح رفتار منطقی عبارات زبانیِ زبان طبیعی است.

به عقیده استراوسون چنین سیستمی ضرورتا یك سیستم محدود خواهد بود چون انواع یا حالات رفتار منطقی که مفاهیم متعارف از خود نشان می‌دهند، شدیدا متنوع‌اند (Philosophical Writings، فصل دوم). من در نگارش این مقاله بسیار وامدار ترجمه‌های جدید آقای مالك حسینی از دو اثر عمده و محوری ویتگنشتاین بوده‌ام: رساله منطقی-فلسفی و تحقیقات فلسفی (كه ما آن را پژوهش‌ها نامیدیم و برای سهولت در ارجاع به فقره‌ها ارجاع دادیم نه شماره صفحه). از محاسن این دو ترجمه متن سه‌زبانه آنهاست كه مزیت بزرگی برای دانشجو و پژوهشگر جویای فلسفه به شمار می‌آید. با مقابله متن فارسی، انگلیسی و آلمانی خواننده می‌تواند معادل‌های اصطلاحی و كلیدی و گاه بحث‌برانگیز را در متن اصلی اثر بیابد و به راحتی آنها را در منابع تفسیری فلسفه ویتگنشتاین پیدا كرده و به مباحث شكل گرفته حول محور آن اصطلاحات آگاهی پیدا كند و راهگشای آنها در تحقیق و پژوهش باشد. این مجلدها با كیفیت خوبی از جانب نشر كرگدن و با همكاری نشر هرمس به چاپ رسیده‌اند.

کتاب‌شناسی:
Philosophical Writings, Peter Strawson, Oxford University Press, 2011.


شرق

................ تجربه‌ی زندگی دوباره ...............

کتاب جدید کانمن به مقایسه موارد زیادی در تجارت، پزشکی و دادرسی جنایی می‌پردازد که در آنها قضاوت‌ها بدون هیچ دلیل خاصی بسیار متفاوت از هم بوده است... عواملی نظیر احساسات شخص، خستگی، محیط فیزیکی و حتی فعالیت‌های قبل از فرآیند تصمیم‌گیری حتی اگر کاملاً بی‌ربط باشند، می‌توانند در صحت تصمیمات بسیار تاثیر‌گذار باشند... یکی از راه‌حل‌های اصلی مقابله با نویز جایگزین کردن قضاوت‌های انسانی با قوانین یا همان الگوریتم‌هاست ...
لمپن نقشی در تولید ندارد، در حاشیه اجتماع و به شیوه‌های مشکوکی همچون زورگیری، دلالی، پادویی، چماق‌کشی و کلاهبرداری امرار معاش می‌کند... لمپن امروزی می‌تواند فرزند یک سرمایه‌دار یا یک مقام سیاسی و نظامی و حتی یک زن! باشد، با ظاهری مدرن... لنین و استالین تا جایی که توانستند از این قشر استفاده کردند... مائو تسه تونگ تا آنجا پیش رفت که «لمپن‌ها را ذخایر انقلاب» نامید ...
نقدی است بی‌پرده در ایدئولوژیکی شدن اسلامِ شیعی و قربانی شدن علم در پای ایدئولوژی... یکسره بر فارسی ندانی و بی‌معنا نویسی، علم نمایی و توهّم نویسنده‌ی کتاب می‌تازد و او را کاملاً بی‌اطلاع از تاریخ اندیشه در ایران توصیف می‌کند... او در این کتاب بی‌اعتنا به روایت‌های رقیب، خود را درجایگاه دانایِ کل قرار داده و با زبانی آکنده از نیش و کنایه قلم زده است ...
به‌عنوان پیشخدمت، خدمتکار هتل، نظافتچی خانه، دستیار خانه سالمندان و فروشنده وال‌مارت کار کرد. او به‌زودی متوجه شد که حتی «پست‌ترین» مشاغل نیز نیازمند تلاش‌های ذهنی و جسمی طاقت‌فرسا هستند و اگر قصد دارید در داخل یک خانه زندگی کنید، حداقل به دو شغل نیاز دارید... آنها از فرزندان خود غافل می‌شوند تا از فرزندان دیگران مراقبت کنند. آنها در خانه‌های نامرغوب زندگی می‌کنند تا خانه‌های دیگران بی‌نظیر باشند ...
تصمیم گرفتم داستان خیالی زنی از روستای طنطوره را بنویسم. روستایی ساحلی در جنوب شهر حیفا. این روستا بعد از اشغال دیگر وجود نداشت و اهالی‌اش اخراج و خانه‌هایشان ویران شد. رمان مسیر رقیه و خانواده‌اش را طی نیم قرن بعد از نکبت 1948 تا سال 2000 روایت می‌کند و همراه او از روستایش به جنوب لبنان و سپس بیروت و سپس سایر شهرهای عربی می‌رود... شخصیت کوچ‌داده‌شده یکی از ویژگی‌های بارز جهان ما به شمار می‌آید ...