انسان شوریده‌ی عصر افول آرمان‌های آمریکایی | کافه داستان


آنچه بیش از هر عنصر دیگری، مجموعه رمان چهارجلدی باندینی را واجد ارزش داستانی می‌کند، شخصیت‌پردازی است. جان فانته [John Fante]، خالق این مجموعه که هم‌دوره‌ی همینگوی، فاکنر و اندکی بعد سلینجر و دکتروف بوده است، اثری آفریده که جوهره‌ی آن زمانه یعنی عصیان آرمان آمریکایی را با خود دارد.

جاده‌ی لس‌آنجلس» [The road to Los Angeles] جان فانته [John Fante

آنها تاریخ‌سازترین وقایع قرن را تجربه کردند، دو جنگ را از سر گذراندند و بزرگترین رکود اقتصادی سده‌ی بیستم را به چشم دیدند. چنین رخدادهایی بحران‌های جهان‌بینی متمایزتری از سایر دوره‌های این قرن برای آنها رقم زد. شخصیت‌های داستانی آنها با سیر و سلوکی که طی می‌کنند مؤید همین بحران‌ها هستند. معروف‌ترین آنها هولدن کالفیلدِ سلینجر است. نوجوانی عصیانگر که بی‌محابا به دل شهر و مناسبات اجتماعی آمریکای نیمه قرن بیستم می‌تازد. آرتورو باندینی جان فانته نیز حریفی قدرتمند برای هولدن کالفیلد است.

آرتورو ویژگی‌هایی دارد که او را حتی در مرتبه‌ای بالاتر از هولدن قرار می‌دهد. دامنه‌ی شوریدگی او نزدیک‌ترین افراد زندگی‌اش را چنان درمی‌نوردد که هیچ آدم محبوبی در کنار او باقی نمی‌ماند. برای هولدن خواهر کوچکتر مظهر معصومیت است و تنها کسی است که از تیغ نقد او در امان می‌ماند. اما آرتورو هیچ انسانی را سزاوار دوست داشتن نمی‌بیند. برای او مرزی میان گناه و معصومیت وجود ندارد. همگان در نظرش تفاله‌های رؤیای آمریکایی‌اند. کسانی که تنها بهره‌کشی از آدم‌ها را در سایه‌ی کلیسا یا نظام سرمایه‌داری آموخته‌اند. آنها عادت کرده‌اند با تقدس‌بخشی به اشیاء و اشخاص، دامنه‌ی کنترل‌گری خود را وسعت ببخشند. همانند مادر که می‌کوشد در قالب پیامبری انذارگر، آرتورو را پسری سربه‌راه بارآورد یا خواهر او را که در تب و تاب نیازهای دوران بلوغ است به پرهیزگاری وادارد.

آرتورو به مراتب بی‌پرواتر از شخصیت‌های داستانی هم‌عصر خویش عمل می‌کند. می‌تواند در خانه به شکلی افسارگسیخته و عریان از نیازهای غریزی‌اش سخن بگوید و از تأمین بی‌قیدوشرط آنها، فارغ از هرگونه اعتقاد و هنجار خاصی، دفاع کند. او در برابر مادر که تربیت‌یافته‌ی مکتب کلیساست، می‌ایستد و به باورهای بی‌منطق او می‌تازد. برای هریک از مصداق‌های اعتقادی بی‌اعتبار او، شواهدی معقول و مبتنی بر عقل سلیم می‌آورد که مادر و خواهرش را همیشه تسلیم استدلال‌اش می‌کند. آرتورو به‌راحتی مجلات تصویری را در خانه می‌خواند و از اینکه مادرش شاهد چنین صراحتی در رفتارش باشد، ابایی ندارد. مدل‌های مجلات تصویری که محبوب آرتورو هستند، هریک اسمی دارند و خصوصیاتی و او با آنها تا آن سوی مرز خیال سفر می‌کند. ملامت مادر و خواهر نیز تأثیری بر این تاخت‌وتاز او ندارد. آرتورو قادر است تردیدهای اخلاقی و گره‌های ذهنی‌ و غریزی‌اش را در کمال بی‌باکی و عاری از شرم پیش روی خانواده و نزدیکان‌اش قرار دهد و برای آنها راه‌حل‌هایی بیابد، بی‌آنکه از قضاوت کسی بترسد یا از عواقبی همچون طردشدن هراسی داشته باشد.

آرتورو باندینی برخلاف هم‌نسلان خود از درس یا مطالعه فراری نیست. تمامی فرآیند عصیان او زیر سایه‌ی کتاب‌های نظری معروف عصرش شکل گرفته است. او فروید را به دقت می‌شناسد. از شوپنهاور نقل قول می‌کند. آراء اشپنگلر را به چالش می‌کشد. برای او نیچه اسطوره‌ی شوریدن بر تمامی جهان است. در سایه‌ی کتاب «انسان و ابرانسان»ِ اوست که قوه‌ی تشخیص آرتورو تربیت می‌شود. قوه‌ی تشخیصی که میان انسان‌های رشدیافته در آمریکا و انسان ایده‌آلِ اتوپیایی خط بزرگی می‌کشد. دایره‌ی آدم‌هایی که می‌توانند در این مرزبندی او در میان ابرانسان‌ها قرار بگیرند بسیار محدود است و به چیزی نزدیک به هیچ میل می‌کند. حتی خودش نیز در این سوی خط نیست. او با آن همه حفره‌ی روانی که در خود می‌بیند، همانند باقی آدم‌ها در این سوی مرز انسانیت قرار دارد؛ جایی که تمایز قابل ‌ملاحظه‌ای میان انسان و حیوان وجود ندارد. جایی که مادر و خواهر و پدر قرار گرفته‌اند و همه‌ی آدم‌های دنیا نیز در کنارشان جای دارند.

شخصیت اصلی داستان «جاده‌ی لس‌آنجلس» [The road to Los Angeles] به همان درجه از نیهیلیسم رسیده که فیلسوفان عصرش رسیده‌اند. از دید او نه تنها کلیسا و حاکمیت اقتصادمحور قادر به تأمین خوشبختی انسان‌ها نیستند، که خوش‌گذرانی و بی‌قیدوبندی غریزی نیز نمی‌توانند بشر امروزی را خشنود سازند. هیچ مکتبی نیست که تعالی انسان را تحقق بخشد. ابرانسان در این زمانه کیمیایی ناب و نادر است که در سایه‌ی هیچ مکتبی نمی‌توان به آن رسید. انسان هرچه بیشتر می‌کوشد و نجات را می‌جوید، در اعماق بیشتری از این باتلاق فرو می‌رود. به همین‌خاطر است که نه در میان همشهری‌ها، نه در خانه و خانواده نمی‌توان امیدی و اتکایی به انسانی داشت. باندینی لس‌آنجلس روزگار خود را مظهر آرمان‌شهری فناشده می‌بیند. جایی که نه کتاب‌های تعالی‌بخش و نه مجلات تصویری تبلیغاتی می‌توانند نهیبی بیدارگرانه به انسان‌ها بزنند.

جان فانته در پس شخصیت باندینی، انسان شوریده‌ی عصر افول آرمان‌های آمریکایی را به تصویر می‌کشد. انسانی که در آستانه‌ی بلوغ به سرخوردگی از تمامی راه‌های رستگاری می‌رسد. جنگ و بحران‌های معنوی، سیاسی و اقتصادی پی‌درپی به او ثابت کرده‌اند که مسیری که بشر عصر جدید می‌پیماید، سراشیبی تندی است که به تباهی‌اش منجر می‌شود. آرمان‌شهر رویایی کهنه و نخ‌نماست که حتی برای فیلسوفان عصر نیز بی‌اعتبار و مضحک به‌نظر می‌آید. باندینی عاصی می‌خواهد همان فریادی را به گوش زمانه‌اش برساند که فانته درصدد آن بود و در هیاهوی ادبیات سیاست‌زده‌ی زمانه‌اش گم شد.

................ تجربه‌ی زندگی دوباره ...............

بی‌فایده است!/ باد قرن‌هاست/ در کوچه‌ها/ خیابان‌ها/ می‌چرخد/ زوزه می‌کشد/ و رمه‌های شادی را می‌درد./ می‌چرخم بر این خاک/ و هرچه خون ماسیده بر تاریخ را/ با اشک‌هایم می‌شویم/ پاک نمی‌شود... مانی، وزن و قافیه تنها اصولی بودند که شعر به وسیلهء آنها تعریف می‌شد؛ اما امروزه، توجه به فرم ذهنی، قدرت تخیل، توجه به موسیقی درونی کلمات و عمق نگاه شاعر به جهان و پدیده‌های آن، ورای نظام موسیقایی، لازمه‌های شعری فاخرند ...
صدای من یک خیشِ کج بود، معوج، که به درون خاک فرومی‌رفت فقط تا آن را عقیم، ویران، و نابود کند... هرگاه پدرم با مشکلی در زمین روبه‌رو می‌شد، روی زمین دراز می‌کشید و گوشش را به آنچه در عمق خاک بود می‌سپرد... مثل پزشکی که به ضربان قلب گوش می‌دهد... دو خواهر در دل سرزمین‌های دورافتاده باهیا، آنها دنیایی از قحطی و استثمار، قدرت و خشونت‌های وحشتناک را تجربه می‌کنند ...
احمد کسروی به‌عنوان روشنفکری مدافع مشروطه و منتقد سرسخت باورهای سنتی ازجمله مخالفان رمان و نشر و ترجمه آن در ایران بود. او رمان را باعث انحطاط اخلاقی و اعتیاد جامعه به سرگرمی و مایه سوق به آزادی‌های مذموم می‌پنداشت... فاطمه سیاح در همان زمان در یادداشتی با عنوان «کیفیت رمان» به نقد او پرداخت: ... آثار کسانی چون چارلز دیکنز، ویکتور هوگو و آناتول فرانس از ارزش‌های والای اخلاقی دفاع می‌کنند و در بروز اصلاحات اجتماعی نیز موثر بوده‌اند ...
داستان در زاگرب آغاز می‌شود؛ جایی که وکیل قهرمان داستان، در یک مهمانی شام که در خانه یک سرمایه‌دار برجسته و بانفوذ، یعنی «مدیرکل»، برگزار شده است... مدیرکل از کشتن چهار مرد که به زمینش تجاوز کرده بودند، صحبت می‌کند... دیگر مهمانان سکوت می‌کنند، اما وکیل که دیگر قادر به تحمل بی‌اخلاقی و جنایت نیست، این اقدام را «جنایت» و «جنون اخلاقی» می‌نامد؛ مدیرکل که از این انتقاد خشمگین شده، تهدید می‌کند که وکیل باید مانند همان چهار مرد «مثل یک سگ» کشته شود ...
معلمی بازنشسته که سال‌های‌سال از مرگ همسرش جانکارلو می‌گذرد. او در غیاب دو فرزندش، ماسیمیلیانو و جولیا، روزگارش را به تنهایی می‌گذراند... این روزگار خاکستری و ملا‌ل‌آور اما با تلألو نور یک الماس در هم شکسته می‌شود، الماسی که آنسلما آن را در میان زباله‌ها پیدا می‌کند؛ یک طوطی از نژاد آمازون... نامی که آنسلما بر طوطی خود می‌گذارد، نام بهترین دوست و همرازش در دوران معلمی است. دوستی درگذشته که خاطره‌اش نه محو می‌شود، نه با چیزی جایگزین... ...