سختی‌ها و سرخوشی‌های زیستن | سازندگی


حافظ خیاوی داستان‌نویسی است که از همان نخستین کتابش «مردی که گورش گُم شد» که برایش تندیس بهترین مجموعه‌داستان دومین دوره جایزه ادبی «روزی‌روزگاری» را در سال 1387 به ارمغان آورد تا امروز که مجموعه‌داستان «حرف اول اسمش نون بود» از سوی نشر نیماژ منتشر شده، مسیری کم‌وبیش موفقیت‌آمیز را طی کرده که هم منتقدان را راضی نگه داشته است هم مخاطبان را. در میانه این دو کتاب، «خداوند مادر زیبایت را بیامرزد» در سال 90، «بوی خون خر» در سال 93، «همه‌ خیاو می‌داند» در سال 96 و رمان ترکی «آلچا گؤزوندن گلسین» در سال 97 را منتشر کرده است که نشان از عزم جدی او در داستان‌ نویسی است.

حافظ خیاوی حرف اول اسمش نون بود

خیاوی اهل خیاو (مشگین‌شهر از توابع استان اردبیل) است. او در اکثر آثار خود به شهر زادگاهش می‌پردازد و همشهری‌هایش را در روایت‌های داستانی خود وارد می‌کند که این حضور در آثارش متفاوت است، اما او همیشه از این ویژگی سود برده است و به‌نوعی او را می‌توان نویسنده اقلیم‌محور نیز دانست، با این نگاه که او از فضای موقعیتی می‌نویسد که از آن شناخت دارد. او در داستان‌هایی که می‌نویسد خاطرات و تخیلاتش را با خاطرات دیگران و ماجراهای دیگری که شنیده ‌است درهم ادغام می‌کند و به خلق تازه‌ای از واقعیت درونی ساخته خود می‌رسد.

مجموعه‌داستان به‌هم‌پیوسته «حرف اول اسمش نون بود» به‌نوعی هم در ادامه‌ مسیر پیشین خیاوی است و هم پیشنهادهایی تازه به مخاطبانش ارائه می‌دهد. او این‌‌بار برای داستان‌هایش به‌ سراغ زیست آدم‌ها در شهرستان رفته است. فضای داستان صمیمی است و اساسش با حضور و تجربه حضور نویسنده بسته شده ‌است با روایت طولانی و داستان‌محوری؛ اثری که پایه آن در کنترل حضور شخصیت بسته شده ‌است و همه‌چیز در خدمت راوی داستان است تا او داستان خود را تعریف کند:

«می‌خواهم از آن جایی شروع کنم و داستانت را بنویسم که تو با شیرین می‌آمدی و داخل آن دالان می‌شدی و یکی دو قدم که پا جلوتر می‌گذاشتی می‌ایستادی و چشم‌هایت را می‌بستی و خوب که بو می‌کشیدی و چیزی شبیه به «من بمیرم واسه این بو» یا «این بو آخرش من رو دیوونه می‌کنه» که می‌گفتی ما همگی می‌خندیدیم و نمی‌دانم چی گفت یوسف که تو اخم کردی و خنده نداره مسخره‌ها که گفتی، باز ما خندیدیم.»

سختی‌ها و سرخوشی‌های زیستن در یک شهر کوچک برای فردی که کمی از محیط خود را جدا کرده ‌است و روحیه درونگرا دارد و به‌نوعی زیست فکری خود را دارد یکی از مهم‌ترین دستمایه‌های خیاوی در داستان‌های این مجموعه است. خانواده، اجتماع و نسبت آن‌ها با فردیت نویسنده‌ای غیرتهرانی که نوعی انزوا را تجربه می‌کند مضمونی است برای نوشتن داستان‌هایی صادق و لطیف که بی‌‌خودنمایی پُر هستند از ظرافت‌های تکنیکی، به‌طوری‌که این تکنیک نه به چشم می‌آید و نه اهمیتی دارد که به چشم بیاید؛ چیزی که در داستان اهمیت دارد شکل روایت داستان و حضور قهرمان داستان است که هم صمیمی است هم آشنا و هم ساده و حضورش را به‌راحتی مخاطب می‌تواند حس و باور کند.

نویسنده از همان اول به ‌شکلی طنزآمیز و درعین‌حال با ته‌مایه‌ای از تلخی به تبعات داستان‌نویسی در محیطی شهرستانی می‌پردازد و می‌توان متوجه این اتفاق شد که او در این اثر، مشغول بازنگری مسیری است که تاکنون آمده است. روای نویسنده هر دو باهم در چالش هستند و این کشمکش در من نویسنده و نویسنده راوی در طول اثر بازتاب دارد چالشی که پایانش در داستان اتفاق می‌افتد و برای نویسنده حقیقی می‌تواند در خلق اثر بعدی او بازتاب داشته‌ باشد.

روایت داستان گاهی یک جمله مفصل و طولانی است؛ جوری که نمی‌گذارد رهایش کنی تا تمام شود، متصل و به هم پیوسته است و از گفت‌وگو در داستان هم جوری استفاده شده ‌است که متن روایت را آسیب نزند و در خدمت داستان و روایتش باشد. نویسنده در داستان از آدم‌ها و اسامی زیادی نام می‌برد، اما از آنها آگاهانه می‌گذرد. چیزی که برای او مهم است صرفا روایت داستانش است و داستان او مجالی به پرداخت این تنوع آدم‌ها نمی‌دهد، به این دلیل که که صرفا حضور آنها در خدمت داستان راوی‌محور اوست:

«و از آن بوی خاک بنویسم. وقتی یوسف می‌خواست بدود بیاید صدایتان کند، اول سطل را پر آب می‌کرد می‌آورد و ما مشت‌مشت می‌زدیم به دیوارها تا خیس شود، تا بوی خاک خوب بلند شود وقتی تو با شیرین می‌آمدی آنجا و حالا که فکرش را می‌کنم می‌بینم بهترین چیزی که ما داشتیم تا از شماها پذیرایی کنیم همان بوی خاک بود که حتی بهتر از ذرتی بود که زن‌عمو بو‌ داده‌اش می‌کرد می‌آورد، وقتی شماها می‌آمدید و بهتر از گندم‌تو‌شیر‌خوابانده‌ تفت‌داده‌اش بود که چندباری آورد و از دانه‌هایی که کنار گوشه‌ بعضی‌هایش کمی می‌سوخت و دور لبت سیاه می‌شد و در آن خوابی که تو را دیدم و هیچ‌وقت هم رویم نشد به تو بگویم خوابم را و تو پیراهن بلندی پوشیده بودی، باز دور لبت سیاه بود و به من که نگاه کردی و خندیدی من بغلت کردم بوسیدمت و داشتم که می‌بوسیدمت شدی من، شدی حافظ و ما دوتا حافظ شده بودیم که داشتیم همدیگر را می‌بوسیدیم...»

................ تجربه‌ی زندگی دوباره ...............

که واقعا هدفش نویسندگی باشد، امروز و فردا نمی‌کند... تازه‌کارها می‌خواهند همه حرف‌شان را در یک کتاب بزنند... روی مضمون متمرکز باشید... اگر در داستان‌تان به تفنگی آویزان به دیوار اشاره می‌کنید، تا پایان داستان، نباید بدون استفاده باقی بماند... بگذارید خواننده خود کشف کند... فکر نکنید داستان دروغ است... لزومی ندارد همه مخاطب اثر شما باشند... گول افسانه «یک‌‌شبه ثروتمند‌ شدن» را نخورید ...
ایده اولیه عموم آثارش در همین دوران پرآشوب جوانی به ذهنش خطور کرده است... در این دوران علم چنان جایگاهی دارد که ایدئولوژی‌های سیاسی چون مارکسیسم نیز می‌کوشند بیش از هر چیز خود را «علمی» نشان بدهند... نظریه‌پردازان مارکسیست به ما نمی‌گویند که اگرچه اتفاقی رخ دهد، می‌پذیرند که نظریه‌شان اشتباه بوده است... آنچه علم را از غیرعلم متمایز می‌کند، ابطال‌پذیری علم و ابطال‌ناپذیری غیرعلم است... جامعه‌ای نیز که در آن نقدپذیری رواج پیدا نکند، به‌معنای دقیق کلمه، نمی‌تواند سیاسی و آزاد قلمداد شود ...
جنگیدن با فرهنگ کار عبثی است... این برادران آریایی ما و برادران وایکینگ، مثل اینکه سحرخیزتر از ما بوده‌اند و رفته‌اند جاهای خوب دنیا مسکن کرده‌اند... ما همین چیزها را نداریم. کسی نداریم از ما انتقاد بکند... استالین با وجود اینکه خودش گرجی بود، می‌خواست در گرجستان نیز همه روسی حرف بزنند...من میرم رو میندازم پیش آقای خامنه‌ای، من برای خودم رو نینداخته‌ام برای تو و امثال تو میرم رو میندازم... به شرطی که شماها برگردید در مملکت خودتان خدمت کنید ...
رویدادهای سیاسی برای من از آن جهت جالبند که همچون سونامی قهرمان را با تمام ایده‌های شخصی و احساسات و غیره‌اش زیرورو می‌کنند... تاریخ اولا هدف ندارد، ثانیا پیشرفت ندارد. در تاریخ آن‌قدر بُردارها و جهت‌های گونه‌گون وجود دارد که همپوشانی دارند؛ برآیندِ این بُردارها به قدری از آنچه می‌خواستید دور است که تنها کار درست این است: سعی کنید از خود محافظت کنید... صلح را نخست در روح خود بپروران... همه آنچه به‌نظر من خارجی آمده بود، کاملا داخلی از آب درآمد ...
می‌دانم که این گردهمایی نویسندگان است برای سازماندهی مقاومت در برابر فاشیسم، اما من فقط یک حرف دارم که بزنم: سازماندهی نکنید. سازماندهی یعنی مرگ هنر. تنها چیزی که مهم است استقلال شخصی است... در دریافت رسمی روس‌ها، امنیت نظام اهمیت درجه‌ی اول دارد. منظور از امنیت هم صرفاً امنیت مرز‌ها نیست، بلکه چیزی است بسیار بغرنج‌تر که به آسانی نمی‌توان آن را توضیح داد... شهروندان خود را بیشتر شبیه شاگرد مدرسه می‌بینند ...