لوسین گلدمن (Lucien Goldmann) فیلسوف و منتقد ادبی معتقد بود اثر ادبی یک ساختار مرکزی دارد که با ساختارهای ذهنی طبقه­‌ی اجتماعی مربوط است. به شیوه­‌ی نقادی گلدمن «ساخت­گرایی تکوینی» (genetic structuralism) می­‌گویند؛ یعنی بحث و دقت در عناصری که اثر را به وجود می­‌آورد و این از نظر گلدمن جهان‌بینی طبقات اجتماعی است. هدف ساخت­گرایی تکوینی بیان وحدت میان صورت و محتواست. گلدمن می­‌کوشید رابطه­‌ی­ ساخت درونی اثر را با ساخت فکری (جهان‌­بینی) طبقه‌­ی اجتماعی نویسنده بیابد.

غلامحسین یاغی سهراب براهام

ساخت­گرایی تکوینی دو مرحله دارد: 1.دریافت فردی: منتقد ساختار رمان را با توجه به تمام اجزا و عناصر آن درمی‌­یابد. 2.تشریح و توضیح: در آن مرحله درک خود را از رمان با جهان­‌بینی طبقه­‌ی اجتماعی مربوطه انطباق می‌­دهد. پس به طور کلی روش گلدمن پیداکردن جهان­‌بینی پنهان اثر و ربط‌دادن آن به یک گروه اجتماعی است.

یکی از اصطلاحات مهم گلدمن «ساختار معنادار» است. گلدمن می­‌خواست روشی را در مورد ادبیات پیاده کند که ساختار معنادار اثر را نشان دهد و آن را در ساختار کلی‌تری توضیح دهد که هرچند بیرون از اثر است اما در یک مقوله­‌ی اجتماعی قرار دارد.

به نظر گلدمن اموری چون زبان و ساختار و تولید، فاعل حرکت تاریخی نیست بلکه انسان­‌ها تاریخ را می‌­سازند.
گلدمن دنبال روابط ساختاری بین اثر ادبی، جهان­بینی و تاریخ است و این که چگونه وضعیت تاریخی یک گروه اجتماعی از طریق جهان‌­بینی نویسنده تبدیل به ساختی ادبی می­‌شود.

رمان «غلامحسین یاغی» با استفاده از یک ساختار مرکزی که حول زندگی فردی به نام غلامحسین می‌­گردد با نوشتن از زندگی افرادی دور از مرکز توانسته مخاطب را با بافت زندگی یک طبقه­‌ اجتماعی خاص و کمتر شناخته­‌شده اندکی آشنا کند.

داستان روایت ساعات آخر زندگی یک محکوم به اعدام است که در اتاق قرنطینه قبل از اعدام با سرباز نگهبان خود صحبت می­‌کند: «می‌­دانم محکومین به اعدام را در سحرگاه به دار می‌­آویزند؛ اما نمی‌­دانم چرا قاضی حکم داده است که مرا دمِ غروب بالایِ دار بکشند.»

غلامحسین کسی است که به جرم یاغی‌بودن و قتل برای دفاع از خود سال­‌ها تحت تعقیب بوده است اما تعریف او از یاغی متفاوت است: «یاغی به کسی می­‌گویند که بر علیه ظلم بجنگد؛ به هر دزد و راهزن و شرارت‌­گری که یاغی نمی­‌گویند.»

راوی ویژگی‌­های یاغی را برمی‌­شمارد: «چیزی که می­‌دانم این است که یک یاغی زمین را شخم نمی‌­زند تا گندم بکارد؛ یک یاغی چاهِ به گل نشسته‌­ای را به آب نمی‌رساند و دعای باران نمی­‌خواند تا ابری به اوج بنشیند و بارور شود و دل چوپانی شاد شود و لبخندی به مهر بر لبانِ ترک‌خورده‌­ی زعیم فروبنشیند. یک یاغی از ترس لورفتن، عطر و ادکلن نمی‌­زند تا فضایی را به بوی خوش معطر کند. یک یاغی از سَرِ نیاز، قرآن را دائم‌الوقت به سینه دارد تا بلایی به سرش نیاید... و بهتر از هرکسی می­‌دانند آیه‌‌ی ­مبارکه­‌ «وجعلنا» برای محفوظ‌شدن از چشم دیگران است یا خوب می­‌داند که خدا در همه جا هست. یک یاغی بدون وضو، وارد زیارتگاه امام‌زاده‌­ای نمی‌­شود.»

از میان روایاتی لایه‌لایه که توسط غلامحسین نقل می­‌شوند گاه به نکاتی تاریخی دست پیدا می‌­کنیم: «منطقه­‌ ما، زمین‌­ها تحتِ نظرِ دولت بود و زعیم حق نداشت سرخود رویِ زمین چیزی کشت کند و درختی بکارد. البته همان سالِ بعد از طرف شاه، زمین­‌ها را به زعیم­‌ها واگذار کردند. خدا خیرشان ندهد، بعضی‌­ها را بی‌حق کردند و با وجودی که زعیم بودند، سهام‌­دارشان نکردند و مجبور شدند برای ساکن‌شدن و خانه درست‌کردن در جایی، از دیگران زمین بخرند. با وجودی که پدر و اجدادشان سال‌­های سال زعیم بودند، حتی یک وجب زمین هم بهشان نرسید، در صورتی که زن کدخدا و بچه­‌های خردسالش نیز سهام‌­دار شدند.»

استفاده از کلمات و اصطلاحاتی که رنگ و بوی بومی دارند، زبان متن را دلنشین می‌کند؛ اصطلاحات و کلماتی همچون : «کمتر از یک صدارس فاصله بود.» یا «چای به دَم دارم.» یا «عرضِ استانِ مبارک سرکار که تو باشی...» یا «آدم پُرمسخره‌­ای بود.» و نیز «هوا رم داده بود و سرد.»

گاه این زبان به متن و روایت غلامحسین رنگ و بوی شاعرانگی می­‌دهد: «این را دانسته باش که تفنگ‌­ها وقتی زیبایند که بر درگاهِ خانه­‌ها آویزان باشند؛ وگرنه هر سربِ داغی می­‌تواند شیرِ سینه‌­ زنی تازه‌زایمان‌کرده را بخشکاند، یا هلهله‌­ غمگینِ زنی سالخورده را به عزا در سحرگاه بپیچاند، مویه بردارد و سرِ داغداری را برهنه کند. هر سربِ داغی می­‌تواند شکارِ لب‌­تشنه­‌ای را در لب چشم‌ه­ای به رقص خون در بیاورد.» یا در جای دیگری: «دریغا که یاغی‌­ها بر بامِ غرورِ خویش، غبار بر لبِ قصه­‌گویان انداخته‌­اند و در دنیایِ خویش چه بسیار بودند که دست در عالمِ برزخ فرو برده‌­اند!» و این­‌چنین است که گاه متنِ روایت در دام پند و اندرز و نصیحت‌­‌گویی می­‌افتد: «لازمه­‌ هر زندگی خوبی، شرافت و نجابت است؛ نمی­‌دانم چرا بعضی‌­ها نمی‌توانند از این حریم محافظت کنند!»

که همین امر متن را به سمت شعارزدگی نیز سوق می‌­دهد: «خوب است که پرواز را یاد بگیریم؛ نه برای تصرف‌کردن خورشید، بلکه برای در مسیر خورشید بودن.»

نویسنده موفق می­‌شود از خلال همین ­گونه جملات، تلنگری نیز به ذهن مخاطب بزند: «در سرزمینی که خونی به ناحق ریخته شود، گندم برکت نخواهد داد.» یا در جای دیگری: «انسان وقتی مرده است که ذوقش مرده باشد.»

او که در سنین پایین برای دفاع از خود داس بر سر فردی زده، می‌­گوید: «دیدار یک جان شد و مُرد؛ ولی روزگار من سیاه شد.»

غلامحسین نگاه خاص خود را به باورها و اعتقادات دارد: «گفتم: «سکینه کفِ پای چپم خارش می‌­دهد، از جوانی متوجه شده­‌ام که هر وقت کفِ پایم خارش داده است، به مشکل خورده­‌ام یا مال­باخته شده‌­ام یا دعوایی به سرم افتاده.»

گفت: «غلامحسین برای این که دنیا را زیباتر ببینی، نباید به این خرافات توجهی داشته باشی!»
گفتم: «اعتقادات و باورها بخش عمده‌­ای از زندگی‌­مان هستند؛ مردمان قدیم بر اساس تجربه‌­هایشان به باورهایشان اعتقاد داشتند!»»

و از همین منظر است که باور دارد با جن‌­های مسلمان دیدار کرده است: «کمی از گاو فاصله گرفتم، صدای گریه­‌ی ملایمی به گوشم رسید، رویم را برگرداندم و دیدم که زیرِ درخت جنازه­‌ای را غسل می­‌دهند. مرده را از پهلوی چپ به پهلوی راست چرخاندند. آب می‌ریختند، از سر تا پاها. چند زن پشتِ سرِ مرده در حال گریه و مویه‌ خواندن بودند. همه‌­ی مردها کوتاه قد بودند، نمی­‌دانم چه دَم گذشته بود و من مات و مبهوت به آنها نگاه می‌­کردم.»

و این چنین باورهایی در سرتاسر روایت جریان دارند: «به این چوب­‌های ریخته به روی آتش خوب نگاه کن! ببین چوب‌­های نیمه‌­خشک ِگز، چگونه فیش‌فیش صدا می­‌دهند و دود می­‌کنند، از قدیم گفته‌­اند: «وقتی چنین بشود، حتما کسی دارد غیبتِ روشن‌کننده‌­ی آتش را می‌­کند!»

سهراب براهام از خلال روایات گوناگون به خرده‌­فرهنگ­‌های بومی نیز اشاره می‌­کند: «ملارمضان جلوتر خزید و گفت: «تا چند سال پیش، خیلی از مردم روی کاغذ عقدنامه نمی­‌نوشتند. ملایی می‌­آمد و شفاهی صیغه را جاری می‌­کرد. حتی آدم­‌هایی بودند که به نیتِ عقدِ دائم در حضور سه نفر آدم بالغ، از روی بوته‌­ی جَری می‌پریدند و می‌گفتند: که زن به تو حلال شده است؛ اما حالا به شکر خدا عقدنامه را روی کاغذ می­‌نویسند.»

از دیگر اصطلاحات گلدمن؛ قهرمان مساله‌­دار یا قهرمان بغرنج (problematic hero) است؛ قهرمانی که در جهانی بیهوده و تباه به دنبال ارزش‌­هایی است که هرچند امکان حضور در جامعه دارند اما غایبند و دور از دسترس.

ارزش­‌هایی مانند غیرت و ناموس­‌پرستی، به دردسر نینداختن افراد ضعیف‌­تر از خود؛ حتی اگر افرادی باشند که برای دستگیرکردن یاغی آمده‌­اند: «بهم گفت: «خیلی مردی!»
گفتم: «مردی را در چه دیدی، جناب سروان؟!»
نمی­‌دانستم درجه­اش چیه، یک‌جایی شنیده بودم جناب سروان، من هم می‌­گفتم جناب سروان.
گفت: «از این که تفنگ­‌هایمان را با خود نمی‌­بری!»
گفتم: «نانِ مفت نخورده‌­ام که با آبروی سرباز بازی کنم.»»

درست است که شخصیت محوری داستان در اثر حادثه‌­ای دست به خون کسی آلوده است؛ اما آزار نرساندن به دیگران برای غلامحسین یک ارزش است: «خدا نکند دلِ کسی را به درد بیاوری، خدا از هر خطایی می­‌گذرد، مگر از به‌دردآوردنِ دلِ آدمی‌زاده‌ای!»

قهرمان مساله­‌دار که این را می­‌داند مدام انتقاد می­‌کند یا مخالفت می­‌ورزد و یا سر به شورش و طغیان برمی‌دارد و این تضاد بین او و جامعه سرانجام به مرگ یا انزوای او منجر می­‌شود. پایان­‌بندی سهراب براهام و رقم‌زدن سرنوشت نهایی غلامحسین یاغی ناظر به نگاه به این نوع قهرمان است: «بیا بیرون که آفتاب به غروب نزدیک شده و چیزی به اجرایِ حکم نمانده است.»

و وصیت­نامه­‌ی مکتوب غلامحسین بسیار کوتاه است: «به دیدن من اگر آمدی، تنها برایم نسیم بیاور و لبخندی به رنگ سحر که تسکین دلم باشد.»

بی­‌طرف‌ماندن نویسنده در تمام طول متن نقطه­‌ی قوت اثر است و همین بی‌­طرفی نویسنده و پرهیز از جانب‌داری است که ذهن مخاطب را به کنکاشی فراتر از متن وامی­‌دارد: «تفنگ‌­ها تا چه اندازه نجابت دارند؟!»

زبان در رمان غلامحسین یاغی عامل مهمی در روانی متن و جذابیت کار است؛ اما همان ایراد همیشگی در روایات گذشته‌­نگر در اینجا نیز به چشم می­‌خورد؛ بی‌اعتنایی به نقش و اهمیت کانون‌­گر.

نویسنده گاه در بخش‌­هایی که روایت را به زمان­ه‌ای بسیار دور در کودکی یا نوجوانی و یا حتی جوانی راوی می­‌برد، از این نکته غافل می‌­شود که درست است شخصیت محوری و راوی یک نفر هستند؛ ولی با فاصله‌گرفتن از زمان رخداد حوادث نگرش کانون‌گر نیز تغییر پیدا کرده و گاه کلماتی که راوی استفاده می‌­کند، قالب دهان غلامحسین کودک یا نوجوان و حتی جوان و نیز در سطح تجربیات آن زمان راوی نیست: «شوری شبنمِ گزها بدنم را شور و سفیدرنگ کرده بود، انگار در بلمی در میانِ موج­‌های دریا غوطه‌­ور شده باشم.»

نکته‌­ی بعدی این است که علیرغم عنوان کتاب، به زندگی یک یاغی به قدر کفایت پرداخته نمی‌­شود و آن­چه از گذران روزهای یک یاغی روایت می­‌شود، تجربیاتی گذراست که اطلاعات کافی را در اختیار مخاطب قرار نمی­‌دهد.

رمان «غلامحسین یاغی» نوشته سهراب براهام از سوی انتشارات فرهنگ عامه منتشر شده است.

ایبنا

................ تجربه‌ی زندگی دوباره ...............

بی‌فایده است!/ باد قرن‌هاست/ در کوچه‌ها/ خیابان‌ها/ می‌چرخد/ زوزه می‌کشد/ و رمه‌های شادی را می‌درد./ می‌چرخم بر این خاک/ و هرچه خون ماسیده بر تاریخ را/ با اشک‌هایم می‌شویم/ پاک نمی‌شود... مانی، وزن و قافیه تنها اصولی بودند که شعر به وسیلهء آنها تعریف می‌شد؛ اما امروزه، توجه به فرم ذهنی، قدرت تخیل، توجه به موسیقی درونی کلمات و عمق نگاه شاعر به جهان و پدیده‌های آن، ورای نظام موسیقایی، لازمه‌های شعری فاخرند ...
صدای من یک خیشِ کج بود، معوج، که به درون خاک فرومی‌رفت فقط تا آن را عقیم، ویران، و نابود کند... هرگاه پدرم با مشکلی در زمین روبه‌رو می‌شد، روی زمین دراز می‌کشید و گوشش را به آنچه در عمق خاک بود می‌سپرد... مثل پزشکی که به ضربان قلب گوش می‌دهد... دو خواهر در دل سرزمین‌های دورافتاده باهیا، آنها دنیایی از قحطی و استثمار، قدرت و خشونت‌های وحشتناک را تجربه می‌کنند ...
احمد کسروی به‌عنوان روشنفکری مدافع مشروطه و منتقد سرسخت باورهای سنتی ازجمله مخالفان رمان و نشر و ترجمه آن در ایران بود. او رمان را باعث انحطاط اخلاقی و اعتیاد جامعه به سرگرمی و مایه سوق به آزادی‌های مذموم می‌پنداشت... فاطمه سیاح در همان زمان در یادداشتی با عنوان «کیفیت رمان» به نقد او پرداخت: ... آثار کسانی چون چارلز دیکنز، ویکتور هوگو و آناتول فرانس از ارزش‌های والای اخلاقی دفاع می‌کنند و در بروز اصلاحات اجتماعی نیز موثر بوده‌اند ...
داستان در زاگرب آغاز می‌شود؛ جایی که وکیل قهرمان داستان، در یک مهمانی شام که در خانه یک سرمایه‌دار برجسته و بانفوذ، یعنی «مدیرکل»، برگزار شده است... مدیرکل از کشتن چهار مرد که به زمینش تجاوز کرده بودند، صحبت می‌کند... دیگر مهمانان سکوت می‌کنند، اما وکیل که دیگر قادر به تحمل بی‌اخلاقی و جنایت نیست، این اقدام را «جنایت» و «جنون اخلاقی» می‌نامد؛ مدیرکل که از این انتقاد خشمگین شده، تهدید می‌کند که وکیل باید مانند همان چهار مرد «مثل یک سگ» کشته شود ...
معلمی بازنشسته که سال‌های‌سال از مرگ همسرش جانکارلو می‌گذرد. او در غیاب دو فرزندش، ماسیمیلیانو و جولیا، روزگارش را به تنهایی می‌گذراند... این روزگار خاکستری و ملا‌ل‌آور اما با تلألو نور یک الماس در هم شکسته می‌شود، الماسی که آنسلما آن را در میان زباله‌ها پیدا می‌کند؛ یک طوطی از نژاد آمازون... نامی که آنسلما بر طوطی خود می‌گذارد، نام بهترین دوست و همرازش در دوران معلمی است. دوستی درگذشته که خاطره‌اش نه محو می‌شود، نه با چیزی جایگزین... ...