بهنام ناصری | اعتماد


وقتی از «قصویت» حرف می‌زنیم، مرادمان عبارت از چیست؟ چه وقت می‌توانیم حضور «قصه» را در متنی گواهی کنیم؟ آیا قصویت تنها مختص متونی است که ذیل ادبیات داستانی طبقه‌بندی می‌شوند؟ به نظر می‌رسد بازخوانی این پرسش‌ها می‌تواند در فتح باب گفت‌وگو با نویسنده کتاب «قصه گیسوی یار» راهگشا باشد. آنچه رضا فرخ‌فال در این کتاب از «قصه» مراد می‌کند «مفهوم مطلق روایت خلاق» است؛ روایتی که فارغ از ژانر نوشتار، حدی از آن ممکن است در هر متنی، داستانی و غیرداستانی جریان داشته باشد؛ اما «روایت» به این معنای موسع چه ویژگی‌هایی دارد؟ قدر مسلم یکی آنکه «زمان» مفهوم بنیادی و از مواد برسازنده آن باشد. به این اعتبار نمی‌توانیم از «قصویت» در متنی سخن به میان آوریم، بی‌آنکه نگاه‌مان ناظر بر نسبت آن متن با «زمان» باشد.

قصه‌ی گیسوی یار در گفت‌وگو با رضا فرخ فال

فرخ‌فال در «قصه گیسوی یار» زمان را در شعر حافظ، ورای توالی ارسطویی «آغاز، میانه، انجام» می‌یابد. او شرحی به دست می‌دهد از رفتار باژگونه (ironic) حافظ با زمان در بیتی به‌ طور اخص و در دیوان به‌ طور اعم. منظری به شعر حافظ که در سایه بهره‌مندی مولف از دانش امروزین نظریه ادبی، عبور خودآگاهانه شاعر از مفهوم «ازل» را توضیح می‌دهد و از این منظر کتابی یگانه است؛ قرائتی که در عین زبان فنی ادبی، بیانی روشن و به قاعده فهم‌پذیر دارد.

گرچه حاجتی نیست به معرفی فرخ‌فال به اهالی هنر و ادبیات ایران اما حسبِ سنتی رایج و برای آنها که شاید کمتر با این نویسنده آشنا هستند، شرح مختصری از سوابق ادبی و دانشگاهی‌اش می‌نویسم. او کار ادبی خود را اواخر دهه چهل با انتشار داستان‌هایش در «جُنگ اصفهان» آغاز کرد. نویسنده کتاب «آه استانبول» است؛ از مهم‌ترین مجموعه داستان‌های کوتاه دهه شصت. داستان‌ها و نوشته‌های مختلفی از او در نقد ادب و فرهنگ فارسی منتشر شده؛ همین ‌‌طور ترجمه‌های متعددی از آثار نویسندگان جهان. «حافظ و باژگویی» و مجموعه داستان «جشن جایی دیگر» کتاب‌هایی هستند که به تازگی خارج از ایران از او درآمده. فرخ‌فال به همراه کریم امامی از پایه‌گذاران نخستین انجمن ویراستاران در ایران است. دانش‌آموخته دانشگاه‌های شیراز و کنکوردیا، سال‌هاست در کانادا روزگار می‌گذراند و در این سال‌ها در دانشگاه‌های مک‌گیل مونترآل، ایالتی ویسکانسن در مدیسون امریکا و ایالتی کلرادو در شهر بولدر زبان فارسی تدریس کرده است:

‌ انگار ما هم برای شروع گفت‌وگو مشمول همان تعبیر پل ریکور از مفهوم «آغاز» هستیم. نقطه‌ای نه بدون «پیشایندهایی چند در گذشته» بلکه عاری از ضرورت قرار گرفتن در توالی آنها. این نقطه آغاز برای من نقد شماست به قائلان دوگانه «ظاهر/ باطن» در شعر حافظ از جمله داریوش شایگان. اینکه آنچه شایگان «همنوایی اسرارآمیز» بیت‌ها برای رسیدن به «اتحاد ماهوی» می‌خواند، بناست ما را به مرجعی استعلایی برساند و نقطه «ازل» را نشان‌مان بدهد؛ در حالی که شما با ادوارد سعید هم‌داستانید که «خاستگاه آغاز» را بیرون از «دایره منطق» و متعلق به «ساحت اسطوره» می‌‌داند. بنابراین آغازگاه در شعر حافظ صرفا یک نقطه از زمان است که شاعر را فرامی‌خواند. آیا می‌توان گفت حافظ به ‌طور خودآگاه به ناتوانی قوه ادراک و دریافت انسان برای پی بردن به نقطه آغاز - و یا همان ازلیت - پی برده بوده؟ می‌توانیم با این «قطعیت» در مورد جهان شعری حافظ حرف بزنیم؟

بله، همان‌طور می‌دانید این [کتاب] یک Monograph یا تک‌نگاری است؛ درباره آن بیت معروف حافظ که می‌گوید «معاشران گره از زلف یار باز کنید/ شبی خوش است بدین قصه‌اش دراز کنید...» من از تعبیر شما استفاده می‌کنم: «قطعیت‌»هایی که می‌توان در شعر حافظ دنبال آنها گشت. با رویکردی که من سعی کردم در این تک‌نگاری طرح کنم، ما در شعر حافظ با قطعیت‌هایی قطعیت‌ناپذیر روبه‌رو هستیم. به ماجرا گفتن یا به تعبیری قصه گفتن در شعر حافظ نگاه کنید؛ در همین بیت مورد بحث ما با قصه‌ یا ماجرایی روبه‌رو هستیم که به گفته خود حافظ در بیتی دیگر نه آغازی دارد و نه پایانی: «ماجرای من و معشوق مرا پایان نیست/ هر ‌چه آغاز ندارد نپذیرد انجام...» این برای من نقطه عزیمتی بود برای فکر کردن به اینکه آیا می‌توانیم بوطیقایی از نظرگاه حافظ پیدا کنیم؟ در اینجا بوطیقا در معنای کلی آن، اعم از بوطیقای قصوی یا بوطیقای شعری است؛ به تعبیری دیگر، سنجش سخن ادبی و ساز و کاری که در آن عمل می‌کند. با توجه به این نقطه عزیمت در کتاب از طرز غزل حافظ بحث به میان آمده است. می‌دانیم که اغلب می‌گویند ابیات حافظ پراکنده است و از این حرف‌ها. در اینجا سوالی مطرح می‌شود: این منظومه پراکنده، این نظم پراکنده از کجا آغاز می‌شود و در کجا خاتمه پیدا می‌کند؟ آیا آغاز همان بیت مطلع است و پایان بیت تخلص؟ گاهی می‌بینیم که بیت تخلص قبل از بیت آخر آمده و تغییری هم در حس و برداشت ما از کلیت آن غزل نمی‌دهد. پس چه کلیتی می‌توان برای ابیات پراکنده در شعر حافظ پیدا کرد؟ این هم سوالی است که من سعی کردم برای آن پاسخی پیدا کنم. البته با طرح این پرسش پیشینی که اصلا نگاه حافظ به کلیت چیست؟ وقتی چیزی نه آغاز دارد و نه انجام، پس ما با چه کلیتی می‌توانیم به صورت یک غزل روبه‌رو شویم؟ این سوال در واقع نقطه عزیمت من در این تک‌نگاری برای رسیدن به پاسخی درباره نگاه حافظ به «کلیت» در شعر است.

in medis res یا زدن به قلب ماجرا، این تعبیر قصوی شما از «آغاز» در غزل حافظ است. کتاب ناظر بر آن «بیت معروف» شرحی بر بوطیقای قصه در جهان ادبی حافظ به دست داده است. آیا مراد این است که «زلف» در آن «بیت معروف» حافظ را باید به مثابه متنی خودبسنده و بی‌نهایت در نظر آورد که «زمان» در آن جریان دارد اما مبدایی برای این زمان که آن را به بیرون از این متن ارجاع بدهد، نمی‌یابیم و مقصد آن هم به سبب سلسله‌گره‌گشایی‌های معاشران نامعلوم است و احیانا تا ابدالاباد ادامه دارد؟

بله از نگاهی می‌توان با استفاده از آن اصطلاح لاتینی گفت که مطلع یک غزل زدن به فلب ماجرا است نه آغازیدن از آغاز آن. بحث من این است که به کار گرفتن زلف و شب در این بیت حافظ، تنها جایگزین کردن یک کلمه با کلمه دیگر به عنوان تشبیه و حتی استعاره نیست. یعنی صرفا با استعاره کردن یک کلمه یا مفهوم برای یک کلمه یا مفهوم دیگر به صورت متعارف آن روبه‌رو نیستیم. آرایش استعاری حافظ خاص خود اوست و منظر دیگری را به جهان از منظر او [به میانجی این آرایه کلامی] می‌گشاید. این گیسو یا زلف که به ترادف در شعر حافظ می‌آیند، استعاره‌ای از همان ماجرای حافظ هم هستند؛ از آن قصه‌ای که می‌خواهد بیان کند. می‌توان این سوال را مطرح کرد که آغاز و پایان «گیسو» به عنوان یک رویت زیبا کجاست؟ یکی از نتایجی که در اینجا می‌توانیم بگیریم و در کتاب هم عنوان شده، این است که باید «کلیت» به معنای ارسطویی را کلا کنار بگذاریم. ما با نوعی انسجام از نوعی دیگر در شعر حافظ روبه‌رو هستیم. همین‌ طور است که شما گفتید؛ «گیسو» یا در این بیت «زلف» چیز خودبسنده‌ای است که باز ما را برمی‌گرداند به آن قطعیت قطعیت‌ناپذیر و چیزی که به بغرنج شعر حافظ شکل می‌دهد.

شما نسبت دادن حافظ به هر گونه جهان‌بینی و تلقی «بیرونی» از هستی و مفهوم زمان را صرفا «برخوردهایی تأویلی به نازل‌ترین گونه» برمی‎شمارید و به تعبیر براهنی اشاره می‌کنید که این رویکردها در خوانش شعر حافظ را «بی‌خطر و کم‌دردسر» می‌خواند. آیا به نظر شما جهان‌ حافظ با قطعیت‌‎هایی که مثلا قرائت‌های دینی از شعر او پیش می‌کشند یا تلقی‌های عرفانی که مفاهیمی انتزاعی مانند «اتحاد ماهوی» را به ابیات او نسبت می‌دهند، بیگانه ‌ است؟

تعبیر خوبی درباره بعضی از خوانش‌ها به کار بردید: «تلقی بیرونی» از شعر حافظ. من سعی کردم و نمی‌دانم تا چه حد موفق شدم که یک تلقی «درونی» از شعر حافظ داشته باشم. به چه معنا؟ شما در ابتدای گفت‌وگو از داریوش شایگان مثال زدید و به تلقی دوگانه «ظاهر/ باطن» او از شعر حافظ اشاره کردید. همچنین نقل قولی هم از زنده‌یاد براهنی آوردید که آن تلقی‌های بیرونی را خوانش‌های «بی‌خطر و کم‌دردسر» دانسته. قبل از آنکه بگویم منظورم از تلقی درونی از شعر حافظ چیست، باید قدری درباره آن تلقی‌های بیرونی‌ از جمله در قرائت شایگان توضیح بدهم. البته هر فیلسوف و متألهی حق دارد خوانش خودش را از شعر حافظ داشته باشد؛ اما کاری که من در کتاب «قصه گیسوی یار» سعی کردم بکنم این است که به شعریت شعر حافظ برگردم، نه منشات عارفانه یا بیانات «رندانه» و... . این واژه‌های «رند» یا «رندی» در خوانش‌هایی که براهنی به آنها می‌گوید خوانش‌های «بی‌خطر و کم‌دردسر» مانند x در معادلات ریاضی هستند؛ یعنی همه ‌چیز را می‌توان در آنها ریخت.

من در کتاب مفصلی که به تازگی خارج از ایران منتشر شده، به مساله رندی پرداخته‌ام و به جای آن مفهوم «باژگویی» یا irony را در خوانش شعر حافظ مطرح کرده‌‌ام. این کلمه متعلق زبان فنی ادبی است. هرچند پیشینه فلسفی مدونی دارد از سقراط تا شلگل و دیگران؛ در حالی که واژه‌هایی مانند «رندی» و «عارفانه» و اینها همیشه ما را به چیزی بیرون از شعر حافظ ارجاع می‌دهند. رندی پیش از آنکه صناعتی ادبی باشد یک سلوک ورفتار ضدهنجار اجتماعی است. ما پیش از هر چیز باید بپذیریم که حافظ یک «شاعر» است و دربرخورد با شعریت شعر او ما اصالت را به معنا نمی‌دهیم. بزرگانی مانند داریوش شایگان - که اشاره کردید - به دنبال معنا هستند؛ آن هم معنای متقن، آن ‌طور که دل‌شان می‌خواهد. از رویکرد نظری و ادبی که در کتاب «قصه گیسوی یار» طرح شده در شعر حافظ ما با معانی نامتعینی روبه‌رو هستیم. معنا در شعر حافظ تعین‌‌ناپذیر است. من در کتاب سعی کرده‌ام که این تعین‌ناپذیری را بیشتر بشکافم.

شما از باژگویی یا irony در شعر حافظ سخن به میان آوردید که پای در زبان ادبی دارد و نه حوزه‌هایی بیرون از ادبیات. به نظر می‌رسد این باژگویی دقیقا نقطه تلاقی «فرم ادبی» و «درونمایه» است. جایی که «فن» خود به محتوا تبدیل می‌شود. پرسش را ساده مطرح می‌کنم: وقتی ملاحظه فنی ادبی در قاطبه قرائت‌ها و شروح نوشته شده بر دیوان حافظ غایب و مغلوب تأویل‌های غیرادبی است، آیا باید فقدان دانش ادبی در معنای مدرن کلمه را سبب تأویل‌های فلسفی، عرفانی، دینی، حتی ماتریالیستی و... دانست؟ ارجاع می‌دهم به گزاره‌ای از خود شما در کتاب: «شعر حافظ پانویسی «شورانگیز» بر قرآن نیست.»

به جرات می‌توانم بگویم که حافظ یک شاعر آیرونیست است. صنعت آیرونی یا باژگویی به ‌شدت در شعر او به کار گرفته شده. تلاقی فرم و درون‌مایه را که شما مطرح کردید، اگر بخواهیم در چارچوب باژگویی یا آیرونی طرح کنیم، تلاقی دو نیروی متخالف بین لفظ و معنا است که هر لحظه معنای نهایی - اگر قائل به وجود معنای نهایی، آن هم برای شعر حافظ باشیم - را به تعلیق می‌اندازد. چیزی را می‌گوید که نمی‌گوید. درست است که در شعر حافظ مفاهیم عرفانی، صوفیانه و مضامین قرآنی به صورت نوعی بینامتنیت - از بینامتنیت ساده تا پیچیده و ژرفایی - دیده می‌شود، اما این را هم باید اضافه کرد که مضامینی از فرهنگ ایرانی هم در آن دیده می‌شود. در تفاسیر معمول، این مضامین فرهنگی ایرانی است که اغلب مغفول مانده و حتی می‌توان گفت به سود مفاهیم عرفانی به نحوی مصادره شده است. در مورد خودِ عرفان در شعر حافظ من در کتاب «حافظ و باژگویی» مطرح کردم که این فقط ترجمه یا نقل مضامین عرفانی نیست؛ بلکه یک نوع نقیضه عرفان است، یک نوع پارودی؛ و این پارودی همان‌طور که از «شلگل» نقل کردم یکی از پیچیده‌ترین و عالی‌ترین نمونه‌های باژگویی است. اگر برگردیم به کتابی که حالا در دست شماست، می‌بینیم که فرم حافظانه یا طرز غزل حافظانه هم یک نوع باژگویی است: نوعی نظم که پریشان می‌نماید .

شما در توضیح دلایل فلسفی- و نه ادبی - بودن خوانش‌ها و شروح نوشته شده بر حافظ، از ساختار پارودی در مفهوم ادبی آن بهره گرفتید. شاید استقبال از جمله آقای براهنی در مؤخره «خطاب به پروانه‌ها» در این‌‌جای گفت‌وگو بی‌راه نباشد که «کل جهان فلسفه، بخشی از شگردهای ادبی است.»

بله، به نظرم می‌رسد که زنده‌یاد براهنی در آن جمله که نقل کردید، نظر به این دیدگاه داشته است که حتی در متن فلسفی هم شما نمی‌توانید فارغ از ریتوریک یا استعاره باشید. اتفاقا در شعر حافظ است که می‌بینیم مفاهیم فلسفی چطور به خدمت شعر درمی‌آیند. این مفاهیم فلسفی یا عارفانه، مفردات شعر حافظ هستند که او با آنها فکر می‌کرده؛ خود شعر حافظ البته می‌تواند موادی را به دست بدهد که یک فیلسوف خوانش‌های فلسفی از آن داشته باشد؛ البته مهم است که آن فیلسوف با مشربی سراغ حافظ رفته باشد. بله، با فلسفه مارتین هایدگر شاید بتوان خوانشی از حافظ به دست داد اما - فرضا – از منظر منتقد مارکسیستی مثل ‌تری ایگلتون جواب نمی‌دهد. نکته مهم‌تر اینکه اتفاقا ما در شعر حافظ اندیشیدن را در شعر می‌بینیم. من بر خلاف آرامش دوستدار که معتقد بود شعر حافظ یکسره از اندیشه خالی است. معتقدم که شعر حافظ پر از اندیشه است. اندیشه‌ای که به صورت شعر اجرا می‌شود: اندیشیدن در شعر.

وقتی از «قطعیت‌‌های قطعیت‌ناپذیر» در شعر حافظ سخن به میان می‌آید، این تعبیر بی‌شک سویه مقابل قطعیت‌‌های ایده‌‌آلیستی، عرفانی و... را هم در برمی‌گیرد. یعنی دریافت‌‌های ماتریالیستی محض از شعر حافظ هم به همین صورت به دنبال - به بیان شما - «به عبارت کشیدن» شعر حافظ هستند. مثلا آقای حصوری صراحتا آورده‌اند که «معشوق حافظ بر خاک شیراز راه می‌رفته» و لاغیر؛ یعنی مابه‌ازای بیرونی داشته، شخص معینی بوده و نه حتی چیزی بین شخص حقیقی و موجودی زاییده خیال! آیا این تلقی‌های قطعیت‌انگارانه را نباید به اندازه تلقی‌های گروه اول بی‌راه دانست؟

بله، ما فقط با برخوردهای ایده‌الیستی یا عرفانی در خوانش‌هایی که از شعر حافظ می‌شود، مشکل نداریم، بلکه با تفاسیر و خوانش‌های تاریخی از حافظ یا شاهنامه فردوسی هم مشکل داریم. مقصودم از «خوانش تاریخی» در اینجا تاریخ در معنای واقعی و factual و به کار گرفتن آن در فهم شعر حافظ است. البته این نوع خوانش در جایگاه خودش می‌تواند به پی بردن به واقعیت‌هایی از عصر حافظ و زندگی شاعر کمک کند؛ مثل آنچه قاسم غنی یا دیگران در احوال و زندگی حافظ نوشته‌اند؛ اما مساله در این‌جا تاریخیت شعر حافظ است. می‌بینیم که آقای حصوری جایی در کتابش راجع به حافظ می‌گوید که «شعر حافظ آینه‌دار تاریخ است.» اگر برگردیم به شعر و ادبیت متن حافظ، باید بگوییم که شعر حافظ آینه‌داری از وقایع عصر شاعر نیست، بلکه آینه‌دار خود زبان فارسی و یادهایی است که در کلمه به کلمه این زبان نهفته است. وقتی می‌گوید «درِ میخانه ببستند خدایا مپسند/ که درِ خانه تزویر و ریا بگشایند...» با شعری که مثلا یک شاعر عصر مشروطه درباره به توپ بستن مجلس می‌گوید، فرق اساسی دارد. در توضیح تاریخیت در شعر حافظ به زبان ساده باید بگویم که در شعر حافظ بن‌مایه‌های تاریخ و فرهنگ ایرانی از دیدگاه حافظ و در رفتار خاص او طرح می‌شود. آنجا که می‌گوید «شاه ترکان سخن مدعیان می‌شنود/ شرمی از مظلمه خون سیاووشش باد...» اگر چه می‌توان مابه‌ازای تاریخی برای این بیت پیدا کرد ولی ما در اینجا دیگر با تاریخ واقعی و factual روبه‌رو نیستیم؛ بلکه طرح بن‌مایه‌ای از تاریخ و فرهنگ ایرانی را داریم. درباره «معشوق» در شعر حافظ که به آن اشاره کردید، باید بگویم بله، این معشوق اگر چه در یک کالبد انسانی در منظر حافظ بر خاک شیراز زمانی می‌خرامیده؛ اما در بیان باژگویانه شعر حافظ، ما فقط با این بازنمایی روبه‌رو نیستیم. این معشوق در شعر حافظ، جلوه‌ای از آن مطلق زیبایی در جهان آرزو شده حافظ هم هست. اگر فارغ از فلسفه و عرفان و... به ادبیت شعر حافظ برگردیم، این دو وجه از معشوق را در شعر حافظ نمی‌توانیم از هم تفکیک کنیم. اینها مانند دو روی یک سکه و غیرقابل تفکیک هستند.

با توجه به تاکید شما بر نسبت قصویت و زمان در شعر حافظ، طوری که کلمه «قصه» هم در نام کتاب آمده و هم در زیر‌عنوان آن، فکر می‌کنید جدای از کارکرد این مبحث در حوزه انتقادی شعر، کتاب تا چه اندازه می‌تواند کاربست فنی برای داستان‌نویسان داشته باشد؟

خُب، به هر حال هر کس با عوالم داستانی سر و کار داشته باشد، می‌داند زمان عنصر بسیار مهمی در قصه‌گویی است. اصلا می‌توان گفت که «روایت» به شکل داستان کوتاه یا رمان و اساسا هر روایتی، زمان است به علاوه «متن».... البته «متن» به مفهوم گسترده کلمه. بنابراین در داستان ما از زمان گریزی نداریم. همین نگاه مرا وسوسه می‌کرده که گاهی فکر کنم آدم چطور می‌تواند گریبان خود را از توالی زمانی در داستان رها کند؟ شاید این انگیزه‌ای شد که بروم سراغ شعر حافظ و آن را در چارچوب مفهومی« آغاز» بازخوانی کنم. می‌دانید که داستان‌های قدیم و حکایت‌ها معمولا با «یکی بود، یکی نبود» شروع می‌شدند؛ یا مثلا با «چنان‌که گفته‌اند» یا «آورده‌اند که...» این ‌عبارت‌های آغازینی نشان می‌دهد که آغاز یک حکایت، ادامه آن فرادهش پیشینیان است؛ خاستگاه‌های پیش از آغاز به تعبیر ادوارد سعید. این در داستان مدرن است که نویسنده فرض می‌کند که همه ‌چیز را از یک نقطه صفر زمانی آغاز کرده است؛ اما وقتی شما یک رمان یا داستان کوتاه مدرن را می‌خوانید، آیا معنایش این است که پیش از شروع داستان، هیچ واقعه‌ای برای شخصیت آن داستان یا رمان اتفاق نیفتاده است؟ در مورد سرانجامش هم همین ‌طور؟ آیا با مرگ شخصیت، داستان تمام می‌شود و دنیا دیگر ادامه ندارد؟

گذشته از این می‌بینیم که مساله آغاز، فقط مساله فیلسوفان و اهل ادبیات داستانی و روایت‌شناسی نیست. حتی در علم هم شما به یک نظریه درباره آغاز جهان به عنوان یک فصل‌الخطاب نظریه‌ها برنمی‌خورید؛ یعنی بین آنها هم اختلاف هست، درست مثل مباحثی که مفسران و اهل کلام درباره حادث (جدید) بودن یا قدیم بودن متن قرآن داشته‌اند و به نتیجه واحد نرسیده‌اند. مفهوم «قصه» را من در این کتاب به عنوان مطلق روایت یا طلق ماجرای حافظ با معشوق گرفته‌ام؛ این قصه در یک غزل از کجا آغاز و به کجا ختم می‌شود؟ و سعی کردم نه در بیرون شعر حافظ که در متنیت شعر حافظ، در شعریت شعر حافظ به پاسخی برای این پرسش نزدیک شوم. در اینجا باید تاکید کنم که در فرم غزل یا اصولا در شعر ما با مساله «زمان» مثل داستان روبه‌رو نیستیم. زمان در شعر، یک زمانِ «همیشه حال» است. انگار گذشته‌ای نیست، آینده‌ای نیست. سعی من این بوده که در این - به اصطلاح - بی‌زمانی شعر حافظ به ماجرا و «قصه» او و پاسخ پرسش‌های خودم برسم.

................ تجربه‌ی زندگی دوباره ...............

کتاب جدید کانمن به مقایسه موارد زیادی در تجارت، پزشکی و دادرسی جنایی می‌پردازد که در آنها قضاوت‌ها بدون هیچ دلیل خاصی بسیار متفاوت از هم بوده است... عواملی نظیر احساسات شخص، خستگی، محیط فیزیکی و حتی فعالیت‌های قبل از فرآیند تصمیم‌گیری حتی اگر کاملاً بی‌ربط باشند، می‌توانند در صحت تصمیمات بسیار تاثیر‌گذار باشند... یکی از راه‌حل‌های اصلی مقابله با نویز جایگزین کردن قضاوت‌های انسانی با قوانین یا همان الگوریتم‌هاست ...
لمپن نقشی در تولید ندارد، در حاشیه اجتماع و به شیوه‌های مشکوکی همچون زورگیری، دلالی، پادویی، چماق‌کشی و کلاهبرداری امرار معاش می‌کند... لمپن امروزی می‌تواند فرزند یک سرمایه‌دار یا یک مقام سیاسی و نظامی و حتی یک زن! باشد، با ظاهری مدرن... لنین و استالین تا جایی که توانستند از این قشر استفاده کردند... مائو تسه تونگ تا آنجا پیش رفت که «لمپن‌ها را ذخایر انقلاب» نامید ...
نقدی است بی‌پرده در ایدئولوژیکی شدن اسلامِ شیعی و قربانی شدن علم در پای ایدئولوژی... یکسره بر فارسی ندانی و بی‌معنا نویسی، علم نمایی و توهّم نویسنده‌ی کتاب می‌تازد و او را کاملاً بی‌اطلاع از تاریخ اندیشه در ایران توصیف می‌کند... او در این کتاب بی‌اعتنا به روایت‌های رقیب، خود را درجایگاه دانایِ کل قرار داده و با زبانی آکنده از نیش و کنایه قلم زده است ...
به‌عنوان پیشخدمت، خدمتکار هتل، نظافتچی خانه، دستیار خانه سالمندان و فروشنده وال‌مارت کار کرد. او به‌زودی متوجه شد که حتی «پست‌ترین» مشاغل نیز نیازمند تلاش‌های ذهنی و جسمی طاقت‌فرسا هستند و اگر قصد دارید در داخل یک خانه زندگی کنید، حداقل به دو شغل نیاز دارید... آنها از فرزندان خود غافل می‌شوند تا از فرزندان دیگران مراقبت کنند. آنها در خانه‌های نامرغوب زندگی می‌کنند تا خانه‌های دیگران بی‌نظیر باشند ...
تصمیم گرفتم داستان خیالی زنی از روستای طنطوره را بنویسم. روستایی ساحلی در جنوب شهر حیفا. این روستا بعد از اشغال دیگر وجود نداشت و اهالی‌اش اخراج و خانه‌هایشان ویران شد. رمان مسیر رقیه و خانواده‌اش را طی نیم قرن بعد از نکبت 1948 تا سال 2000 روایت می‌کند و همراه او از روستایش به جنوب لبنان و سپس بیروت و سپس سایر شهرهای عربی می‌رود... شخصیت کوچ‌داده‌شده یکی از ویژگی‌های بارز جهان ما به شمار می‌آید ...