اسب سفید فرشچیان جان می‌گیرد | اعتماد


نمایشنامه «مینیاتور صدای سم اسب‌ها» روایتی ابریشمین و تاثیرگذار به قلم محمد رحمانیان ا‌ست که در مجموعه‌ای به همین نام و در کنار روایت‌های دیگر، شربت نذری، دوستی ابدی و سحر عاشقی که همه واجد پس‌زمینه‌ای عارفانه و معنوی- مذهبی‌اند، منتشر شده است.

نمایشنامه «مینیاتور صدای سم اسب‌ها

در این روایت هنر در قاب کهنه و دل‌انگیز تابلوی عصر عاشورای محمود فرشچیان و بر دیوار یک امامزاده مهجور جلوه‌نمایی می‌کند؛ «امامزاده‌ای قدیمی در روستایی دورافتاده که بر بلندای یک کوه واقع شده است. داخل امامزاده با گلیم و فرش‌های قدیمی پوشیده شده. ضریح امامزاده در وسط صحنه قرار دارد. روی در و دیوار، علامت‌ها، نشانه‌ها و تابلوهای مذهبی به چشم می‌خورد که بیانگر باورها و اعتقادات مردم روستاست... در انتهای سمت چپ صحنه، تخته‌سیاهی قدیمی و رنگ و رو رفته به چشم می‌خورد که مردم روی آن نذرها و خواسته‌های خود را با گچ نوشته‌اند. نذرهای قدیمی و جدید که همگی بوی کهنگی و غربت می‌دهد، به همدیگر پیچ خورده است.»

رحمانیان تعریف می‌کند که در قصه او، رسم است هر زائری که خواسته‌ای دارد، آرزویش را روی همین تخته بنویسد و اگر باد و بوران دستخطش را پاک کرد یعنی اینکه به خواسته‌اش رسیده و بعدتر اشاره می‌کند که درواقع این متولی امامزاده است که دستخط‌ها را پاک می‌کند تا کسانی که با امید نذری روی تخته نوشته‌اند، از امامزاده آسیدسدالله ناامید نشوند: «نذرهای مردم رو سید عمو از روی تخته پاک می‌کنه که مردم امیدشون رو به زندگی از دست ندن. سال پیش که بارون نمی‌اومد و محصولات داشتن زیر آفتاب خشک می‌شدن، مردم اومدن روی تخته‌سیاه نذر بارون نوشتن. از اینجا که رفتن، سیدعمو نذرهاشون رو پاک کرد. مردم وقتی دیدن نذرشون پاک شده، چنان خوشحال بودن و امید و باور داشتن که خدا خواسته‌شون رو میده، صبح نشده، بارون زد.»

و در دل همین فضای آراسته به مولفه‌های قدسی است که سیمین، زن غمگین از شهرآمده و زندگی از کف داده، در حالتی از کلافگی و یأس، متوجه انرژی نمادینی می‌شود که از اسب سفید نهفته در تابلوی عصر عاشورای استاد فرشچیان که بر دیوار امامزاده است، بیرون می‌تراود؛ مخصوصا اینکه تا پیش از این همواره به رفتن، به یک جای دور، به صدای طنین سم اسب‌ها می‌اندیشید و حالا چشمش به تابلوی هنری غم‌انگیز روی دیوار افتاده که گویی می‌خواهد او را از رنجی که در درون می‌برد نجات بدهد؛ از همین رو است که سیمین با دختر متولی امامزاده درباره آن تابلو وارد گفت‌وگو می‌شود: «سیمین: این عکس‌ها و علامت‌ها و نشونه‌ها یه جوریم می‌کنه. زینب: من هم شب‌ها توی خواب می‌بینمشون. سیمین: به‌ خصوص اون مینیاتور استاد فرشچیان. زینب: اون اسب آقاست. سیمین: اینجا کی اسب داره؟ زینب: هیچ‌ کس. شب‌های محرم، میرزا اسحاق می‌آد اینجا شبیه حضرت عباس رو می‌خونه. اون اسب داره. سیمین: اسب سفید توی نقاشی استاد فرشچیان اسب حضرت عباسه؟ زینب: نه واسه امام حسینه. سیمین: بچه بودم که تو نمایشگاه استاد این اثر رو دیدم. مضطربم کرد. هر وقت به این جور مسائل فکر می‌کنم، می‌ترسم. زیاد نمی‌رم به طرفشون. زینب: اون‌ها که ترس ندارن. به اون‌ها احتیاج داری حتما. سیمین: این نقاشی چقدر واقعیه. زینب: واقعیه خانم مهندس، واقعیه، کربلاست. خانم زینبه قربونش برم. اون اسب هم ذوالجناحه. امام اینجا شهید شده. شمر خدا لعنتش کنه. سیمین: ولی می‌تونه ساخته ذهن استاد باشه. زینب: استاد که اونجا نبوده. سیمین: من هم واسه همین می‌گم. زینب: خوشی زده زیر دلت. به عکس امام‌ها پیله کردی؟ سیمین: آره، فکر کنم خودم رو با این عکس مشغول کردم تا به یه سری چیزها فکر نکنم.»

سیمین همچنان در رنجی درونی غوطه‌ور می‌ماند، او از امامزاده ثروت و رفاه خواسته و به آن رسیده و زود از کف داده و حالا در بازگشت به امامزاده دریافته است که دستخطش از روی تخته پاک نشده، آیا ثروتی که به دست آورد و آرامش در پی‌اش نبود، آزمایش الهی بوده است؟ سیمین غرق در این افکار، دختری را می‌بیند که از مدرسه‌ای که دارد خراب می‌شود به امامزاده آمده، سیمین به او قول کمک می‌دهد تا مدرسه را تعمیر کنند یا زنی فقیر را می‌بیند که دست بر ضریح قلاب کرده گریه می‌کند، به او هم کمک می‌کند و پول می‌دهد، اما همچنان در عذاب است و می‌خواهد با پناه بردن به تابلوی عصر عاشورا آرام بگیرد؛ گویی در این توجه یک تشبث نمادین قصه‌واری وجود دارد که روایت را پیش می‌برد؛ درست آنجا که زنی با چادر سیاه و بدون گشودن در، در دل شب دیجور، قدم به امامزاده می‌گذارد تا دستخط سیمین را از روی تخته پاک کند و به این ترتیب او را که رنجور است و بخشنده و مسحور تابلوی عصر عاشورا، آرام و رها کرده باشد در حالی که همچنان همه ‌چیز بر مدار تابلوی هنری می‌چرخد:

«زن: تونستی با اون تابلو کنار بیای؟ سیمین: شما از کجا می‌دونید؟ زن: اون تابلو یه تابلوی معمولیه... چرا عین طلبکارها اومدی اینجا پیله کردی به زمین و زمان؟ خدا چیزی رو که بده پس نمی‌گیره. مگه اینکه خودت از دستش بدی یا دستت امانت باشه... سیمین: فکر کردم چون نذرم رو ادا نکردم خدا ازم گرفتشون. زن: شاید امانت بوده دستت. در ضمن به شوهرت بگو پول اون پیرمرد بدبخت رو پس بده. اون پیرمرد به عشق امام حسین اون همه پول داد به اون تابلوی قلابی که به اسم اصل دادش بهش؛ وگرنه پیرمرد نه می‌دونه فرشچیان کیه، نه می‌دونه نقاشی چیه.»

و به این ترتیب نقاشی استاد همچنان در قلب روایت باقی می‌ماند، اثری هنری که در وجه نمادین اسلام مردمی و آرزوی رهایی‌ در دل انسان گمگشته امروز نقش‌آفرین اصلی روایت باقی می‌ماند؛ تابلویی که آن را مشهورترین اثر تجسمی درباره واقعه کربلا دانسته‌اند و موضوعش بازگشت اسب بی‌سوار است به خیمه‌ها پس از شهادت امام حسین در عصر عاشورا که به تاثیرگذارترین شکل هنری، حزن و سوگ را در قالب تصاویر درهم‌تنیده زنان چادرسیاه اهل بیت بازنمایی کرده و تاثیرات معنوی فراوانی بر مخاطبانی که از توده‌های مردمند، نهاده است. کتاب مینیاتور صدای سم اسب‌ها مجموعه‌ای از چهار نمایشنامه به قلم محمد رحمانیان، محمدحسین نظری‌حائل و میثم سرآبادانی است که انتشارات سوره مهر آن را منتشر کرده است.

................ تجربه‌ی زندگی دوباره ...............

کتاب جدید کانمن به مقایسه موارد زیادی در تجارت، پزشکی و دادرسی جنایی می‌پردازد که در آنها قضاوت‌ها بدون هیچ دلیل خاصی بسیار متفاوت از هم بوده است... عواملی نظیر احساسات شخص، خستگی، محیط فیزیکی و حتی فعالیت‌های قبل از فرآیند تصمیم‌گیری حتی اگر کاملاً بی‌ربط باشند، می‌توانند در صحت تصمیمات بسیار تاثیر‌گذار باشند... یکی از راه‌حل‌های اصلی مقابله با نویز جایگزین کردن قضاوت‌های انسانی با قوانین یا همان الگوریتم‌هاست ...
لمپن نقشی در تولید ندارد، در حاشیه اجتماع و به شیوه‌های مشکوکی همچون زورگیری، دلالی، پادویی، چماق‌کشی و کلاهبرداری امرار معاش می‌کند... لمپن امروزی می‌تواند فرزند یک سرمایه‌دار یا یک مقام سیاسی و نظامی و حتی یک زن! باشد، با ظاهری مدرن... لنین و استالین تا جایی که توانستند از این قشر استفاده کردند... مائو تسه تونگ تا آنجا پیش رفت که «لمپن‌ها را ذخایر انقلاب» نامید ...
نقدی است بی‌پرده در ایدئولوژیکی شدن اسلامِ شیعی و قربانی شدن علم در پای ایدئولوژی... یکسره بر فارسی ندانی و بی‌معنا نویسی، علم نمایی و توهّم نویسنده‌ی کتاب می‌تازد و او را کاملاً بی‌اطلاع از تاریخ اندیشه در ایران توصیف می‌کند... او در این کتاب بی‌اعتنا به روایت‌های رقیب، خود را درجایگاه دانایِ کل قرار داده و با زبانی آکنده از نیش و کنایه قلم زده است ...
به‌عنوان پیشخدمت، خدمتکار هتل، نظافتچی خانه، دستیار خانه سالمندان و فروشنده وال‌مارت کار کرد. او به‌زودی متوجه شد که حتی «پست‌ترین» مشاغل نیز نیازمند تلاش‌های ذهنی و جسمی طاقت‌فرسا هستند و اگر قصد دارید در داخل یک خانه زندگی کنید، حداقل به دو شغل نیاز دارید... آنها از فرزندان خود غافل می‌شوند تا از فرزندان دیگران مراقبت کنند. آنها در خانه‌های نامرغوب زندگی می‌کنند تا خانه‌های دیگران بی‌نظیر باشند ...
تصمیم گرفتم داستان خیالی زنی از روستای طنطوره را بنویسم. روستایی ساحلی در جنوب شهر حیفا. این روستا بعد از اشغال دیگر وجود نداشت و اهالی‌اش اخراج و خانه‌هایشان ویران شد. رمان مسیر رقیه و خانواده‌اش را طی نیم قرن بعد از نکبت 1948 تا سال 2000 روایت می‌کند و همراه او از روستایش به جنوب لبنان و سپس بیروت و سپس سایر شهرهای عربی می‌رود... شخصیت کوچ‌داده‌شده یکی از ویژگی‌های بارز جهان ما به شمار می‌آید ...