داستانی ضد جنگ و به تعبیر احمد شاکری، در ژانر ادبیات سیاه دفاع مقدس است... این اثر تلاشی مذبوحانه است برای لجن‌مال کردن همه‌ی ارزش‌ها و زیبایی‌های هشت سال مجاهدت مظلومانه و قهرمانانه‌ی مردم شریف و نجیب ایران در دوران دفاع مقدس... مگس‌وار به جستجوی آلودگی‌ها و زخم‌ها می‌گردد و حتی اگر نتواند زخمی بیابد، آن‌قدر به نیش زدن و زهر ریختن بر موضع مورد نظرش اصرار می‌ورزد که در نهایت خود زخمی تازه بیافریند.

بی اسمی احمد شاکری نقد کتاب

یکم

آنچه خواهید خواند نقد کتاب بی‌اسمی، نوشته‌ی احمد شاکری، منطبق بر بوطیقایی است که او خود سال‌هاست برای ایجاد و نشرش کوشیده و در یکی دو دهه‌ی اخیر، هر متن مرتبط با انقلاب و جنگی را از این منظر مورد مورد نقد و تحلیل قرار داده. طبق این الگو داستان بلند «بی‌اسمی» نوشته‌ی احمد شاکری اثری ضد جنگ و به تعبیر خود او در کتاب فربه و برآماسیده‌ی «جستارهایی در اصطلاح‌شناسی و مبانی ادبیات داستانی دفاع مقدس»، داستانی در ژانر ادبیات سیاه دفاع مقدس است. این اثر تلاشی مذبوحانه است برای لجن‌مال کردن همه‌ی ارزش‌ها و زیبایی‌های هشت سال مجاهدت مظلومانه و قهرمانانه‌ی مردم شریف و نجیب ایران در دوران دفاع مقدس. قصه‌ی این کتاب درباره‌ی رزمنده‌ی مردد و مضطربی است که اعتماد خود را به جنگی که به زعم نویسنده‌ی کتاب در نهایت سیاهی و بی‌معنایی است از دست داده است و با انتقال بی‌اعتمادی و تردید خود به دیگران می‌کوشد قطار سرد و تاریک جنگ را متوقف کند.

فضایی مملو از تردید و شک

مهم‌ترین شاخصه‌ی این اثر تردید و بدگمانی است. عنصری که شاید بتوان آن را مؤلفه‌ی اصلی آثار نهیلیستی و تاریک نویسندگان شبه‌روشنفکر غربزده و مقلد در سال‌های اخیر دانست. در این کتاب همه‌چیز مشکوک و قابل تردید است. نگاه همه‌ی شخصیت‌ها به ویژه قهرمان اصلی داستان به یکدیگر سرشار از انکار و بدبینی است و هیچ نقطه‌ی امیدوارکننده و قابل اتکایی در هیچ‌کجای داستان دیده نمی‌شود. تک‌تک توصیفات داستان بازگوکننده‌ی این شرایط است؛ چنانکه قهرمان داستان از همان ابتدا مردی که «روی شیشه‌ی بخارگرفته‌ی مقابلش محو و شبح‌گونه» ایستاده (صفحه‌ی ۷) معرفی می‌شود. مردی که «کلاه‌بافتنی تا روی گوش‌هایش پایین آمده بود و چشم‌های بی‌اعتمادش که به او ظاهری محجوب می‌داد» (صفحه‌ی ۷)، القاکننده‌ی همین تردید و بی‌اعتمادی به خواننده است. شخصیت‌های این داستان پیوسته در حال از دست دادن اعتماد خود به یکدیگرند؛ حتی در زمانی که دیگران قصد کمک به آن‌ها را دارند: «این اندیشه موجب می‌شد اعتماد خود را نسبت به او از دست بدهد و فداکاری‌اش را برای کوله‌ی جامانده‌اش از یاد ببرد. حتی وقتی خودش را از نگاه آن‌ها می‌دید بیشتر به آنچه در ذهن قاسم می‌گذشت تردید می‌کرد. قاسم به چه چیزی در او ایمان آورده بود؟» (صفحه‌ی ۳۳)

مسافران این قطار در اوج بی‌ایمانی و البته بی‌ثباتی، بدبینانه به یکدیگر می‌نگرند: «گویا در آنِ واحد با دو چشم، دو گوش و حتی دو زبان با او سخن می‌گوید. همین کافی بود تا نتواند اعتمادی به او داشته باشد. علی‌اکبر می‌توانست همین الان که او از درد به خود می‌پیچد با نگاه زهرآلود و عریان چشم چپش نقشه‌ای برای به دام انداختن او بکشد. او هیچ‌گاه از حرف‌های مرد قانع نشده بود. بلکه بعد از آخرین دیدار بی‌اعتمادتر از همه نشان داده بود.» (صفحه‌ی ۴۸-۴۹) و حتی به دلیل این بی‌اعتمادی گاه رفتاری وارونه در پیش می‌گیرند: «اصغر همان چیزی را دیده بود که مرتضی آن را می‌گفت. اما چیزی را خواسته بود که مرتضی دقیقاً عکس آن را طلب کرده بود. چرا علی‌اکبر تسلیم خواسته‌ی مرتضی شده بود؟ آیا این، نتیجه‌ی بی‌اعتمادی‌اش به اصغر بود؟» (صفحه‌ی ۹۰)

تردید در فضای این داستان چون گازی سمی از جایی به جای دیگر نشت می‌کند و همه را مبتلا می‌سازد «سربازی که در راهروی قطار اصغر را صدا می‌زد داشت تردیدهایش را با سرباز دیگری نجوا می‌کرد. سرنوشت قطار معلوم نبود. علی‌اکبر چیز زیادی از آنچه به گوشش می‌رسید به مسافران قطار نگفته بود.» (صفحه‌ی ۱۰۲) تردیدهای حاکم بر داستان چنان غلظتی دارد که حتی گاه مرز واقعیت و وهم را نیز درمی‌نوردد: «چشم‌هایش به تاریکی عادت کرده بودند، اما نه به آن حد که بتواند به واقعیتی که پیش چشمانش بود ایمان داشته باشد. شاید وهم بود. خوب که نگاه می‌کرد می‌دید گهگاه شبح از جلوی چشمانش به کناری می‌رود، نیست می‌شود و بعد مجدداً گوشه‌ی کوپه ظاهر می‌شود. شاید اصغر رفته بود! ولی کجا می‌توانست رفته باشد؟ شاید همان زمان که سکوت کرده بود او را تنها گذاشته بود و این اوهام او بود که اصغر را پیش چشمانش می‌آورد. می‌توانست وهم باشد.» (صفحه‌ی ۱۰۲) و گاهی نیز در حال و هوای آثار نهیلیستی، این وهم را مبدل به یگانه ملجأ و پناه افراد داستان می‌سازد: «او پناهی می‌جست. حتی اگر این پناه نه واقعیت که خیال واقعیت باشد. حتی اگر دروغ باشد.» (صفحه‌ی ۱۱۲)

دایره‌ی تردیدهای این داستان به وسعتی است که گاهی به سیاق آثار نیست‌انگارِ نویسندگان پوچ‌اندیش، تصور افراد از خود را نیز در برمی‌گیرد و اعتماد آن‌ها را حتی به خویشتنِ خویش نیز در هم می‌شکند: «آینه‌ی روبرویش تصویر چهره‌ای ناشناس را پیش چشمانش می‌آورد. مردی که در آینه، نگاه وحشت‌زده‌اش را به او دوخته بود، شباهتی به او نداشت. چین‌های پیشانی‌اش عمق برداشته و زیر چشم‌هایش گود افتاده بود. به ستوه آمده‌ای را می‌مانست که سفیدی چشم‌هایش به خون نشسته باشد.» (صفحه‌ی ۱۱۸)

جنگی که سرد و تاریک است

به روایت نویسنده‌ی اثر، ریشه‌ی همه‌ی این تردیدها را باید در موضوع داستان جست؛ یعنی جنگ! جنگی که در شمایل قطاری سرد، سنگین، تاریک و بی‌روح، می‌خواهد همه‌ی مسافرانش را به مسلخ بکشاند. چهره نمادین این جنگ از همان ابتدا این‌گونه به مخاطب معرفی می‌شود: «زمین زیر پایش از سایش چرخ‌های فولادی قطار بر ریلِ یخ‌زده لرزید» (صفحه‌ی ۸) جنگی که یک جنگ معمولی نیست و بر زیاده‌خواهی‌های گروهی خشونت‌طلب استوار شده است و تنها یک مقصد دارد و آن هم نابودی است: «این قطار ویژه بود. تنها برای بردن آن‌ها آمده بود. یک ایستگاه بیشتر نداشت و آن‌هم جایی بود که موقعیت جنگی در آن شروع می‌شد. همه یک مقصد داشتند. بی‌وقفه می‌رفتند و زودتر از هر مسافری به مقصد می‌رسیدند. قطار ریل‌های یخ‌زده را می‌کوبید و به پیش می‌رفت. مسافرانش آنچنان سرمست بودند که گویا هیچ‌وقت در این شهر نبوده‌اند. آیا می‌دانستند به کجا می‌روند؟» (صفحه‌ی ۹)

محمدرضا وحیدزاده  نقد کتاب شاعر

نویسنده‌ی سیاه‌نمای این داستان، قطار جنگ را این‌گونه توصیف می‌کند: «این قطار تهش که برسه به اینجا، سرش تو آتیش جنوبه» (صفحه‌ی ۱۰) و حتی برای روشن‌تر شدن منظور خود و به تعبیری شیرفهم کردن مخاطب از تأکیدات صریح و بی‌پرده نیز ابایی ندارد. «این قطار جنگه اخوی» (صفحه‌ی ۲۱) جنگ در این داستان قطاری است که جان هزاران هزار جوان برومند کشور را در چنگ خود گرفته است و هیچ‌کس حق متوقف کردنش را ندارد: «هزارنفر سوار این قطارن، وقتی ترمز رو بکشی همه‌شون رو وایسوندی» (صفحه‌ی ۲۱) جنگ در این داستان قطاری سیاه و سنگین و سرد است که هرچه پیش می‌رود بیشتر از زندگی و نشانه‌های آن دور می‌شود. این قطار صرفاً به سوی نیستی و ویرانی می‌راند: «خبری از بچه‌های بازیگوش شهرک‌ها و روستاهای کنار جاده نبود. دیگر کسی در کنار ریل انتظارشان را نمی‌کشید و برایشان دست تکان نمی‌داد. تنها خط سیاه دشت، خط آهنی بود که که از زیر قطار سر می‌خورد و به او احساس ناامنی می‌داد» (صفحه‌ی ۳۰)

این قطار، به تبع اهداف شوم بانیانش قطاری شگفت است که حتی پیش از حملات نظامی دشمن و باریدن آتش جنگ‌افزارهای او بر سرش، خود به ورطه‌ی نیستی و اضمحلال گام برداشته و سیر قهقرایی‌اش را طی کرده است. «قطار نه به خاطر احتمال حمله‌ی هوایی که به خواست مسافرانش در تاریکی غرق شده است. شاید صدها کیلومتر تا نقطه‌ی خطر فاصله داشتند. شاید از میان کوه‌ها و دره‌هایی گذشته بودند که هیچ نوری از قعر آن‌ها به آسمان بالا نمی‌رفت. هر قدر بیشتر فکر می‌کرد درمی‌یافت این تاریکی برایش رازآمیزتر می‌شود» (صفحه‌ی ۱۰۹-۱۱۰) قطارِ جنگ هیولایی سیری‌ناپذیر است که جز تاریکی و نیستی چیزی اشتهایش را نمی‌کاهد. او به پیش می‌رود و همه چیز را با خود به سوی نابودی می‌کشد. (اگر تا اینجای متن از خواندن این‌حجم از اهانت‌های نویسنده به ارزش‌های انقلاب و دفاع مقدس خسته و دلزده شده‌اید، پیشنهاد می‌کنم از ادامه‌ی مطلب صرف نظر کنید و به سراغ بخشم «دوم» این متن بروید؛ اما اگر هنوز برای دانستن آنچه در کتاب بی‌اسمی می‌گذرد کنجکاوید، متن را تا انتها ادامه دهید.)

رزمندگان، کودکانی بازیچه‌ی دست جنگ‌افروزان

مسافران این قطار را نیز عموماً کودکانی تشکیل می‌دهند که خود هیچ از جنگ نمی‌دانند. آن‌ها متأثر از القائات فریبنده‌ی فرماندهانشان، چونان مسخ‌شدگانی بی‌اراده، مشتاقانه به سوی نابودی می‌شتابند. راوی در همان ابتدای داستان، رزمندگان را این‌گونه معرفی می‌کند: «می‌دید که اعزامی‌ها چگونه شادخوارانه به او نگاه می‌کنند… نیروی جوانانه‌شان را با هم می‌آزمایند، یکدیگر را دست می‌اندازند، خنده‌های نوجوانانه‌شان را فریاد می‌زنند» (صفحه‌ی ۸) راوی که احساسی مرموز و دردی جانکاه، تردید در این جنگ را در دلش شعله‌ور می‌سازد و به هرآنچه در قطار می‌گذرد بی‌اعتمادش می‌کند، نمی‌تواند با این سربازان کودک‌صفتِ سرخوش و غفلت‌زده، همدلی و همراهی کند: «چشم می‌گرداند که تا چهره‌ی آشنایی ببیند یا نگاه همدلی را بیابد، اما دست یخ‌زده‌اش در میانه‌ی راه مانده بود» (صفحه‌ی ۸)

مهم‌ترین ویژگی مسافران این قطار، یعنی رزمندگان این جنگ بی‌فرجام را باید کودک بودن آن‌ها دانست؛ دقیقاً مطابق با تصویری که رسانه‌های ضد انقلاب و معاند همواره کوشیده‌اند از هشت سال دفاع مقدس ارائه کنند و آن را این‌گونه به مخاطبان جهانی بنمایانند. نویسنده‌ی بی‌اسمی نیز هم‌نوا با همین رویکرد، تلاش می‌کند سربازان را کودکانی بی‌تمییز معرفی کند که کارکردشان صرفاً کشتن یا گوشت جلوی توپ بودن است: «علی‌اکبر (فرمانده) گفت: این بچه سرخود کاری نمی‌کنه. من بزرگش کردم!» (صفحه‌ی ۷۳) کودکانی که حتی نمی‌توان به آن‌ها، برای جنایاتی که به زعم نویسنده مرتکب می‌شوند خرده گرفت: «عباس گفت: این بچه به سن قانونی نرسیده. نمی‌شه محاکمه‌اش کرد! قاسم گفت: محاکمه‌ی نظامی» (صفحه‌ی ۷۴)

راوی از جنس این جماعتِ دلباخته به جنگ و کشتار نیست. از نگاه او این‌ها کودکانِ به بازی‌گرفته‌شده‌ای هستند که چون عروسک خیمه‌شب‌بازیِ صاحبان قدرت، بی‌مهابا عزم نابودی خویش و دیگران را کرده‌اند: «حرفشان را نمی‌فهمد. شوخی‌های برخی آن‌قدر کودکانه است که می‌تواند تنها با آن اندکی لبخند بزند، ولی قادر به تحمل آن نیست.» (صفحه‌ی ۸) او نمی‌تواند همانند این‌ها خود را بفریبد و روح خویش را به دیگران بفروشد؛ سردی و تاریکی این قطار بر او آشکار شده است و همراه با دردی عمیق جانش را به تنگ آورده: «چگونه می‌توانست خودش را با یک دروغ راضی کند؟ چگونه می‌توانست همانند تمامی آن‌ها که سرخوشانه سفر می‌کردند تظاهر به شادی کند؟» (صفحه‌ی ۲۹) از منظر او این‌ها مشتی جیره‌خوار بی‌فکر و رأی‌اند که همواره باید گرسنه نگهشان داشت: «تدارکات‌چی‌ها با کارتن‌های کنسرو ماهی و بسته‌های نان از راه می‌رسیدند. نزدیک غروب بود و شکم‌ها گرسنه بودند. سرها کارتن‌های جیره‌ی غذایی ظهر را دنبال کردند. – بفرمائید توی کوپه‌ها، بفرمائید توی کوپه‌ها تا جیره توزیع بشه» (صفحه‌ی ۲۵)

آن‌ها جیره‌خوارانی هستند که البته به خوردن غذای فاسد خو گرفته‌اند. گرسنگانی‌اند که عادت به خوردن غذاهای فاسدی کرده‌اند که از پول مردم ناراضی کشورشان تهیه شده: «در این قوطی باد کرده، خراب نباشه! حسین گفت تیزی دربازکن بهش برسه بادش می‌خوابه!» (صفحه‌ی ۲۵) غذای فاسدی که البته راوی دردمند داستان که از جنس این جماعت نیست، تاب خوردن آن را ندارد و به محض فروبردنش، همه‌ی آن را بالا می‌آورد: «قِی کرد. به اندازه‌ی تمام ماهی‌هایی که خورده بود.» (صفحه‌ی ۲۶) آن‌ها ساخته شده‌اند که خود و دیگران را به نابودی بکشانند. مسافران این قطار رزمندگانی هستند که ترمز ندارند یا نباید داشته باشند. بزرگ‌ترین عیب آن‌ها توقف کردن و مهم‌ترین افتخارشان بی‌ترمز بودن است. آن‌ها بسیجی‌های بی‌ترمز یک جنگ خانمانسوز و ویرانگرند که کسی نباید متوقفشان کند: «این قطار صدتا کوپه داره، اگر قرار باشه هرکسی ترمز خودش رو بکشه، انگار ترمز همه را کشیده! این جمله را به همه گفت.» (صفحه‌ی ۷۰)

فرماندهان جنگ، مستبدانی خشن اما پوچ

نخ‌های این عروسک‌های خیمه‌شب‌بازی نیز در دستان سرد و خشن فرماندهان آن‌هاست. فرماندهان این قطار، جنگ‌سالارانی زشت‌خو و بدسیما هستند که به آسانی می‌توان همه‌چیز را در چهره‌ی کریه و چشم‌های دریده‌شان دید: «علی‌اکبر (فرمانده) هیکل چاقش را جلو کشید… صدای تودماغی‌اش که نزدیک‌تر آمد، چهره‌اش را بهتر دید. زخم ترکش نیمی از صورتش را به هم پیچیده بود. از بینی و استخوان‌ِ ابروی چپش چیزی باقی نمانده بود. رد زخم، ابرویش را برده بود. نگاه چشم چپش خیره و دریده بود.» (صفحه‌ی ۱۳-۱۴) او یاد گرفته است که همواره و با خشونت فرمان بدهد و همه را مکلف به تبعیت از خود می‌داند: «(فرمانده:) این نیروها مسئول دارند. فرمونش رو تو نمی‌دی که بخوای جریمه‌اش رو بدی.» (صفحه‌ی ۱۳) فرمانده این جنگ مستبدانه می‌خواهد همه‌کس و همه‌چیز را تحت امر خود درآورد و کسی بی‌اذن او قدم از قدم برندارد: «من تا ندونم چه خبره هیچ‌کس کاری نمی‌کنه!» (صفحه‌ی ۱۳)

او پیوسته تلاش می‌کند جایگاه آمریت خود را به دیگران بفهماند و موقعیت برتر خویش را برای همگان به اثبات برساند: «علی‌اکبر (فرمانده): چرا برات جا نمی‌افته اخوی؟ وقتی سوار قطار شدی تحت امر بالادستیت هستی» (صفحه‌ی ۱۵) او با دستمایه قرار دادن باورهای زیردستانش و استفاده از ابزار تهدید، نظرات خویش را این‌گونه بر آن‌ها تحمیل می‌کند: «علی‌اکبر (فرمانده): به امام پات رو از این قطار بذاری بیرون دیگه بهش نمی‌رسی!» (صفحه‌ی ۱۹) پیوسته حکم راندن و دیگران را متهم‌کردن از خصال ثابت اوست: «چشم چپ علی‌اکبر (فرمانده) رنگ اتهام داشت» (صفحه‌ی ۲۰) او به نمایندگی از رهبران این جنگ، بی‌منطق و مستبدانه حکم می‌راند و با خشونتی عجیب، حتی وظایف دینی زیردستانش را نیز فرعِ بر احکام تخطی‌ناپذیر خود می‌داند: «از این به بعد توی این قطار حکومت نظامیه، دیگه توی هیچ ایستگاهی وانمی‌ایستیم، همه‌ی کارهاتون توی این قطاره. به همه بگو نمازها را توی قطار می‌خونیم. همه‌ی چراغ‌ها رو خاموش کنند. پرده‌ها رو بکشند. هیچ نوری از این قطار بیرون نمی‌ره» (صفحه‌ی ۸۶)

خشکی و خودرأیی او به حدی است که هیچ انعطافی را برنمی‌تابد؛ ولو تبعات فرامینش بی‌مهابا، دامن هرکسی را بگیرد: «وقتی صلوات تمام شد تقریباً همه‌شان جز علی‌اکبر (فرمانده) با صلوات همراه شده بودند. اما این نمی‌توانست کوچک‌ترین تأثیری در تصمیم علی‌اکبر (فرمانده) داشته باشد. تصمیمی که هیچ‌کس جز خود او از آن باخبر نبود. تصمیمی که کسی نمی‌توانست حدس بزند تا چه حد می‌تواند سخت و همه‌گیر باشد. آتش خشمی که آماده بود خشک و تر را با هم بسوزاند.» (صفحه‌ی ۶۳) او با خشونت و قاطعیتی آزاردهنده، حتی از اهانت به زیردستانش نیز ابایی ندارد: «پشت یقه‌ی قاسم را گرفت و او را کشید داخل.» (صفحه‌ی ۱۴) و چون خود را نماینده‌ی خداوند می‌پندارد، همه‌ی زیردستانش را «سرباز اسلام!» (صفحه‌ی ۱۴) می‌نامد. این رویه گاه چنان حدت و شدتی می‌یابد که حتی زبان نیروهای تحت امرش را نیز به گلایه باز می‌کند: «علی‌اکبر (فرمانده)! خدا که نیستی؟» (صفحه‌ی ۱۵) و البته از سوی همان‌ها نیز پاسخی روشن می‌یابد: «علی‌اکبر (فرمانده) میرغضب خداست!» (صفحه‌ی ۱۵)

چهره‌ی خشن و صُلب فرمانده البته یک روی دیگر هم دارد. او به همان میزان که قاطعانه فرمان می‌راند، به همان میزان هم در موقعیت‌های خطیر و حساس، شکننده و متزلزل است: «فرمان بازگشت داده‌اند اما علی‌اکبر (فرمانده) بر رفتن اصرار دارد.» (صفحه‌ی ۸۹) دست او در بزنگاه‌های اصلی به تمامی خالی است: «علی‌اکبر (فرمانده) داشت کنترلش را بر نیروهای تحت فرمانش از دست می‌داد. شاید با هم اختلافاتی داشتند و این بهانه‌ای بود تا اختلافاتشان را سر موضوعی که تنها برای او مهم بود تصفیه کنند» (صفحه‌ی ۱۹) او به نیابت از فرماندهان این جنگ، چونان ابر بهاری احوالاتی متغیر دارد و نمی‌تواند به درستی بر خود مسلط شود: «علی‌اکبر (فرمانده) از آن قاطعیت چند دقیقه‌ی گذشته افتاده بود. نوعی تردید گویا به جانش رخنه کرده بود.» (صفحه‌ی ۲۴)

لحظه‌ای خشن و قاطع است و لحظه‌ای دیگر درمانده و بلاتکلیف: «از چهره‌ی خشنش تنها درماندگی و تفکر باقی مانده بود. از آنچه گذشته بود احساس گناه می‌کرد. بلاتکلیفی را می‌شد در رفتارش تشخیص داد.» (صفحه‌ی ۶۹) او که چند دقیقه‌ی پیش دستورات ناگهانیِ پرهزینه صادر می‌کرد، به چشم بر هم زدنی حتی قادر به پنهان کردن تزلزل و استیصال خود هم نیست: «علی‌اکبر (فرمانده) از استیصال با خودش حرف می‌زند: نمی‌تونم جلوش رو بگیرم. نمی‌تونم جلوش رو بگیرم… علی‌اکبر (فرمانده) توان تصمیم‌گیری‌اش را از دست داده بود.» (صفحه‌ی ۸۵) حال ترحم‌انگیز او در این لحظات به گونه‌ای است که دیگران باید به جایش تصمیم بگیرند و پذیرای هزینه‌های گزاف اشتباهات پیاپی او باشند: «اصغر گفت: همین الان می‌ری پیش علی‌اکبر (فرمانده)! فکر کنم منتظره تو به جاش تصمیم بگیری!»

بی‌اعتمادی و بدگمانی رزمندگان به فرماندهان جنگ

نتیجه‌ی این حال متلوّن و بی‌ثبات نیز نارضایتی نیروهای رزمنده است؛ به نحوی که گاه قادر به سکوت در برابر اشتباهات فرمانده نیستند: «چرا سین‌جیمش می‌کنی علی‌اکبر؟ مگر اسیرگرفته‌ای؟» (صفحه‌ی ۱۸) و گاه نیز برای پرهیز از تحمیل هزینه‌های بیشتر بر قطار جنگ، ناگزیر از اعتراض به او می‌شوند: «تو مثلاً فرمانده‌ای، نباید این‌قدر با سؤالاتت چهارمیخش کنی که کم بیاره» (صفحه‌ی ۱۸) اشتباهات پی‌درپی فرمانده، دست او را، اگر نه برای قاطبه‌ی سربازانِ کودک‌صفت و گوش‌به‌فرمان قطار، اما برای برخی از آن‌ها رو کرده است: «هر وقت نمی‌تونی تصمیم بگیری، تصمیم چکشی می‌گیری!» (صفحه‌ی ۲۲) و این مسئله‌ای است که از چشم ناظران بی‌طرفِ بیرونی، کسانی که نسبتی با این قطار بی‌فرجام ندارند، هرگز دور نمی‌ماند و حقیقت را این‌گونه بر زبانشان جاری می‌سازد: «صدای کسانی که بیرون کوپه ایستاده بودند بلند شد. راه را برای ورود مردی باز می‌کردند که قبل از رسیدنش به کوپه صدای قاطعش می‌آمد: این‌طوری نمی‌شه. الان بیست دقیقه‌ست قطار تأخیر کرده، هیچ‌کدومتون هم نمی‌تونید مشکلتون رو با هم حل کنید!» (صفحه‌ی ۶۶)

او گذشته را نیز دیده است و از پس سال‌ها تجربه، نظرش را بی‌پرده و صریح درباره‌ی ادامه‌ی این وضعیت بیان می‌کند: «از تو چشمم آب نمی‌خوره جوون!» (صفحه‌ی ۶۶) چهره‌ی دوگانه و متزلزل فرمانده در این داستان چنان رعب‌انگیز است که می‌تواند هرکسی را نسبت به شباهت چهره‌ی خویش با آن به وحشت اندازد: «سمت چپ صورتش در تاریکی فرو رفته بود. سمت راستش توی روشنی. بازی نور و سایه با صورت او کاری کرده بود که ترکش با صورت علی‌اکبر (فرمانده) کرده بود. نمی‌دانست کدام‌یک سهم‌گین‌تر است. کاسه‌ی خون‌گرفته‌ی چشم راست و حلقه‌ی سیاهی که آن را شکسته‌تر نشان می‌دهد یا چشمی که در سایه است. نور نبود. اما نیمه‌ی چپ صورتش را حس می‌کرد. این سیاهی او را به وحشت می‌انداخت؛ این‌که شبیه علی‌اکبر (فرمانده) باشد. با وسواس به صورتش دست می‌کشید.» (صفحه‌ی ۱۲۰)

نقش رسانه‌ها در سانسور اخبار و وارونه‌سازی حقیقت

به اعتقاد نویسنده‌ی این داستان، در پیشبرد این وضعیت نابسامان عوامل دیگری نیز دخیل‌اند. یکی از آن‌ها ابزارهای تبلیغاتی و رسانه‌ای برای حفظ وضع موجود و ادامه‌ی حرکت این قطار شوم است. آن‌ها می‌کوشند حقیقت جنگ را از چشم مخاطبان پنهان کنند و گاه نیز بر آتش این جنگ خانمان‌سوز بدمند «او چه می‌دانست در جبهه چه خبر است؟ خبرهای رادیو و تلویزیون همه‌چیز را نمی‌گفت.» (صفحه‌ی ۳۴) رسانه‌ها خبرها را از کسانی که در پشت جبهه‌ها حضور دارند پنهان می‌کنند. آن‌ها نمی‌خواهند کسی از حقیقت ماجرا مطلع شود تا بتوانند هرچه بیشتر بر طبل جنگ بکوبند: «حالا او در پشت جبهه روی صندلی نشسته بود. خبرها ضد و نقیض بودند. دهان به دهان می‌شدند و به گوشش می‌رسیدند. معلوم نبود کدامشان خبر است و کدام سؤال.» (صفحه‌ی ۸۹)

مخاطبان خسته‌ی این رسانه‌ها چاره‌ای جز گوش سپردن به گفته‌های دستچین شده‌ی آن‌ها و پذیرش هرچه آن‌ها با امواج خود مخابره می‌کنند، ندارند. ایشان خود را تسلیم بازی‌های تبلیغاتی آن‌ها کرده‌اند. در صفحه‌ی ۹۱ کتاب می‌خوانیم: «دست برد توی کوله و رادیو جیبی‌اش را بیرون آورد. می‌خواست به جایی دیگر برود. از گفتن خسته شده بود می‌خواست بشنود» در ادامه‌ی این سطر شاهد نقل کنایی و نمادین چندین و چند موج رادیویی هستیم. یکی از آن‌ها اخبار گزینش‌شده‌ی جنگ را می‌گوید و دیگری تحلیلی جهت‌مند از وقایع جنگ در اختیار شنوندگان قرار می‌دهد. یکی روایتی گزینش‌شده از تاریخ اسلام را با هدف شست و شوی مغزی مخاطبان بیان می‌دارد و دیگری فرازهایی از ادعیه‌ی وارده را برای تخدیر آن‌ها قرائت می‌کند. هدف همه‌ی آن‌ها هم یک چیز است: ممانعت از توقف این قطار و دمیدن بر آتش جنگ!

ترویج نسبی‌انگاری تا مرز سوررئالیسم

«بی‌اسمی» داستانی به شیوه‌ی روایت‌های شبه‌روشنفکرانه و بیمار نویسندگان خودباخته و ناآشنا با حقیقت روشن دفاع مقدس است که می‌کوشد از حماسه‌ی باشکوه و پربرکتی چون جنگ هشت‌ساله، جز سیاهی و ویرانی چیزی نبیند. این داستان، چنانکه گذشت، اثری مملو از شک و تزلزل است. تردید به سیاق آثار نهیلیستی و نیست‌انگارانه چنان با رگ و پی این کتاب عجین شده است که گاه به ورطه‌ی نسبی‌انگاری و نفی واقع‌گرایی درمی‌غلطد. واقعیت در این کتاب جا به جا زیر سوال می‌رود و نقشی مخدوش و متزلزل دارد: «شاید تمامی‌شان این‌گونه درباره‌ی هم می‌اندیشند؟ اما این نمی‌توانست واقعیت داشته باشد. مخالفت‌ها و موافقت‌هایشان نمی‌توانست به یک معنی باشد… مرد مانده بود که آنچه در مقابل قاسم تجربه می‌کند کدام نوع از رفاقت است؟ او درست در زمانی که به کمک نیاز داشت در کنارش بود و اکنون چنان از رفاقت با علی‌اکبر (فرمانده) سخن می‌گفت که گویا رفاقت با او را از یاد برده است. اگر همه‌ی مسافران قطار آن‌گونه که او به مخالفت علی‌اکبر (فرمانده) پرداخته بود عمل می‌کردند، پس چه تفاوتی با یکدیگر داشتند؟ گیج شده بود!» (صفحه‌ی ۳۷)

نویسنده در این کتاب بین ایمان و شک در تردد است و مستمسکی برای اتکای روایت شکننده‌ی خود به آن نمی‌یابد: «مرد فکر کرد کنجکاوی برای اطمینان از نبودن چیزی کمتر از کنجکاوی برای یافتن آن چیز نیست. گاهی نبودن چیزی که به آن ایمان نداری، آرامش‌بخش‌تر از بودنش است.» (صفحه‌ی ۸۰) این تردید و تشکیک تا جایی پیش می‌رود که گاه به سیاق آثار دست چندمی شبه‌روشنفکرانه به فضای فراواقع‌گرایانه‌ی سوررئالیستی کشانده می‌شود: «مرد احساس می‌کرد شکمش به اندازه‌ی همه‌ی قطار پر شده است. گویا تمام کنسروهای قطار را خورده است. چربی تمامشان شکمش را انباشته است. بوی زهم همه‌ی ماهی‌ها توی گلویش است… دلش دریا شده است. ماهی‌ها به جنب و جوش افتاده‌اند و می‌خواهند از دهانش بیرون بپرند. داشت خودش را می‌باخت. – چیزی‌هایی که گفته نمی‌شد، اما اون دیده بودشون! همه‌ی خیالاتش توی سرش به هم پیچیدند. خودش نیز جزئی از خواب اصغر بوده است. انگشترش هم. خودش را مچاله کرد. قی کرد. به اندازه‌ی تمام ماهی‌هایی که خورده بود.» (صفحه‌ی ۲۶)

بی‌اسمی داستانی ضد جنگ و به تعبیر احمد شاکری ، در ژانر ادبیات سیاه دفاع مقدس است. کتابی است در وهن ارزش‌ها و آرمان‌های والای انقلاب اسلامی و در تعارض با هرآنچه خون پاک صدها جوان برومند این سرزمین به پای آن ریخته است. کتابی است در ستیز با ایران عزیز اسلامی و همه‌ی داشته‌های معنوی آن. احمد شاکری باید برای نوشتن این کتاب از همه‌ی مردم ایران عذرخواهی کند. از خانواده‌های مظلوم و معظم شهدا و از همه‌ی کسانی که جان ارجمند خود را فدای این کشور کرده‌اند. از همه‌ی جانبازان، ایثارگران و آزادگان عزیز هشت سال دفاع مقدس. از فرماندهان غیور و باهمتی که با جانفشانی‌های خود و یارانشان، پاکبازانه از این قدم به قدم این خاک دفاع کردند و حتی وجبی از آن را به دشمن ندادند. از فرماندهانی که او در این کتاب کوشیده است چهره‌ای خشن، مستبد، بی‌منطق، جنگ‌افروز و البته متزلزل و ناتوان از آن‌ها ارائه کند. از رزمندگان سلحشوری که آن‌ها را کودکانی بازیچه‌ی دست دیگران نشان داده است. از همه‌ی مردم شریف ایران و حتی از نسل‌های آتی که وارث همه‌ی این ارزش‌ها و ثروت‌های معنوی‌اند. احمد شاکری باید از همه‌ی ما عذر بخواهد.

دوم

آنچه خواندید نقد من بر کتاب بی‌اسمی نوشته‌ی احمد شاکری با الگوگیری از روش نقد شخص خود اوست. روشی که می‌توان با آن به سراغ هر متنی رفت و البته به نتایج مشابهی دست یافت. من در این نقد کوشیده‌ام با الهام از سبکی که احمد شاکری در نقدهای خود بنا نهاده، آخرین کتاب خود او را از پیش چشم بگذرانم. اعتراف می‌کنم که در به‌کارگیری این روش چندان هم موفق نبوده‌ام. زیرا در بسیاری از مواقع با استنادات مشخص و ارجاعات دقیق، پشتوانه‌ی محکمی برای خوانش خود از این کتاب فراهم کرده‌ام و متأسفانه به اندازه‌ی احمد شاکری نتوانستم بی‌منطق و پریشان پیش بروم. نقد من در اینجا انسجامی داشت که با بسیاری از نوشته‌های او متفاوت می‌نمود. اما به هر روی کوشیده‌ام جوهر اصلی کار شاکری، یعنی بدبینی و تنفر از متنی که پیش روی خود داشتم را حفظ کنم و با عینکی ساخته از نفرت و انزجار به سراغ داستان بی‌اسمی بروم. به راستی هم نکته‌ی کلیدی نقدهای شاکری همین است. با نفرت می‌توان با هر متنی چنین مواجهه‌ای داشت؛ ولو آنکه به اندازه‌ی نوشته‌های او پریشان و بی‌انسجام نباشد و چه بسا از استنادات و ارجاعات دقیق نیز بهره ببرد.

من این نقد را پیرو آخرین نفرت‌پراکنی شاکری، یعنی نقد او بر کتاب «وضعیت بی‌عاری» نوشتم؛ نامه‌ای بی‌سلام که خطاب به علی‌محمد مؤدبِ مؤدب نوشته شده بود و می‌کوشید با حذف تعمدی «سلام» از ابتدای نامه، این مرد شریف و مجاهد بزرگ فرهنگی را «منافق» معرفی کند. من از او متشکرم که باعث شد به بهانه‌ی نامه‌ی بی‌سلامش، به سراغ کتاب خواندنی و ارجمند وضعیت بی‌عاری نوشته‌ی حامد جلالی بروم و دقایقی از عمرم را با خواندن این کتاب مهم، غنی سازم. بی‌گمان این احساسی است که هرکس نامه‌ی شاکری برانگیزاننده‌ی او برای خواندن این رمان شود، خواهد داشت؛ گرچه از شکل معکوس آن در خصوص کتاب بی‌اسمی به‌شدت بیمناکم! بگذریم. اگر خدا توفیق دهد، به زودی نقدی هم بر کتاب وضعیت بی‌عاری، البته به شیوه‌ای سالم‌تر و انسانی‌تر خواهم نوشت. خلاصه‌ی کلام آنکه بهانه‌ی این نقد، آن نامه بود؛ اما انگیزه‌ای که مرا به نوشتن واداشت، نه حمایت از برادرم مؤدب بود و نه دفاع از عملکرد دفتر داستان مؤسسه‌ی شهرستان ادب. به باور من نه این نامه و نه فراوان خاک‌پاشی‌های دیگر چون آن نمی‌تواند غباری بر دامن این مرد بزرگ و رزمنده بلندهمت بنشاند. انگیزه‌ی اصلی من از نوشتن این نقد، به پاخاستن در حمایت از شرافت «نقد» بود.

به باور من آنچه در این میان مظلوم واقع شده است، نه مؤدب و شهرستان ادب یا کتاب «وضعیت بی‌عاری»، که خودِ نقد است. مؤدب و مجموعه‌ی نویسندگان و شاعرانی که در این مسیر با او همراه شده‌اند - به استثنای صاحب این قلم که بی‌مداهنه، وصله‌ی ناجور آن جمع است - قطاری هستند که مدت‌هاست به راه افتاده و شتابش نیز روز به روز بیشتر خواهد شد. همانا سنگ‌اندازی کودکان غوغاجو بر شیشه‌های این قطار، اتفاقی طبیعی و قابل پیش‌بینی است. غم‌انگیز، ستمی است که در نوشته‌های کسانی چون شاکری، بر موجود رنجور و کم‌جانی به اسم نقد ادبی، روا داشته می‌شود. مشکل من بیشتر با این روش بیمارگونه و ویرانگر است؛ روشی که به جای جان‌بخشی به مقوله‌ی ادبیات خلاقه از طریق نقد سالم و سازنده و نشان دادنِ درست نقاط قوت و ضعف یک اثر و کنار زدن حجاب‌های فنی از مقابل چشمان مخاطبان و شناساندن دوباره و عمیق‌تر و دقیق‌تر و وسیع‌تر یک متن به او، تنها نفرت و اضطرابی دائمی را بر سرش آوار و کج‌بینی و احولی را بر دیدگانش تحمیل می‌کند. این شیوه در ادامه، کار را حتی بر اشکال‌گیری‌های راستین هم سخت خواهد کرد و با صلب اعتماد از مخاطب، امکان معرفی آثار ضعیف را نیز از دست خواهد داد.

نگرانی من بیشتر از ترویج این سبک و بی‌اعتمادسازی مخاطب به مقوله‌ی نقد است؛ سبکی که مگس‌وار به جستجوی آلودگی‌ها و زخم‌ها می‌گردد و حتی اگر نتواند زخمی بیابد، آن‌قدر به نیش زدن و زهر ریختن بر موضع مورد نظرش اصرار می‌ورزد که در نهایت خود زخمی تازه بیافریند؛ نقدی که پیش از این یکی از نویسندگان از آن با عنوان «تروریسم ادبی» یاد کرده بود. نگرانی من بابت برخی دستگاه‌های فرهنگی و مراکز تصمیم‌گیری در کشور است که در این آشفته‌بازار، گاه دوغ و دوشاب را اشتباه می‌گیرند و توان و سرمایه‌ی اندک خود را صرف مقولات کم‌اهمیت و بی‌ثمر می‌کنند. نگرانی من بیشتر بابت جریان‌های ادبی و شبه‌ادبی لاغر و نحیفی است که با این شیوه‌ی ناسالمِ زیست، به جای زایش رو به سترونی دارند. شاهدم نیز فعالیت و کوشش‌های درازدامنی است که با صرف زمان‌هایی بی‌بازگشت از عمر، یک برگ، حتی یک برگ نیز بر دفتر ادبیات فارسی نیفزوده‌اند و در خلق یک اثر، حتی یک اثر ماندگار، تأثیر مثبت اندکی از خود برجای نگذاشته‌اند. امیدوارم در فرصت مناسب دیگری درباره‌ی اصل این حرف، یعنی جایگاه نقد و کارکرد آن، توفیق شرح بیشتری بیابم. ان‌شاالله.

................ تجربه‌ی زندگی دوباره ...............

کتاب جدید کانمن به مقایسه موارد زیادی در تجارت، پزشکی و دادرسی جنایی می‌پردازد که در آنها قضاوت‌ها بدون هیچ دلیل خاصی بسیار متفاوت از هم بوده است... عواملی نظیر احساسات شخص، خستگی، محیط فیزیکی و حتی فعالیت‌های قبل از فرآیند تصمیم‌گیری حتی اگر کاملاً بی‌ربط باشند، می‌توانند در صحت تصمیمات بسیار تاثیر‌گذار باشند... یکی از راه‌حل‌های اصلی مقابله با نویز جایگزین کردن قضاوت‌های انسانی با قوانین یا همان الگوریتم‌هاست ...
لمپن نقشی در تولید ندارد، در حاشیه اجتماع و به شیوه‌های مشکوکی همچون زورگیری، دلالی، پادویی، چماق‌کشی و کلاهبرداری امرار معاش می‌کند... لمپن امروزی می‌تواند فرزند یک سرمایه‌دار یا یک مقام سیاسی و نظامی و حتی یک زن! باشد، با ظاهری مدرن... لنین و استالین تا جایی که توانستند از این قشر استفاده کردند... مائو تسه تونگ تا آنجا پیش رفت که «لمپن‌ها را ذخایر انقلاب» نامید ...
نقدی است بی‌پرده در ایدئولوژیکی شدن اسلامِ شیعی و قربانی شدن علم در پای ایدئولوژی... یکسره بر فارسی ندانی و بی‌معنا نویسی، علم نمایی و توهّم نویسنده‌ی کتاب می‌تازد و او را کاملاً بی‌اطلاع از تاریخ اندیشه در ایران توصیف می‌کند... او در این کتاب بی‌اعتنا به روایت‌های رقیب، خود را درجایگاه دانایِ کل قرار داده و با زبانی آکنده از نیش و کنایه قلم زده است ...
به‌عنوان پیشخدمت، خدمتکار هتل، نظافتچی خانه، دستیار خانه سالمندان و فروشنده وال‌مارت کار کرد. او به‌زودی متوجه شد که حتی «پست‌ترین» مشاغل نیز نیازمند تلاش‌های ذهنی و جسمی طاقت‌فرسا هستند و اگر قصد دارید در داخل یک خانه زندگی کنید، حداقل به دو شغل نیاز دارید... آنها از فرزندان خود غافل می‌شوند تا از فرزندان دیگران مراقبت کنند. آنها در خانه‌های نامرغوب زندگی می‌کنند تا خانه‌های دیگران بی‌نظیر باشند ...
تصمیم گرفتم داستان خیالی زنی از روستای طنطوره را بنویسم. روستایی ساحلی در جنوب شهر حیفا. این روستا بعد از اشغال دیگر وجود نداشت و اهالی‌اش اخراج و خانه‌هایشان ویران شد. رمان مسیر رقیه و خانواده‌اش را طی نیم قرن بعد از نکبت 1948 تا سال 2000 روایت می‌کند و همراه او از روستایش به جنوب لبنان و سپس بیروت و سپس سایر شهرهای عربی می‌رود... شخصیت کوچ‌داده‌شده یکی از ویژگی‌های بارز جهان ما به شمار می‌آید ...